• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1436
تعداد نظرات : 368
زمان آخرین مطلب : 5132روز قبل
ادبی هنری

روزی بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده

خاطر گشت و خ واست بهلول را در انظار کوچک نماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب

معمای مرا بدهد ؟

بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب

معمای مرا فوری بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر م ی نمایم تا

ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .

بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم . هارون

گفت آن شرط چیست ؟

بهلول جواب داد : اگر جواب معمای تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند .

هارون دقیقه ای سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند .

بهلول گفت پس کسی از که در مقابل مگس های ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت . حاضران

مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب های بهلول از رو رفت ولی

بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و برای دل جویی او گفت :

الحال حاضرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک

سال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگ و یک روی آن برگها روشن و روی دیگر

تاریک .

بهلول فوری جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و

هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است . هارون گفت : احسنت صحیح

است . حضار زبان به تحسین بهلول گشودند

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:33
ادبی هنری

آورده اند که فضل بن ربیع در شهر بغداد مسجدی بنا نمود و روزی که سر در مسجد را بنا بود کتیبه

کنند ، از فضل سوال نمو دند تا دستور دهد عناوین کتیبه را به چه قسم انشاء نمایند . بهلول که در آنجا

حاضر بود از فضل پرسید ، مسجد را برای که ساخته ای ؟

فضل جواب داد برای خدا . بهلول گفت اگر برای خدا ساخته ای اسم خود را در کتیبه ذکر نکن !!!

فضل عصبانی شده و گفت برای چه اسم خود را در کتبیه ذکر ننمایم ، مردم باید بفهمند بانی این مسجد

کیست ؟ بهلول گفت :

پس در کتیبه ذکر کن بانی این مسجد بهلول است . فضل گفت : هرگز چنین کاری نمی کنم .

بهلول اگر این مسجد را برای خود نمایی و شهرت ساخته ، اجر خود را ضایع نمودی . فضل از جواب

بهلول عاجز ماند و سکوت اختیار نمود و بعد گفت هرچه بهلول می گوید بنویسید .

آنگاه بهلول امر نمود آیه ای از قرآن کریم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمایند .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:33
ادبی هنری

آورده اند که اعرابی فقیر و ارد بغداد شد و چون عبورش از جلوی دکان خوراك پزی افتاد از بوی

خوراکیهای متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در توبره داشت بیرون آورده و به

بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم میشد می خورد .

آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلوی

او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی از

بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز گفت :

این مرد از خوراکی های تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آ نها

استفاده نموده است . بهلول به او گفت :

درست گوش بده و بعد چند سکه ای از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز می دادو به

زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز می گفت صدای پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمال

تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و

بوی غذایش را بفروشد ، باید در عوض هم صدای پول را دریافت نماید .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:32
ادبی هنری

آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند

بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .

داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار

خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .

داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟

بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه

پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این

قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:31
ادبی هنری

روزی هارون الرشید به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست ؟

بهلول جواب داد بزرگترین نعمت های الهی عقل است و خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود

میگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادی چه ندادی و آنکه را عقل ندادی چه دادی))

در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزی که از او سلب می نماید عقل اوست و عقل از رزق محسوب شده است . افسوس که حقتعالی این نعمت را از من سلب نموده است .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:30
ادبی هنری

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه

های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم

اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

خوب  تو که با این سادگیت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم

که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:29
ادبی هنری

آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعای دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آن

مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگویی

که در همسایگی تو که نشسته ؟

آن مرد گفت نمی دانم .

بهلول گفت : تو که همسایه است را نمی شناسی چه طور از ستاره های آسمان خبر می دهی ؟

آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:28
ادبی هنری

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شکارگاه

آهویی نمودار شد . خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد . بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد : احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود!!!

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:27
ادبی هنری

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود . بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او

گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می

نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است .

اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده

و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .

دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود . پس خدا را با

چشم می توان دید .

سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و

شواهد بر خلاف این است . یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد .

چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنی فه پرتاب نمود که از

قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان

ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به

او گفتند .

بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمای ید تا جواب او را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او

گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟

ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت درد را می

توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟

بهلول ج واب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)

اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر

آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از

جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب

سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش

خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی . ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را

شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:26
ادبی هنری

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و

هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه

مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :

آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب

داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :

ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه

پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و

آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که

ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و

پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :

ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی

بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .

پنج شنبه 19/1/1389 - 17:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته