ارلسون
مترجم : قیطاس مردانی راد
انتشارات : مؤسسه خدمات فرهنگی رسا
برای چیزهای کم اهمیت حرص نخورید
با نقص آشتی کنید
این تصور را که اشخاص آرام و با اعصاب راحت نمی توانند افرادی فوق العاده موفقی شوند رها کنید
از اثر گلوله برفی اندیشه خود آگاه باشید
احساس همدردی خود را گسترش دهید
به خودتان یاد آوری کنید که وقتی می میرید، " سبد ورودی" تان خالی نخواهد بود
به میان حرف دیگران ندوید و یا حملات آنها را تمام نکنید
کار نیکی برای کسی انجام دهید و درباره آن با هیچ کس حرف نزنید
بگذارید دیگران هم بدرخشند
یاد بگیرید که در لحظه حاضر زندگی کنید
تصورکنید که همه جز شما روشن فکر هستند
اغلب اوقات بگذارید" حق " با دیگران باشد
بیشتر شکیبا باشید
" دوره های تمرین شکیبایی" را ایجاد کنید
اولین نفر باشید که محبت می کنید و یا پا پیش می گذارید
از خودتان بپرسید" آیا این مسئله از حالا تا یک سال دیگر اهمیت خواهد داشت؟"
این حقیقت را بپذیرید که زندگی عادلانه نیست
بگذارید حوصله تان سر برود
تحمل خود را در برابر فشار روحی کم کنید
هفته ای یکبار یک نامه صمیمانه بنویسید
تصور کنید که در تشییع جنازه خود شرکت دارید
پیش خود تکرار کنید که " زندگی وضعیت اضطراری نیست"
با بخش کـُند مغز خود آزمایش کنید
هر روز لحظه ای را به فکر کسی باشید که از او سپاسگزاری کنید
به روی غریبه ها لبخند بزنید، به درون چشم های آنها نگاه کرده و سلام کنید
هر روز مدتی را برای آرامش کنار بگذارید
به اشخاصی که در زندگی تان هستند به چشم نوزادان کوچک و نیز به چشم سالخوردگان صد ساله نگاه کنید
ابتدا به دنبال درک کردن باشید
شنونده بهتری شوید
پیکارهای خود را عاقلانه انتخاب کنید
از حالت های روحی خود آگاه شوید و اجازه ندهید که حالت های روحی پایین شما را فریب دهند
زندگی آزمون است. فقط یک آزمون
ستایش و سرزنش مثل هم هستند
کارهای نیک را تصادفی تمرین کنید
آن سوی رفتار را نگاه کنید
بی گناهی را ببینید
مهربان بودن را به حق به جانب بودن ترجیج دهید
( امروز) به سه نفر بگویید که چقدر آنها دوست دارید
فروتنی را تمرین کنید
وقتی که شک دارید نوبت کیست که زباله را بیرون ببرد پا پیش بگذارید و آن را بیرون ببرید
ازعایق بندی بپرهیزید
هر روز لحظه ای را به فکر کسی باشید که او را دوست بدارید
مردم شناس شوید
واقعیت های جدا ازهم درک کنید
شیوه های کمک خود را گسترش دهید
هر روز دست کم به یک نفر بگویید که چه چیز او را دوست دارید، چه چیزاو را تحسین می کنید و به چه چیز او ارج می نهید
برای نقاط ضعف خود دلیل بیاورید و این نقاط ضعف از آن شماست
به یاد داشته باشید که اثر انگشت خدا روی همه چیز هست
در برابر میل به انتقاد کردن مقاومت کنید
پنج موضع سرسخت خود را یادداشت کنید و ببینید آیا می توانید آنها را ملایم تر کنید
فقط برای تفریح، با انتقادی که از شما می شود موافقت کنید ( سپس ناپدید شدن آن را ببیند)
دنبال یافتن ذره ای حقیقت در عقاید دیگران باشید
لیوان را آن گونه ببینید که گویی قبلاً شکسته است ( وهمین طور چیزهای دیگر را)
این جمله را درک کنید" هرجا که می روید، همانجا هستید"
پیش از سخن گفتن نفس بکشید
وقتی که حالتان خوب است سپاسگزار و وقتی که حالتان بد است متین باشید
کمتر با بی پروایی رانندگی کنید
به اعصابتان آرامش بدهید
از طریق پست بچه ای را به فرزندی قبول کنید
حادثه احساساتی خود را به حادثه ملایم تبدیل کنید
مقالات و کتاب هایی را بخوانید که کاملاً با نقطه نظرهای شما متفاوت باشند و سعی کنید چیزی یاد بگیرید
هر زمان فقط یک کار را انجام دهید
تا ده بشمارید
تمرین کنید تا در " مرکز توفان" باشید
با تغییرات در برنامه هایتان انعطاف پذیر باشید
به جای چیزی که می خواستید به چیزی که دارید فکر کنید
تمرین کنید که از افکار منفی خود چشم پوشی کنید
برای یادگیری از دوستان و خانواده تمایل نشان دهید
هر جا هستید خوشحال باشید
به یاد داشته باشید همان چیزی خواهید شد که بیشتر تمرین می کنید
ذهن را آرام کنید
با یوگا ادامه دهید
خدمت کردن را جزء لا ینفک زندگی خود بکنید
مساعدتی بکنید و به عوض آن چیزی نخواهید و یا انتظار آن را نداشته باشید
به مشکلات خود به چشم آموزگاران بالقوه بیندیشید
راحت باشید که نمی دانید
کلیّت وجودتان را بپذیرید
به خودتان کمی استراحت بدهید
از سرزنش دیگران دست بردارید
سحرخیز باشید
وقتی که تلاش می کنید مفید باشید روی چیزهای کوچک تکیه کنید
یادتان باشد، یک صد سال پس از این، همه آدمها جدید هستند
خود را سبک کنید
گیاهی را پرورش بدهید
روابط خود را نسبت به مشکلاتتان دگرگون کنید
بار دیگر که بگو مگو می کنید، به جای آن که از موضع خود دفاع کنید، ببینید می توانید اول نقطه نظر طرف دیگر را بفهمید
"دستارود هدفمند" را دوباره تعریف کنید
به احساسات خود گوش بدهید ( این احساسات می خواهند چیزی را به شما بگویند)
اگر کسی توپ را برایتان پرتاب کرد، مجبور نیستید آن را بگیرید
یک نمایش گذاری دیگر
زندگی خود را سرشار از عشق کنید
به قدرت افکار خود پی ببرید
از این فکر که " بیشتر داشتن بهتر است" دست بردارید
مداوم از خود بپرسید " واقعاً چه چیز مهم است؟"
به قلب شهودی خود اعتماد کنید
" آنچه هست" را پذیرا باشید
در کار دیگران دخالت نکنید
در چیزهای معمولی به دنبال چیزهای خارق العاده باشید
زمانی را برای کارهای درونی خود برنامه ریزی کنید
امروز را چنان زندگی کنید که گویی آخرین روز عمرتان است. شاید هم باشد!
پدر او كشیش بود، اجداد پدری و مادری او نیز تا چند پشت كشیش بودند، خود او نیز تا پایان عمر واعظ و مبلغ ماند. برای آن به مسیحیت حمله میكرد كه ریشه اخلاق و رفتار او در مسیحیت بود. فلسفه او میخواست با مخالفت شدید این میل وافر به مهربانی و ملایمت و آشتی را، كه در سرنوشت او بود، اصلاح و تعدیل كند؛ مگر این بالاترین دشنام و ناسزا نیست كه مردم خوب جنووا به او «مقدس و ولی» خطاب كنند؟ مادر او مانند ایمانوئل كانت زنی سخت پارسا و پابند به تمام اصول و آداب دینی بود، فقط یك فرق در میان بود و آن اینكه نیچه به رغم حملات سخت خویش به پارسایی و تقوا و تدین، تا آخر عم پارسا و متدین ماند و مانند مجسمهای خجول و كمرو بود. این پارسای سرسخت چقدر مایل بود كه یك جنایتكار شود!
در 15 اكتبر 1844 در شهر روكن واقع در پروس متولد شد. این روز مصادف با روز تولد فردریك ویلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او كه معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطنخواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام كوچك پادشاه را به فرزند خود نهاد. «این تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ایام كودكی روز تولد من با جشن عمومی همراه بود.»
مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و این امر موجب شد كه با نرمی و حساسیت زنان بار آید. از كودكان شریر همسایه كه لانه مرغان را خراب میكردند و باغچهها را ضایع میساختند و مشق سربازی مینمودند و دروغ میگفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «كشیش كوچك» خطاب میكردند و یكی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود كه در گوشهای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران میخواند كه اشك از دیدگانشان میآورد . ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی كه همدرسانش در داستان "موسیس سكه وولا" تردید كردند، یك بسته كبریت را در كف دست روشن كرد و چندان نگهداشت كه همه بسوخت. این یك حادثه مثالی و نمونهای بود: در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد كه به كمال مردی برسد. «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.»
در هیجده سالگی ایمان خود را به خدای نیاكانش از دست داد و بقیه عمر را در جستجوی خدای نوی به سربرد؛ به عقیده خود این خدا را در «انسان برتر» یافته است.
بعدها میگفت كه این تغیر عقیده به آسانی صورت گرفت؛ ولی او خود درباره خویش خیلی زود اشتباه میكند و شرح حالی كه از خود مینویسد با حقیقت وفق نمیدهد. مانند كسی كه تمام مایملك خود را به یك مهره میبازد، به همه چیز بیاعتنا بود. مغز زندگی او دین بود و همین كه آن را از دست داد زندگی برایش بیحاصل و بیمعنی گردید. پس از آن ناگهان چندی با همدرسان خود در بن و لایپزیگ به عیش و نوش مشغول شد و حتی بر نفرتی كه از عادات مردانه از قبیل شرابخواری و صرف دخانیات داشت غالب آمد. ولی به زودی از زن و شراب و دخانیات زده شد و آبجوخواری عصر و مملكت خود را به باد طعنه و ریشخند گرفت: مردمی كه آبجو میخوردند و چپق میكشند از درك افكار باریك عاجزند.
در همین ایام، یعنی در 1865، بود كه بر كتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور دست یافت و آن را همچون «آیینهای دیدم كه جهان و زندگی و طبیعت خودم، با عظمت ترسآوری در آن پدیدار بود.» كتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام كلمه به كلمه خواند. «گویی شوپنهاور شخصا‘ به من خطاب میكرد. من هیجان و التهاب او را حس كردم و او را در برابر خود دیدم. هر سطری با صدای بلند به خویشتنداری و اعراض از دنیا فرا میخواند.» رنگ تیره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فكر او باقی گذاشت. نه تنها هنگامی كه مرید «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان یكی از مقالات او) بود، بلكه در ایامی كه بدبینی را نشانه انحطاط میدانست نیز از ته دل بدبخت بود. گویا اعصابش برای رنج آفریده شده بود و تعریف او از تراژدی به عنوان لذت زندگی، خود دلیل دیگری بر خودفریبی او بود. فقط اسپینوزا و گوته میتوانستند او را از دست پوشنهاور نجات دهند، ولی با آنكه خود او همیشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را میستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهنی كه لازمه حكمت است در او نبود.
در بیست و سه سالگی به خدمت نظام فراخوانده شد. این خوشبختی را داشت كه به علت نزدیكبینی و به خاطر مادر بیوهاش از خدمت نظام معاف گردد ولی با این همه نظام از او دست برنداشت. حتی فلاسفه در روزهای سخت سدان و سادووا طعمه خوبی برای توپ به شمار میرفتند. ولی چون از اسب افتاد و عضلات سینهاش كوفته شد، مأمور سربازگیری مجبور شد كه شكار خود را ترك كند. نیچه هرگز از این آسیب به خود نیامد. تجربه او از سپاهیگری سخت مختصر بود و هنگامی كه از سپاه خارج شد همان اشتباهاتی را كه درباره نظام قبلاً داشت از دست نداده بود. زندگی سخت اسپارتی فرماندهی و فرمانبری، سختگیری و انضباط، خیال او را، حتی در روزگاری كه نمیتوانست این آرزو را عملی كند، به خود مشغول داشته بود. زندگی سربازی را میپرستید برای آنكه مزاج علیلش او را از خدمت سربازی مانع شده بود.
از زندگی سربازی برگشت و درست به نقطه مقابل آن یعنی زنگی بحث و درس رفت و به جای آنكه مردی جنگجو شود دانشمندی لغوی گردید و دكتر در زبانشناسی شد. در بیست و پنجسالگی در دانشگاه بال استاد كرسی زبانشناسی قدیم گردید و از این فاصله مصون از تعرض توانست به لاقیدیها و ریشخندهای خونآلود بیسمارك آفرین گوید. از این شغل عزلت پسند و دور از قهرمانی خود به طور عجیبی دلتنگ بود؛ از سوی دیگر آرزومند شغل عملی و فعالیتآمیزی مانند طب بود و درعین حال به فراگرفتن موسیقی علاقه وافر داشت. تا اندازهای در پیانو مهارت پیدا كرد و چند سونات نوشت، خود او میگوید: «زندگی بدون موسیقی اشتباه است.»
شهر تیبشن از بال چندان دور نبود و در آنجا ریشارد واگنر، این قهرمان موسیقی، با زن شخصی دیگری زندگی میكرد. نیچه را دعوت كردند تا عید میلاد مسیح را در سال 1869 در آنجا بگذراند. او برای موسیقی آینده شوق شدیدی داشت و واگنر از نوآموزانی كه ممكن بود در دانشگاهها و مجامع علمی مایه شهرت او شوند بدش نمیآمد. نیچه تحت تأثیر این آهنگساز بزرگ به تألیف نخستین كتاب خویش آغاز كرد كه میبایستی از درام یونانی شروع شود و به «حلقه نیبلونگ» ختم گردد و واگنر را به جهان مانند اشیل نو معرفی كند. برای آنكه كتاب خود را در سكوت و دور از غوغای مردم بنویسد به كوههای آلپ رفت؛ در آنجا بود كه به سال 1870 خبر جنگ فرانسه و آلمان به او رسید.
دچار تردید شد؛ روح یونانی و خدایان شعر و فلسفه و درام و موسیقی دستهای بركتبخش خود را به سوی او دراز كرده بودند. ولی او نتوانست دعوت مملكت خود را رد كند؛ آنجا نیز شعر وجود داشت. مینویسد: «اصل شرمآور دولت همین جاست؛ او برای مردم سرچشمه تمام نشدنی رنج و درد است و آتشی است كه در شعلههای دایمی خود همه را میسوزاند. با این همه، همین كه ما را میخواند خود را فراموش میكنیم؛ ندای خونآلود او برای مردم مایهدلیری و ارتقا به مقام قهرمانی است.» بر سر راه به جبهه جنگ، در فرانكفورت یك دسته سواره نظام دید كه بد دبدبه و كشوه از شهر میگذشتند، همینجا بود كه به گفته خویش، اندیشه و تصوری به ذهنش رسید كه تمام فلسفه او بر روی آن استوار گردید. «در اینجا بود كه نخستینبار فهمیدم كه اراده زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست؛ بلكه در اراده جنگ، اراده قدرت، و اراده مافوق قدرت است!» نزدیكبینی مانع شد كه در زندگی فعال سربازی شركت كند و به پرستاری از زخمیان راضی شد. بااینكه وحشت و ترس به اندازه كافی دید، باز هم خشونت و شدت میدان جنگ را ندید؛ همین وحشت و خشونت میدان جنگ بود كه بعدها روح سربهزیر او آن را كمال مطلوب میدانست و با تخیل قوی كسی كه تجربه ندیده است، آن را كمال مطلوب میپنداشت. به قدری نازك دل و سریعالتأثیر بود كه در پرستاری هم نتوانست بماند؛ منظره خون او را ناخوش میكرد و به همین جهت بیمار شد، او را به كهنه پیچیدند و به خانهاش فرستادند، پس از آن همواره اعصاب «شلی» و معده كارلایل را داشت؛ دختری بود در لباس جنگی.
بعد در ریعان زندگی، در سال 1879، از نظر روحی و جسمی ناتوان گردید و تا آستانه مرگ نزدیك شد و به طور قطع آماده مرگ گردید. به خواهرش چنین گفت: «به من قول بده كه پس از مرگم فقط دوستانم بر جنازه من حاضر شوند و مردم فضول و كنجكاو دیگر آنجا نباشند. مواظب باش كه كشیش یا كس دیگر بر كنار گور من سخنان بیهوده و دروغ نگوید، زیرا در آن هنگام من توانایی دفاع از خویشتن را ندارم. بگذار تا مانند یك بتپرست خالص به گور روم.» ولی شفا یافت و این تشییع قهرمانانه به تأخیر افتاد. پس از این بیماری، عشق به تندرستی و آفتاب، به زندگی و خنده و رقص، و «موسیقی جنوب» در قالب اپرای «كارمن» در او پیدا شد؛ ارادهاش در نبرد با مرگ قویتر گردید و حالت رضا و تسلیمی در او پیدا شد كه حتی در هنگام رنج و تلخی نیز شیرینی حیات را حس كرد. «دستور من برای بزرگی، عشق به سرنوشت است... نه اینكه در هر ضرورتی آن را تحمل كنند بلكه باید دوستش بدارند.» دریغ كه گفتار از كردار بسیار آسانتر است.
پس از آن كتابهای «سپیدهدم» (1881) و «حكمت مسرتبخش» (1883) را نوشت كه نشانهدوره نقاهت سپاسآمیز بود. در اینجا آهنگش نرمتر و زبانش ملایمتر از كتابهای دیگر است. یك سال به آرامی گذراند و در این مدت مخارجش از وظیفهای بود كه دانشگاه در حق او مقرر داشته بود. آفتاب محبت میتوانست غرور این فیلسوف را همچون برف آب كند، ولی لوسالومه به عشق او پاسخ نداد؛ زیرا در چشمان تند عمیقش نشانه راحتی دیده نمیشد. نیچه در حقیقت ساده و سریعالتأثیر و رمانتیك و رقیقالقلب بود. برضد رقت و نرمخوبی مبارزه میكرد تا خصلتی را كه این همه برای او نومیدی تلخ بارآورده و زخم كاری زده بود، بهبود بخشد.
«من كسی را كه بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و پس نابود شود دوست میدارم»،
بیشك فكر تند نیچه او را زودتر از وقت پخته كرد و بسوخت. پیكار او با عصر خویش تعادل مغزش را به هم زد؛ «جنگ با اخلاق و عادات عصر، وحشتناك است... آنكه وارد این پیكار شود از درون و بیرون كیفر خواهد دید.» گفتار نیچه به تدریج تلختر میگردید و اشخاص را نیز مانند عقاید و افكار مورد حمله قرار میداد، به واگنر و مسیح و دیگران ابقا نكرد. میگوید: «پیشرفت در حكمت مایه كاهش تندی و تلخی است.» ولی خود او نتوانست به گفته قلمش گوش دهد. هر چه ذهنش كندتر میگشت، خندهاش نیز تلختر میشد؛ هیچ چیز بهتر از گفتار ذیل شدت زهری را كه در او نفوذ میكرد، بیان نمیكند:
«شاید من بهتر از همه میدانم كه چرا انسان تنها حیوان ضاحك است: او چنان به شدت و مرارت درد و رنج دید كه مجبور شد خنده را اختراع كند.» بیماری و نابینایی تدریجی جنبههای ضعف و انحطاط جسمانی او بود. و رفتهرفته درباره بزرگی و رنج خویش به وهم جنونآمیزی دچار شد؛ یكی از كتابهای خود را با یادداشتی پیش «تن» فرستاد. در این یادداشت به آن منتقد بزرگ اطمینان میداد كه این كتاب نادرهترین كتبی است كه نوشته شده است؛ آخرین كتاب او «مرد را ببین» پر از خودستاییهایی است كه نظیرش دیده نشده است. «مرد را ببین!» دریغا كه ما مرد را در اینجا خیلی خوب میبینیم!
شاید اگر مردم قدرش را بهتر میشناختند، این خودخودهی تسلیبخش در وی ظاهر نمیشد و نیچه از نظر تندرستی و عقاید بهتر میگردید، ولی قدرشناسیها قدری دیر شد. هنگامی كه دیگران به او دشنام میدادند و یا اصلاً نمیشناختند، «تن» دلیرانه سخنان ستایشآمیزی به او فرستاد؛ براندس به وی نوشت كه در دانشگاه كپنهاگ درباره «اصلاح اساسی اشرافی منشی» نیچه تدریس خواهد كرد؛ استریندبرگ نوشت كه عقاید نیچه را در درام به كار خواهد بست؛ و شاید بالاتر از همه آن بود كه یكی از هواخواهان ناشناس او یك چك 400 دلاری برایش فرستاد؛ ولی این هدایا هنگامی میرسید كه دل و دیده نیچه هر دو تقریباً بینایی خود را از دست داده و امیدی برایش نمانده بود. میگوید: «هنوز دوره من نرسیده است؛ فقط پس فردا از آن من خواهد بود.»
در ژانویه 1889 در تورن آخرین ضربت به وی وارد شد. دچار سكته ناقص گردید؛ به هر زحمتی بود خود را به اطاق زیرشیروانی خویش رسانید و شروع به نوشتن نامههای جنونآمیز كرد: به كوزیما واگنر فقط چهار كلمه نوست: «آریادنه، من تو را دوست میدارم»؛ به براندس پیام مفصلی تحت عنوان «مصلوب» فرستاد؛ به بوركهارت و اووربك چنان نامههای عجیب نوشت كه اووربك به كمك او شتافت و دید كه نیچه با آرنجهای خویش پیانو را میكوبد و میشكند و در یك ذوق و مستی دیونویوسی آواز میخواند و فریاد میكشد.
نخست به تیمارستانش بردند؛ ولی مادرش به فریادش رسید و او را تحت مراقبت و پرستاری تسلیبخش خودش گرفت. چه منظرهای! این پیرزن پارسا كه فرزندش همه معتقدات مقدس او را نفی و انكار كرده بود و خود كفر و الحاد پسر را با درد و اندوه و شكیبایی برخود هموار ساخته بود. اكنون دوباره با مهر مادری مانند «پیتا» در آغوشش میگرفت. ولی مادر به سال 1897 از دنیا رفت و خواهر نیچه مراقبت او را به عهده گرفت و با خود به وایمار برد. در آنجا كرامی مجسمهای برای او بساخت كه رقتانگیز است و نشان میدهد مردی كه هنگامی نیرومند بود چگونه زار و نزار و بییار سر فرود آورده است. با این همه نمیتوان گفت كه كاملاً بدبخت بود؛ طبیعت با دیوانه كردن او بر وی رحم آورده بود. روزی ناگهان متوجه شد كه خواهرش به او نگاه كرده گریه میكند؛ نتوانست معنی گریهاش را بفهمد و گفت: «لیسبت، چرا گریه میكنی مگر ما خوشبخت نیستیم؟» روزی شنید كه كسی از كتاب صحبت میكند، صورت رنگپریدهاش برافروخت و به خوشی گفت: «آه! من نیز بعضی كتابهای خوب نوشتهام»، و دوباره آن حال خوشی و روشنی برطرف گردید.
وفات او در 1900 بود؛ نبوغ برای كمتر كسی اینهمه گران تمام شده است.
صابر صالحیان
من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریبا در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم. عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود، همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی در آمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود.
در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم، پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود، به دستم رسید. پشت و روی پاکت را بررسی کردم. هر قدر که دقت کردم نام و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشانی فرستنده فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد.
این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سر در گم بودم؛ تا اینکه چند روزی به مرخصی آمدم. موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم. همه آنها اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من با خبر است و من او را نمی شناسم؟! تا اینکه یک روز برادرم گفت:
روزی عباس نشانی تو را از من می خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.
با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم. عباس و محبتهای او در مدرسه. عباس و ایثارش. عباس و جوانمردی هایش. عباس و … .
دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکت ها همه از جانب عباس بوده است.
در یک لحظه از خود متنفر شدم، زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولهایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور، در رنج و سختی نباشم؛ ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم.
بی درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسی، چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است، از او تشکر کردم. به او گفتم:
چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟
او در ابتدا با لبخندی ملایم، اظهار بی خبری کرد. به او گفتم:
عباس! من از کجا بیاورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟
او مثل همیشه خندید و گفت:
فراموش کن.
بر گرفته از کتاب پرواز تا بینهایت ( حکایت های کوتاه از رادمردی بزرگ )