• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 186
تعداد نظرات : 162
زمان آخرین مطلب : 4814روز قبل
آموزش و تحقيقات

آیا میدانستی که بزرگترین آبشار دنیا، آبشار آنجل در ونزوئلا است که 979 متر ارتفاع دارد

آیا میدانستی 70 در صد نفت استخراجی خاورمیانه از كانال سوئز میگذرد 
 
آیا میدانستی مصریان اولین قومی بودند كه از نوعی نی مصری به نام پاپیروس صفحاتی میساختند و بر روی آن مینوشتند 
 
آیا میدانستی در طب سنتی از لیمو شیرین به عنوان میوهای خنك كننده یاد میشود كه برای رفع التهاب و عطش بیماران تب دار توصیه میشود
 
آیا میدانستی پر خورترین مردمان جهان به ترتیب دراین ده کشور جهان زندگی میکنند: آمریکا، پرتغال، یونان، بلژیک، ایرلند، اتریش، ترکیه، فرانسه، ایتالیا، قبرس
 
آیا میدانستی خانمها بیشتر از آقایان تحمل شنیدن خبر های بد را دارند
 
آیا میدانستی غذاهایی كه روی آتش كباب میشوند به دلیل سوختن نیترات های موجود در آنها در حرارت بالا و سرطان زا شدن برای دستگاه گوارش مضر است


آیا میدانستی تند روترین جانور روی زمین چیتا یا همان یوزپلنگ است که در دشتهای افریقا یا جنوب آسیا از جمله ایران زندگی میکند د گفته میشود که این جانور قادر است بیش از پانصد متر را طی پانزده ثانیه بپیماید د به عبارت دیگر، سرعت او در حدود 120 کلیومتر در ساعت است 
 
آیا میدانستی اگر لیمو شیرین را با كمی عسل بخورید باعث آرامش می شود و دل شوره را برطرف میكند  
 
آیا میدانستی که بهارات نام قدیمی هندوستان بود  
 
آیا میدانستی طبق آمار سال 2000 میلادی، در جهان، 194 کشور مستقل و 3 کشور
غیر مستقل و 66 جزیره مستعمره وجود دارد  
 
آیا میدانستی آرامگاه مولوی در شهر قونیه در ترکیه قرار دارد  
 
آیا میدانستی که فقط 3 در صد ترکیه در اروپا قرار دارد 
 
آیا میدانستی که بحرین تا سال 1820 میلادی متعلق به ایران بود، سپس زیر نفوذ انگلستان قرار گرفت و در سال 1971 میلادی مستقل شد  
 
آیا میدانستی که طبق آماری که در جوامع غربی گرفته شده است، خانمها از شش هزار کلمه متفاوت در صحبتهای روزانه استفاده میکنند، ولی آقایان فقط از دو هزار کلمه استفاده میکنند 
آیا میدانستی که دیوار برلین در 13 آگوست سال 1961 میلادی بین آلمان غربی و شرقی کشیده شد که به درازای 16 هزار کلیومتر بود د این دیوار در 9 نوامبر
سال 1989 میلادی برداشته شد و آلمان غربی و شرقی یک پارچه شد  
 
آیا میدانستی که فیلها قدرت بینایی ضعیفی دارند، به طوری که شبها بچه خود را با کفتار اشتباه میگیرند د 
 
آیا میدانستی که چشمان موش کور به کوچکی انتهای سوزن ته گرد است و فقط تاریک و روشن را نشان میدهد  
 
آیا میدانستی که خانمها دو برابر آقایون پلک میزنند  
 
شاید این را میدانستی که بیش از بیست میلیون نفر در نیویورک زندگی میکنند ولی آیا میدانستی که تقریبا چهارده میلیون موش هم در کنار ساکنین نیویورک زندگی میکنند  
 
آیا میدانستی که فقط قورباغه های نر قور قور میکنند  

آیا میدانستی در انگلیس در مقابل هر 23 جراح مرد فقط یک جراح زن وجود دارد 
 
آیا میدانستی که بزرگترین انفجار آتش فشانی در تاریخ بشری متعلق بسال 1883 در اندونزی است که طی آن جزیره کراکاتوا بر اثر شدت انفجار قطعه قطعه شد 
 
آیا میدانستی که چهل و هشت سال صرف جمع آوری فرهنگ لغات انگلیسی آکسفورد گردید تا برای چاپ اول آماده گردد 
 
آیا میدانستی که «صحرا» در شمال آفریقا بزرگترین بیابان جهان است د مساحت آن هشت میلیون کیلومتر مربع است د اختلاف درجه حرارت در آن، در یک شبانه روز، گاه به 45 درجه نیز میرسد 
 
آیا میدانستی که عملیات بافندگی درازترین شال گردن جهان بطول 32 کیلومتر در
سال 1988 بپایان رسید 
 
آیا میدانستی که نوشیدن بیش از دو فنجان قهوه در روز، احتمال باردار شدن را در زنان تا هفتاد درصد، کاهش می دهد 
 
آیا میدانستی که صدای کامپیوتر خانگی، خانمها را به سردرد و اضطراب دچار میسازد د صدای کامپیوتر از فرکانس بالائی برخوردار است و چون خانمها، به صداهائی با فرکانس بالا، بیشتر از مردان حساسیت دارند، خیلی زود دچار سردرد میشوند 
 
آیا میدانستی که بزهکاری در کشور تونگا کمترین در صد را در دنیا دارد د تونگا یکی از کشورهای قاره اقیانوسیه میباشد

سه شنبه 15/11/1387 - 12:22
آموزش و تحقيقات

آیا میدانستی نفت را میشود بین اعماق دو تا چهار کیلومتری یافت کرد 
 
آیا میدانستی که طوطی چرچیل هنوز زنده است ، این طوطی صد و چهار سال سن دارد 
 
آیا میدانستی جو خورشید سیصد برابر گرمتر از سطح خورشید است 
 
آیا میدانستید که سرعت صوت در فولاد چهارده بار سریعتر از سرعت آن در هواست 
 
آیا میدانستی که بچه زرافه در هنگام تولد صد کیلو وزن و تقریبا دو متر قد دارد 
 
آیا میدانستی که در بین جانوران بی مهره ، گروهی هستند که رنگ خونشان آبی رنگ میباشد 


آیا میدانستی که گندم بیشتر از هر گیاهی در جهان کاشته میشود و بیشتر از هفتصد سال هست که در تمام دنیا کاشته میشود 
 
آیا میدانستی که وزن زمین 5972 تریلیون تن میباشد و یا به عبارت دیگر جلوی آن عدد هیجده تا صفر بگذارید 
 
سعادت مثل پروانه ای است كه روی برگهای گل بخواب رفته باشد به مجرد اینكه نزدیكش بروی بالهای خود را باز كرده و در فضا پرواز می كند 
 
آیا میدانستی که آلودگی صوتی میتواند در دراز مدت به خواب انسان تاثیر بگذارد و باعث بد خوابی طرف شود 
 
آیا میدانستی که براى تولید یك كیلوگرم زعفران بیش از هشتاد و پنج هزار گل زعفران و به طور متوسط سیصد و هفتاد تا چهارصد و هشتاد ساعت كار مورد نیاز است 
 
آیا مى‏دانستی که محققان مى‏گویند افرادى كه شبها كمتر از هشت ساعت مى‏خوابند بیش از سایر افراد با خطر مرگ ناگهانى مواجه هستند 
 
آیا میدانستی طبق آخرین آمار چهل و یک درصد معتادان ایران را زنان و پنجاه و نه درصد آنان را آقایان تشکیل میدهند
 
آیا میدانستی که هر هكتار جنگل قادر است بیش از پنج تن گوگرد و غبار هوا را جذب نماید 
 
آیا میدانستی که سرعت آب دهانی كه هنگام عطسه از دهان شما خارج میشود
حدود ۱۲۰ كیلومتر بر ساعت است 
 
آیا میدانستید اگر ریشه های یک درخت جوان صنوبر را به هم وصل کنیم طول آن به دو یا سه متر خواهد رسیدد در حالی که طول ریشه های یک شاخه گندم به ششصد متر و طول ریشه های نیشکر به بیست کیلومتر میرسد

آیا میدانستی که کلمه فارسی پرتقال ، پرتاگال استد بعد نیست بدانید که زادگاه اصلی پرتاگال کشور چین میباشد و حدود صد و ده سال پیش به ایران وارد شد 
 
آیا میدانستی که با وجود پیشرفت های علمی هنوز برای زیست شناسان و دانشمندان ساختمان عسل كشف نشده است 
 
آیا میدانستی که 90 درصد از جمعیت جهان در نیمکره شمالی کره زمین زندگی میکنند

سه شنبه 15/11/1387 - 12:17
دانستنی های علمی

فرار از موجوداتی زشت بر اساس آنهایی كه مردند و زنده شدند .

آن روزها - سال 56 - انقلاب داشت كم كم میان مردم همه گیر میشد ، البته مدتها بود كه در جاهایی مانند دانشگاه ، شور و شوق انقلاب كاملا پا گرفته بود ، من نیز كه در آن سال دانشجو بودم می دانستم دارد یك خبرهایی میشود اما ... اما حتی آن روزها نیز حقیقت انقلاب را نمی فهمیدم ! چرا كه در آن ایام ، من نیز مانند خیلی از بچه شهرستانی هایی كه با قبولی در كنكور به دانشگاه تهران آمده بودند و از آنجایی كه خیلی ساده بودم تا آمدم به خودم بیایم ، دیدم تبدیل شده ام به یكی از طرفداران كمونیست ! البته اكثر بچه هایی كه در آن دوران فریب ادا و اطوارهای سبیل كلفت های عشق لنین را خورده بودند ، خیلی زود -  وحتی قبل از پیروزی انقلاب - ماهیت این آدم ها را شناخته و نگذاشتند كاملا در لجن غرق شوند ! ولی ماجرای من و حتی برگشتن من به سوی انقلاب با همه فرق داشت !

من فرزند یك پدر كشاورز و یك مادر خیاط بودم و در شهرستان كوچكی كه بیشتر از یك ساعت تا مشهد فاصله نداشت بزرگ شده بودم .

و اما درست در اوج روزهایی كه خود را یك كمونیست می دانستم و طبق آموخته های مربیانم ! در وهله اول باید - نعوذبالله - وجود پروردگار را منكر میشدم ، از یك تعطیلی چهار روزه استفاده كرده و به شهرستان رفتم كه متوجه شدم خانواده ام دارند برای زیارت آقا امام رضای غریب (ع) ، به مشهد می روند . من نیز كه شستشوی مغزی شده بودم ، درست مانند یك طوطی سخن گو ، حرفهایی را كه بهم یاد داده بودند ، مثل یك نوار به خانواده ام گفتم تا آنها را از رفتن به زیارت منصرف كنم و... اما هنوز حرفهایم تمام نشده بود كه دست زحمتكش و قاچ خورده ناشی از كار كشاورزی پدرم بالا رفت و سیلی محكمی توی صورتم زد كه برق از سرم پرید ! و بعد رخ به رخ من ایستاد و گفت :

- فرستادمت دانشگاه كه دكتر بشی و بیای به این مردم بدبخت خدمت كنی ، حالا داری كفر میگی ؟

من كه گویی با چند ماه قرار گرفتن در كوران كمونیست بازی ، اعتقادت قوی پدر و مادرم را از یاد برده بودم ، چیزی نگفتم و همراه آنها سوار ژیان مدل 53 پدر شده و ساعتی بعد جلوی حرم ،‌داخل خیابان از ماشین پیاده شدیم . پس از اینكه پدر ماشینش را پارك كرد ، به سراغ ما آمد و گفت :« برویم پابوس آقا ... »اما هنوز دو قدم نرفته بودند كه من با ترس و لرز گفتم :« من نمیام ... من این كارها را قبول ندارم ...» پدرم كه چشمانش را خون گرفته بود به آرامی گفت :« چه بلایی سر تو آمده پسر ؟» سپس نوبت مادرم بود كه گریه كنان گفت :« فقط خدا كنه كه خود آقا (ع) جوابتو نده ... » ولی من خنده ای كردم و برای اینكه مبادا توسط آنها مجبور به داخل شدن شوم ،‌بی آنكه به اطرافم نگاهی بیندازم از آنها رو برگردانده و پا داخل خیابان گذاشتم تا به سویی دیگر بروم و... فقط در آخرین لحظه متوجه شدم كه یك نیسان وانت آبی كوبید به بدنم و روی هوا پرواز كردم و با سر روی آسفالت سقوط كردم و... و دیگر هیچ چیز نفهمیدم ...

روایت لحظات پس از مرگ

ناگهان احساس عجیبی پیدا كردم . احساس میكردم مانند یك بادكنك بزرگ هستم كه با وزش هر نسیمی به این سو و آن سو میرود . با اینكه حس خوشایندی بود ، اما چون مبهوت شده بودم و نمی فهمیدم چرا اینطور هستم ، دنبال پدر و مادرم گشتم تا از آنها علت این وضع را بپرسم اصلا نمی فهمیدم كه مرده ام اما وقتی به اطرافم نگاه انداختم ، دیدم كه با فاصله ای متغیر بین ده تا بیست متر بالای زمین قرار گرفته ام و دائم بین فاصله ده تا بیست متر بالا پایین می شوم .با بهت بیشتری دنبال خانواده ام روی زمین گشتم ، اما پیدایشان نمی كردم . آدمها را میدیدم كه در رفت و آمد هستند ، اما پدر و مادر و خواهر و برادرم را نمی دیدم ، تا اینكه ناگهان صدای فریادهای مادرم از چند متر آن سوتر به گوشم رسید . از نقطه ای كه جمعیت زیادی دور هم ایستاده بودند .به حالتی شبیه پرواز روی هوا خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم كه ضجه میزد و به صورتش چنگ می كشید و پدرم كه نشسته بود و اشك می ریخت ، حیرتم بیشتر شد و... كه با دیدن آن نیسان آبی رنگ ، همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود كه جنازه ام را كف خیابان دیدم و متوجه شده ام كه مرده ام . ترس شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت و درست در همین لحظه صداهایی موهوم به گوشم رسید كه شبیه زوزه گرگ همراه با نعره خرس بود كه بدنم را می لرزاند . بار دیگر به اطرافم نگاه كردم و ناگهان دو موجود زشت و غیرقابل وصف را - كه چیزی مختلط میان هیكل كرگدن و صورت جغد و گردن لاشخور و چشمان تمساح بودند - دیدم كه خیلی آرام و نامحسوس به سوی من می آمدند و در عین حس میكردم كه دارند بهم می خندند ! این بار از شدت ترس فریادی جانگداز كشیدم كه نتیجه اش رساتر شدن صدای آن دو موجود خبیث بود ! بدبختی آن بود كه حتی نمیتوانستم فرار كنم و بی اختیار مثل بچه های كوچك به مادرم نگاه میكردم و... كه در این لحظه فریاد بلند مادرم را كه گویی به عرش می رسید شنیدم كه گریه كنان می گفت : آهای امام غریب ، منم مثل تو در این شهر غریبم ... یا امام رضا (ع) ، من پسرم را از تو می خوام ... حق داری ... كفر گفت و باید مجازات بشه اما ... اما تو رو به آبروی مادرت فاطمه (س) قسمت میدم اونو ببخش ... آقا جون اگه پسرم فقط یه لحظه - فقط یه لحظه - خطا كرد ،‌تو گناهش را به سالها دوستی منكه سالی یكبار به پابوست می آیم ببخش ... ای امام رضا (ع) به دل شكسته ات قسم میدم كه دل این مادر رو نشكن ... ای امام رضا (ع) من پسرم رو از تو میخوام ... و ...

در یك لحظه همه چیز عوض شد ... نمی خوام به دروغ صحنه پردازی كنم ، زیرا اصلا متوجه نشدم كه چگونه از آن فضای بهت آور جدا و به كالبدم اضافه شدم ( بعدها پدرم گفت  كه پس از تصادف با ماشین ، یك آقای زائر كه پزشك بوده مرا معاینه و مرگم را اعلام میكند ،‌حتی پدرم نیز ضربان قلب و نبضم را نمی شنود ) همان طور كه كف زمین افتاده بودم و خون تمام اطرافم را پوشانده بود ، ناگهان دست مادرم را كه روی دستم بود ، به سختی فشردم و... مادر بیچاره ام ابتدا فكر كرد دچار خیال شده ، اما وقتی پلكهایم را تكان دادم آن موقع فریادش به آسمان رفت : آقا تو چقدر مهربونی كه پسرم رو بهم برگردونی ...

آری من كه آن روز دوباره زنده شدم ، یك بار جسمم و مرتبه دوم قلبم ، چرا كه وقتی آن معجزه و مهربانی را از آقا دیدم ، از گذشته ام توبه كردم و تا همین امروز كه یك پزشك هستم ، هر سال در همان روز یعنی هفتم دی ماه برای تشكر به پابوس آقا میروم !

سه شنبه 15/11/1387 - 10:56
دانستنی های علمی

یک نقطه بسیار تاریک در مریخ

طبق نظر دانشمندانی که بر روی عکس گرفته شده توسط مدار گرد تجسسی مریخ (Mars Reconnaissance Orbiter ) تحقیق میکنند، یک نقطه بسیار تاریک در مریخ میتواند ورودی یک چاله عمیق یا غار باشد.

این عارضه عجیب سطح مریخ قطری حدود 100 متر دارد.به دلیل اینکه این چاله فاقد دیواره  است دانشمندان دهانه ناشی از برخورد بودن آن را رد میکنند.درون چاله هم هیچ دیواره یا جزئیات دیگری دیده نمیشود و بنابر این هر نوع دیواره این چاله بایستی کاملاً عمودی باشد.دانشمندان متخصص بررسی این نوع تصاویر میگویند چاله باید بسیار عمیق باشد که نور خورشید نتوانسته کف آن را روشن کند. در ماه آوریل اعلام شد که سفینه مارس ادیسه ناسا و سیستم تصویربرداری به روش تابش حرارتی آن نزدیکی استوای مریخ هفت نقطه سیاه کشف کرده است که دانشمندان تصور میکنند میتواند ورودی غارهای زیرزمینی باشد.

غارهای مریخ باعث شد نظریاتی به خصوص توسط ( پیتر اسمیت ) Peter Smith در مورد امکان حیات زیرزمینی در این سیاره به وجود آید و بر این اساس عملیات بعدی ناسا در مریخ با نام ( فونیکس لندر )Phoenix Lander   شکل گرفت که در ماه می یا ژوئن سال 2008 انجام خواهد شد.
 طبق نظر اسمیت هر چه در مریخ به عمق بیشتری برویم دما بیشتر میشود و در یک عمق خاص شرایط برای وجود آب به صورت مایع وجود خواهد داشت.
 اسمیت توضیح میدهد که علاوه بر این ممکن است غارها با شکستهای زیر زمینی که باعث حبس شدن بخار آب شود در ارتباط باشند.شاید به این ترتیب شرایط مناسب برای زندگی در این غارها محیا باشد.
اسمیت میگوید که غارهای مریخ اکتشاف مهیجی هستند. ما نمیتوانیم بگوییم چه چیزی در غارها هست. تنها میداینم که آنها هستند. سفینه هایی که قابلیت فرود در سطح مریخ را داشته باشند میتوانند برای کشف این غارها مناسب باشند.

نه تنها غارهای طبیعی از نظر زیست شناسی جالبند بلکه آنها میتوانند به عنوان محل سکونت فضانوردان آینده مورد استفاده قرار گیرند.

حیات در نقاط دیگر منظومه شمسی ممکن است متفاوت از حیاتی که ما میشناسیم باشد!

جستجو برای کشف حیات در نقاط دیگر منظومه شمسی و ماورای آن باید تلاش برای کشف چیزی باشد که دانشمندان برخی اوقات به آن  (زندگی غیر معمول ) میگویند که به معنای نوعی از حیات است که بیوشیمی آن متفاوت از بیوشیمی حیات در کره زمین است. این مطلب  در گزارش جدید مجمع تحقیقات ملی امریکا آمده است. کمیته ای که این گزارش را نوشته است کشف کرد که نیازهای اساسی حیات به گونه ای که ما میشناسیم --  آب مایع به عنوان حلال بیوشیمیایی ، متابولیسم وابسته به کربن، سیستم مولکولی با قدرت  تکامل و قدرت تبادل انرژی با محیط اطراف --  تنها راه برای ایجاد پدیده هایی که حیات را به وجود می اورند، نیستند. ( جان باروس ) John Baross پروفسور اقیانوس شناس در دانشگاه واشنگتن و عضو کمیته تحقیقاتی میگوید: تحقیقات ما به وضوح نشان میدهد که حیات ممکن است به اشکالی متفاوت از چیزی که در زمین وجود دارد به وجود بیاید.

دانشمندان دیگر هم از این گزارش استقبال کردند، ( میشل میر ) Michael Meyer سرپرست برنامه نحقیقاتی ناسا در مریخ میگوید: این گزارش میتواند کمک زیادی به ما کند تا مطمئن شویم که ما با چشمان کاملاً باز به تحقیقات خود ادامه دهیم.

ناسا مدت زمان طولانی در حال مطالعه حیات در کره زمین بود تا راهنمایی برای جستجوی حیات در دنیاهای دیگر باشد. سیارات و اقماری که دارای آب به صورت مایع باشند میتوانند شانس زیادی برای وجود حیات داشته باشند، ولی همانطور که در گزارش جدید کمیته تحقیقاتی هم اشاره شده است دلایل خوبی وجود دارد که شک کنیم که انواع دیگر واکنشهای شیمیایی هم میتواند به ایجاد حیات منجر شود. به طور مثال در حالیکه DNA در زنجیر خود از فسفر استفاده میکند، ممکن است نوعی DNA با زنجیری از ارسنیک تشکیل شود و  حیات ممکن است با مایعات دیگری به جز آب تشکیل شود مثلاً آمونیاک یا متان. این گزارش که در سایت فرهنگستان ملی (www.nationalacademies.org ) منتشر شد حتی به امکان ایجاد حیات بر پایه زنجیره های سیلیکون به جای کربن اشاره میکند.

یکی دیگر از اعضای کمیته میگوید: شواهد خوبی وجود دارد که حیاتی که در زمین وجود دارد از یک شکل غیر عادی حیات ایجاد شده است.

برای کشف اشکال غیر عادی حیات دانشمندان باید انواع جدیدی از دستگاه های رد یاب را بسازند. دانشمندان همچنین میگویند احتمال وجود حیات غیر عادی باید ناسا را وادار به تغییر ماموریتهای آینده خود کند. iht

سه شنبه 15/11/1387 - 10:54
دانستنی های علمی

پی بردن به راز اتاق مرگ

تحملش را دارید پس بخوانید ...


سلام دوستان ... این تاپیك اختصاص دارد به كمك خواهی یك روح و همچنین نحوه نجاتش از وضعی وحشتناك ...!

قضیه مربوط میشود به 3 سال پیش ...

شب ساعت 2:30 بود... من در اتاق كارم داشتم به انجام كارهایم میپرداختم و بقیه نیز خواب بودند كه ناگهان در اتاق باز شد
من هم به خیال

اینكه یكی از دوستان میباشد به همین دلیل بدون اینكه نگاه كنم پرسیدم : مشكلی پیش اومده ؟ جوابی نیومد دوباره صدایی از

سمت در اومد... همینطور كه به سمت در بر گشتم پرسیدم مشكل چیه ؟ ... كه ناگهان دیدم دركاملا از لولا جدا شده و بصورت

افقی به دیوار تكیه داده شده مطمئن بودم اعضای گروه اینكارو نكردن ! برای همین متوجه شدم مسئله ای در میان است

چراغ رو خاموش كردم و كمی منتظر نشستم كمی حالم بد شد ولی دیری نپایید كه دوباره به حال اول برگشتم ... ولی هیچ

ارتباطی صورت نگرفت ... خلاصه ساعت 5:00 بود كه خوابیدم در حالی كه ساعت 7 قراری داشتم من اكثر شبها بیدارم

و شاید در 24 ساعت * 4 یا 5 ساعت بخوابم چون كارم زیاد میباشد... خلاصه ان شب نیز ساعت 5 اماده خواب شدم ...

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود كه دوباره با صدایی از خواب پریدم بلند شدم و چراغ را روشن كردم و دیدم كه تمام كاغذها بهم ریخته است جالب این بود كه با توجه به اینكه من خواب سبكی دارم ولی متوجه این موارد نشده بودم و صدایی كه منو

بیدار كرد مربوط میشد به افتادن ماشین حساب روی زمین ... ولی هیچ ارتباطی در كار نبود ... تا ساعت 6 فقط داشتم كاغذها رو مرتب میكردم ... در اتاق رو هم به دلیل اینكه جا انداختنش با سرو صدا همراه بود همونطور رها كرده بودم ...

قید خواب رو زدم و رفتم بیرون برای ورزش و بعد برگشتم و پس از صرف صبحانه راهی شدم ...

تقریبا دوساعت بعد از خونه به من زنگ زدن ودر مورد وضعیت در اتاق سوال كردن منم موضوع رو تعریف كردم

و گفتم كه دیشب چه اتفاقاتی پیش اومد قراری گذاشتیم تا شب روح را احضار كنیم و ببینیم چه میخواهد ...

شب ساعت 2 جلسه رو شروع كردیم و در اولین ارتباط موفق به احضار شدیم ولی اینكار بسیار زجر اور بود طوری كه

احساس بسیار بدی داشتم كه ناگهان ارتباط قطع شد ... متوجه شدم این مورد از اون موارد مشكله و احتمالا روح موردی

داره كه اینطور برای مدیوم سخت تموم میشه ...

دوباره شروع به احضار كردیم ولی برعكس این دفعه خیلی راحت برقرار شد ولی روح بسیار نالان بود...

اسمش جك بود ... دلیل مرگ شو پرسیدیم جواب نداد دوباره پرسیدیم باز هم جواب نداد ... به دفعاتی كه این سوال

رو میپرسیدیم حال روح بدتر میشد ... تا جایی كه ارتباط قطع شد و دیگه نتونستیم اونو احضار كنیم ...

ولی نتیجه گیری كردیم كه مشكل اون در نوع مرگش است چون هر وقت این سوال رو پرسیدیم حالش بدتر میشد ...

اون شب گذشت ولی دیگه اثری از اثار شیرین كاریها نبود ( در اوردن در از لولا و ... )...

تا فردا شب كه دوباره جلسه رو برگزار كردیم این بار هم روح جك رو احضار كردیم و دوباره از اون درمورد نوع مرگش

پرسیدیم بالاخره بعد از چندین بار پرسش جواب داد : كمكم كنید ...

پرسیدیم ایا شما از نوع مرگ رنج میبینید و او تایید كرد از او خواستیم بگوید : چه كمكی میخواهد ؟

گفت : روحم در عذاب است كمكم كنید ... نوع مرگ را پرسیدیم ؟ جواب داد : مرا كشته اند

گفتیم : قبرت كجاست ؟ گفت : قبر ندارم كمك اینجا تاریكه ... پرسیدیم : پس الان جسد شما كجاست ؟

جوابی نداد ... دوباره پرسیدیم ؟ گفت : كمك كمكم كنید تاریك است ...///

و اینجا دوباره ارتباط قطع شد ... حال من تعریفی نداشت برای همین پس از ساعاتی استراحت دوباره شروع كردیم

روح دوباره احضار شد از او سوال كردیم ؟ جواب داد : زنش را  كشته اند

و او را نیز به قتل رسانده اند ... در مورد عاملان قتل سوال كردیم ؟ گفت انها رها میباشند

گفتیم نامشان را بگویید ؟ جوابی نداد ... گفتیم اگر نگویید جسدتان كجاست نمیتوانیم كمكتان كنیم ؟

گفت : جسد من در انبار خانه ام میباشد كمكم كنید ... ادرس خانه را گرفتیم و راهی شدیم ...

ان را پیدا كردیم ولی كسی داخل نبود ... خانه او در ناحیه ای خلوت قرار داشت و كمی كهنه بود ... پس از اینكه مطمئن شدیم

كسی در خانه نیست از پنجره وارد شدیم وبه زیر زمین رفتیم ولی انجا جسدی را نیافتیم ... زیرزمین متوسطی بود و توسط یك

دیواری در وسط به دو بخش تبدیل شده بود ... كل خانه را گشتیم ولی جسدی انجا نیافتیم ... گفتم شاید فریب خورده ام و ان روح

روح دیگری بوده ... به خانه برگشتیم و شب جلسه دیگری را ترتیب دادیم ...

روح احضار شد از او پرسیدیم شما واقعا چه كسی هستید ؟ ایا شما جك هستید ؟ گفت : بله

گفتیم ما امروز درزیرزمین خانه شما بودیم ولی جسد تان انجا نبود؟ گفت : جسد من انجاست كمكم كنید

گفتیم دقیقا كجاست ؟ .................................................................................................

جوابی هولناك به ما داد : گفت دیوار را خراب كنید جسد مرا دربیاورید كمك


گفتیم : جسد شما میان دیوار قرار دارد ؟ گفت : زودتر كمكم كنید

شبانه و با سرعت به سمت خانه جك راه افتادیم و به زیرزمین رفتیم از همون اول هم حدس میزدم اون دیوار وسط زیرزمین

وصله ناجوریه ...

حالا موضوع این بود كه ما خودمون باید اونو از لای دیوار بیرون میاوردیم چون امكان اطلاع به پلیس نداشتیم و اگه خبر میدادیم

تا می خواستیم ثابت كنیم كه ما اینكارو نكردیم احتمالا مسائلی پیش می یومد ...

در حیاط خانه كلنگی پیدا كردیم ... قاب عكس تقریبا بزرگی روی دیوار بود اونو برداشتیم زیر قاب عكس ناهموار بود

باید مواظب میبودیم كه ضربه به جسد وارد نشه خلاصه اولین ضربه رو زدم كمی از دیوار كنده شد ... بعد از اون دومین و

سومین ضربه ناگهان یك تكه بزرگ از دیوار كنده شد ( ان قسمتی كه تابلو نصب بود )

ناگهان صورت مردی بطور تقریبا كامل نمایان شد من تنها كاری كه كردم این بود كه چشمامو بستم حالم اصلا جالب نبود

دوستان هم همینطور حالشون خوب نبود یكیشون همونجا بالا اورد و خلاصه ...وضع اسف باری بود ...

اصلا قادر به ادامه نبودم ولی هر طور بود چشمامو باز كردم صورت مردی بود كه توسط گچ و سیمان كمی پوشانده شده بود ...

لعنت به كسانی كه این قتل و انجام داده بودن میدونید : اون تابلو با دو میخ نگه داشته شده بود كه متاسفانه یكی از میخها

داخل چشم جسد شده بود ودومین میخ كه اصلا برای نگه داشتن تابلو بكار نمیامد به لثه بالایش وارد شده بود وضع بسیار بدی

بود حالم اصلا خوب نبود ولی همین طور دیوار رو میكندم اطراف سرش رو دقیقا كندم سرش دقیقا پیدا شد طنابی دور گردنش بود

همینطور كندم تا اینكه تمام جسد نمایان شد وضع بسیار زنندی بود ...

اون قاتلان پست فطرت این مرد و اول دار زده بودن و بعد روی جنازه دار خورده اون دیوار كشیده بودن بطوری كه وقتی دیوار

را كندم جنازه را معلق بین زمین و اسمان دیدیم كه بعد از چند لحظه به علت پوسیدگی طناب پاره شد و جسد نقش زمین شد...

من دهانم را گرفته بودم و فقط ملاحظه همسایه ها و سرو صدا رو میكردم وگرنه ان چنان خدا رو صدا میزدم كه ...

بدنم سرد شده بود و خیس عرق بودم بچه ها هم حالشون خراب بود ... خلاصه از زیرزمین بیرون اومدیم و همونجا روی

صندلی نشستیم بعد از تقریبا یك ساعت كه تقریبا اروم شده بودیم قصد كردم به زیرزمین برم تا موضوع رو دوباره بررسی كنم

ولی دوستان اظهار بی میلی كردن البته حق هم داشتن ... اونا نیومدن و من رفتم تا به نوعی جسد رو دوباره ببینم و موارد

دیگه رو بسنجم در بدو ورود به زیرزمین بوی بدی به مشامم رسید دهانم رو گرفتم و وارد شدم جك بیچاره روی زمین نقش

بسته بود اونو به گوشه ای كشیدم و به جستجوی موارد دیگه پرداختم حالم بد بود ولی تحمل میكردم ... چیز چندانی پیدا نشد

فقط داخل لوازم گوشه ای از زیرزمین یك شیشه كوچك محتوی كلروفرم بود كه بیشتر برای بیهوشی بكار میره ...

حدس زدم شاید اول اونو بیهوش كردن و بعد به دار كشیدن و بعد دیوار و بعد هم میخ ... ولی دیگه حدس و حدسیات مهم

نبود ... خلاصه جسد رو درزیرزمین رها كردیم و برگشتیم بعد به یكی از دوستان كه در اداره پلیس فعالیت میكرد زنگ زدم

و موضوع رو بهش گفتم و همچنین ازش خواستم تا این موضوع رو مخفی نگه داره و اگه تونست جسد رو به خاك بسپاره ...

خلاصه این كارها انجام شد ...

بعد از مدتی دوباره روح جك رو احضار كردیم ...

این دفعه اون از وضع راضی بود ...خدا رو شكر كردیم و جلسه به پایان رسید ...

بله این هم موردی از كمك خواهی ارواح ...

خدا از بانیان این قتل نگذره ...

مشخصات جك به صورت كامل این بود :

نام : جك فورب سن : 36 ( البته یك سال در دیوار دفن بود ) محل زندگی : فرانسه

پی بردن به راز اتاق مرگ

این قضیه مربوط میشود به سه سال پیش ...

ما در حال تحقیق بر روی پروژه ای بودیم كه نامش را گذاشتیم پروژه (( اتاق مرگ ))...

موضوع خانه ای بود كه ساكنینش میگفتند یكی از اتاقهای ان شیطانی میباشد و حتی از اینكه از جلوی ان اتاق نیز بگذرند

هراس داشتند این اتاق در قسمت زیرین ساختمان واقع بود ... این خانه درناحیه ای سرسبز و خرم قرار داشت ...

ساكنین ان خانه در اصل 5 نفر بودند 2 دختر و یك پسر و بالاخره پدر و مادر ...

دو دختر به نامهای : لیزا و ماری

پسر به نام : ادولف

مادر و پدر به نامهای : گاس و انی

متاسفانه * لیزا كه دختر كوچكتر بود بطرز وحشتناكی كشته میشود ( در همان اتاق مرموز ) از همان زمان ان اتاق را

اتاق شیاطین میدانند ... لیزا تنها 9 سال داشت ...

حال بشنوید از نحوه مرگ لیزا :

شب * ساكنین شام را در كنار هم میل كرده و پس از مدتی هر كدام برای خواب به اتاقهایشان میروند ... اتاق لیزا نیز همین

اتاق مورد نظر ما بوده است ... گویا هر از چند گاهی در این اتاق سرو صدا هایی رخ میداده ولی ساكنین عامل ان را باد و...

میدانستند . خلاصه چند دقیقه ای از رفتن لیزا به اتاقش نمی گذرد كه با گریه از اتاق بیرون میاید ( طبق گفته خانواده )

و خطاب به مادر و پدرش میگوید : یك كسی توی اتاق منه ... این كیه ...چرا اینجایه ...

مادر و پدر كه به این عوامل عادت داشته اند دوباره دخترك طفل معصوم را راهی اتاقش میكنند ولی بعد از مدتی

دوباره لیزا بیرون میاید و همان حرفها ...

این موضوع چند بار تكرار میشود و پدر و مادر بی فكر و بی مسئولیتش كلافه میشوند * سرش فریاد كشیده و او را به زور

داخل اتاقش میكنند و در را به رویش قفل میكنند ...

( گفته میشد لیزا خیلی خانواده اش را اذیت میكرده ومتاسفانه همیشه با كم توجهی اعضاء روبرو میشده است )

خلاصه او را در اتاق زندانی كرده و به اتاق خوابشان كه در طبقه بالا بود رفتند ...


حال بشنوید از لیزا : پدر و مادر میگفتند : وقتی در اتاق خواب بودیم صدای لیزا را ضعیف میشنیدیم ولی پس از مدتی قطع شد

( در حین تعریف این قضایا پدر و مادر همینطور خودشان را لعنت میكردند كه چرا حرف دختر كوچولو را گوش ندادند )


خلاصه دیگر تا صبح هیچ صدایی از سمت اتاق لیزا به گوش نرسید ... صبح ساعت 6 پدر جهت رفتن به محل كار راهی میشود...

در همین حین به سمت اتاق لیزا رفته و در را كه قفل كرده بود باز مینماید ولی داخل را نگاه نمیكند تا ببیند چه اتفاق
وحشتناكی برای لیزا روی داده است ... و از منزل خارج میشود .

مادر ادامه میدهد : ساعت 7 بود كه برخاستم و برای تدارك صبحانه به اشپزخانه رفتم ( پدر معمولا صبحانه نمیخورد )

بچه ها نیز بیدار شدند ولی لیزا هنوز خواب بود ... من و بچه ها مشغول صرف صبحانه شدیم و ساعت 7:30 بود كه به

ماری ( دختر دیگر ) گفتم برو لیزا رو بیدار كن تا بیاد صبحانه بخوره ... ماری رفت و ناگهان صدای جیغ وحشتناكی

از سمت اتاق لیزا امد من و ادولف ( پسر خانواده ) به سرعت به سمت اتاق دویدیم و ماری را دیدیم كه شوكه شده بود...

دهانش باز مانده و قادر به حرف زدن نبود رنگش مانند گچ بود و همینطور با انگشت به سمت اتاق لیزا اشاره میكرد ...

داخل اتاق شدم و ...................................///

( به اینجا كه رسید مادر تا حدود دو دقیقه نتوانست حرف بزند و گریه امانش را برید )

میدانید چه دیده بود ؟.....................

لیزای كوچولو كه قدش تقریبا 90 سانت بود بر روی دیوار روبرویی به صلیب كشیده شده بود ... تصورش هم مشكل است

دستانش بوسیله میخ به دیوار دوخته شده بود و همینطور در قسمت بالای دیوار اویزان مانده بود و

دستان كوچكش غرق خون بود ( خون خشك شده )

متاسفانه گلوی او نیز توسط یك میخ به دیوار دوخته شده بود و سرش ثابت مانده بود و با چشمان وحشت زده به روبرو نگاه

میكرد ...

تصور كنید بچه ای كوچك و پاك به این شكل روی دیوار معلق ...

مادر ادامه داد : فقط تونستم جیغی بزنم و دیگه هیچی یادم نمیاد ...

حالا پدر ادامه داد : من ظهر به خانه باز گشتم خانه ساكت بود بچه ها را صدا زدم ناگهان ادولف با وضعی عجیب دوید و

منو بغل كرد دستاش میلرزید و دندوناش به هم میخورد هر چی پرسیدم چی شده ؟ نمیتونست جواب بده

منو كشید و به سمت اتاق لیزا برد ... ناگهان همسرم و دیدم كه روی زمین افتاده و هم چنین ماری دخترم رو كه داشت گریه

میكرد ... به سمتشون دویدم و همین كه داخل اتاق لیزا شدم اون منظره وحشتناك رو دیدم فریادی كشیدم و اختیارمو از دست

دادم مانند دیوانه ها شده بودم ( خودتون رو جای اون بذارید ) میگفت به همه جا مشت میزدم / گریه میكردم / داد میزدم /

اصلا باورم نمیشد میگفتم همش خوابه دختر شیرین من لیزای من دختر كوچولوی من و ...

( پدر و مادر بخاطر رفتار شب قبلشون با لیزا * دچار عذاب وجدان شده بودند )

مادر تا یك سال در اسایشگاه روانی بستری بود ... بچه ها دچار ناراحتی اعصاب شده بودند ... پدر نیزدچار افسردگی شده بود.

( پدر لیزا جسد به دیوار دوخته اونو پایین اورده بود و در همین حین دچار جنون انی و افسردگی شده بود ولی رفع شد ) ...

پلیس بعد از اینكه نتوانست قاتلی را در این مورد دستگیر نماید مورد را مختومه اعلام كرد ... حتی تا چند وقت پدر و مادر را

قاتل میدانست ولی بی گناهی انها اثبات شد ...

حال بشنوید از این :

مادر خانواده تا یك سال به علت اختلالات روانی بستری بود ... ولی اعضای دیگه میگفتند كه : دو ماه بعد از اون قضیه

صداهای عجیبی ازاتاق لیزا به گوش میرسید ... بطوریكه انها در اتاق را قفل كرده و جلوی ان را با وسایل پوشاندند ...

انها حتی از جلوی در هم عبور نمیكنند و علت ان همان ترسی بود كه بر انها وارد شده بود ... انها از ان اتاق وحشت داشتند ...

( من دوستانی را دارم كه فقط برایم تحقیقات اینگونه انجام میدهند ... مورد این خانواده را نیز یكی از انها به من خبر داد )

من نیز به همراه دو تن ازاعضاء گروه راهی این خانه شدیم و علت حضورمان را كمك بیان نمودیم ...

انها میگفتند كه : سر و صدای زیادی از اتاق لیزا می اید ( البته فقط شبها ) ... ادامه دادند : لیزا را شیاطین به صلیب
كشیده اند ...


خلاصه پس از شنیدن این موارد تصمیم گرفتم كه شبی را در این اتاق بگذرانم تا ببینم موضوع چیست ؟

برای همین به ان خانواده گفتیم كه چند شب مارا در خانه تنها بگذارند و به محلی دیگر بروند ... انها به منزل یكی از اقوامشان

رفتند و ما نیز در خانه مشغول شدیم ... وسایل را از جلوی اتاق لیزا برداشتیم و وارد شدیم ... اتاق سرد و تقریبا تاریكی بود

تار عنكبوت كنج های اتاق را گرفته بود و همچنین محل سوراخ شدگی دستها و گردن لیزا روی دیوار مشخص بود ...

لیزا از ارتفاع 170 سانتیمتر در هوا معلق بوده است ...

خلاصه قرار شد كه شب را در همین اتاق بگذرانم تا ببینم موضوع چیست و چه اتفاقاتی در این مكان رخ داده كه باعث ترس

لیزا گشته است ...

پس از صرف شام * ساعت 12 وارد اتاق شدم ... اتاق ارام بود روی تخت لیزا دراز كشیدم و همینطور به سقف چشم دوختم

یك ساعت گذشت و هیچ خبری نشد ان دو نفری كه همراهم بودند در طبقه بالا منتظر بودن و در این یك ساعت

از طریق موبایل با انها در تماس بودم ولی طبقه بالا هم ارام بود ...

تا اینكه .............................

احساس سر دردی خفیف پیدا نمودم متوجه شدم كه قرار است اتفاقاتی بیفتد چشمانم را بستم و تمركز كردم ...

اتاق لیزا دارای كمد و گنجه دیواری بود ناگهان درب كمد لیزا به ارامی باز شد من درست درب را نمیدیدم چون تاریك بود . ولی

از صدای ان متوجه شدم كه باز شد این كمد دو در داشت ناگهان در دیگر نیز به ارامی باز شد مانند اینكه كسی قصد خروج

از كمد را دارد ... من به اصطلاح خودم را به خواب زده بودم ولی از زیر چشم قضایا را نظاره میكردم ...

درهای كمد باز شد هیچ صدایی نمی امد همه جا ارام بود و فقط صدای باز شدن درب كمد بود كه سكوت را شكست ...

تا چند دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد ولی ناگهان درب گنجه ها نیز باز شد البته تندتر از دربهای كمد و یهو با شدت بسته شد ...

ناگهان از داخل كمد نوری ضعیف را دیدم این نور به نظر ثابت میرسید در همین حین بود كه سر درد عجیبی گرفتم ...

از درون داغ شدم و سرم به شدت گیج رفت ... از تخت برخاستم ناگهان توسط نیرویی به عقب رانده شدم ... این نیرو به

سهمگینی نیرویی بود كه الفرد را در بر گرفته بود ...

( اشاره به تاپیك : اگر به اروگوئه رفتید به این روح كمك كنید و تاپیك : پی بردن به راز مردی كه عمودی دفن شده بود )

به ناگاه احساس برون فكنی به من دست داد به شدت تمركز نمودم و توانستم این نیرو را درك نمایم ... ولی انرژی زیادی

گرفت ... این نیرو بسیار قوی بود دربهای كمد و گنجه همینطور باز و بسته میشد ... ان دونفری كه در طبقه بالا بودند

باتوجه به سرو صدا به پایین امدند ولی جالب این بود كه درب اتاق باز نمیشد ... اونا صدام میزدند ولی من نمیتونستم

جوابشونو بدم دهانم قفل شده بود ... اونا تنه های محكمی به در میزدن ولی باز نمیشد ...

بالاخره از جا بلند شدم و به سمت كمد رفتم بعد از حدود یك دقیقه به كمد رسیدم و داخلش رو نگاه كردم در گوشه كمد

نوری رو دیدم ولی هنوز 5 ثانیه نگذشته بود كه نور با شدت به سرم خورد و منو به عقب پرت كرد احساس میكردم یكی داره

منو حمل میكنه اعصابم خرد شده بود برای همین به شدت تمركز كردم و نیرو فرستادم ... نور داخل كمد از سفید به به سیاه تغییر

رنگ داد و به ناگاه ناپدید شد ... من هم كه تا اون موقع احساس میكردم در دستان كسی قرار دارم مانند كسی كه تكیه گاهشو از

دست بده نقش زمین شدم ...

بعد از اینكه قضیه تموم شد درب اتاق باز شد و بچه ها داخل اومدن و منو بیرون بردن ... دیگه نای حرف زدن نداشتم ...

تا دوساعت هیچی نگفتم بعد كه حالم بهتر شد كم كم قضایا رو تعریف كردم ...

قرار شد یك شب دیگه بمونیم تا جلسه احضاری تشكیل بدیم من وقتی روی موردی به اصطلاح (( كلید )) كنم تا تموم نشه ولش

نمیكنم برای همین یك شب دیگه هم موندیم و روح احضار شد این روح با سختی فراوان احضار شد و نتیجه اینچنین بود :


این روح متعلق به شخصی به نام (( كایس فاكر )) بود ... او در زمان حیات * مدیومی شیطانی بوده و از قضای روزگار

قبر او دقیقا پشت كمد لیزا قرار داشت ... او 50 سال پیش در گذشته بوده ولی بنا بر اعتقادات خاص خودش

اونو بی خبر دفن كرده اند ... دقیقا كنار منزلش ... و اینكه هیچ كس نمیدانسته در این مكان قبری مربوط به این شخص

وجود داره ... منزل او بر اثر كهنه و قدیمی بودن تخریب میشود تا اینكه این محل 10سال پیش توسط پدر و مادر لیزا

خریداری میشود و انها در انجا خانه ای نو بنا میكنند و خانه را طوری میسازند كه در ورودیشان دقیقا روی دهانه قبر این مدیوم

قرار میگیرد ... اتاق لیزا دقیقا زیر درب ورودی خانه قرار دارد و جسد (( كایس فاكر )) نیز پشت كمد زیرزمین قرار میگیرد ...

این مدیوم شخصی خبیث بوده و با شیطان مراوداتی داشته و پس از مرگش نتوانسته به سطح كمال برسد این مدیوم در

زمان حیاتش اعتقادات پستی داشته و این اعتقادات را به گور برده است ... او توسط نیروی شیطانی و خباثت استثنایی خویش

ان بلا را سر لیزا اورده است ( همانطور كه مرا حمل میكرد او را نیز بلند نموده و ...)

جالب اینكه اثر خباثت این فرد تا 50 سال بعد از مرگش نیز وجود دارد ... بعدها فهمیدیم كه اعتقادات مذهبی خانواده لیزا

صفر میباشد و...

پس از اینكه به این موارد پی بردیم از داخل كمد لیزا شروع به حفاری كردیم تا به تابوت رسیدیم و بعد تابوت را در محلی دیگر

به خاك سپردیم ... ولی طفلك لیزا كه ندانسته اسیر نیروی شیطانی شد ... روحش شاد ...


افرادی مانند این مدیوم دقیقا تحت تسخیر شیطان میباشند هم جسمشان و هم روحشان...

و شیطان در كالبد انها رخنه دارد ...

این هم موردی از تلفیق نیروی روح با ماده بطوری كه باعث قتل شد ...///

مشخصات كامل :

پدر : گاس انریك 40 ساله مادر : انی جوزف 36 ساله دختران : لیزا و ماری 9 و 14 ساله پسر : ادولف 11 ساله محل سكونت : ارژانتین

سه شنبه 15/11/1387 - 10:52
دانستنی های علمی

چگونه (كونان دویل) دانشمند معروف بعد از مرگ زنده بودن خود را ثابت كرد ::

پروفسوركونان دویل كه یكی از بزرگترین علمای روح بود سه دقیقه بعد از مرگش به دخترش ورود به دنیای دیگر را خبر داد. ماجرا بدین قرار است:
 

ماری كونان دویل دختر این دانشمند روح شناس در محله ویكتوریای لندن دفتر كار پدرش نشسته بود غفلتا حالش بهم خورد دختر بچه ای كه مستخدمه آنجا بود به حالت بیخودی افتاد و كونان دویل صدایش را از گلوی این دختر خارج نمود . به دخترش گفت سه دقیقه است كه به عالم روح رفته است . این دختر از بیماری پدرش خبر داشت اما انتظار مرگ او را نداشت و با این اخطار مسلم شد كه مرگ ( دویل )واقعیت داشته است . از آن به بعد گاه روح( دویل ) بر باز ماندگانش ظاهر می شد و آنها را راهنمایی می كرد گاه بوسیله ( مدیوم ) ها نامه هایی بخط خود ارائه می كرد و در آنها كسانی را كه در زمان حیاتش منكر وجود زندگی بعد از مرگ بودند راهنمائی می نمود.
یك ماه بعد از فوتش روح دویل- خانمی را بعنوان ( مدیوم) خود انتخاب كرد این زن بر مسائل روح شناسی آگاه نبود . روزی صدائی را كه صدای دویل بود شنید كه گفت من ( كونان دویل) هستم . می خواهم همسر من تماس بگیرد و نامه ای به او بدهید. خانم كه قبلا ( دویل ) را نمی شناخت بوحشت افتاد و با احتیاط از او پرسید آیا شما دلیلی بر اثبات شخصیت خود دارید؟ صدا گفت : بهترین نشانی انست كه من نام تمام افراد خانواده را بگویم و همین كار را هم كرد بعدا معلوم شد درست است . خانم پرسید : همسر شما در كجا زندگی می كند. صدا آدرس كامل و شماره تلفن همسرش داد كه تا آن موقع معلوم نبود خانم جریان را برای همسر ( دویل ) تعریف كرد و ( دویل) بعدها بوسیله مدیوم دیگری با دلائل قوی ثابت كرد كه در دنیای دیگر زندگی می كند و روحش زنده است و با ظاهر شدن خود كمترین شكی در مورد واقعی بودن زندگی او پس از مرگ باقی نگذاشت
سه شنبه 15/11/1387 - 10:48
دعا و زیارت

مدت عمر پیامبران الهی


آدم  730
حوا 120
شیث 700
ادریس 365
نوح 1000
هود 350
صالح 180
ابراهیم 190
اسماعیل 135
اسحق 136
یعقوب 180
یوسف 120
ایوب 150
موسی 120
هارون 122
داود 90
سلمان 180
زکریا 160
یحیی 30
عیسی 40
حضرت محمد (ص) 63

دلسوزی عزراییل


 روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1-   روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

2-   هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

سه شنبه 15/11/1387 - 10:47
دانستنی های علمی

طناب نقره ای

قرینه اثیری  ازطریق یك پیوند  به نام طناب نقره ای به جسم فیزیكی مرتبط است.لحظه ای كه قرینه اثیری جسم فیزیكی را ترك میكند جسم فیزیكی می میرد اما اگر طناب نقره ای پاره نشود احتمال می رود كه قرینه اثیری یك بار دیگر از طریق طناب نقره ای وارد قالب مادی شود و به این ترتیب قالب مادی به زندگی ادامه دهد.

كسانی كه عمیقا" مراقبه می كنند میتوانند آهنگ طناب نقره ای را بشنوند .در مراقبه ،فرد تجرد یا خارج شدن از جسم فیزیكی را تجربه می كند.هر زمان كه روح جسم را ترك می كند و به قلمرو های بالاتر می رود طناب نقره ای نواخته میگردد و آهنگ آن شنیده می  شود.هر چه تجربه تجرد بیشتر پیش بیاید صدای آهنگ  طناب نقره ای قوی تر است.روح جسم را ترك می كند .اما دوباره به جسم بر میگردد به عبارتی هر یك از  این تجربه های تجرد نوعی مرگ محسوب می شوند.اساتید بزرگ معنویت به شاگردانشان آموزش می دادند كه هر چند گاه یك بار به این ترتیب بمیرند. انسان فقط با مردن است كه هنر زندگی حقیقی را می آمورد و كسی كه نمرده باشد نمی داند چگونه زندگی كند.

طناب نقره ای و طول آن محدود نیست .قرینه اثیری می تواند از جسم فیزیكی خارج شود.صدها كیلومتر  دورشود و دوباره به جسم فیزیكی برگردد.البته این در صورتی است كه طناب نقره ای پاره نشود.زیرا در آن صورت جسم فیزیكی می میرد
آرتور هیل در کتاب انسان روح است .حكایت مردی را نقل میكند كه در نتیجه انفجار مواد منفجره به هوا پرتاب شد و بعد به زمین افتاد.با این كه بدن وی بر زمین افتاده بود اما احساس می كرد كه درهواست و از بالا به جسمش نگاه می كند كه كمی دورتر روی زمین قرار دارد.می دید كه رشته های باریك و شفاف به رنگ نقره ای او را به جسمش مرتبط می كند و پزشكان دور جسمش جمع شده اند و اظهار می كنند كه او مرده است.بعد دو نفر با برانكارد آمدند و متوجه شدند كه او هنوز جان دارد. او میگفت در واقع من از آن طناب نقره ای پایین آمدم و به همان جسم قدیمی برگشتم . در آن هنگام مانند یك خفاش كور بودم و دست راستم از شانه قطع شده بود.

توجه داشته باشید تا زمانی كه قرینه اثیری بیرون از جسم فیزیكی قرار داشت او قادر به دیدن بود.او پزشكان و كسانی كه برانكارد را آورده بودند میدید ولی احساس درد نمی كرد.اما به محض ورود قرینه اثیری به جسم فیزیكی متوجه شده كه بینایی اش را از دست داده است و درد قطع شدن دستش را هم احساس می كند.

سه شنبه 15/11/1387 - 10:45
دانستنی های علمی

برخورد با مرگ

کوبلر راس می‌گوید هر آدمی وقتی خبر مرگ قریب‌الوقوع خودش را می‌شنود  از چند مرحله روان‌شناختی عبور می‌کند 

«در میان همه موجودات روی زمین، تنها انسان است که از مرگ می‌ترسد و مرگ برایش اهمیت دارد. زیرا تنها آدمی است که به مرگ می‌اندیشد و در واقع می‌تواند به مرگ بیندیشد.» اینها جملات یک فیلسوف معاصر غربی است؛ نوربرت الیاس.

خیلی سخت است که بخواهیم از مرگ صحبت کنیم اما جملاتمان فیلسوفانه و انتزاعی نشود. با این وجود در قرن بیستم یک خانم روانپزشک دست به کاری کاملا تجربی و عینی در مورد واکنش به مرگ زد؛ او به سراغ بیمارانی رفت که خبر مرگ خودشان را شنیده بودند و دید که تقریبا تمام آنها برای پذیرش این خبر، مراحل روان‌شناختی یکسانی را پشت سر می‌گذارند.

این روانپزشک آمریکایی - سوئیسی با این تحقیقش یک عنوان عجیب و غریب به نام خود اضافه کرد و از آن به بعد او را با این عنوان صدا زدند:....



 الیزابت کوبلر راس، مرگ‌شناس!

کوبلر راس با تمام خبرنگارانی که از مصاحبه شوندگانشان می‌پرسیدند: «اگر به شما بگویند فقط تا 2 روز دیگر زنده‌اید، چه کار می‌کنید؟»  یک تفاوت عمده داشت.  این خبرنگاران سؤالی را می‌پرسیدند که می‌شد با تخیل به آن جواب داد یا حتی برای تظاهر در مقابل مصاحبه‌کننده و خوانندگان مصاحبه، می‌شد کارهای مثبتی را پشت سر هم ردیف کرد.

اما کوبلر راس دقیقا به میان واقعیت رفت و با کسانی زندگی کرد که همسایه دیوار به دیوار مرگ بودند و خبر لاعلاجی بیماری خودشان را شنیده بودند. کتاب‌های کوبلر راس به بسیاری از زبان‌های دنیا و از جمله به فارسی ترجمه شده است؛ مثل کتاب‌‌های «پایان راه» و «مرگ، آخرین مرحله زندگی». حتی پای این کتاب‌ها به فیلم‌های ایرانی هم باز شده است.

اگر فیلم «یه بوس کوچولو»، اثر بهمن‌ فرمان‌آرا را دیده باشید، حتما به کتابی که جمشید مشایخی داشت در آخرین روزهای عمرش مطالعه می‌کرد، دقت کرده‌اید؛ رضا کیانیان به جلد آن کتاب نگاهی می‌اندازد و رو به مشایخی می‌گوید: «کتاب پروفسور راس را می‌خوانی؟». حتی شاید بتوان گفت آن فیلم فرمان‌آرا از روی 5 مرحله «واکنش به مرگ» کوبلر راس ساخته شده است. اما مراحل پنج‌گانه واکنش به مرگ از دیدگاه پروفسور راس چه ویژگی‌هایی دارد؟

شوک و انکار
خبر مرگ خودمان را انکار می‌کنیم نه، دکتر اشتباه می‌کند

وقتی یک پزشک به‌مان خبر می‌دهد که ما مثلا به خاطر بیماری‌مان رو به مرگیم، اول گیج و گنگ می‌شویم. بعد، اولین جمله‌ای که به ذهنمان می‌رسد این است: «او اشتباه می‌کند». در واقع ما صورت مسئله را پاک می‌کنیم؛ صورت مسئله‌ای که آن‌قدر اضطراب‌آور است که ممکن است ما را از این پزشک به آن پزشک بکشاند تا شاید یکی نظرمان را تایید کند و بگوید: «بله، آن پزشک اشتباه کرده. تو مردنی نیستی».

ماندن در این مرحله اگرچه باعث کوتاه‌‌شدن باقی‌مانده عمرمان می‌شود، اما کوبلر راس تاکید می‌کند که چهار پنجم بیماران ترجیح می‌دهند که خبر مرگ‌قریب‌الوقوعشان به آنها داده شود؛ در واقع باخبری از این موضوع را به بی‌خبری ترجیح می‌دهند. با این حال، خانم مرگ‌شناس، این مراحل را جزئی از زندگی و شکوفایی فردی بیمار می‌داند؛ البته به شرط آن که فرد به مرحله پنجم هم برسد.

خشم

خشم خودمان را نسبت به دیگران ابراز می‌کنیم چرا من؟

فرد در این مرحله معمولا از انکار مرگ دست برمی‌دارد اما نمی‌خواهد موضوع را به راحتی بپذیرد؛ احساس ناکامی و خشم می‌کند و مدام از خودش و اطرافیانش می‌پرسد: «چرا من؟».

او به دیگرانی که از انرژی و سلامت کامل برخوردارند، غبطه می‌خورد و خشمگین می‌شود و ممکن است نسبت به هر کسی احساس خشم داشته باشد؛ خداوند، سرنوشت، دوست، اعضای خانواده، پزشک، کارکنان بیمارستان و...

در این مرحله، زندگی‌کردن با فرد بسیار مشکل می‌شود. او معمولا در این مرحله به شدت زودرنج می‌شود اما باید بدانیم که در واقع، این حالات نوعی خشم نسبت به خود مرگ است، نه نسبت به اطرافیان. آدم وقتی از چیزی خشمگین می‌شود که تحت کنترلش نیست؛ گاهی خشم خودش را نسبت به یک چیز قابل کنترل ابراز می‌کند و به اصطلاح، از جابه‌جایی حسی استفاده می‌کند.

توصیه روان‌پزشکان این است که ما باید به خودمان کمک کنیم تا زیربنای این خشم را کشف کنیم؛ احساسات عمیقی مانند ترس و تنهایی. ماندن در این مرحله خیلی سخت است. اگر فرد در این مرحله فوت کند، برای همیشه خاطره‌ای از یک بیمار پرخاشگر در ذهن اطرافیانش به‌جا خواهد گذاشت؛ مخصوصا اگر اطرافیان معنای واقعی این خشم را ندانند.

چانه‌زدن

برای بیشتر زنده‌ ماندن معامله می‌کنیم تولد فرزندم را ببینم، بعدش بمیرم

در این مرحله ما دیگر خشمگین نیستیم اما هنوز دلمان می‌خواهد موقعیت را کنترل کنیم؛ موقعیتی که هنوز هم نمی‌خواهیم بپذیریم که قابل‌کنترل نیست؛ هنوز به شکل یک مبارزه به آن نگاه می‌کنیم اما این بار از موضع انفعال، فقط چانه می‌زنیم. می‌خواهیم با همه چیز در ازای کمی بیشتر زنده ماندن معامله کنیم؛ با خداوند، با پزشک، با دوستان و...

در این مرحله گاهی فکر می‌کنیم که پزشک به خاطر پرخاشگری‌مان در مرحله قبل، درست به ما نمی‌رسد. به همین خاطر سر به راه می‌شویم تا با مداوای بهتر، مرگ دست از سرمان بردارد. سازگارتر می‌شویم؛ پزشکمان را سؤال‌پیچ نمی‌کنیم؛ آرام‌تر برخورد می‌کنیم و حتی ممکن است با خدا وارد معامله شویم؛ بیشتر صدقه بدهیم، نذر کنیم، عبادت کنیم و اخلاقی‌تر باشیم اما در عوض از خدا بخواهیم اجازه بدهد عروسی پسرمان را ببینیم! در واقع ما داریم به نوعی با فروشنده چانه می‌زنیم تا او کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد و زندگی را به بهایی ارزان‌تر از مرگ به ما بفروشد.

در این مرحله اگر پزشک خوبی داشته باشیم، به ما می‌فهماند که به هر حال او تلاش خودش را خواهد کرد و بیمارِ خوب بودن فقط به معنای رعایت فعالانه توصیه‌های پزشک است.

افسردگی
افسرده می‌شویم و پیشاپیش برای خودمان عزا می‌گیریم برای خودمان عزا می‌گیریم

مرحله چانه‌زدن خیلی طول نمی‌کشد؛ بیماری پیشرفت می‌کند و همه قراردادها نقض می‌شود و ما غمگین می‌شویم؛ به خاطر بیماری، به خاطر مشکلات شغلی و مالی‌ خاصی که برای خودمان و خانواده‌مان به وجود آورده‌ایم؛ به خاطر مرگی که احساس می‌کنیم امروز یا فردا خواهد آمد؛ به خاطر برنامه‌هایی که هرگز فرصت انجامش را پیدا نخواهیم کرد؛ به خاطر رؤیاهایی که هرگز به آنها دست پیدا نمی‌کنیم و...

این غمگینی و نا امیدی ممکن است آن‌قدر شدید شود که ما کاملا افسرده شویم؛ یعنی از دیگران کناره بگیریم؛ حرکات و حرف زدنمان خیلی کند شود؛ نتوانیم تصمیم‌های ساده روزمره‌مان را بگیریم؛ خواب و اشتهایمان به هم بریزد؛ به خاطر خیلی چیزها احساس گناه کنیم و بدتر از همه اینکه افکار خودکشی به سراغمان بیاید.

پزشک‌ ممکن است در این مرحله برایمان داروهای ضدافسردگی تجویز کند. در این مرحله بهتر است با یک روان‌شناس یا روانپزشک صحبت کنیم؛ چرا که تحقیقات نشان داده‌اند که امیدوار بودن حتی در بدترین شرایط هر بیماری، باعث افزایش طول عمر می‌شود.

روان‌شناس یا روانپزشک می‌تواند به ما کمک کند تا ذره‌های باقی‌مانده امیدمان را در وجود خودمان پرورش بدهیم و برای روزهای باقی‌مانده‌ عمرمان برنامه‌ریزی کنیم. از قدیم ‌گفته‌اند امید آخرین چیزی است که دست از سر آدم برمی‌دارد.

پذیرش
می‌پذیریم که به‌ زودی خواهیم مرد و مرگ، یک قانون جهان‌شمول است. همه می‌میرند، من هم

سوزان سانتاگ می‌گوید مرگ می‌تواند قدرت استعاره پیدا کند؛ خیلی از شعرهایی که آراممان می‌کنند، دقیقا از مرگ حرف می‌زنند: «و خاک، خاک‌پذیرنده، اشارتی است به آرامش.»

شاعران این امکان را دارند که وقتی به مرگ می‌اندیشند یا وقتی مرگ را در نزدیکی خود حس می‌کنند، آن را به کلمه تبدیل کنند. سهراب‌ سپهری را باید یکی از نمونه‌های بارز چنین اندیشه‌ای دانست: «مرگ پایان کبوتر نیست».

مرحله آخر واکنش به مرگ، مرحله‌ای است که ما می‌پذیریم مرگ یک پدیده اجتناب‌ناپذیر و جهان‌شمول است و باید با آن به تفاهم رسید. دوری از عزیزان و اطرافیانمان را به‌عنوان نتیجه مرگمان قبول می‌کنیم و در بهترین حالت، احساسات پریشان خودمان را در مورد پایان زندگی سر و سامان می‌دهیم.

گاهی ممکن است بی‌تفاوت باشیم یا احساس تسلیم‌‌شدن داشته باشیم؛ شاید به این خاطر که از این جدال 5 مرحله‌ای با مرگ خسته شده‌ایم:«فرصت کوتاه بود/  و سفر جانکاه/ اما یگانه بود و هیچ کم نداشت...»

مرگ‌ها و آدم‌ها


نکته مهم این است که کوبلر راس خودش تاکید می‌کند که این توالی 5 مرحله‌ای برای همه بیماران رو به مرگ، ثابت نیست؛ یعنی الزاما همه مردم از تمام این مراحل عبور نمی‌کنند.

گروهی ممکن است بین این مراحل رفت و برگشت کنند؛ یعنی مثلا بعد از مرحله دوم (خشم)، دوباره به مرحله اول برگردند و مرگ‌ خودشان را انکار کنند. بعضی‌ها ممکن است فقط یک یا دو مرحله را تجربه کنند و اصلا به مراحل نهایی راه پیدا نکنند.

برخی هم ممکن است زودتر به مراحل پایانی برسند. موارد نادری هم هستند که دقیقا این 5 مرحله را با همین توالی‌-منظم و دقیق- طی می‌کنند. اما به هر حال، رویارویی با مرگ قریب‌الوقوع- لااقل از نظر کوبلر راس- خارج از این مراحل پنج‌گانه نیست.
منبع: همشهری
سه شنبه 15/11/1387 - 10:44
دانستنی های علمی

نظر یکی از ارواح درباره زمان انتقال به جهان های روحی

انتقال از جهان حیات به عوالم روحی معمولا به دو صورت انجام می گیرد

1-مرگ معمولی یا طبیعی

عده ای از افراد پس از آنکه به کسالتی دچار می شوند مدتی در بستر بیماری بسر می برند و از نیروی حیات جسمانی آنها بتدریج کاسته می شود و کلیه سیالات حیات بتدریج قدرت خود را از دست می دهند و وقتی که سیالت حیات از بین رفتند و از جسم جدا شدند سر انجام آن فرد فوت می کند

2-مرگ ناگهانی

این حالت از مرگ بر اثر ثانحه یا سقوط یا جنگ و یا دلایل ناگهانی دیگری در مدت زمان کوتاهی رخ می دهد و فردی جان خود را به سرعت از دست می دهد . در این صورت دگرگونی در تعغییر حالتهای روحی و جسمی بسیار سریع و ناگهانی برای وی به وجئد می آید که شناخت و درک چگونگی انتقال روح و تنپوش در این حالت به جهانهای روحی در زمان مرگ برای بشر مهم و ارزنده است


در یکی از جلسات روحی از روح حاضر در جلسه درباره چگونگی حالت و زمان مرگ سوال شد که وی در پاسخ چنین گفت

من در آخرین روزهای بیماری به بیمارستان منتقل شدم ودر یک اتاق چهار تخته بستری شدم و قرار بود صبح روز بعد از من آزمایشاتی به عمل بیاید.از آغاز غروب به من احساس بسیار شاد و خوبیدست داده بود و هر لحظه این احساس خوشی در وجود من بیشتر می شد به طوری که در اواخر شب حالت خلسه کاملی فرو رفته بودم.در نیمه های شب متوجه شدم که بدنم در رخوت و سستی خاصی فرو رفته است. در وهله نخست فکر کردم که به علت داروهای مختلف و یا محیط بیمارستان چنین حالتی به من دست داده ولی هر چه زمان می گذشت بدنم بیشتر کرخت و سنگین می شد به طوری که دیگر نمی توانستم پلک چشمهایم را باز کنم ضمن اینکه احساس لذت و آرامش زیادی در من بوجود آمده بود.حس می کردم پاهایم سرد شده گویی بدنم در داخل آب سردی فرو رفته و این سرما بتدریج تمامی بدنم را در بر گرفت با قدرتی زیاد تلاش کردم تا توانستم خود را از آن کوه یخ برهانم.در این حال خود را کاملا آزاد احساس کردم ولی جسمم چون تکه چوبی روی تخت بیمارستان ساکت و آرام افتاده بود . در تعجب بودم که چگونه تا کنون توانسته بودم با این جسم سنگین و سرد زندگی کنم.در آن وقت در چنان حالت خوب و آرامشی بسر می کردم که هرگز در تمام طول عمر خود به این گونه لذت و خوشی و احساسی دست نیافته بودم

در این زمان پرستار جهت دادن دارو به بیماران وارد اتاقشد و تا چشمش به صورت من افتاد متوحش شد و دیگران را صدا زد در این هنگام همه به تکاپو افتاده بودند و هر یک عملی انجام می داد که جسم مرا دوباره زنده کند ولی من از این کارهای بی نتیجه آنها نگران بودم زیرا تمایلی به زندگی با جسم مادی نداشتم . در همین کشمکش های روحی و جسمی بودم که صدای خنده بلنی دقت مرا جلب کرد و متوجه شدم پدر و مادر و برادر و خواهر و پسر خاله و ... وارد اتاق شدند.جوان نیرو مندی را دیدم که مرا بوسید تاکنون او را ندیده بودم و خود را به من معرفی کرد فهمیدم که امیر پسری است که در دو سالگی او را از دست داده بودم.آنان می خواستند مرا از بیمارستان خارجشده وهمراه آنها به عوالم روحی بروم من برای آخرین بار نگاه نفرت باری به جسم مادی خود انداختم وبا سرعت زیادی فاصله بین بیمارستان و منزل را پیمودم.زمانی که وارد خانه شدم همگی افراد خوانواده غیر از همسرم خوابیده بودند .خیلی کوشش کردم که حقیقت را به او بگویم ولی نتوانستم. همراهانم به من فهماندند که در حال حاضر نمی توانم با کسی از افراد خانواده تماس بر قرار کنم.لذا به همراه آنان منزل را ترک کرده و در مسیری حرکت کردم که برایم ناشناس بود . در راه خیلی ها را می دیدم که در رفت و آمد هستند و ارواح زیادی هم با ما همراه بودند تا اینکه به جایی رسیدیم که من هیچگونه آگاهی از از آن محل نداشتمکه پی از آن دانستم که در جهان سوم روحی یا بهشت و در طبقه سوم مکان دارم.مدتی به فراگیری علوم مختلف روحی والهی پرداختم و پی از آموزشهای بسیاربه سمت استاد نقاشی در همان جهان مشغول بکار شدم و به ارواح درس نقاشی روحی می دهم. برای بالا بردن سطح زندگیم می بایست کارهای مفید تری را نیز انجام دهم لذا جهت این منظور باید حفاظت یک نفر را در جهان های مادی به عهده می گرفتم و من روح نگهبان یکی از فرزندانم شدم و اکنون به نگهبانی و مراقبت از او بر مبنای سرنوشت مشغول هستم

سوال شد منظور شما از روح نگهبان چیست؟

وی گفت:

در عوالم روحی زمان و مکان برای ارواح مفهومی ندارد و ارواح در هر لحظه از زمان قادر خواهند بود میلیون ها کیلومتر راه را بپیمایند همان طوری که رشته های حیات در زمان زندگیبین جسم و روح افراد در ارتباط است رشته های حیات روحی هم بین من و فرزندم بر قرار است و .یعنی همان طوری که شب فردی در خواب است و روح وی از جسم فاصله بسیار زیادی دارد و در اثر کوچکترین حرکت و یا سر و صدا یا ارتعاش این رشته های روحی فورا به جسم باز می گردد و شخص از خواب بیدار می شود .درست همین حالت و با سرعت زیادتری بین من و روح فرزندم برقرار است و در اثر کوچکترین نیاز و یا خواستهایبا به ارتعاش در آمدن این رشته ها من که روح نگهبان وی هستم از ماجرا خبر دار می شوم و به سوی او خواهم شتافتیعنی با اولین فرکانس مغزی و روحی وی که انعکاس آن به رشته های پیوند روحی من اثر می گذارد خود رابه محلی که وی در آنجاست می رسانم

مجددا از روح حاضر سوال شد:

زمانی که شما به جهان روحی سفر کردید محیط برایتان چگونه بود؟

در پاسخ گفت:پس از مرگ به جهانی انتقال پیدا کردم درست محیطی مانند کره زمین را مشاهده کردم ولی بمراتب زیباتر و بهتر از آن بود.ساختمان و خیابان و درخت و گل و تمام زیبایی هایی را که در زمین می توان یافت در هر نقطهای از این جهان وجود دارد

از وی سوال شد:آیا زمانی که وارد جهان سوم شدی پی شیده بودی یعنی لباس به تن داشتی؟

او جواب داد بلی مدت ها با همان لباس زمان حیات زندگی می کردم ولی پس از تسلط بر عقل آنها را با لباس مورد علاقه ام تعویض کردم و لباس تازه ای به تن کردم

از روح سوال شد :

از گریه و زاری زن و فرزندانت پس از مرگ چه احساسی داشتی؟

در این باره گفت:از این کار لذت نمی بردم بسیار هم ناراحت می شدم.خیلی کوشش کردم که در خواب و یا بیداری به افراد خانواده ام بفهمانم که اشتباه می کنند چون وضع من در جهان روحی خیلی بهتر از زندگی در زمان مادی است ولی موفق نشدمو مدت های زیادی از گریه و زاری خانواده ام افسرده و ناراحت بودم .این مطلب باید به افراد نسل بشر گفته شود که انجام کلیه این اعمال گریه و زاری ها و دلسوزی ها را می بایست به خاطر آینده خود پس از مردن داشته باشند و روح فرد سالمی که زندگی پاکی داشته نیاز به گریه و غم و اندوه ندارد تا ارواح بتوانند با اجرای آخرین مراسم زندگی مادی در جلساتی که برای یادبود آنان تشکیل شده و همگان حظور دارند شرکت داشته باشند در غیر این صورت ارواح در مراسم خانوادگی شرکت نمی کنند

منبع : کتاب کلیات علوم روحی

سه شنبه 15/11/1387 - 10:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته