• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3882روز قبل
داستان و حکایت

این بچه توی شكمم مثل ماهی تكون می خوره به نظر شما طبیعیه اقای دكتر

بله خانم اگر غیر از این باشه غیر طبیعیه

خب...خب اگر تكون نخوره یعنی مرده

بله دیگه ...

نگاه دكتر اونقدر عمیق و متعجب بود كه نسترنو مجبور كرد زود خداحافظی كنه و بره بیرون مطب، عباس آقا منتظرش بود مثل همیشه با اون نگاه سرد و بی روحش به موبایلش خیره شده بود و سیگار می كشید.

بریم

چی شد؟..چی گفت؟...ااا لا مصب حرف بزن دیگه لال كه نیستی

هیچی گفت ...زنده س

ا كه هی دم گوش خر یاسین خوندیم ما...زن عقلت كجاس آخه

عباس اینو گفت و فرمون ماشینو پیچوند صدای لاستیكهای ماشین اونقدر بلند بود كه نسترن بی اختیار داشبرد ماشینو چسبید

نترس ضعیفه نمی میری

ای كاش بمیرم به خاطر كارهای تو

ببین نه من الان دیگه حوصله بچه دارم نه تو می تونی یك بچه دیگه بزرگ كنی خانم ...اصلا بچه ها چی می گن ...بابا ما داماد داریم،عروس داریم ...والا به خدا عیب داره زن بیا از خیرش بگذر

بزار به دنیا بیاد می دمش به یك بد بخت بیچاره ایی كه دلش بچه می خاد

نه مثل اینكه خاله خره و عمه گاوه هیچی تو مخش فرو نمی ره

نه عباس آقا می زارمش زیر پل قول می دم نیارمش خونه

دل نسترن خانم پر از غمی شده بود كه قد یك كوه سنگینی می كرد.ای كاش عباس آقا می فهمید كه نسترن این بچه رو هم قد اونای دیگه دوست داره.اما خوب می دونست كه آخرش مقلوب حرفای اطرافیان می شه از پشت اشكاش به بیرون نگاه كرد و با خودش فكر كرد اگه دختر باشه اسمشو می زاره ماندانا اون وقت با ماندانا برای همیشه از این خونه می رن یك جایی كه نه عباس آقا باشه و نه داماداش و نه عروسش فقط با ماندانا...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 14:39
داستان و حکایت

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.

اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.

آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند.

و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.

پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست.

فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد.

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

 پادشاه دستور داد تا معجزه گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده ای بود، من فقط شاخه ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

...........................................................

 گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه های زیر پایمان را ببریم.

 چقدر به شاخه های زیر پایتان وابسته هستید؟

 آیا توانایی ها و استعدادهایتان را می شناسید؟

 آیا ریسک می کنید؟

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن در این باره بحث می  کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام  یک نقش مهم  تری دارند.

بحث به  شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به  دست بگیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.

هنوز چند ساعتی از جابه  جایی نگذشته بود که ناخدا عرق  ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن  مالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می  کنم، کشتی حرکت نمی کند.»

سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی کند، کشتی به گل نشسته است.»

 

مجله اینترنتی زیگیل 

يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

آن قدر خاك و كلوخه های ِ نرم را كنار زد تا پنجه سیاه شده یك پا پیدا شد. چشم هایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم كه گردنم نچرخید...

محمد بهارلو

من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن ها جدا می شدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:

ـ تو هم همراه ِ ما بیا.

دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.

دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.

غفور گفت: پیداش نمی شود.

دكتر باران گفت: اما...

 غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.

سعدون از پله ها آمد پایین. پوتین ِ ساق ِ بلندی به پا كرده بود و شال ِ پشمی ِ قرمزی دورِ گردنش انداخته بود. بی آن كه به ما نگاه كند در را باز كرد رفت توی ِ حیاط. از لای ِ در دیدم كه برف هنوز می بارد.

دكتر باران رو كرد به غفور:

ـ مگر قرار است همراه ِ ما بیاید؟

غفور سرش را آرام تكان داد و سیگاری از جیب درآورد و گوشه لبش گذاشت و توی ِ جیب هایش دنبال ِ كبریت گشت.

ـ بهتر از این است كه این جا تنها باشد.

 ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.

ـ این روزها من ناچارم به خیلی ها قول بدهم.

 ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟

 ـ گفته ام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.

دكتر باران كراوات ِ سیاهش را درآورد و آویزانش كرد به جارختی. رفتیم توی ِ حیاط. روی ِ زمین و بر شاخ و برگ ِ درخت های ِ توی ِ باغچه برف نشسته بود. آسمان قرمز می زد. غفور نشست پشت ِ فرمان و با كبریتی، كه روی ِ داشبورد بود، سیگارش را روشن كرد. به اصرارِ دكتر باران كنارِ غفور نشستم. او و سعدون روی ِ صندلی ِ عقب نشستند. كوچه ها و خیابان ها خلوت بودند. در سكوت از شهر زدیم بیرون. در شیب ِ تُندِ جادة كمربندی جیپ منحرف شد و دورِ خودش چرخید و روی ِخاك ریزِ جاده ایستاد. پیشانی ِ دكتر باران به شیشة پنجره خورد. موتور خاموش شده بود. دلم می تپید. دكتر باران با كف ِ دست پیشانیش را می مالید. غفور موتور را روشن كرد و فرمان را چرخاند. از مسیرِ باریك ِ ریگریزی شده ای ، كه سمت ِ چپ ِ جاده بود، پایین رفتیم. برف زمین را، یك دست، سفید كرده بود. راه ناهموار بود. غفور آرام می راند و فرمان را سفت گرفته بود. كف ِدست هایم را روی ِ داشبورد گذاشته بودم و مسیرِ سفید شده از برف را، كه نور بر آن می پاشید، نگاه می كردم.

 دكتر باران گفت: چه بویی می آید!

غفور گفت: تمام خاك روبه های ِ شهر را می آورند این جا، پشت ِ آن تپه.

با سر به طرف ِ راست ِ راه اشاره كرد. اما تپه دیده نمی شد. كمی كه جلوتر رفتیم توی ِ بینی ام احساس ِ سوزش كردم. بعد چشمم به شعله ای روی ِ تل ِ خاكروبه ها افتاد. از یك سربالایی رفتیم بالا و زوزة موتور بلند شد. دكتر باران به سرفه افتاد.

 غفور گفت: دارند خاكروبه ها را می سوزانند.

دكتر باران كه دست مالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:

 ـ روزی می رسد كه این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و كثافت دارد از همه جاش بالا می رود.

از كنارِ تپه گذشتیم. جیپ یك بار دیگر لغزید. پشتم را صاف به صندلی چسبانده بودم. سمت ِ چپ مان یك دیوارِ كوتاه ِ كاه گِلی پیدا شد. غفور باكف ِ دست بخارِ روی ِ شیشة جلو را پاك كرد. به یك دروازة بزرگ ِآهنی رسیدیم كه یك لنگه اش از لولا جدا شده و میله هایش درهم پیچیده بود.

غفور گفت: قرارمان همین جا دَم ِ در بود.

دكتر باران گفت: این جا كه كسی نیست. آن بابایی را كه من دیروز دیدم عقلش سرِ جاش نبود.

غفور فرمان را آرام چرخاند و كنارِ دیوارِ كاه گِلی، در سراشیبی، ایستاد و موتور را خاموش كرد. از توی ِ داشبورد یك چراغ ِ دستی درآورد.

ـ من می روم تو.

 دكتر باران گفت: تنها؟ صبر كن شاید پیداش شود.

غفور رو كرد به من و گفت:

ـ ادریس همراهم می آید.

 دكتر باران گفت: بهتر است من بیایم.

 ـ نه. شما باید همین جا بمانید و چشمتان به راه باشد.

 سعدون گفت: بگذارید من بیایم.

غفور رویش را برگرداند و توی ِ صورت ِ سعدون گفت:

ـ تو همین جا می مانی و از سرِ جات تكان هم نمی خوری.

سعدون سرش را انداخت پایین.

غفور گفت: دكتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر كسی پیداش شد...

دكتر باران گفت: علامت می دهم.

غفور رو كرد به من:

ـ آماده ای؟

 در را باز كردم و از سوزی كه به صورتم خورد به خودم لرزیدم. دانه های ِ برف در هوا معلق بودند. برگة یقة بارانیم را بالا زدم. غفور درِعقب ِ جیپ را باز كرد و از توی ِ یك گونی ِ الیافی یك بیل و یك كُلنگ درآورد. كُلنگ را، كه نو بود، از دستش گرفتم. از لای ِ دروازه رفتیم تو. ازكنارِ اتاقك ِ خرابه ای گذشتیم. برف زیرِ پای مان نرم بود. به دور و برم چشم می گرداندم.

غفور گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دكتر با چراغ علامت داد، بی معطلی، همان كاری را بكن كه من می كنم. یك دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن طرف ِ دیوار قبرستان ِ مسیحی هاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.

 مردِ ریزنقشی كه شانة راستش به جلو خمیده بود از پشت ِ یك كومة خاكی ِ برفپوش درآمد. دامن ِ كُتش تا روی ِ زانوانش می رسید. سگ ِپشم آلوی گُنده ای پشت ِ سرش بود.

غفور گفت: پدر آمرزیده تو كه قرار بود دَم ِ در وایستی!

مردِ گوژپشت كه به من نگاه می كرد با صدای ِ گرفته ای گفت:

 ـ برف ِ روی ِ گورها را كنار می زدم.

 ـ كسی كه این دور و اطراف نیست؟

 ـ نه. همان طور كه گفتید بیش تر از دو ساعت است كه این جا هستم. پرنده پَر نزده.

 ـ بارك الله به تو.

پشت ِ سرِ گوژپشت راه افتادیم. كمی جلوتر زمین ِ صاف ِ یخزده ای را نشان مان داد.

 ـ همین جاست.

 ـ مطمئنی كه همین جاست؟

 ـ آره آقا. گفتم كه نیمه شب ِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو كلبةخودم دیدم شان. بارِ اول شان كه نیست. منم بارِ اولم نیست.

خندید و دیدم كه دهنش چاله سیاهی است.

غفور گفت: كُلنگ را از دست ِ آقا بگیر.

 كُلنگ را به گوژپشت دادم و عقب واایستادم. به كُلنگ و بعد به غفورنگاه كرد. چند بار پشت ِ سرِ هم مژه هایش را به هم زد.

 ـ معطل ِ چی هستی؟

هیچ نگفت. به كف ِ دست هایش تُف كرد و شروع كرد به كندن ِ زمین. زمین سفت بود. با هر ضربه ای كه می زد تراشه های ِ خاك ِ یخزده به اطراف می پاشید. برگشتم نگاهی به دروازه انداختم. سگ پاچة شلوارم را بومی كرد.

 غفور آرام، طوری كه فقط من بشنوم، گفت:

ـ جرم ِ ما مطابق ِ قانون چیزی در حدّ طناب ِ دار است.

دست هایم را چپاندم توی ِ جیب های ِ بارانیم.

گفتم: این جا به همه جا شباهت دارد جز قبرستان.

گوژپشت به نفس نفس افتاده بود و آرام ضربه می زد.

گفتم: از كجا معلوم كه حماد این زیر باشد؟

غفور گفت: من به سارا و ایران قول داده ام، همین طور به مادرشان. دعا كن حماد این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بكنم.

 ـ از كجا معلوم كه این دور و اطراف باشد؟

 ـ مرده های ِ بیكفن و دفن را می آورند این جا.

بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارت گاهی كه در آن جا مُرده دفن می كنند سر زده ام.

یك لحظه دیدم كه چراغی ، دَم ِ دروازه، روشن و خاموش شد.

 ـ انگار آن جا یك خبرهایی است.

غفور، به طرف ِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:

ـ دست نگهدار!

 گوژپشت از كندن ِ زمین دست برداشت. یك بارِ دیگر چراغ روشن و خاموش شد. پشت ِ یك كومة خاك پنهان شدیم. مردی سوار بر شتر از جلوِ دروازه گذشت و به طرف ِ تل ِّ خاكروبه ها رفت. آوازی زیرِ لب زمزمه می كرد.

گوژپشت گفت: صفدر است.

غفور گفت: می شناسیش؟

 ـ كلبه اش آن بالاست.

غفور چراغ ِ دستی را به من داد و كُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع  به كندن ِ زمین كرد. وقتی به نفس نفس افتاد كُلنگ را به گوژپشت داد.

گفتم: من هم می توانم بِكَنم.

غفور گفت: من هم نباید بكنم. به اندازة كندن ِ سی قبر بهش پول داده ام.

 گفتم: از كجا پیداش كردی؟

 ـ این آخرین امیدِ ماست. دَم ِ چندین مرده شوی و گوركن و مرده خور و دلال را دیده ام تا به این بابا رسیده ام.

چشمم به گوشه ای از یك پلاستیك ِ ضخیم افتاد كه نوك ِ كُلنگ در آن گیر كرده بود. غفور با دست اشاره كرد كه گوژپشت كنار بایستد و خم شد خاك ِ نرم روی ِ پلاستیك را كنار زد. آب ِ دهنم را قورت دادم.

 غفور گفت: چراغ را روشن كن.

چراغ ِ دستی را روشن كردم و دایره كوچك ِ نور را انداختم روی ِ پلاستیك. غفور با تیغه كاسه بیل خاك ها را كنار می زد. بعد پلاستیك را گرفت و كشید. زانوانش را روی ِ زمین گذاشته بود و هن هن كنان خاك را باكاسه بیل و هر دو دستش كنار می زد. سگ پوزه اش را در خاك فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ زد و حیوان نالید و عقب رفت. آن قدر خاك و كلوخه های ِ نرم را كنار زد تا پنجه سیاه شده یك پا پیدا شد. چشم هایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم كه گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشم هایم را باز كردم دو پا، تا بالای ِمچ ، از زیرِ خاك پیدا بود. پای ِ چپ را جورابی تا روی ِ قوزك پوشانده بود.

غفور گفت: نیست.

گفتم: چی؟

 ـ باید پلاك یا شماره ای به مچ ِ پاش باشد.

ـ كی گفته؟

 ـ متصدی ِ متوفیات ِ پزشكی ِ قانونی گفت.

 پشت ِ سرم صدایی شنیدم. گوژپشت روی ِ زمین ِ برف پوش، دراز به دراز، افتاده بود و دست و پایش می لرزید. نور را به صوتش انداختم. كف به دهن آورده بود و از ته ِ حلقش خرخر می كرد. غفور پا شد و با نوك ِ كُلنگ دورش ، روی ِ زمین، خط كشید.

 گفتم: چه كار می كنی؟

 گفت: همان كاری كه با آدم های ِ غشی می كنند. عجب چاخانی است این بابا! می گفت با دست ِ خودش جسدهای ِ زیادی را از زمین های ِ این دور و اطراف درآورده.

 ـ نكند تلف شود روی ِ دست مان بماند. كاش دكتر باران را خبر می كردیم.

 ـ نه. الان حالش جا می آید.

غفور بالای ِ سرش چمپاتمه زده بود و شانه هایش را می مالید. سگ دستش را بو می كشید. وقتی چشم باز كرد رنگش مثل ِ گچ سفید شده بود.

 غفور گفت: پاشو. برو دَم ِ در. نمی خواهد این جا بمانی.

 كمكش كردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرف ِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.

غفور گفت: تو هم برو ادریس.

 ـ چرا؟

 ـ تا همین جاش هم كافی است تا شب هات از كابوس پُر شود.

ـ اگر نمانم دچارِ عذاب ِ وجدان می شوم.

 ـ بمان، اما نگاه نكن.

ـ چرا او را كفن نكرده اند؟

 ـ برای ِ آدم هایی مثل ِ او آداب ِ كفن و دفن را رعایت نمی كنند.

 ـ از كجا معلوم كه خودِ حماد باشد؟

 ـ باید صورتش را ببینم.

با بیل شروع به كنار زدن ِ خاك ها كرد. یك شلوارِ گرم كُن ِ سیاه پای ِجسد بود. پلاستیك را از رویش كنار زد.

 ـ چراغ را بده به من.

 نور را روی ِ سینه جسد انداختم. غفور آه ِ بلندی كشید.

ـ خدای ِ من!

 ـ چی شده؟

 خاك ِ روی ِ پیش سینه اش را كنار زد.

ـ می بینی!

 ـ چی را؟

 ـ پیرهنش صحیح و سالم است.

 ـ خوب كه چی؟

با كف ِ دست هایش خاك ِ روی ِ چهره جسد را كنار زد. خم شده بود روی ِ او.

 ـ پناه بر خدا!

داشت حالم به هم می خورد. جمجمه شكسته و اسباب ِ صورتش درهم ریخته بود. رویم را برگرداندم. غفور چراغ را از دستم گرفت.

ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.

گلویم خشك شده بود و زبانم توی ِ دهنم نمی گشت. دلم می خواست  می نشستم روی ِ زمین.

 ـ انگار با ضربه ای سنگین، با پتك یا سنگ، به سرش كوبیده اند.

 گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.

زیرِ لب گفت:

 ـ خودش است.

 ـ بگذار سعدون بیاید یك نظر او را ببیند.

 ـ خودِ حماد است. این پیرهنی كه تن ِ اوست خودم از بندر براش آوردم. سرجیب ها و دكمه های ِ صدفش را ببین! لنگه اش را خودم هم دارم. عیدِ سال ِ پیش، در آخرین باری كه ایران به دیدنش رفته بود، راضی شان كرده بود تا پیرهن را به او بدهند.

شب پره ای از بالای ِ سرمان گذشت. غفور دست كرد توی ِ جیبش چاقوی ِ كوچكی درآورد. سرم گیج می رفت. دیدم كه با تیغه چاقو داردآستین ِ پیرهن ِ جسد را تا بالای ِ مچ می بُرَد.

 ـ چه كار می كنی؟

 ـ باید یك نشانی براشان ببرم تا باور كنند.

ـ مراقب باش زخمی اش نكنی!

 برگشت نگاهم كرد. گونه هایش خیس بود.

 ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمی بری؟

ـ بگذار خیال كنند كه او را با گلوله زده اند. این طور كم تر درد می كشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یك بارِ دیگر حماد را كشته ایم.

 آستین ِ دست ِ راست ِ او بود. آن را تكاند و تا زد و توی ِ جیب ِ شلوارش گذاشت. بعد روی ِ جسد را با پلاستیك پوشاند و با بیل خاك ها را رویش ریخت. دانه های ِ برف درشت تر می بارید. شقیقه هایم تیر می كشید. غفور مقداری برف روی ِ خاك ِ گور پاشید و با پشت ِ كاسه بیل برف ها را صاف كرد.

گفت: یادت باشد این راز باید پیش ِ من و تو بماند.

گفتم: چه رازی؟

گفت: نبودن ِ جای ِ گلوله روی ِ پیرهن ِ حماد.

به طرف ِ دروازه راه افتاد. دلم می خواست فریاد بكشم. دكمه زیرِ یقه ام  را باز كردم و ریه هایم را از هوای ِ سرد انباشتم.

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»

و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

پدری ، پسر بداخلاقی داشت که زود عصبانی می شد. یک روز پدرش به او یك كیسه پر از میخ و یك چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یك میخ به دیوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كه پسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در دیوار سخت بكوبد

بالأخره به این ترتیب روزی رسید كه پسرك دیگر عادت عصبانی شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد. پدر به او پیشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یكی از میخهایی را كه در طول مدت گذشته به دیوار كوبیده بوده است را از دیوار بیرون بكشد

روزها گذشت تا بالأخره یك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه میخها بر روی آن كوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.

پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی كه در دیوار به وجود آورده ای نگاه كن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است كه بر دیوار دل طرف مقابل می كوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یك زخم فیزیكی به همان بدی یك زخم شفاهی است.»

 

مجله اینترنتی زیگیل 

يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

 

آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

 

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....

آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت.

سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....

سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

 

" کدام لاستیک پنچر شده بود ؟"

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
داستان و حکایت

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا ...

 

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...

 

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......

 

پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.

 

بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته