• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم چهاردهم – حضرت مهدي (عج)

    بزرگان مسيحي اين كار را ، شوم دانستند و همگي كاخ را ترك كردند همان شب من افسرده و ناراحت خوابيدم .
    در خواب ديدم مرداني نوراني به كاخ آمدند كه مي گفتند يكي از آنها عيسي و ديگري پيغمبر اسلام است ، پيامبر اسلام رو بحضرت مسيح كرد و فرمود: «من اين فرزندزاده شما را براي فرزندم خواستگاري مي كنم» عيسي خوشحال شد و پذيرفت من از خواب برخاستم و اين جريان را به كسي نگفتم .
    تا اينكه روزي مريض شدم و پدرم همه طبيبان را بر بالينم حاضر ساخت ولي هيچكدام نتوانستند مرا معالجه كنند ، من از پدرم خواستم كه براي بهبودي من ، مسلماناني را كه در زندانش هستند آزاد كند .
    او تقاضاي مرا پذيرفت و ايشان را آزاد كرد و من بهتر شدم .
    همان شب باز ، زناني نوراني را در خواب ديدم مي گفتند مادر عيسي و فاطمه زهرا است ، دختر پيامبر جلو آمد و گفت: «تو اگر مايل هستي كه همسر فرزند من باشي بايد مسلمان شوي» ، من در خواب بدست او مسلمان شدم .
    سپس او مرا با خود به نزد امام حسن عسكري برد ، محبت او سخت در دلم افتاد و شب و روز آرام نداشتم .
    تا يك شب امام حسن عسكري را بخواب ديدم و به او گفتم چگونه مي توانم همسرش شوم فرمود: «بزودي پدرت لشكري بجنگ با مسلمانان مي فرستد و شما در عقب لشكر هستيد ، مسلمانان پيروز مي شوند و شما را بصورت اسير دستگير كرده و براي فروش به بغداد مي آورند. كشتي در مسير فرات توقف مي كند و تو را وقتي براي فروش بيرون مي آورند ، مشتريان مي آيند كه تو را بخرند ولي صبر كن آنكس كه براي خريد تو مي آيد با نامه اي از طرف پدرم خواهد آمد و تو را مي خرد و با خود ، به همراه مي آورد».
    از خواب برخاستم و خوشحال شدم و مدتي گذشت تا آنكه همان شد كه امام فرموده بود.
    اي «بشر» تا بحال هيچكس از اين راز خبر ندارد و مرا نمي شناسد ، مراقب باش اين جرياني كه برايت گفتم نزد خودت نگهدار و اين راز را به هيچ كس بازگو مكن». «بشر» مي گويد: همانطور كه او داستان خودش را ، در بين راه برايم مي گفت ، ‌سراپايم مي لرزيد از آن به بعد ، به او احترام زيادي كردم و مانند يك خدمتگزار همراهش بودم .
    آنگاه ، او را خدمت مولايم امام هادي بردم ، ‌حضرت از او پرسيد: «چگونه اسلام را اختيار كردي؟» وي پاسخ داد: «از من چيزي مي پرسيد كه خودتان به آن آگاه تريد» آنگاه امام به او فرمود:‌ «بشارت باد تو را به فرزندي كه جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد ، فرزندي كه همه انتظارش را دارند» سپس رو به خواهرش «حكيمه» كرد و فرمود: «اي خواهر ، اين همان بانوئي است كه انتظارش را مي كشيدي ، او را با خود ببر و دستورات اسلام را به او بياموز»