پابه پای جاده كه میشوی قصه است كه میآید و میرود. قصه است كه برای همیشه در جاده میماند. قصهاست كه به جاده خاكی میزند و هزار و یك قصه دیگر كه تا آخر خلقت ادامه دارد.
امروز پا به پای جادهای میشویم كه ما را از دل تبریز و هزار و یك شبش، به قصه مردان و زنانی میكشاندكه خیلی از معادلات را به هم زدهاند. مردان و زنانی كه سنگ بزرگ را برداشتهاند و زدهاند درست قلب هدف را. كوه كندهاند آن هم چه كوهكندنی!
توی این قصه باید گوش به صدای تیشه بدهی. صدای تیشه است كه میگوید راه كدام است و چگونه باید به سرزمینی افسانهای پا نهاد. صدای تیشه است كه تو را میرساند به دامنه سهند خفته. سرزمین رنگ و آبادی. تا گندم و آب و خورشید را برایت ترجمه كند. بادهای بهاری را در چله تابستان برایت بنوازد. گوش جان به صدای تیشه كه بدهی میرسی به سرزمین گندمزارهای بی پایان. رقص زندگی در متن زندگی. سرزمین رودهای همیشه جاری. سرزمین درختان سر به فلك كشیده تبریزی. كشتزارهای بیكران و كشاورزانی همه مشغول. این خلاصه جایی است كه به آن كندوان یا كندجان میگویند. روستایی صخرهای در 18 كیلومتری اسكو و تكیه داده به دامنه سبز كوههای سلطان داغی.
حیله ور
به ابتدای قصه كندوانیها میرسیم. آن هم نه در دل كوه، روی قلهها كه در زیر زمین. فصلی است كه باید خوانده شود تا به فراز و نشیبی به دامنههای سهند برسد. تازه آنجاست كه كوهكنی آغاز میشود. «حیلهور» نام گمی است. كمتر شنیده شدهاست. قصه متروكی است. جاده را كه از اسكو به كندوان بكشانی. حیلهور در دل چشمانت مینشیند، متروك و منزوی. حیلهور خلاصه چند خانه زیرزمینی است كه به سبك كندوان كنده شده است. با معماری ظریفی كه حتی جای پیه سوز هم در دیوارهای آن كنده شده است. آغلها كندهكاری شدهاند و اطراف آبشخورها یله و رها. حیلهور قصه زندگی پنهان كندوانیها بود. باید آنقدر به آن نزدیك شوی تا بتوانی نبض یك زندگی كهنه و تمام شده را در دالانهای آن بشنوی؛ نبضی كه با آمدن مغولها به این سرزمین كند شد و دوباره بر دامنههای قله سهند و در روستای كندوان ضرب گرفت. البته فقط مغولها نبودند كه قصه زندگی در این روستای زیرزمینی را پایان دادند. برف هم بیتقصیر نبود. اصلا برف پایه آن را گذاشت و مغولها كار را تمام كردند. این طور میگویند.
سمفونی رنگها
همپای قصه مردمان حیلهور به سوی دامنه سهند كه بروی به روستای كندوان میرسی. روستایی كه بین 3 تا 12 هزار سال و حتی بیشتر از آن برایش تاریخ قائل میشوند. هرچه باشد به روزگار بسیار دور میرسد. بسیار دورتر از آنكه گمانها به آن برسد. صبح را اگر به روستای كندوان كشیده باشی با سمفونی از رنگها میزبانت میشود. صبح كه میرسد؛ خانمهای خانه، طراوات را به كوچه میآورند. آب و جارو و خانه تكانی. بعد هم كوچه تكانی. خاك نم خورده كه پا به پایت میآید و میرود. كوچهها بوی تازگی میگیرند. خاك نفس میكشد. گلیمها و چهل تكههای رنگارنگ است كه در بلندای ستیغ كوههای سهند بر دست زنان روستا تكان میخورد و سمفونی تكرارناپذیر رنگها را به تصویر میكشند. همان زمان اگر در كوچههای تنگ و باریك كندوان گذر كنی، بوی نان محلی تو را به سفرههای ساده كه زیبایی خویش را از همین طبیعت وحشی و بكر گرفتهاند، میبرد.
فرهادتر از فرهاد
ما هم صبح را كشاندیم به كندوان؛ اما از، زرنگتر گردشگرهای فرانسوی بودند كه به احتمال طلوع خورشید اینجا آمده بودند و آرام آرام كوچههای تنگ پیچ در پیچ روستا را پایین میرفتند و برمیگشتند. ما هم آرام آرام راه خانهها را میگیریم، پا به پای قصه همان روز. همان روز كه اهالی، حیلهور را با همه خاطراتش با همه لحظههایی كه ثبت شد و شاید هم نشد، گذاشتند و رو به سوی كندوان آوردند. كندوان یعنی زبان سنگ و تیشه. زبان دست و سنگ و تیشه و دیگر هیچ. پناهی باید تا سر به آسودگی روی بالش بگذارند. پس تیشه برداشتند و به كار سنگ شدند. كندن و خراش دادند. چرا در این میان تنها آوازه فرهاد عالمگیر شد، نمیدانم؟ موضوع اگر شیرین بوده باشد كه او میدانست فقط فرهاد را شیدای خود میكند و همسفر خسرو میشود. نه پس موضوع فرهاد بوده نه شیرین. به هرحال اینجا تا روزگار بوده، فرهادها به دنیا آمده و فرهادتر از دنیا رفتهاند. بیستون اگر قصهاش با نخستین تیشه فرهاد شروع و با آخرینش به پایان رسید، اما در كندوان سنگ و تیشه همچنان در كار قصه ساختناند.
كندجان
اهالی كندوان را كندجان میگویند. استعارهای از شباهت خانههای كلهقندیشان به كندوی عسل. آنها خانههایشان را هم كران مینامند. كرانهایی كه نه تنها آنان را از چنگال مغولها رهاند، بلكه هوای مطبوعی را به آنها داد تا زمستان و تابستان را با طعم بهار نوش كنند.
تقریبا تمام خانهها رابا تیشه دستی كندهاند، ولی چنان با ظرافت و دقتی این كار را كردهاند كه باوركردنی نیستكرانها باشیارهایی از هم جدا میشود. تازه اینجاست كه شیارها كوچه میشوند. كوچههای همسایگی، كوچههای دوستی. روی بعضی از شیارها هم پلی است تا این كرانه را به آن كرانه برساند. همسایگی است دیگر، رد نگاهی باید. آدمی بدون آدمی میمیرد. اینجاست كه پل مقدس میشود و معنا مییابد، پلهای چوبی مقدس. تازه چوبش و سنگش به یك اندازه معنا میگیرد. حتی فولاد و آهنش، اما پلهای روستا از چوب است. روستای مسجد، حمام، مدرسه و آسیاب هم دارد.كران مسجد، یكی از بزرگترین كرانهای روستا را تشكیل داده است.
كرانها در كندوان 2 یا 3 طبقه هستند طبقات بیشتر از داخل خانه بهم ارتباط ندارند. خارج از كران، پلكانهای بسیار زیبایی از بدنه خودكرانهاست كه تو را به طبقات بالا میرساند. طبقه همكف، بیشتر اصطبل و طبقات دوم و سوم و چهارم مسكونی است و در بعضی موارد از طبقه چهارم به عنوان انبار نیز استفاده كردهاند.
آبریزها كنار معابر و خارج از كرانها و محیط مسكونی قرار دارند، هر چند خانواده به طور مشترك یك آبریز دارد. آبریزها دارای چند محل نشیمن انباره هستند كه به شیب زمین بستگی دارد. به علت قطر و ضخامت زیاد كرانها، ایجاد نورگیر در طبقات پایین كار بسیار مشكلی است. به این دلیل نورگیرها بیشتر در طبقات بالا واقع است. جنس پنجرهها از چوب و به شكل شطرنجی قطعات كوچك شیشه در آنها تعبیه شده است. در بعضی خانهها علاوه بر اتاقها، با دقت و حوصله بالكن وسیع و كشیدهای نیز جلوی پنجرهها كنده و درست كردهاند. درها و پنجرههای باریك به این بالكنها باز میشوند و زنان با ذوق روستا در قسمتهایی از این بالكنها گلدانهای شمعدانی قرار دادهاند و در مواقعی بندی بر این بالكنها كشیدهاند و لباسهای رنگارنگشان را روی آن پهن میكنند تا خشك شود.
تقریبا تمام خانهها را با تیشه دستی كندهاند، ولی چنان با ظرافت و دقتی این كار را كردهاند كه باوركردنی نیست. دیوارها، تاقچهها، جای درها و پنجرهها چنان استادانه كنده شدهاند كه بیشتر به وهم میماند تا واقعیت. خوشبختانه جنس سنگها چنان محكم است كه با تراشیدن آنها باز هم میتوانند چند طبقه روی هم را دوام بیاورند. بعضی خانهها هم در كوههای بزرگ و به هم چسبیده و به صورت پشت به پشت یا پهلو به پهلوی هم ساخته شدهاند كه در مواردی، این خانهها با یك دریچه كوچك به یكدیگر متصلند و ساكنان از طرق همین گذرگاهها با یكدیگر ارتباط دارند؛ كرانهای بینظیری كه نمونهاش تنها در گورمه تركیه دیده میشود.
اگر میشد این اما و اگرها را برداشت نه به زور كه با منطق، چقدر زندگی زیبا و دلپذیر میشد. اما نمیشود كه نمیشود. اینجا هم زندگی، بكر باقی نمانده است. زندگی كهنه دیروز به شكل بیرحمانهای به محاصره تیرهای برق و سیمهای زمخت و سیاهشان درآمده است. جمعیت در حال افزایش، اهالی، مجبور كرده با ساختن خانههایی از آجر و سیمان نظم طبیعیاش را به هم بزنند و كسی نیست كه از این ناهمخوانی دهشتناك و بیمعنا دلش به درد نیاید. گرچه به امكانات گردشگری كندوان تا حدودی توجه و سنگفرش خیابانش بازسازی شده است و برای آب شفابخشش چارهای اندیشیدهاند، اما این مقدار برای این میراث 3 هزار ساله نیاكان بسیار كم و بی مقدار است.
زهراكشوری