• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3887روز قبل
داستان و حکایت

مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :

« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....

 
 
مجله اینترنتی زیگیل
يکشنبه 27/5/1392 - 14:5
داستان و حکایت

روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »

استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.

نوجوان این کار را کرد.

استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.

او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:  « استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »

استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.

هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

 
 مجله اینترنتی زیگیل
يکشنبه 27/5/1392 - 13:59
داستان و حکایت

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

*** مـادر***

صدا کنی

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:58
داستان و حکایت

 روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.

 پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.

پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید.  عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده  را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده ای را سوار نمود، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.

 
 
مجله اینترنتی زیگیل
يکشنبه 27/5/1392 - 13:57
داستان و حکایت

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.

مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.

فرشته گفت: این سه امتیاز.

مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.

فرشته گفت: این هم یک امتیاز.

مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.

فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.

فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

 
 
مجله اینترنتی زیگیل
يکشنبه 27/5/1392 - 13:56
داستان و حکایت

روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند.

عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.

پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.

بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.

بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.

عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.

سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.

غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.

حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.

غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت.

 

منبع :تبیان

يکشنبه 27/5/1392 - 13:56
داستان و حکایت

نزدیک عید بود و وقت خونه تکونی. زن اوستا قاسمم مثل بقیه زنای ده مشغول تمیز کردن بود.ظرفای مسی رو به مش سلیمون داده بود تا سفارشی واسش سفید کنه.

از اونجایی که می دونست پسرش جعفر؛لیلا دختر همسایه رو دوست داره؛رفت دنباله لیلا و اونو به بهونه شستن گلیما به خونه اورد تا اگه راضی به ازدواج با جعفره دیگه عید برن خاستگاری و کارو یه سره کنن.

زن اوستا که خیلی بهره هوشی چندانی نداشت خیلی ساده از لیلا پرسید:

-نظرت در مورد جعفر چیه؟خودت که می دونی من سواد درست و حسابی ندارم اما همین قدر می دونم که از جعفر من بدت نمیاد.

لیلا که می خواست خودشو با حیا جلوه بده با صدایی آروم گفت:

-خب راستش چی بگم!

زن اوستا قاسم که خیالش راحت شدو از طرفی هم کارش تموم شده بود به لیلا یه تعارف الکی ناهار زدو اونو به خونشون فرستاد.

با خوشحالی تمام به سمت کمد لباسها رفت تا بهترین لباسشو واسه اون شب انتخاب کنه،یه نگاه سرسری انداخت و هیج کدومو پسند نکرد،با خودش گفت:

-نه هیچ کدومش خوب نیس اما شاید این کت شلوار واسه قاسم خوب باشه.

اینارو با خودش گفتو کت شلوارو برداشت تا دکمه های افتاده رو بدوزه.

برجستگی جیب کت توجهشو جلب کرد و سریعا داخل جیبو نگاه کرد،باورش نمی شد یه جعبه انگشتر تو جیب قاسم...

-آخه قاسم که پول نداره...

خیلی پستی با نداری و بدبختیت ساختم باهر جوری که بودی و نبودی ساختم...

حالا سر من هوو میاری...

اینارو گفتو گریه کنان به خونه تنها خواهرش "عصمت" رفت.

 

-چند وقتی بود که رفتارش باهام عوض شده بود اما من احمق نفهمیدم...

عصمت که حسابی عصبانی بود گفت:

-مرتیکه خجالت نمیکشه وقت دامادی پسرشه اون وقت خودش...

صدای گریه ی "عذری" زن اوستا قاسم حرف عصمتو قطع کرد.

نزدیک غروب بود.مثل همیشه قاسم با لوازم کاری که داشت خسته به خونه برگشت اما خبری از زنش نبود.

با خودش گفت:

-حتما خونه اون خواهره...استغفر الله.. پاشم برم دنبالش...

 

 

در حیاط نیمه باز بود یه تک زنگ زدو با گفتن یالا(یا الله) وارد حیاط شد.

عصمت مثله جنگجوهای جن زده خودشو داخل حیاط انداختو شروع به جیغ زدن کرد:

-آهای همسایه ها کجایین که اوستا قاسم خواهر عزیزمو به خاک سیاه نشونده کتک زدنش کم بود حالا آقا زن دوم اختیار کردن...

 

صدای جمعیت بالا گرفت و قاسم با عصبانیت تمام عذری رو صداکرد

-عذری...

 

عذری با نگاهی به قاسم گفت:

- چیه؟چی می خوای ؟دست از سرم بر دار؟هنوز هیچی نشده واسش انگشتر خریدی؟بی لیاقت...

 

قاسم که هنوز منگ حرفای عصمت بود با شنیدن اسم انگشتر شروع به خندیدن کرد و گفت:

-اگه بهتر میگشتی یه جفت گوشواره ام پیدا می کردی...

انگار به عذری برق 220 ولت وصل کرده بودن.

باهمون حالی که داشت گفت:

-بی حیا...

مرد خنده ای تلخ کرد و گفت:

-این همه ناراحتی واسه یه انگشتر و یه جفت گوشوارست...

مرد آهی کشید و ادامه داد:

-اون انگشتر واسه عروس آیندمونه اون یه جفت گوشوارم واسه تو عیدی خریدم.حالا تو بگو من کی دست رو تو بلند کردم؟

 

مرد این را گفت و به سمت خانه حرکت کرد.

 

عذری که شدیدا خجالت زده بود با همراهی صدای مردم ده به طرف خانه راه افتاد.

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:55
داستان و حکایت

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.

 

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :

 

” هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.”

 
 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:54
داستان و حکایت

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

 

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

 

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

 

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

 

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

 

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت …

 

همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

 

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

 

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

 

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

 

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…

 

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…

 

چقدر خوبه مثبت دیدن…

 

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟

 

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

 

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

 

شما چی فکر میکنید؟

 

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”

 
داستانک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:53
داستان و حکایت

ظاهربینی ، از آن  دست  خصلتهای  زشت  است  که  باعث  خیلی  گناهان  دیگرهم  می شود، مثل  قضاوت  بد درباره  دیگران ، غیبت ، تهمت  و... زیاد هم  نبایدبه  چشم  اعتماد کرد. چشم  فقط  ظاهر را می بیند و بس . باید درون  را دید. بایددل  را دید.

 

خدا بیامرزدش ، مسعود از بچه های  خیابان  پیروزی  تهران  بود. تابستان  سال 63 با هم  در گردان  ابوذر از لشکر 27 حضرت  رسول  (ص ) بودیم . بچه  خیلی باصفایی  بود. مأموریتمان  تمام  شد و رفتیم  تهران . چند وقتی  که  گذشت ، رفتم دم  خانه  شان . در را که  باز کرد. جا خوردم . خیلی  خوش  تیپ  شده  بود. به  قول خودم  «تیپ  سوسولس » زده  بود. پیراهنش  را کرده  بود توی  شلوار و موهایش  راهم  صاف  زده  بود عقب . اصلاً به  ریخت  و قیافه  توی  جبهه اش  نمی خورد. وقتی بهش  گفتم  که  این  چه  قیافه ای  یه ، گفت : «مگه  چیه » یعنی  راستش  هیچی نداشتم  که  بگویم .

 

از آن  روز به  بعد او را ندیدم . ندیدم  که  یعنی  نرفتم  دم  خانه  شان . حالم  از دستش گرفته  بود. از اول  دل  چرکین  شدم . فکر می کردم  مسعود دیگر از همه  چیز بریده و جذب  دنیا شده ، آنقدر که  قیافه اش  را هم  عوض  کرده . دیگر نه  من ، نه  او.

 

زمستان  سال  65 بود و بعد از عملیات  کربلای  پنج . اتفاقی  از سر کوچه  شان  ردمی شدم . پارچه ای  که  سر در خانه  شان  نصب  شده  بود باعث  شد تا سر موتور راکج  کنم  دم  خانه . رنگم  پرید. مات  ماندم ، یعنی  چه ؟ مگر ممکن  بود. مسعود واین  حرفها؟ او که  سوسول  شده  بود. او کسی  بود که  فکر می کردم  دیگر به  جبهه نمی اید. چطور ممکن  بود. سرم  داغ  شد. گیج  شدم . باورم  نمی شد. چه  زود به  اوشک  کردم . حالا دیگر به  خودم  شک  کردم . به  داغ  بازیهای  بی  موردم . اشک کاسه  چشمهایم  را پر کرد. خوب  که  چشمانم  را دوختم  به  روی  مجله ، دیدم  زیرعکس  مسعود که  لباس  زیبای  بسیجی  تنش  بود، نوشته اند:

 

«شهید بی  مزار مسعود... شهادت  عملیات  کربلای  پنج  شلمچه  »

 
داستلنک
يکشنبه 27/5/1392 - 13:52
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته