• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی

    معصوم نهم – امام موسي كاظم (ع)

    من همانطور كه امام فرموده بود حاضر شدم و حضرت را ديدم كه در پيشاپيش قافله مي آيد ، خوشحال شدم ، جلو رفتم ، ‌امام را بوسيدم حضرت فرمود: ‌اي ابوخالد مرا دوباره به بغداد خواهند برد و از آن سفر ديگر برنمي گردم.
    وقتي علت آزادي امام را جستجو كردم معلوم شد كه «مهدي» همان شب كه امام را زنداني كرد ، علي (ع) را در خواب ديده كه با چهره خشم آلود او را سرزنش مي كرد و صبح ، امام را آزاد و با احترام به مدينه بازگرداند.
    امام با وجود خفقان شديد در مدينه ، ‌به ارشاد و هدايت مردم مشغول بود ، طولي نكشيد كه «مهدي» از دنيا رفت و فرزندش «هادي» به جاي او نشست ، هادي برخلاف پدر رعايت ظاهر نمي كرد و آشكارا در برابر فرزندان علي به مبارزه برخاست ننگين ترين كارش همان واقعه جانگداز «فخ» بود كه بعد از حادثه كربلا دومين حادثه تاريخ به شمار مي آيد.
    «هادي» مردي ناپاك و نالايق بود و پولهاي زيادي خرج خوشگذرانيش مي كرد و به آنهائيكه برايش شعر مي خواندند و آواز سر مي دادند جايزه هاي زيادي مي داد. هادي در سال 170 درگذشت و «هارون» برجايش نشست و در اين زمان امام «موسي كاظم» 42 ساله بود. دوران «هارون» اوج قدرت و كامروائي عباسيان بود.
    «هارون» پس از بيعت مردم ، «يحيي برمكي» را كه ايراني بود به وزارت خود برگزيد و به او اختيار تام داد و خود ، به حيف و ميل بيت المال پرداخت با آنكه درآمد بيت المال در آن زمان خيلي زياد بود ، همه را در راه خوشگذراني خود خرج مي كرد بطوريكه براي يك وعده غذايش چهار هزار درهم خرج مي شد.
    هارون ، ‌از مبارزه فرزندان علي (ع) با عباسيان بشدت رنج مي برد و از هر راهي كه ممكن بود مي كوشيد كه مردم را از خاندان علي (ع) جدا سازد.
    پولهاي زيادي به شاعران مي داد كه درباره فرزندان علي بدگوئي كنند و ايشان را مسخره نمايند چنانچه «منصور» دستور داد يكي از شاعران بخاطر اينكه دودمان علي را به زشتي ياد كرده بود ، او را به «خزانه» ببرند تا هر چه خود بخواهد بردارد.
    سادات علوي را از بغداد به مدينه تبعيد كرد و گروه بيشماري از ايشان را كشت.
    «حميد بن قحطبه»‌ نماينده هارون در خراسان براي «عبدالله بزاز نيشابوري» چنين نقل مي كند: هارون باغي در طوس داشت كه هر سال به آنجا مي آمد. در يكي از سالها نيمه شب مرا خواست و به من گفت: ‌چقدر نسبت به ما وفاداري؟ گفتم جان و مال خود را ، قربان شما مي كنم ، گفت:‌ ديگر چه؟ گفتم: ناموس و زن و فرزندم را ، گفت ديگر چه؟ گفتم دين و مذهبم را ، هارون سر را بلند كرد و خنديد و گفت: آنچه را كه مي خواستم گفتي بيا اين شمشير را بگير و آنچه غلام من به تو دستور داد اطاعت كن.
    غلام ، مرا به خانه اي برد كه 60 نفر از فرزندان علي از پير و جوان زنداني بودند سپس هر يك از زندان بيرون مي آورد و دستور مي داد كه او را بكشم و من دستورش را اجرا مي كردم ،