• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم هفتم – امام محمد باقر (ع)

    «محمد بن منكدر» مقدس نماي نادان مي گويد: «از اينكه امام ، زياد كار مي كرد ، با خود گفتم حضرت دنبال دنيا است و من بايد روزي جلوش را بگيرم و نصيحتش كنم ، تا اينكه يك روز ، وي را در هواي گرم و سوزان ديدم كه از زيادي كار خسته شده و عرق مي ريخت ،
    جلو رفتم و سلام كردم و گفتم اي پسر رسول خدا ، چرا اين قدر در جستجوي مال دنيايي؟ اگر در اين حال مرگت فرا رسد چه مي كني؟ فرمود: «اين بهترين اوقات است زيرا كار مي كنم تا به شما و ديگران احتياج نداشته باشم و از دسترنج ديگران نخورم ، اگر خدا مرا در اين حال بميراند خيلي خوشحالم چون در حال عبادت و اطاعت او هستم» من از اين حرف آگاه شدم و دانستم كه در اشتباه بوده ام ، از حضرت عذرخواهي كردم و گفتم من مي خواستم شما را نصيحت كنم اما شما مرا نصيحت كرديد و آگاهم ساختيد».
    «كليني» مي نويسد:‌ «گروهي از ياران امام نقل مي كنند يك روز به خانه امام رفتيم تا اظهار ادبي كرده باشيم پس از سلام و احوالپرسي امام را خيلي افسرده و ناراحت ديديم وقتي سبب ناراحتي را پرسيديم ، معلوم شد كه فرزند امام سخت بيمار است ما با خود گفتيم اگر اين فرزند بميرد چه به روز امام خواهد آمد؟ ما خداحافظي كرديم و رفتيم
    و فردا بازگشتيم تا احوالپرسي كنيم خوشبختانه امام را خوشحال ديديم ، با خود گفتيم خداوند منت گذاشته و فرزند را شفا داده و امام خوشحال است ، ولي معلوم شد فرزند امام مرده است. ما جريان را از خود ايشان پرسيديم كه چرا پيش از مردن ، اين قدر ناراحت بوديد ولي پس از مردن خوشحاليد؟
    امام در پاسخ ما فرمود: «فرزندم بيمار بود و من روي وظيفه انساني و پدري افسرده و ناراحت بودم و براي بهبوديش مي كوشيدم و از خدا شفايش را مي خواستم ولي چون خدا مصلحت را در مرگش ديد و او را از درد و رنج نجات داد تسليم فرمان و خواسته او شدم و خدا را شكر گفتم ما راضي به رضاي او هستيم و دوست مي داريم آنچه را كه او بخواهد و دوست داشته باشد».
    شيخ «طوسي» مي نويسد: «مردي از اهل شام به خدمت امام محمد باقر (ع) آمد و گفت: ‌«چون تو مرد علم و دانشي ، مجلست براي من پر بار و با ارزش است و در مجلس درس تو شركت مي كنم ولي خود تو و دودمانت را دشمن مي دارم». امام پاسخي نداد ،
    چند روز گذشت آن مرد مريض شد و در بستر بيماري افتاد حضرت با ياران خود ، به ديدنش رفت و در كنار بسترش نشست و احوالش را پرسيد مرد شامي كه اين بزرگواري را از امام ديد از گفته خود ، سخت پشيمان و شرمسار گرديد و نمي دانست چه پاسخي به امام بدهد.
    حضرت دستوراتي را درباره خوراك و درمان به خانواده اش داد و برايش دعا كرد و برخاست طولي نكشيد كه حالش خوب شد و از بستر بيماري برخاست. روز بعد ، خود را به مجلس امام رساند و از حرفي كه زده بود اظهار پشيماني كرد و پوزش خواست و براي هميشه از ياران امام گرديد».
    پيامبر به يكي از ياران پارساي خود ، به نام «جابر بن عبدالله» فرمود: «اي جابر! تو زنده مي ماني و فرزندم «محمد بن علي بن الحسين» را كه نامش در تورات «باقر» است مي بيني ، سلام مرا به او برسان».
    پيامبر در گذشت و جابر مدتها زنده ماند ، روزي به خانه امام «زين العابدين» رفت و با كودكي خردسال برخورد نمود. از امام سجاد پرسيد: اين كودك كيست؟ حضرت پاسخش داد: فرزندم «محمد باقر» است كه پس از من امام مسلمين است» جابر برخاست و بر پاي امام بوسه زد و گفت: «فدايت شوم ، اي فرزند پيامبر! سلام و درود جدت پيامبر خدا (ص) را بپذير زيرا او به وسيله من به تو سلام رسانده است».