• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم چهاردهم – حضرت مهدي (عج)

    از زمان امام حسن عسكري ، شيعيان او را در خانه پدر ديده و سفارشات او را درباره فرزند شنيده بودند و پس از شهادت پدر ، مدتها محرمانه با حضرت تماس داشتند.
    حكيمه عمه امام «حسن عسكري» مي گويد: در روز پنجشنبه نيمه شعبان بمنزل پسر برادرم امام حسن عسكري رفته بودم وقتي خواستم خداحافظي كنم و بيرون بيايم ، امام فرمود: «اي عمه عزيز امشب نزد ما باش كه فرزندمان بدنيا خواهد آمد» من خوشحال شدم و بخدمت «نرجس» ‌رفتم ولي هيچ نشانه اي از بارداري نيافتم .
    با شگفت زدگي با خود مي گفتم من كه آثاري از تولد فرزند نمي بينم ، در اين وقت ، امام به نزدم آمد و فرمود: «اي عمه افسرده مباش ، نرجس مانند مادر موسي ، و نوزاد مانند موسي است كه محرمانه بدون نشانه و علامتي متولد خواهد شد ، برو بخدمت نرجس كه اذان صبح فرزند خود را بدنيا مي آورد» من خوشحال شدم و در خدمت نرجس ماندم
    و همانطور كه امام گفته بود پيش از طلوع آفتاب نشانه تولد ظاهر شد و بين من و او هاله اي از نور بوجود آمد كه من نرجس را نمي ديدم ،
    من ترسيدم و از اطاق بيرون آمدم و بخدمت امام رفتم و جريان را گفتم ، حضرت لبخندي زد و فرمود چند لحظه بعد ، برگرد كه او را خواهي ديد
    من به اطاق بازگشتم و ديدم نوزاد به سجده رفته و در حاليكه انگشتش را بطرف آسمان بلند كرده خداي خود را به بزرگي و يگانگي مي خواند و او را مي ستايد.
    «بشر انصاري» يكي از خدمتگزاران حضرت «هادي» در اين باره چنين مي گويد: «روزي حضرت «هادي» مرا خواست و به من فرمود:‌ مي خواهم كاري را به تو واگذار كنم كه انجام آن برايت خيلي ارزش خواهد داشت ، حضرت نامه اي با يك كيسه 220 دينار طلا به من داد و فرمود: اينها را بگير ، و به بغداد برو و در مسير «فُرات» منتظر باش كه فردا يك كشتي مي رسد و در آن كنيزان بسياري هستند كه براي فروش آورده اند ، مشتريان بيشتر از «بني عباس» و برخي از جوانان ديگرند ، در آن كشتي دختري است كه وقتي از او مي خواهند خود را به مشتريان نشان دهد اين كار را نمي كند ، يكي از جوانان جلو مي آيد و به صاحبش مي گويد من او را به 200 دينار طلا مي خرم ولي آن بانو حاضر نمي شود سپس صاحب او مي گويد چاره اي جز فروش تو نيست بايد تسليم شوي ولي او پاسخ مي دهد كه درنگ كن خريدار من ، خواهد آمد ، آنگاه تو جلو برو نامه را به او بده و بگو اگر اين بانو ، ميل به صاحب نامه داشته باشد او را مي خرم ، ‌او پس از خواندن نامه خوشحال مي شود و تو او را از صاحبش بخر و بياور»
    «بشر» مي گويد: آنچه كه امام دستور داده بود انجام دادم و او را از صاحبش خريدم .
    بين راه داستان شگفت انگيزي از خود ، برايم نقل كرد و گفت: «من دختر پادشاه روم هستم ، كه جدم از نزديكان عيسي (ع) بوده است ، پدرم مي خواست مرا به برادرزاده خود دهد .
    روزي مجلس باشكوهي در كاخ ترتيب داد و فرزند برادر را با من بر تخت نشاند و بزرگان مسيحي همه جمع شدند تا مرا به ازدواج او درآورند ، ناگاه كاخ به لرزه درآمد و همه چيز را به هم ريخت و فرزند برادرم از تخت افتاد ، بار ديگر مجلس را ترتيب دادند ولي باز همانطور شد .