• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 758
تعداد نظرات : 395
زمان آخرین مطلب : 3414روز قبل
شعر و قطعات ادبی

یادها آتشی و

فریادها خواهشی

بر نمی انگیزند

دیروز چقدر دور

فردا چقدر دیر است
شنبه 6/9/1389 - 21:33
خانواده

 

 

به تو که میرسند فعل‌ها/ می‌شوند ماضی بعید./ درست مثل برگشتنت/ خیلی/خیلی/بعید...
شنبه 6/9/1389 - 21:31
خانواده
روبرویش ایستادم/نشناخت مرا/راست میگفتی/عوض شده‌ام...
شنبه 6/9/1389 - 21:30
خانواده
همه چیز از جایی شروع شد/که گفتی دوستم داری/گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی /بهانه ای کافیست!
شنبه 6/9/1389 - 21:28
خانواده
درست روزی که من اهلی شدم/مترسک من باید عاشق کلاغ شود/و مزرعه من بر باد؟!/درست روزی که من اهلی شدم چوپان من/باید عاشق گرگ شود و رمه من  بر باد !؟/خدا ...خدا .. خدا/چرا به من نگفتی/آن کس که زودتر اهلی می شود/زودتر به خاک می افتد/ای گجر .. ای صد پشت غریبه/اسبم را به من بازگردان/و تفنگ برنو مرا/خشمم را باید تا قبیله ام شیهه بکشم/من دیگر اهلی نیستم .
شنبه 6/9/1389 - 21:26
خانواده
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس...
 
و عشق تنها عشق
 مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ...
 
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن..........
شنبه 6/9/1389 - 21:23
خانواده

لحظه ی شیرینی که به تو دل بستم ، از تو پرسیدم: تو منی یا من تو، و تو گفتی هر دو

من به تو پیوستم، گفتم ای کاش پناهم باشی، همه جا و همه وقت دست تو دستم تکیه گاهم باشی

و تو گفتی هستم

تا نفس هست

کنارت هستم

شنبه 6/9/1389 - 17:28
داستان و حکایت

icc_news_fa_379_2.jpgمی گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟فرعون گفت: نه.ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟

پندها:

 گاهی وقتها یادمان می رود که چقدر ضعیف هستیم و ادعاهای بزرگ می کنیم، گاهی وقتها بندگی خدا یادمان می رود؛ نگذاریم این گاه و بیگاهها جمع شوند و ادعاهایمان به جایی برسد و بندگی خدا را فراموش کنیم که سیلی ابلیس ما را از خواب غفلت بیدار کند.

 

شنبه 6/9/1389 - 17:13
خانواده

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ....

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ...

که چگونه.....!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

تو نگرانم نشو !!

فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت .

شنبه 6/9/1389 - 17:10
شعر و قطعات ادبی

 

 

حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است

شنبه 6/9/1389 - 13:57
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته