• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3893روز قبل
داستان و حکایت

گویند سربازان سر دسته راهزنان را گرفته و پیش فرمانروای شهر یزد آوردند چون او را بدید بی درنگ شمشیر از نیام بیرون کشیده و سرش را از بدن جدا ساخت یکی از پیشکاران گفت گرگ در گله خویش بزرگ می شود این گرگ حتما خانواده دارد بگویید آنها را هم مجازات کنند.

فرمانروا که سخت آشفته بود گفت آنها را هم از میان برخواهم داشت تا کسی هوس راهزنی به سرش نزند.

همسر و کودک راهزن و همچنین برادر او را نزد فرمانروا آوردند کودک و زن می گریستند و برادر راهزن التماس می کرد و می گفت چاه کن است و گناهی مرتکب نشده اما فرمانروا در کوره خشم بود و هیچ کس در دفاع از آن نگون بختان دم بر نمی آورد.

چون فرمانروا دست به شمشیر برد یکی از رایزنان پیر سالخورده گفت وقتی برادر شما محاکمه شد شما کجا بودید.

فرمانروا به یاد آورد که زمانی برادر خود او را به جرم دزدی و غارت از دم تیغ گذرانده بودند.

پیرمرد گفت من آن زمان همین جا بودم، آن فرمانروا هم قصد جان نزدیکان برادر شما را داشت اما همانجا گفتم فرمانروای عادل ، بیگناهان را برای ایجاد عدل نمی کشد.

فرمانروای یزد دست از شمشیر برداشت و گفت این بیچارگان را رها کنید .

ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید : کین خواهی از خاندان یک بدکار ، تنها نشان ترس است ، نه نیروی آدمهای فرهمند .

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:49
داستان و حکایت

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:49
داستان و حکایت

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،

هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی

 

 

دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

 

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

 

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

 

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

 

اجی مجی لا ترجی

 

و آقا 92 ساله شد!

 

 

خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .

 
 مجله اینترنتی زیگیل
 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:49
داستان و حکایت

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم،

نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

 

سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!

 

من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.

 

پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟

 

استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.

 

من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:43
داستان و حکایت

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می رفت.

 

از او پرسید: پسر جان چه می خوانی؟

 

قرآن.

 

- از کجای قرآن؟

 

- انا فتحنا….

 

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.

 

سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.

 

نادر گفت: چر ا نمی گیری؟

 

گفت: مادرم مرا می زند می گوید تو این پول را دزدیده ای.

 

نادر گفت: به او بگو نادر داده است.

 

پسر گفت: مادرم باور نمی کند.

 

می گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می داد یک سکه نمی داد. زیاد می داد.

 

حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.

 

از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:42
داستان و حکایت

دو دوست برای تفریح به ییلاق های خارج از شهر رفتند. در بین راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پیدا کردند و یکی از آن ها در اثر عصبانیت بر روی دیگری سیلی محکمی زد.

آن یکی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چیزی بگوید روی شن های کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.»

سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عمیق رودخانه رسیدند. آن دوستی که سیلی خورده بود پایش لغزید و نزدیک بود با جریان آب به سمت پرتگاهی خطرناک برود که دوستش او را نجات داد.

وقتی نفسش بالا آمد سنگ تیزی برداشت و به زحمت روی صخره ای نوشت: «امروز بهترین دوستم،جانم را نجات داد.»

دوستش با تعجب پرسید: «چرا آن دفعه روی شن ها نوشتی و این بار روی صخره؟» دیگری لبخند زد و گفت: «وقتی بدی می بینیم باید روی شن ها بنویسیم تا به راحتی با جریان آب شسته شود و وقتی محبتی در حق ما می شود باید روی سنگ سختی حک کنیم تا برای همیشه بماند.»

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:42
داستان و حکایت

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

 

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:42
داستان و حکایت

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو  در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !  و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است.

دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

 

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.

او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !

 

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!

و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !

 
 
مجله اینترنتی زیگیل 
يکشنبه 27/5/1392 - 14:42
داستان و حکایت

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد.

مدیر عامل به گرمی به او خوش آمد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند.

تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است.

پیرزن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام.

 

پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول.

زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است.

 

مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد.

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت.

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد.

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد.

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند!

 
 
 مجله اینترنتی زیگیل
يکشنبه 27/5/1392 - 14:42
داستان و حکایت

بازار تبریز همیشه پرر ونق و شلوغ و رفت و آمد نیز در آن بسیار است، مخصوصا چند روز مونده به عید که غوغایی میشه، به قول دوستان جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشه،جدا از مردم که برای خرید می آیند،عده ای نیز به عنوان دستفروش کنار خیابان، بساط پهن میکنند و به امید روزی وعده داده شده جنسشان را به معرض دید عموم میگذارند.

 

آن روز حس عجیب و غریبی داشتم و در کل حوصله موندن تو مغازه را نداشتم، تصمیم گرفتم به یاد روزهای قدیم که دستفروشی میکردم، به خیابان بروم و در کنار دوستان باشم.

 

پیش علی دستفروش رفتم و از دور نظاره گر احوال شدم. مردمی را دیدم که با حرص و ولع مشغول خرید اجناس بودند و پول را همچون کاغذی بی ارزش، برای اجناس بنجل چینی از جیب بیرون می آوردند و در مقابل افرادی را دیدم که با لباسهایی مندلس با حسرت به اجناس نگاه میکردند و رد می شدند.

 

واقعا فاصله غنی و فقیر خوب نمایان بود.و دراین بین دختران و پسران جوانی را دیدم که با ایما و اشاره،حس عاشقانه خود را رد و بدل می کردند،چون تازگی ها هرزه گری و چش چرانی هم جزئی ازعشق و عاشقی جوانهای ما شده!

 

اما چیزی که در این بین توجهم را بیشتر به خودش جلب کرد، پیرمرد کمر خمیده ای بود که بادکنک می فروخت، پیرمرد با آن سن و سال بالایش بادکنک ها را با دهانش و هزاران مصیبت باد میکرد و با صدای گرفته اش میگفت بادکنک،بادکنک.

 

سن بالا و از کارافتادگی پیرمرد حرکات او را کند کرده بود و گاهگاهی تعادل او را بهم میزد و میرفت که به زمین بخورد، واقعا یادم نمیرود آن صحنه که یکی از این دختران مغرور و از دماغ فیل افتاده یک تنه ای به این پیرمرد زد و پیرمرد نقش زمین شد،دختره در عوض اینکه از پیرمرد عذرخواهی کند ودستش را بگیرد،رو کرد به پیرمرد و گفت:مگه کوری،جلوت نگاه کن.

 

دیگه اعصابم خرد شده بود،خواستم برم و یک کشیده بخوابونم تو صورتش، تا حالیش بشه با یک بزرگتر از خودش چجوری برخورد کنه،اما تو دلم گفتم لعنت بر شیطان، کسی که لقمه اش حرام باشه، ذاتش همین میشه دیگه وانتظاری بیش از این نمیشه ازش داشت.

 

سریع رفتم ودست پیرمرد را گرفتم و بلندش کردم،ازش پرسیدم:با این سن و سالت چرا کار میکنی؟بهتر نیست بمونی خونه و استراحت کنی؟ پیرمرد برگشت و گفت : درآمدی ندارم،اگر این کار را نکنم،چه کنم،برم گدایی کنم!حاضرم با این سن و سالم بادکنک بفروشم،اما دست گدایی به سوی هیچ کس دراز نکنم.

 

آره پیرمرد حرف زیبایی می گفت،آدم بهتره با سن بالایش و همینطور با داشتن معلولیت جسمانی بادکنک باد کنه و به مردم بفروشه و چندین نفر هم واسه خنده، بزننش زمین،اما محتاج نامردان نشه!

 

برگشتم به پیرمرد گفتم:حاجی بهم امروز درس بزرگی دادی،به خاطر همین حرفت همه بادکنک هات میخرم،پیرمرد یه خنده ای کرد و سرش را بالا برد و آهسته گفت:خدایا شکرت

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 14:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته