• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم هفتم – امام محمد باقر (ع)

    ديدگان امام پر از اشك شد و فرمود: «سلام و درود بر جدم رسول خدا تا روزي كه آسمان و زمين پايدارند و بر تو اي جابر كه سلام او را به من مي رساني»
    چون علم و دانش امام مانند امامان ديگر از وحي سرچشمه مي گرفت هيچگاه در پاسخ در نمي ماند. شخصيت علمي امام ، چنان شكوه و عظمت داشت كه دانشمندان در مجلسش ، همانند كودكي بودند در مجلس آموزگار. هر گاه امام در مجلس درس مي نشست مانند ابري پربار قطره هاي علم و دانش را بر دل شاگردان خود مي باريد. هر كس به اندازه استعداد و توانش از آن بهره مي برد.
    در سال 106 هجري كه هشام (شاعر معروف) به مكه رفت و گروهي از شاميان همراهش بودند ، پس از مراسم حج در مسجدالحرام نشست تا استراحتي كند. بناگاه چشمش به امام محمد باقر افتاد كه در گوشه اي نشسته است و مردم اطراف او را گرفته و مسائل و مشكلات خود را از او مي پرسند و پاسخ مي شنوند ، هشام در خشم شد و «نافع» را كه يكي از دانشمندان بود ، فرستاد تا از امام ، پرسشهائي بكند و به خيال خود ، وي را از جواب ناتوان بسازد و در ديده مردم بي ارزشش كند.
    دانشمند درباري جلو آمد و سلام كرد و اجازه سؤال خواست ، ‌امام پاسخش داد و فرمود: «هر چه مي خواهي بپرس». نافع پرسيد: ‌«ميان عيسي و محمد (ص) چه مدت فاصله داشت؟» امام فرمود: «در نظر ما 500 سال» نافع پرسيد: «اين آيه قرآن كه به پيغمبر مي فرمايد «و اْسئَلْ» سؤال كن و بپرس پيغمبر از كه سؤال مي كرد؟» امام پاسخ داد: «از لوح محفوظ خداوند كه همه چيز در او بود» نافع پرسيد: «خدا چه وقت و چه زماني بوده است؟». امام فرمود: «واي بر تو! خدا پديد آورنده زمان است او كه جسم نيست و از چيزي زاده نشده است تا احتياج به زمان و وقت داشته باشد»
    نافع شرمنده شد و گفت: ‌«قسم بخدا كه تو داناترين مردم زمان خود هستي».
    مردي از «عبدالله عمر» مسأله اي پرسيد او نتوانست پاسخش دهد به سؤال كننده گفت:‌ «اين كودك ، امام محمد باقر است به نزد او برو و مسأله ات را بگو ، هر پاسخي را كه به تو داد مرا آگاه كن»
    آن مرد نزد او رفت و پرسيد و پاسخ صحيح را دريافت كرد سپس به نزد «عبدالله عمر» آمد و جواب امام را برايش بازگو كرد. «عبدالله عمر» در جواب گفت:‌ «اينان خانداني هستند كه خداوند به زيور علم و دانش ، ايشان را آراسته است» شكوه علمي امام چنان درخشان بود كه هر كجا سخن از دودمان پيغمبر به ميان مي آمد امام محمد باقر را يگانه وارث علوم و كمالات پيغمبر مي دانستند.
    امام صادق (ع) مي فرمايد:‌ «روزي من و پدرم از مجلس هشام بيرون مي آمديم گذارمان به محلي افتاد كه گروهي از مسيحيان آمده بودند تا از عالم خود ، پرسشهائي بكنند ما هم در آنجا رفتيم تا ببينيم چه خبر است؟
    پيرمردي را با موها و ابروهاي سفيد ديديم كه در ميان ايشان نشسته و پيروان مسيح چون كودكاني بي ارزش ، در برابرش نشسته اند و از او سؤال مي كنند ما هم در ميان آن جمع ، نشستيم.
    پيرمرد مسيحي نظرش به پدرم امام «محمد باقر» افتاد و گفت: «تو از مائي يا از پيروان محمدي؟» پدرم جواب داد: «از پيروان محمدم» گفت: «از عالماني يا از جاهلان؟» پدرم فرمود: «از جاهلان ايشان نيستم» پيرمرد گفت:‌ «من از تو بپرسم يا تو از من مي پرسي؟» پدرم فرمود: «تو سؤال كن»