• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 7
زمان آخرین مطلب : 4478روز قبل
اخلاق

نمازِ وداع

باید که ایستادن تو در نماز به وقار و خضوع بوده باشد و دست های خود را فروگذار شسته محاذی زانوها بر روی ران ها بداری، و قدم ها را از هم دور گذاری چنانچه فاصله میان ایشان مقدار سه انگشت از هم گشاده یا مقدار یک وجب باشد، و نظر را به موضع سجود افکنده داری، و به چپ و راست متلفت نشوی، و نظر به سوی آسمان نکنی و باید که در خاطر بگذرانی که این نمازی که می گزارم نماز وداع است، یعنی آخرین نمازهاست که گویا بعد از این نماز دیگر نماز گزاردن میسر نخواهد بود.

بعد از آن قصد کن ادای نماز واجبی صبح را امتثلاً لِأمرِ اللّه، قُرَبَةً اِلی اللّه. و مقارن دار نیت را به یکی از تکبیرات هفتگانه افتتاحیه. و باید که در حال تکبیر گفتن دست ها را تا محاذی گوش برداری به نوعی که کف های هر دو دست رو به قبله باشد و انگشتان به هم ضم کرده باشی، مگر دو انگشت مهین که از انگشتان دیگر می باید دور باشند. و ابتدای تکبیر گفتن به ابدای دست برداشتن و انتها به انتهای فرود آوردن آن کنی و رَفع یدین را از محاذات گوش نگذرانی.

معنی و بیان ترتیل

مترجم گوید: «بباید دانست که ترتیل، عبارت از رعایت تأنّی و آهستگی است در قرائت که تند و به شتاب خوانده نشود و واضح گفتن حروف و الفاظ بر وجهی که جمعی که شنوند حرف حرف آن را توانند شمرد؛ از امیرالمؤمنین روایت شده است که آن حضرت فرمودند: «ترتیل رعایت کردن وقف تام و وقف حَسَن است در حال قرائت و اتیان حروف بر صفتی که بر قرّاء اعتبار کرده اند.»

حضور دل

و باید که در حین قرائت به حضور دل باشی یعنی همگی دل و جان را متوجه درگاه الهی سازی تا خدای تعالی نیز به جانب تو توجه نماید و اقبال فرماید، و هم چنین باید که معانی قرآنی را در خاطر گذرانی و متوجه آن شوی. و بعد از فراغ از قرائت فاتحه زمانی اندک که گنجایش نفس زدنی در آن باشد درنگ نمایی و بعد از درنگ و قبل از گفتن بسم الله قصد سوره معین کرده بعد از آن بسم الله بگویی و شروع در قرائت سوره نموده رعایت تدبّر و ترتیل کنی چنانچه گذشت. و باید که سوره ای که بعد از الحمد خوانده می شود سورة النبأ، یا سورة الغاشیه یا سورة القیامة یا سورة الدهر باشد یا آنچه در طول مشابه اینها بوده باشد.

آداب رکوع

باید که بعد از فراغ از قرائت سوره زمانی اندک درنگ نمایی چنانچه قبل از آن درنگ نمودی، و هم چنان ایستاده هر دو دست را برداری چنانکه در تکبیرات هفتگانه برمی داشتی و باید گفت: الله اکبر، بعد از تکبیر به رکوع روی وباید که دست راست را بر زانوی راست پیش از دست چپ بر زانوی چپ گذاری و کف دست ها را از سر زانوها پر کنی، و انگشتان دست را از هم گشاده داری و زانوها را به جانب عقب شکنی و پشت را آن چنان راست نگاه داری که اگر قطره ای آب بر میان آن ریزند به هیچ جانب حرکت نکند چه می باید که هیچ جانب آن از جانب دیگر پست تر نبوده باشد که طبیعت آب اقتضای حرکت به آن جانب کند، و گردن را کشیده داری، و چشم ها را بر هم گذاری یا نظر بر مابین قدمین افکنی.

و بعد از آن بگویی: «سُبحانَ رَبّیِ العَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ» [منزه می دانم پروردگار بزرگ خود را، منزه داشتنی شایسته در حالیکه در این تنزیه از حمد او کمک می جویم.] و باید که این تسبیح را هفت بار یا پنج بار یا سه بار بگویی. و بعد از آن راست بایست چنانکه همه اندام تو برقرار ایستد، و بگوی: «سَمِعَ اللّهُ لِمَنْ حَمِدَهُ» [خداوند اجابت کند، آن کس را که او را ستایش نمود]. و بعد از آن هم چنان که ایستاده ای تکبیر باید گفت، و بعد از آن از روی خضوع و خشوع تمام برای سجود سرازیر رو.

آداب سجود

باید که در حال سرازیر رفتن به جهت سجود هر دو کف دست ها را پیش از زانوها بر زمین گذاری و در حال سجود مُجَنَّح باشی یعنی بال گشاده، کنایه از آنکه هر دو مرفق را از زمین برداشته داری چنانچه دست ها مانند دو بال شود که مرغان پهن کنند و هر دو کف دست را پهن نموده و انگشتان را به هم خم کرده برابر دوش ها محاذی روگذاری و هیچ یک از اعضای خود را بر عضو دیگر ننهی، یعنی هفت عضو سجود را چنان بر زمین نهی که سنگینی عضوی بر عضو دیگر نیفتد و باید که پیشانی را بر خاک گذاری، و افضل خاک ها تربت امام حسین علیه السلام است و بینی را هشتم اعضای سجود گردانی و آن را بر خاک گذاری و نظر را به جانب آن گماری.

پس از آن بگوی: «سُبحانَ رَبّی الاَعلی وَ بِحَمْدِهِ» [منزه می دانم پروردگارم را که بلندپایه است، منزه داشتنی شایسته در حالی که در این تنزیه از حمد او کمک می جویم.]

و باید که ذکر را مکرر بگویی چنانکه در رکوع گفته شد که هفت بار یا پنج بار یا سه بار سنت است که گفته شود. و بعد از آن سر از سجود بردار. و باید که در حال سر برداشتن تکبیر بگویی و پس از آن متورّک بنشینی. و تورّک عبارت از نشستن بر ران چپ است به حیثی که پشت پای راست در شکم پای چپ واقع شود. و بعد از آنکه متورّک نشستی باید گفت: اَستَغْفِرُاللّهَ رَبّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ» [آمرزش می طلبم از خداوند که پروردگار من است، و به سوی او بازمی گردم].

بعد از آن تکبیر باید گفت، و چون تکبیر گفتی پس سجده دوم را مانند سجده اول به جای آر. پس از آن سر از سجده دوم بردار و چون سر از سجده برداشتی باید که زمان اندک که گنجایش نفس زدنی در آن باشد، بنشینی. بعد از آن برخیز. و باید که در وقت برخاستن اعتماد بر دست ها نموده، زانوها را پیشتر از دست ها از زمین برداری و قائل به این قول شوی که: «بِحَولِ اللّهِ وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُدُ وَ اَرکَعُ وَ اَسْجُدُ» [به حول و قوه خداوند برمی خیزم و می نشینم و رکوع و سجود می کنم.]

و چون راست ایستادی به حیثی که همه اندام تو برقرار ایستاد پس بخوان فاتحه و سوره را چنانکه در رکعت اولی سبق ذکر یافت و باید که آن سوره سوره اخلاص باشد.

آداب و دعای قنوت

بعد از فراغ از قرائت باید که زمانی اندک که گنجایش نفس زدنی در آن باشد درنگ کنی پس از آن از برای قرائت قنوت تکبیر گویی، و در قنوت، قائل به کلمات فرج شوی. و باید که در حال خواندن قنوت دست ها را بالا بداری برابر روی و محاذی آسمان برین وجه که کف دست ها به جانب آسمان باشد و پشت دست ها به جانب زمین و انگشتان را به هم چسبانیده داری مگر دو انگشت بزرگ که از انگشتان دیگر دور سازی و قائل به کلمات فرج شوی و هِیَ: «لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ الحَلیمُ الکَریم» [نیست معبودی جز اله که بردبار و بخشنده و بزرگوار است، نیست معبودی جز الله که بلندمرتبه و بزرگ است، منزه می دانم خدا را که پروردگار آسمان های هفتگانه و زمین های هفتگانه و آنچه که در آن ها و آنچه در میان آنهاست می باشد و صاحب عرش بزرگ است و سپاس از آن پروردگار عالمیان است.]

آداب تشهد و سلام نماز

بعد از آن از جهت تشهد خواندن بنشینی و باید که در حال تشهد متورک بنشینی به طریقی که در نشستن مابین دو سجده مذکور شد، و انگشتان را ضم کرده بر روی ران ها گذاری. و آنچه در تشهد واجب است که به گفتن آن ادای قدر واجب شود شهادتین است و صلوات بر پیغمبر و آل پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به این طریق که: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدٌ رَسُولَ اللّه، اَللّهُمَ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وَ آل مُحَمَّد.

و کم از این گفتن جایز نیست. و چون از تشهد خواندن فارغ شدی پس مبادرت به سلام نموده سلام ده و بدین سلام قصد بیرون آمدن از نماز کن، و باید گفت: «السَّلامُ عَلَیکُم و رَحمَةُ اللّهِ و بَرَکاتُه» [سلام بر شما و رحمت و برکات خداوند بر شما باد.]

و باید که در وقت سلام دادن قصد سلام بر انبیا و ائمه هدی و جمیع ملائکه و حفظه اعمال کنی و به گوشه چشم به جانب راست اشاره نمایی. و بباید دانست که جمیع آنچه درین فصل یاد کرده شد از افعال و اقوالی که در نماز به عمل باید آورد، همگی مستحب است مگر آنچه به لفظ امر مذکور شده باشد که آن واجب است.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:36
اخلاق

ترکِ گناه

اوّل، ترک کردن گناهان و این همان چیزی است که بنای تقوی بر آن استوار است؛ پایه دنیا و آخرت بر آن پی ریزی گشته و مقرّبان به وسیله هیچ چیزی بالاتر و برتر از ترک معصیت به خداوند نزدیک نگشته اند. از این جاست که حضرت موسی علیه السلام از حضرت خضر سؤال می کند که چه کرده ای که مأمور شده ام از تو تعلّم کنم؟ به چه چیز به این مرتبه رسیدی؟ فرمود: بِتَرْکِ الْمَعْصِیَة. پس این را باید انسان بزرگ بداند و نتیجه آن هم بزرگ است.

اشتغال به طاعات

دوّمین امر، اشتغال به طاعات است، هر طاعتی که باشد، پس از انجام واجبات ولی به شرط حضور قلب و توجه، لیکن بِشَرْطِ الْحُضُورِ، که روح عبادت حضور قلب است که بی آن قلب زنده نخواهد بود. بلکه گفته شده که: عبادت بی حضور یُورِثُ قَساوَةَ الْقَلْبِ، اگر از اهل ذکر باشد، خوب است اوائل امر، ذکرش استغفار باشد و در اواسط، ذکر یونسیّه، یعنی: لا اِلهَ الاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الظالمِینَ. (معبودی جز تو نیست، منزّهی تو، همانا من از ستمکاران بودم.) و در اواخر، کلمه طیّبه: «لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ» بِشَرْطِ الْاِسْتِمْرارِ مُضافا عَلَی الْحُضُورِ.

مراقبه

سوم، مراقبه است، یعنی غافل از حضور حضرت حقّ جَلَّ شَأْنَه نباشد. و این همان قلّه بزرگ و بالا برنده به سوی مقام مقرّبین است و کسی که خواستار محبّت و معرفت است باید به این ریسمان محکم چنگ زند و سخن پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم نیز به همین معنا اشاره دارد که فرمود: خدای را چنان پرستش کن که گویا او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.

پس همواره باید حالش چنین باشد در باطن که گویا در خدمت مولای خود ایستاده و او ملتفت به این است و در این خبر شریف نکته ای هست و آن این است که: در مقام عبادت لازم نیست که انسان تصوّر خدای خود بکند، یا بداند که او چیست تا محتاج به واسطه شود از مخلوقات، چنانکه بعضی از جُهّال صوفیه می گویند: بلکه همین قدر بداند که او جلّ شأنه حاضر است و ناظر همیشه، بس است از برای توجه به او.

حُزن دائم

چهارم حُزن دائمی است، یا از ترس عذاب اگر از صالحین است و یا از کثرت اشتیاق اگر از مُحبّین است چه اینکه به محض انقطاع رشته حزن از قلب، فیوضات معنویه منقطع گردد. و از این جاست که از زبان حال تقوی چنین حکایت شده که می گوید: همانا من جز در قلب اندوهگین جای نمی گیرم.

شاهد بر مدّعا قَوْله تَعالی: اَنَا عِنْدَ المُنْکَسِرَةِ قُلُوبُهُم (من در نزد کسانی هستم که دل هاشان شکسته) پس بدان ای عزیز من! اینکه هرچه بر قلب انسان وارد آید از قبیل محَسَّنات چه حزن باشد چه فکر باشد چه علم باشد چه حکمت باشد، چه غیر اینها، آن مثل میهمانی است بر شخص، وارد شده، اگر قیام به وظیفه مهمانداری و اکرام ضیف نمودی، و جای او را پاکیزه از لوث کثافات و خس و خاشاک و دفع موذیات و غیره کردی به کمال اعتنا بر او، باز آن مهمان میل کند به آن خانه وارد شود، و الاّ اگر اذیتش کردی، مشکل است. اگر حال داری در آن حال باید قدر آن حال را دانی و ضایعش نکنی و الاّ بعد از زائل شدن هیهات دیگر آن را دریابی، و بالجمله اگر بویی بخواهی از آدمیت بشنوی باید مجاهده کنی، که سخت تر از جهاد با اعدا است.

کارهای یومیّه

وقتی که صبح کنی، چند کار بر تو لازم است: اوّل: مُشارَطَة. هم چنان که با شریک مالی خود وقتی که می خواهی او را پی تجارت بفرستی شرط ها می کنی، این جا هم به عینه باید آن شروط ذکر شود. بَلْ اَکْثَر، چه اینکه خیانت آن شریک مالی هنوز معلوم نشده، و خیانت این بدبخت کِرارا و مرارا واضح و هویدا گردیده.

دوم: ْمُراقَبَة، و معنی مراقبة کشیک نفس را کشیدن است. که مبادا اعضا و جوارح را به خلاف وادارد و عمر عزیز را که هر آنی از آن بیش از تمام دنیا و ما فیها قیمت دارد ضایع بگرداند.

سوم: محاسبه است، یعنی همین که شب شد باید پای حساب بنشیند، ببیند چه کار کرده، منفعتی آورده و یا اینکه ضروری نموده لا محاله سرمایه را از دست نداده باشد.

چهارم: معاتَبَه است. اگر منفعتی در نیاورده باشد، و یا مُعاقَبَه است اگر ضرری وارد آورده باشد. معنی عقاب انداختن او است نفس خود را به ریاضات شدیده شرعیه، مثل روزه گرفتن در تابستان یا پیاده سفر حج کردن برای کسی که به هلاکت نمی افتد، و امثال اینها که توسن نفس سرکش را به اندک زمانی مطیع و رام گرداند.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:36
اخلاق

در طریقِ شریعت

روایت است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم که می فرماید: بهترین مردمان از جمله خلقان آنهایند که عمر دراز یابند و همگی عمر خویش در موافقت شریعت و سنّت و طریقت بر سر آرند و بدترین مردمان آنهایند که عمرشان دراز بُود و معامله شان نه بر موافقت شریعت و سنّت و طریقت باشد.

پس جهد کن تا از آن طایفه بهترین باشی نه از این بدترین؛ و عمر عزیز خود ضایع مگذار که هرکه روزگار خود ضایع گذارد و به ملاهی و مناهی مشغول باشد، فردای قیامت حسرت و ندامت بسیار خورد، هیچ فایده ای نکند که هرکه در وقت کشت کردن ضایع گذارد، در آن وقت که دیگران بهره برمی دارند، به دست او جز حسرت و ندامت چیزی نباشد و دنیا کشت زار آخرت است.

;برای آن فرستادندت این جا ;که تا امروز سازی کارِ فردا
;اگر بیرون شوی ناکِشته دانه ;تو خواهی بود رسوای زمانه

دنیا و عقبی

پای را از قید نبوّت بیرون مکش و سر برین دنیای دون که دامگاه شیطان است، فرو میار و کار آخرت بساز و اگر قوّت آنَت نیست که به کلّی دست از دنیا بکشی، باری طرف عقبی را معمورتر دار. از خواجه کونین باید آموخت. دنیا و عقبی را بر وی عرضه کردند، به هیچ یک التفات نکرد که مرا دوستی تو بس؛ پس لاجرم دوست گاهی ماه شب چهارده اش می خواند و گاهی آفتابش می خواند.

روزی چند جبرئیل پیغام حضرت عزّت نیاورد، مشرکان عرب و منافقان بی ادب گفتند: «اِنَّ رَبّ مُحَمّد وَدَّعَ مُحَمّدا وَ قَلی»، رسول از طعنه ایشان دلتنگ شد. بر کوه حرا رفت. جبرئیل آمد و این آیت آورد: «وَ الضُّحی وَ اللّیلِ إِذا سَجی ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی». گفت جبرئیل را که: مرا اشتیاق تو طاقت برسید. جبرئیل گفت: اشتیاق من بیشتر بود و لیکن من بنده مأمورم. اگر مشرکان تو را غمناک گردانیدند، شادمان و خرّم باش که پادشاه دو عالم از غایت محبّت سوگند می خورد که تو دوست من و برگزیده و برکشیده منی و تا زنده باشی وحی از تو منقطع نگردد و چون به آخرت رسی تو را بهتر از دنیا باشد که «و لَلآخَرَةُ خَیرٌ لَکَ مِنَ الأولی». فردا بر جمله انبیا و رسل مقدّم باشی و جمله در زیر لوای تو باشند.

اندر فضایل رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم

در حدیث معراج است که خواجه گفت: شب معراج پیری را دیدم نورانی. جبرئیل گفت: یا رسول اللّه! پدرت آدم است. بر وی سلام کردم و گفتم: حمد خدای را که مرا چون تو پدری داد. آدم گفت: حمد خدای را که مرا چون تو پسری داد. گفتم: تو از من فاضل تری. گفت: نه، تو از من فاضل تری، زیرا که خدای تعالی با تو پنج کرامت کرد که با من نکرد: اوّل آن که به عزّ و ناز به بهشت بُرد و به ذلّ و خواری بیرون کرد و تو را امشب به عزّ و ناز بدان جا آورد و به خلعت و کرامت باز می گرداند.

دوم آن که من ترک سنّتی کردم، دویست سال می گریستم تا تو را و اهل بیت تو را شفیع نیاوردم، توبه من قبول نکردند.

سوم آن که مرا جفتی داد چون حوّا، به سبب وی مرا از بهشت بیرون کردند و تو را جفتی داد چون خدیجه که به سبب وی توانگرت گردانیدند.

چهارم آن که من ترک سنّتی کردم، نام من در جریده عاصیان ثبت کردند تا کودکان در مکتب و امامان در محراب تا به قیامت می خوانند که: «وَ عَصی آدَمُ رَبّه فَغوی»، و نام تو را با نام خود قرین گردانید تا روزی پنج بار بر سر منبرها و مناره ها می گویند که: أَشْهَدُ أنَّ مُحَمّدا رَسولُ اللّه.

پنجم آن که از فرزندان من آنان که غیر امّتِ تُواند، تواند از هزار یکی به بهشت روند و دیگران به دوزخ و از امّت تو از هزار یکی به دوزخ و دیگران به بهشت.

شفاعت

آورده اند که روزی شاه مردان، اهل کوفه را گفت: شما که اهل عراقید می گویید که امیدوارترین آیتی از قرآن این است که: قُل یا عبادِیَ الَّذینَ أَسرَفُوا علی أَنفُسِهِم لا تَقْنَطُوا مِن رَحمةِ اللَّهِ. [یعنی] بگو ای بندگان من که بر جان های خویش ظلم کردید! از رحمت خدا مأیوس نشوید. گفتند: بلی، یا امیرالمؤمنین. گفت: ما که اهل بیتیم می گوییم: امیدوارترین آیت این است که: وَلَسَوفَ یُعطیکَ رَبُّکَ فَتَرضی، زیرا که مراد به این آیت شفاعت است و رسول صلی الله علیه و آله وسلم هرگز راضی نباشد که یک کس از امّت وی در دوزخ باشد.

در حدیث معراج است که پادشاه عالم شب قرب و کرامت با رسول صلی الله علیه و آله وسلم خطاب کرد که: ای پسندیده و برگزیده من! از من چه می خواهی؟ گفت: امّت. گفت: هفتاد هزار را به تو بخشیدم. دیگر چه می خواهی؟ گفت: امّت. گفت: ای محمّد! چند خواهی از امّت؟ رسول صلی الله علیه و آله وسلم گفت: پادشاها! بخشنده تویی و خواهنده من. چند و چه در این میان چه کار دارد؟ همه را می خواهم، هر که هست. گفت: ای محمّد! اگر همه را به تو بخشم، رحمت من پدید آید و قربت تو به نزدیک من پدید نیاید. اکنون ثلثی از امّت را به تو بخشیدم و دو ثلث را توقّف کردم که فردای قیامت تو می خواهی و من به تو می بخشم تا خلقان را عزّت و قربت تو نزدیک من ظاهر شود.

نعمت های الهی

چون حقّ تعالی نعمت ها بر رسول صلی الله علیه و آله وسلم شمرد، گفت: «وَ أمّا بنعمةِ ربّکَ فَحدِّث»، نعمت خدای خود حدیث کن و آن را مپوشان و آشکار گردان، خواجه فرمود: حدیث نعمت کردن، شکر است.

داوود پیغمبر گفت: خداوندا! نعمت تو بر من چند است تا که شکر آن گزارم. گفت: ای داوود! شکر نعمت من بسیار است. اگر خواهی که شکر همه نعمت ها به جای آری، نتوانی. ای داوود! نَفَس فرو گیر. داوود نفس فرو گرفت، بیم آن بود که هلاک شود. جبرئیل آمد و گفت: ای داوود! اگر همه دنیا از آن تو باشد و گویند: ثلث بده تا بگذارم که نفسی برآری، بدهی؟ گفت: بدهم. گفت: اگر نیمی خواهند؟ گفت بدهم. گفت: اگر همه خواهند. گفت: بدهم. گفت: در شبانه روزی بیست و چهار هزار نَفَس است، هر یکی نعمتی است از نعمت های حق تعالی. بنگر تا عجز خود بدانی و شکر نعمت چنان که باید نتوانی، امّا چون دانی که نعمت از او است و حدیث آن کنی، شکرش کرده باشی.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:35
اخلاق

انواع صدقه

صدقه بر پنج نوع است: اوّل، انفاق به حالت قلبیّه، دوم، بذل جوارح و اعضا. سوم، صدقه به زبان. چهارم، مواسات به مال. پنجم، صدقه کردن به ترک آن چه آن را تواند بکند از ضرر و اذیّت، چه جائز باشد آن کار برای او و چه نباشد.

انفاق به قلب

قسم اوّل (انفاق به قلب) به معنی دوست داشتنِ رسیدن خیرات دنیوی و اخروی و نرسیدن شرور آن ها به برادر مؤمنِ محتاج و باقی بودن نعمت موجودش. و خلاصه دوست داشتن برای او آن چه را که برای خود می خواهد و بد داشتن برای او آن چه را که برای خود مکروه دارد. و تحصیل این مقام بر فاقدِ آن لازم و حتمی و بی آن سایر صدقات بی روح بلکه گاهی صاحبش رونده در رشته منافقین است. چه اگر کسی چیزی به دیگری دهد و در دل نخواهد که خیر آن چیز به او رسد، البته از برادران دینی او شمرده نشود.

شیخ مفید در کتاب اختصاص از جناب صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: اهل نیکی در دنیا، اهل نیکی باشند در آخرت، به ایشان می گویند گناهان شما آمرزیده شد، پس ببخشید حسنات خود را به هرکسی که خواستید. و نیکی کردن واجب است بر هر کسی به دل و زبان و دست، پس هر کس قادر نباشد بر نیکی کردن به دست پس نیکی کند به دل و زبان و اگر کسی قادر نباشد بر نیکی کردن به زبان پس قصد کند آن را به دل. حضرت امام سجّاد علیه السلام می فرماید: حقِّ اهلِ ملّتِ تو بر تو در دل داشتن سلامتی ایشان و پهن نمودن بال مهربانی و رأفت به بدکارانِ ایشان است.

این طلب خیر اگر برای عموم اخوان است هرچند نشناسد و از حال ایشان اطلاعی ندارد، پس مطلوبْ مطلق رسیدن خیرات است به آن ها و برگردیدن شرّ از ایشان و اگر اشخاص معینه باشد، پس باید که دوست دارد و نخواهد آن چه را خیر داند برای او و صلاح بیند در حقّ او هرچند آن شخص به جهت جهل به منافع و مضارّ اشیاء آن را نخواهد.

انفاق به جوارح

قسم دوم (انفاق به جوارح و اعضا)، به کار داشتنِ آن ها در چیزهایی که برگردد خیر و منفعت آن به محتاجین.

شیخ جلیل حسین بن سعید اهوازی از جناب صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: قسم به خدا که عبادت کرده نشود خداوند به چیزی افضل از ادای حق مؤمن، اگر به او خیری رسید، پس حمد کن خداوند را و اگر مبتلا شد، پس عطا کن به او. و آن بلا را متحمّل شو و از جانب او اعانت کن او را.

این سه فقره اشاره به اقسام بلا است که اگر به مال رفع شود، بدهد و اگر به تن باید او را دور کرد، در جایی که گریز از آن نیست متحمّل شود و اگر ردّش محتاج به اعانتی است بکند و ایثار به جان گاهی در حیوان بی خرد پیدا می شود، زِهی انسان بی همّت که همّتش به حیوانی نرسد.

چنان چه شیخ جلیل در کتاب دیگری از آن حضرت نقل می کند که فرمود: داوود نبیّ گفت: هر آینه عبادتی بکنم خداوند را امروز و بخوانم زبور را به نحوی که هرگز مانند آن نکرده باشم، پس داخل شد در محراب خود و به جا آورد آن را. چون از نماز فارغ شد، ناگاه ضفدعی در محراب ظاهر شد و گفت: ای داوود! به شگفت آورد تو را امروز از آن چه کردی از عبادت و قرائت؟ گفت: آری. گفت: البته تو را به شگفت نیاورد، به درستی که من تسبیح می کنم خدای را در هر شب هزار تسبیح که منشعب می شود با هر تسبیحی سه هزار حمد و به درستی که من گاهی در قعر آبم، پس آواز می کند مرغ در هوا، پس گمان می کنم که او گرسنه باشد، خود را به روی آب می افکنم که او مرا بخورد و حال آن که نیست برای من گناهی.

به روایتی وحی کرد خداوند به موسی علیه السلام که از بندگان من کسانی اند که متقرّب می شوند به من به حسنه، پس حکم می کنم او را در بهشت یعنی هر جا که خواهد منزل کند. موسی علیه السلام گفت: خداوندا! کدام است آن حسنه؟ فرمود: راه می رود برای برادر مؤمن خود در قضاء حاجت او، چه آن حاجت برآورده شود یا نشود.

از اقسام انفاق به جوارح، اصلاح مفاسد آحادِ اخوان و مفاسد مابین ایشان ست که در آن تأکید و ترغیب بسیار شده. خدای تعالی می فرماید: «جز این نیست که مؤمنین با یکدیگر برادرند، پس اصلاح نمایید احوالی را که میان شماست. در تفسیر قمّی مروی ست در صفات لُقمان که نمی گذشت میان دو نفر که باهم مخاصمه می کردند یا مقاتله مگر آن که میان ایشان صلح می داد و نمی گذشت از ایشان تا از یکدیگر باز شوند.

صدقه به خیرات

قسم سوم، (صدقه به خیرات) از نعمت خاصّه بنی نوع انسان است و ثمره این قسم از اقسام دیگر بیشتر و بهتر و بادوام تر است. چه [انسان] بعد از نعمت حیات، اگر بی نعمتِ هدایت باشد، جز نقمت و نکال چیزی نیفزاید. راه رسیدن به گوهر ایمان و آموختنِ شرایط و ارکانِ اسباب زیادتی و نقصان و آداب نبوی و شریعت مصطفوی و طریقه مرتضوی و راه اصلاح معاش و زندگانی و چگونگی دفع مضرّت و جلبِ شهوات نفسانی غالبا منحصر به یاد دادن و یاد گرفتن و گفتن و شنیدن است.

و بسیار شود که به کلمه ای در مقام شفاعت و دلالت، جان ها خریده شود و عِرض ها مستور بماند و مال ها محفوظ گردد و بسا باشد از کلامی حقّ نفوس ها هدایت یابند و به خیرات دنیوی و اخروی راه پیدا کنند. و از این جهت است که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: نیست عملی محبوب تر نزد خداوند و از گفتار و نیز فرمود: انفاق نکرده مؤمن نفقه ای محبوب تر نزد خداوند از گفتار.

در کافی از جناب صادق علیه السلام مروی ست که فرموده: محبوب ترین برادران من نزد من آن کس است که هدیه بفرستد به سویِ من عیوب مرا.

در تفسیر امام عسگری علیه السلام مذکور است که خداوند وحی کرد به موسی علیه السلام که مرا محبوبِ خلقِ من کن و خلق مرا دوستِ من گردان. عرض کرد: پروردگارا! چگونه چنین کنم؟ فرمود: به خاطرشان آر نعمت های مرا تا دوست دارند. پس اگر برگردانی گریخته از درگاه مرا یا گم شده از حضرتم را بهتر است برای تو از عبادت یک سال که روز آن را روزه داری و شب آن را به عبادت بایستی. موسی علیه السلام گفت: کیست این بنده گریخته از تو؟ فرمود: عاصی سرکش. گفت: پس کیست گمشده از درگاه تو؟ فرمود: نادان به امام زمانِ خود.

انفاق مال

قسم چهارم، انفاق است به امور خارجیّه از مال و غیره و کاملِ این قسم به حسب عمل مشکل ترین اقسام است.

در رساله اهوازیّه از جناب صادق علیه السلام مذکور است که شنیدم از پدرم که خبر می داد از پدران گرامیش از امیرالمؤمنین که او شنید از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم که می فرماید به اصحابش: ایمان نیاورده به خداوند و به روز بازپسین کسی که سیر شب را به سر آرد و همسایه او گرسنه باشد پس گفتیم: هلاک شدیم ما یا رسول اللّه! فرمود: از باقی مانده غذای خود و از باقی مانده خرمای خود و روزیِ خود بدهید، که خاموش کنید به آن غضب پروردگار را.

* * *

و هم چنین از آن حضرت مذکور است که حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: هر که بپوشاند برادر مؤمن خود را از برهنگی، بپوشاند خداوند او را از سندس بهشت و استبرق و حریر و پیوسته فرو می رود در خشنودی خداوند مادامی که یک تار جامه بر تن او باشد و هرکسی که طعام دهد برادر خود را، بخوراند خداوند او را از طعام بهشتی و کسی که سیراب کند او را از تشنگی، سیراب کند او را خداوند از رحیق مختوم و کسی که تزویج کند برادر مؤمن خود را از زنی که انس بگیرد به او، تزویج می کند خداوند او را از حورالعین و انس می دهد او را به هر کسی که دوست دارد او را از صدّیقین از اهل بیت او و برادرانِ او.

ترک به دل و دست و زبان

قسم پنجم، دست برداشتن و ترک کردن و در گذشتن است به دل و دست و زبان از هر حقّی که او راست بر برادرِ مؤمن خود. و اگر اوّل میسّر نشد به آن دو؛ جز آن کسی که انتقام نکشیدن از او باعث تجرّی و سبب طغیان و زیادتی تعدّی او شود. ولی اگر آن شخص در مقام معذرت و اظهار پشیمانی و طلب عفو و گذشت برآمد، بر رجحان صدقه افزوده خواهد شد، بلکه در آن وقت او را حقّی پیدا شود بر صاحب حقّ اوّلی. و از این قسم صدقه است، اگر او را ابدا حقّی بر دیگری نباشد و ضرر و اذیّت رساندن به او جائز نباشد جز آن که به جهت اغراض دنیوی میل به اذیّت کند و بر آن توانا باشد، پس محض رضای خداوند خود را از آن نگاه دارد. در غُرر الحکم است که امیرالمؤمنین فرمود: عفو، زکاتِ ظَفَر یافتن است، عفو بهترینِ احسان هاست.

حضرت امام صادق علیه السلام می فرماید: عفو هنگام قدرت از طریقه مرسلین و پرهیزگاران است و معنی عفو آن ست که در ظاهر ملزم نکنی رفیق خود را در جرمی که کرده، در باطن فراموش کنی از اصل آن چه به تو رسیده و بیفزایی نیکی های خود را. و نمی یابد راه این درجه را جز کسی که خداوند او را عفو فرموده و آمرزیده آن چه پیش کرده از گناهان و آن چه پس از آن خواهد کرد و زینت داده او را به اکرام خود و پوشانده او را از نورِ بهاء خود، زیرا که عفو و غفران دو صفتند از صفات خداوند عزّ و جلّ که آن را به ودیعت گذاشته در نهانی دل های برگزیده های خود تا متخلّق شوند به اخلاق خالق خودشان. چنان چه حضرت حقّ می فرماید: «هر آینه عفو کنند و درگذرند، آیا دوست نمی دارید که بیامرزد خداوند مر شما را و خداوند آمرزنده و مهربان ست.» کسی که عفو نکند از بشری مانند خود، چگونه امید دارد عفوِ پادشاه جبّار را.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:34
شعر و قطعات ادبی

توکل

;* تکیه بر تقوی و دانش در حقیقت کافری است ;راه رو گر صد هنر دارد توکّل بایدش
;* آسمان، کشتی ارباب هنر می شکند ;تکیه آن بِهْ که بر این بحر معلّق نکنیم
;* کار خود گر به خدا باز گذاری حافظ ;ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی

پند پیران

 

;* نصیحت کُنَمَت بشنو و بهانه مگیر ;هر آنچ ناصح مشفق بگویدت بپذیر
;* حافظ نگشتی رسوای گیتی ;گر می شنیدی پند ادیبان
;* جوانا سر متاب از پند پیران ;که رأی پیر از بختِ جوان به
;* نصیحت گوش کن کاین دُر بسی به ;از آن گوهر که در گنجینه داری

وفاداری

 

;* وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی ;وگرنه هر که تو دانی ستمگری داند
;* در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع ;شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع
;* مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم ;هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

بلند همتی

;* غلام همّت آن رندِ عافیت سوزم ;که در گدا صفتی کیمیاگری داند
;* صحبت حور نخواهم که بود عین قصور ;از خیال تو اگر با دگری پروازم
;* همّتم بدرقه راه کن ای طایر قدس ;که درازست ره مقصد و من بی خبرم
;* تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت ;همت درین محل طلب از می فروش کن

زهد

 

;* دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات ;مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
;* صوفی گلی بچین و مرقّع به خار بخش ;وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
;طاعات و زهد در ره آهنگ چنگ نه ;تسبیح و طیلسان به گل و لاله زار بخش
;زهد گران که شاهد و ساقی نمی خرند ;در حلقه چمن به نسیم بهار بخش

تواضع

 

;* نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست ;سلیمان با همه حشمت نظرها بود با مورش

توبه

 

;* چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست ;هم چو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت

دوری از ریا

 

;* نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد ;ای بسا خرقه که شایسته آتش باشد
;خوش بود گر محک تجربه آید به میان ;تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
;* من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد ;از گرانان جهان رطل گران ما را بس
;* بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح ;شرمسار از رخ ساقیّ و مِی رنگینم
;جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم ;یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم

استقامت

 

;* آنک پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت ;اجر صبری است که در کلبه احزان کردم
;* در ره منزل لیلی که خطرهاست درو ;شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
;تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ;ور خود از گوهر جمشید و فریدون باشی
;نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن ;ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی
;* دلا در دوستی ثابت قدم باش ;که در این ره نباشد کار بی اجر
;* باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش ;بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
;ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال ;مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش
;* رشته صبرم به مقراض غمت ببریده اند ;هم چنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
;* آتش روی بُتان در خود مزن ;یا بر آتش خوش گذر هم چون خلیل
;* گر من از سرزنش مدّعیان اندیشم ;شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
;* ما بی غمانِ مست دل از دست داده ایم ;همراز عشق و همنفس جام باده ایم
;بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند ;تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
;* با صبا افتان و خیزان می روم در کوی دوست ;وز رفیقان ره استمداد همّت می کنیم
;* عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست ;دیرگاهی است کزین زهر هلاهل مستم
;* از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به خود ;در سر کوی تو از پای طلب ننشینم

بی ارزشیِ دنیا

 

;* جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است ;هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
;* جهان پیرست و بی بنیاد ازین فرهادکُش فریاد ;که کرد افسون و نیرنگش ملال از جان شیرینم
;* حافظا خُلد برین خانه موروث من است ;اندرین منزل ویرانه نشیمن چه کنم
;* حافظا چون غم و شادیّ جهان برگذرست ;بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
;* پدرم روضه جنّت به دو گندم بفروخت ;من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم

دنیایِ دون

 

;* دلا یکدم گران باری جهان یکسر نمی ارزد ;به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد
;* غم دنیای دنی چند خوری باده بخواه ;حیف باشد دل دانا که مشوّش باشد
;* جهان و هر چه درو هست سهل و مختصر است ;ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
;* نه عمر خضر بماند نه مُلک اسکندر ;نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
;* گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور ;گفتمت چون دُر حدیثی گر توانی داشت گوش
;* طرّه شاهد دنیا همه بندست و فریب ;عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
;* تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا ;حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
;* نبشته اند بر اوراق جنّة المأوی ;که هر که عشوه دنیا خرید وای به وی
;* اگر دلم نشدی پای بند طرّه او ;کی اش قرار درین تیره خاکدان بودی

یاد مرگ

 

;* هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است ;گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
;* عاقبت منزل ما وادی خاموشان است ;حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
;* این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست ;روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
;* حجابِ چهره جان می شود غبار تنم ;خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
;* خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم ;راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
;چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت ;به هواداری آن سرو خرامان بروم

روز واقعه

 

;* دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت ;رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
;* یا رب از ابر هدایت برسان بارانی ;پیشتر زانک چو گردی ز جهان برخیزم
;* خرّم آن روز کزین مرحله بربندم رخت ;وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
;* به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید ;که می رویم به داغ بلند بالایی
;* آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد ;حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

توفیق

 

;* مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق ;گرت مدام میسّر شود زهی توفیق
;* مددی گر به چراغی نکند آتش طور ;چاره تیره شب وادی ایمن چکنم
;* بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ ;وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
;* دام سخت است مگر لطف خدا یار شود ;ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
;* یا رب از ابر هدایت برسان بارانی ;پیشتر زانک چو گردی ز جهان برخیزم
;* سوز دل اشک درون آه سحر ناله شب ;این همه از نظر لطف شما می بینم
;* لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست ;که درین بحر کَرَم غرق گناه آمده ایم

استفاده از فرصت

 

;* گر بود عمر به می خانه رسم بار دگر ;به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر
;* خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز ;پیشتر زانک شود کاسه سر خاک انداز
;* شب صحبت غنیمت دان و داد خوش دلی بستان ;که مهتابی دل افروز است و صحن لاله زاری خوش
;* اگر برخیزد از دستم که با دلدار بنشینم ;ز جامِ عیش مِیْ نوشم ز باغ وصل گل چینم

غنیمتِ فرصت

 

;* ای دل ار فرصت امروز به فردا فکنی ;مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
;ماه شعبان قدح از دست منه کاین خورشید ;از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
;* گل عزیزست غنیمت شمریدش صحبت ;که به باغ آمد از این راه وزان خواهد شد
;* ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن ;یا ز دیوان قضا خطّ امانی به من آر
;ز وصل روی جوانان تمتّعی بردار ;که در کمین گه عمرست مکر عالم پیر

فرصتِ امروز

 

;* حافظا نکته بر ایام چو سهوست و خطا ;من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
;* روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم ;مُفلسم، دریوزه ای از اهل دولت می کنم
;* تا کی از دستم برآید تیر تدبیر صواب ;در کمین گه انتظار وقتِ فرصت می کنم
;* در خرابات مغان گر گذرم افتد باز ;حاصل خرقه و سجاده روان در بازم
;* وقت عیش و موسم شادی و هنگام شباب ;پنج روز ایام عشرت را غنیمت دان هلا

فصلِ بهار

 

;* ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار ;که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
;چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو ;منه ز دست پیاله چه می کنی هی هی
;خزینه داری میراث خوارگان کفرست ;به قول مطرب و ساقی و فتوی (وف نی)
;چو هست آب حیاتت به دلت، تشنه ممیر ;فلا تَمُتْ و من الماء کل شی حیّ

فرصتِ خویش

 

;* ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز ;فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
;وی که از لعل و لب یار شدش کام و مراد ;گو غنیمت شِمُر این لحظه که کامی داری
;* ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی ;اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
;چوگان کام در کف و گویی نمی زنی ;بازی چنین به دست و شکاری نمی کنی

اُمید

 

;* در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم ;سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
;گرچه راهی بس خطرناک است و منزل ناپدید ;هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
;* بر نیامد از تمنّای لبت کامم هنوز ;بر امید جام لعلت دُردی آشامم هم هنوز
;* هاتفی از گوشه میخانه دوش ;گفت ببخشند گنه می بنوش
;لطفِ الهی بکند کار خویش ;مژده رحمت برساند سروش
;لطفِ خدا بیشتر از جُرم ماست ;نکته سربسته بگفتم خموش
;* هست امیدم به گشادی و خلاصی حافظ ;چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
;* امید هست که زودت به بخت نیک ببینم ;تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

در هوای وصل

 

;* دریغ مدّت عمرم که بر امید وصال ;به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
;چگونه باز کنم در هوای وصل تو بال ;که ریخت مرغ دلم پر در آشیانِ فراق
;* هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک ;گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
;مرا امید وصال تو زنده می دارد ;وگرنه هر دمم از هجرت است بیم هلاک
;* بسته ام در خم گیسوی تو امّید دراز ;آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
;* بر آستان امیدت نهاده ام دل و جان ;که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

غم مخور

 

;* یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ;کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
;ای دل غم دیده حالت بِهْ شود دل بد مکن ;ای سر شوریده باز آیی به سامان غم مخور
;گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن ;چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور
;دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود ;دائما یکسان نباشد کار دوران غم مخور
;ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند ;چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در گوشه امید

 

;* از نامه سیاه نترسم که روز حشر ;با فیض لطف او صد ازین نامه طی کنم
;* چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ;ما به امّید غمت خاطر شادی طلبیم
;* هست امیدم که علی رغم عدو روز جزا ;فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
;* ما پیش خاک راه تو صد رو نهاده ایم ;روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم
;هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم ;هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم
;در گوشه امید چو نظّارگانِ ماه ;چشم طلب بر آن خَم ابرو نهاده ایم
پنج شنبه 17/9/1390 - 17:34
شعر و قطعات ادبی

زنده به عشق

کار طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است. بی عشق چگونه زندگانی کند؟ حیات از عشق می شناس، و ممات بی عشق می یاب.

;روزی دو که اندرین جهانم زنده ;شرمم بادا اگر به جانم زنده
;آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم ;و آن دم میرم که بی تو مانم زنده

ای عزیز! پروانه، قوت از عشق آتش خورد. بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آن گاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند. چون به آتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش، چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است.

;اندر تن من جای نماند ای بتْ بیش ;الاّ همه عشق تو گرفت از پس و پیش
;گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش ;ترسم که به عشقت اندر آید سرنیش

سوخته عشق

چون پروانه خود را بر میان زند، سوخته شود، همه نار شود. از خود چه خبر دارد! و تا با خود بود، در خود بود. عشق می دید. و عشق قوّتی دارد که چون عشق سرایت کند به معشوق، معشوق همگی عاشق را به خود کشد و بخورد. آتش عشق پروانه را قوّت می دهد، و او را می پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است، معشوق شمع هم چنان یا ترتیب و قوّت باشد بدین طمع خود را بر میان زند. آتش شمع که معشوق باشد با وی به سوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد، نه عشق و نه پروانه.

آغاز عشق

بدایت عشق به کمال، عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است. با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد. و بی عشق او را مرگ باشد، در این حالت قوت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصّه و درد و حسرت بیند که نه دربند وصال باشد، و نه غم هجران خورد، زیرا که نه از وصال او را شادی آید، و نه از فراق او را رنج و غم نماید. همه خود را به عشق داده باشد.

;چون از تو به جز عشق نجویم به جهان ;هجران و وصال تو مرا شد یکسان
;بی عشق تو بودنم ندارد سامان ;خواهی تو وصال جوی خواهی هجران

عشق های سه گانه

ای عزیز! ندانم که عشق خالق گویم یا عشق مخلوق. عشق ها سه گونه آمد. امّا هر عشقی درجات مختلف دارد: عشقی صغیر است، و عشقی کبیر، و عشقی میانه، عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی، و عشق کبیر عشق خدا است با بندگان خود، عشق میانه دریغا نمی یارم گفتن که بس مختصر فهم آمده ایم! اما ان شاء الله که شمّه ای به رمز گفته شود.

علامتِ محبت

دریغا هرچند که بیشتر می نویسم بیشتر می آید. و افزون تر می آید! امّا ای دوست! از سعادت، محبّت خیزد و از محبّت، رؤیت خیزد. ندانم که هرگز از محبّت هیچ علامت دیده ای؟ علامت محبّت آن باشد که ذکر محبوب بسیار کند. علامت محبّت خدا آن باشد که محبوبات دیگر را دربازد، و همه محبّت ها را ترک کند و محبّت خدا را اختیار کند، اگر نکند هنوز محبّت خدا غالب نباشد. زن و فرزند و مال و جاه و حیات و وطن همه از جمله محبوبات است. اگر حبّ این محبوبات غالب باشد، نشان آن باشد که نگذارد که زکوة و حجّ و صدقه از تو در وجود آید که هر یکی خود محکمی است. تا خود به زیارت خانه خدا و رسول او تواند رفت.

بود که این همه محبوبات را وداع کند، و محبّت خانه خدای تعالی اختیار کند، مأکولات و مشروبات هم چنین محبوب است؛ به امساک این محبوبات اختیار محبوب زکوت کند، و صوم را اختیار کند. هم چنین از علامات یکایک می شمار. اگر چنانکه این حبّ محبوبات غالب آمد بر حبّ خدا، بدانکه او را با خدا هیچ حسابی نیست.

نظرگاهِ خدا

دریغا ای عزیز که قلب نداری که اگر داشتی آن گاه با تو بگفتی که قلب چیست؟ کار دل دارد. دل را طلب کن و با دست آر. دانی که دل کجاست؟ دل را «بَین إصْبعَین مِن أصابِعِ الرَّحْمن» طلب می کن. دریغا اگر جمال «إصبعَین مِن أصابِعِ الرَّحْمن» حجاب کبریا برداشتی، همه دل ها شفا یافتندی، دل داند که چیست، و دل کیست: منظور الهی دل آمده، و خود دل لایق بود ای دوست! دل نظرگاه خداست، چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود قالب نیز منظور باشد.

روزی یکی از مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم پرسید که «أینَ اللّه»؟ گفت: «فی قلوبِ عِبادِهِ» در دل بندگان خود باید جست «و هُوَ مَعَکُم أینَما کُنتُم» این معنی باشد. چون دل تو را حاصل آمد و دل را باز یافتی، روحْ خودْ جمال عزّت با تو نماید.

خطاب لم یزل

هر چه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن است. اما تو قرآن کجا بینی؟ هیهات هیهات! قرآن در چندین هزار حجاب است، تو محرم نیستی. و اگر در درون پرده تو را راه بودی، این معنی که می رود بر تو جلوه کردی. دریغا: «إنّا نَحنُ نَزَّلنا الذّکرَ و إنّا لَهُ لَحافِظون»! قرآن خطاب لم یزل است با دوستان خود، و بیگانگان را در آن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که به ظاهر شنوند،زیرا که شمع باطن ندارند «إِنَّهُم عَنِ السّمعِ لَمَعزُولون» و جای دیگر گفت: «وَ لَو عَلم اللّهُ فیهم خَیرا لَاَسمَعَهُم». اگر دانستی که ایشان را سمع باید دادن، خود داده شدی، اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند.

حقیقتِ قرآن

چه گویی بوجهل و بولهب قرآن دانستندیا نه؟ دانستند از جهت عربیّت حروف امّا از حقیقت او کور بودند. و قرآن از ایشان خبر داد: «صُمٌّ بُکمٌ عمیٌ» ای عزیز! بدان که قرآن، مشترک الدّلالة و اللَّفظ است. وقت باشد که لفظ قرآن اطلاق کنند، و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد، و این اطلاق مجازی بود. در این مقام قرآن چنین گوید که کافران، قرآن بشنوند. اما حقیقت، آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنند. این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمی شنوند.

دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمی بینیم! چون در وجود باشی، جز سواد و بیضا نتوانی دیدن، چون از وجود به درآمدی، کلام الله تو را در وجود خود محو کند، آن گاه تو را از محو به اثبات رساند. چون به اثبات رسی، دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی، برخوانی «و عِندَهُ اُمُّ الکِتاب» جوانمرد! قرآن را در چندین هزار حجاب به خلق فرستادند. اگر جلالتِ نقطه بای بسم اللّه [بر] عرش آمدی یا بر آسمان ها و زمین ها، در حال، پست و گداخته شدندی.

جان و دل

ای عزیز! آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد. در هر یک از بنی آدم دو باعث است: یکی رحمانی و دیگری شیطانی. قالب و نفس شیطانی بود، و جان و دل رحمانی بود. و اوّل چیزی که در قالب آمد نَفْس بود. اگر سبق و پیشی قلب یافتی. هرگز نفس را در عالم نگذاشتی. قالب، کثافتی دارد به اضافت با قلب. و نفس، صفت ظلمت دارد، و قالب نیز از خاک است و ظلمت دارد. و با یکدیگر انس و الفت گرفته اند. نفس را وطن، پهلوی چپ آمد، و قلب را وطن، صدر آمد. نفس را هر لحظه ای مزید هوی و ضلالت می دهند، و دل را هر ساعتی به نور معرفت مزیّن می کنند.

عذابِ اکبر

دریغا چه گویی هرگز خوانده ای که چون دوزخیان از دوزخ به درآیند، آتش ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند. و قلمِ تکلیف گرد ایشان نگردد. این خود بهشت عموم باشد، دریغا چه می شنوی! امّا آتشِ دوزخِ محبّان دانی که چیست؟ ندانی!

آتش دوزخ محبّان، عشق خدا باشد، مگر از آن بزرگ نشنیده ای که گفت: العِشقُ عذاب اللهِ الأکبر گفت که عذاب اکبر، عشق خدا باشد.

دینِ عاشقان

ای دوست! عاشقان را دین و مذهب، عشق باشد که دین ایشان، مجال معشوق باشد، آنکه مجازی بود، تو او را شاهد خوانی. هر که عاشق خدا باشد جمال لقاء اللّه مذهب او باشد، و او شاهد او باشد، در حقیقت، کافر باشد. کفری که ایمان باشد به اضافت با دیگران.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:33
اخلاق

معرفتِ نفس

بدان که هیچ معرفت بعد از معرفت الهی شریف تر و نافع تر از معرفت نفس انسانی نیست. علی الخصوص که معرفت الهی مربوط و مشروط است بدان. چنانک در حدیث صحیح است: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. و لفظ نفس در این خبر اگر بر معنی ذات و حقیقت حمل افتد، مراد آن بود.

عبودیّت و ربوبیّت

هر که نفس خود را به صفت عبودیّت بشناسد، پروردگار خود را به صفت ربوبیت بشناسد، بدان وجه که نفس پیوسته به باطل دعوی الهیّت کند، و صفات ربوبیّت را که به ذات الهی مخصوص اند و هیچ موجود را با حق در آن شرکت نه، از عظمت و کبریا و جبّاری و عزّت و استغنا و قدرت، به زور و بهتان بر خود بندد، و با خود تصوّر آن کند که این اوصاف از خصایص و لوازم اوست. و ظلمت این دعوی باطله از او مرتفع نشود الاّ به انوار تجلیّات الهی.

صفتِ حی

از ذوالنون مصری پرسیدند که پروردگار خود را به چه بشناختی؟ گفت بدان بشناختم که هرگاه که قصد معصیتی خواستم کرد جلال و عظمت الهی را یاد می کردم، و صفت حیا در من پدید می آمد و از وی شرم می داشتم و آن را می گذاشتم. پس ذوالنّون تأثیر صفت جلال و عظمت الهی را در نفس، به وجود حیا در وی، دلیل قرب و معرفت الهی دانسته است. و این معرفت، قانونی درست است که در وی غلط نیفتد. زیرا که نتیجه ذوق و حال است نه حاصل علم و تصوّر. و مستفاد از کشف و عیان است نه از خبر و برهان.

منزلتِ حق

هرکه خواهد که منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد، باید که اوّل منزلت حقّ را پیش خود اعتبار کند، و به مقدار آن منزلت، خود را نزدیک او قیاس کند.

بدانک پایه معرفت روح و ذروه ادراک آن به غایت رفیع و منیع است. به کمند عقول، وصول بدان میسّر نگردد. سیمرغی است که نشیمن بر قاف عزّت دارد. به ملواح عبارت، صید هیچ فهمی و وهمی نشود. گوهری است از قعر بحر عظمت برخاسته، به میزان قیاس تقدیر اوصاف او ممکن نبود. ارباب مکاشفات و اصحاب قلوب که امنای اسرار غیوب اند و از رقّ هوی و عبودیّت نفس آزاد گشته، بر کشف آن غیرت نموده اند.

مراد از دل

بدان که مراد از دل به زبان اشارت آن نقطه است که دایره وجود از او در حرکت آمد و بدو کمال یافت. و سرّ ازل و ابد در او به هم پیوست، و مبتدای نظر در وی به منتهای بصر رسید، و جمال و جلال وجه باقی بر او متجلّی شد. عرش رحمان و منزل قرآن و فرقان و برزخ میان غیب و شهادت و روح و نفس و مجمع البحرین ملک و ملکوت و ناظر و منظور پادشاه و محبّ و محبوب اله و حامل و محمول سرّ امانت و لطف الهی، جمله اوصاف اوست. و مراد از ازدواج روح و نفس، نتیجه وجود او.

دل مانند عرش رحمان

دل در وجود انسان بر مثال عرش رحمان است. عرش، قلب اکبر است در عالم کبیر. و قلب، عرش اصغر در عالم صغیر. جمله قلوب در تحت احاطت عرش مندرج اند. هم چنانک جزویّات ارواح در تحت روح اعظم، و جزویّات نفوس در تحت نفس کلّی. و دل را صورتی است و حقیقتی هم چنان که عرش را. صورت او آن مضغه صنوبری است که در جانب چپ از بدن ودیعت است. و حقیقت او آن لطیفه ربّانی که ذکرش تقدیم یافت. و میان این حقیقت و صورت او نفس ناطقه و روح حیوانی متوسط اند زیرا که حقیقت دل محض لطافت است و صورتش عین کثافت و میان کثیف مطلق و لطیف مطلق به هیچ وجه تناسب نه.

کلام نبوی

رسول صلی الله علیه و آله وسلم گفته است: دل چهار است. اوّلی دلی پاک روشن که در وی چراغی افزوخته بود و آن دل مؤمن است. دوّم دلی سیاه سرنگون و آن دل کافر است. سوم دلی معلّق متردّد میان کفر و ایمان و آن دل منافق است. چهارم دلی ذو وجهین که وجهی از او محلّ ایمان بود و دیگر محلّ نفاق. و مدد ایمان در او از عالم قدس و طهارت بر مثال سبزه ای که مدد از آب پاک یابد و مدد نفاق در او از عالم خبیث و آلایش بر مثال قرحه ای که مدد از قیح و صدید یابد. پس هر چه غالب شود بر او از این دو حکم آن گیرد.

* * *

بنای اختلاف این چهار قسم بر آن است که دل، نتیجه روح و نفس است، و میان نفس و روحْ تجاذب واقع. روح خواهد که نفس را به عالم خود کشد و نفس خواهد که روح را به عالم خود کشد. و همیشه در این تنازع و تجاذب باشند. گاه روح غالب می شود و نفس را از مرکز سفلی به مقام علوی می کشد. و گاه نفس غالب می گردد و روح را از اوج کمال به حضیض نقصان می کشد. و دل پیوسته تابع آن طرف بود که غالب گردد.

سعادت ازلی

اگر سعادت ابدی و عنایت ازلی در رسد و روح را مدد توفیق ارزانی دارد تا قوّت گیرد و نفس را با لشکرش مغلوب گرداند و از نزاع ایشان برهد و از مَهبَط به مصعد قدم ترقّی کند و به کلّی از نفس و قلب اعراض کرده بر مشاهده حضرت جلال اقبال نماید، دل نیز بر متابعت او از مقام قلبی که تقلّب لازم اوست به مقام روحی مترقّی و متصاعد شود و در مقرّ روح قرار گیرد، بر مثال فرزندی که در متابعت و مشایعت پدر برود. و آن گاه، نفس نیز در پی دل از محلّ و مقرّ خود که عالم طبیعت است بیرون آید و در پی دل که فرزند اوست برود و به مقام دل رسد. این چنین دل دل مؤمن است که در وی هیچ ذرّه شرک و کفر نبود.

طوایف وصول

اهل وصول چند طایفه اند: طایفه اوّل انبیا که حقّ تعالی ایشان را بعد از وصول کمال به جهت تکمیل ناقصان با خلق رجوع فرموده است و وجود ایشان را رابطه غیب و شهادت گردانیده تا خلق را به حقّ دعوت می کنند و ملک و ملکوت را معمور می دارند.

طایفه دوم آن جماعت اند که بعد از وصول به درجه کمال حوالت تکمیل و رجوع با دعوت خلق بدیشان نرفت و غرقه بحر جمع گشتند و در شکم ماهی فنا چنان ناچیز و مستهلک شدند که از ایشان هرگز خبری و اثری به ساحل تفرقه و ناحیه بقا نرسید.

طالبانِ آخرت

طالبان آخرت چهار طایفه اند: زُهّاد و فُقرا و خُدّام و عُبّاد.

امّا زهّاد طایفه ای باشند که به نور ایمان و ایقان جمال آخرت مشاهدت کنند و دنیا را در صورت قبیح معاینه بینند و از التفات به صورت مزخرف فانی او رغبت بگردانند و در جمال حقیقی باقی رغبت نمایند. و تخلّف این طایفه از صوفیّه بدان است که زاهد به حظّ نفس خود از حقِّ محجوب بود چه بهشت مقام حَظّ نفس است و صوفی به مشاهده جمال ازلی و محبّت ذات لم یزلی از هر دوگون محجوب. هم چنانکه از دنیا صرف رغبت کرده باشد از آخرت نیز رغبتش مصروف بود. پس صوفی را در زهد مرتبه ای بود ورای مرتبه زاهد که حظّ نفس از آن دور بود.

* * *

و امّا فقرا آن طایفه اند که مالک هیچ چیز از اسباب و اموال دنیوی نباشند و در طلب فضل و رضوان الهی مهاجرت اوطان نمود و ترک مألوفات کرده. و باعث این طایفه بر ترک یکی از سه چیز بود. اوّل جای تخفیف حساب یا خوف عقاب چون حلال را حساب لازم است و حرام را عقاب. دوّم توقّع فضل ثواب و مسابقت در دخول جنّت.

* * *

و امّا خدّام جماعتی باشند که خدمت فقرا و طالبان حق اختیار کنند. و اوقات خود را بعد از ادای فرایض در تفریغ و ترفیه خاطر ایشان از اهتمام به امور معاش و اعانت بر استعداد امر معاد مصروف دارند. و آن را بر نوافل عبادات تقدیم کنند. و در طلب مایحتاج ایشان در هر طریق که شرعا مذموم نباشد مداخلت نمایند بعضی به کسب و بعضی به دریوزه و بعضی به فتوح. و نظر ایشان در اخذ و اعطا بر حق بود و خلق را در اخذ رابطه اعطاء حق دانند و در اعطا واسطه قبول.

امّا عُبّاد آن طایفه اند که پیوسته بر وظایف عبادات و فنون نوافل مواظبت و ملازمت نمایند از برای نیل ثواب اخروی. ایشان حق را از برای حق پرستند نه از برای ثواب اخروی. و فرق میان زهّاد و عبّاد آن است که با وجود رغبت به دنیا، صورت عبادت ممکن بود و معنی زهد ممتنع. و فرق میان عبّاد و فقرا آنک با وجود غنا شاید که شخص عابد بود و شاید که نه

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:33
اخلاق

تجلّیِ دوست

[حضرتِ حق] باشد که به هزار و یک اسم تجلّی کند بر عارف که اگر از آن یک تجلّی بر عالم کند همه اشیا به یک بار نیست شوند.

امّا سالک باید که فاروق بود که تجلّی روحی نیز بود. امّا تجلّی روحی را نیز نشان آن بود که مستی تولّد کند. و بسیار سالک بود که فرق نتواند کرد و در آن حال به هستی مستی کند و کار او هبا شود. و نشان تجلّی حقّانی آن بود که عجز و فنا تولّد کند و هر چه بیشتر شود بیشتر خواهد بود.

;گر در نفسی هزار بارت بینم ;در آرزوی بار دگر خواهم بود

آواز انا الحق

و سالک باید که از محبوب استعانت نماید تا او را از او بستاند تا قابل تجلّیات ذاتی شود، آن گاه از هر ذرّه وجود او آواز انا الحق و سبحانی برآید. و باید که در این مقام انانیّت او رفع و فانی شود که تو نه اویی و لیکن همه اوست.

;معنی هو با تو بگویم که چیست ;دوست یکی و جز از او هیچ نیست

از ایمان تا ولایت

ای درویش بدان که اوّل ایمان است، بعد از آن عبادت مقرونه بدان. بعد از آن زهادت متّصله بدانها بعد از آن معرفت حاصله از تحقّق آن درجات ثابته، بعد از آنها همه، ولایت که نتیجه مذکور است. و ولایت را مراتب است، اعلای آن نبوّت است و میوه نبوّت امامت است. و بعد از آن دو مرتبه هرچند که تشابه و تماثل و امتناع و تجرّد و اخلاص بیشتر ورزد بدان دو مرتبه ثابت تر ولایت بلند پایه تر.

ایمانِ حقیقی

امّا ایمان حقیقی آن بُوَد که لا اِله الاّ اللّه را درست بگوید به شرطی که در اصول ایمان متمّم این کلمه باشد. و در این کلمه طیّبه چون لا را گوید باید که تجرّد ظاهر داشته باشد تا نفی به لا از او درست تواند شد. و در اِلا باید که تفرید باطن رعایت نماید و تفرید باطن ترک مال و جاه و جمیع شواغل است. و چون الاّ بگوید باید که رسم های خلق از خود دور کند، و چون اللّه گوید قطع نظر از صفات کند. و این اقصی درجات ایمان است. بعد از ایمان، عبادت و عبادت اتّباع اوامر و نواهی حق تعالی باشد و هیچ عبودیّت ورای آن نباشد که به عبودیّت هستی بیفزاید و مستی نکند.

زهد حقیقی

بعد از آن عبادت، اقتضای زهادت کند و زهد حقیقی بی رغبتی بود از هر چیز که میل جسم و طبیعت بدان باشد و طاعت نه به امید بهشت و ترس از دوزخ کند. و باید که اوّل قدم بر کونین نهد و در دوّم قدم خود را فراموش کند. آن گاه از این زهد، معرفت پیدا شود و شرط معرفت آن است که سرور اولیاء علی مرتضی فرمود: «لو کُشَفَ الغِطاء ما ازددت یَقینا» یعنی عارف آن بود که مشاهده اشیا به عین الیقین کند و ایمان را عیان گرداند.

ترکِ لذات

کس به این مقام نرسد الاّ به ترک لذّت طبیعت و ترک قیل و قال و رضا دادن به قضا و دوام ذکر و مراقبه و مراعات تقوی و استغنا.

آن گاه مراتب ولایت نمایان شود. و ولّی مطلق آن باشد که او را علم لدنّی بی واسطه باشد عبدیّت خاص و اسماء جامع یعنی اسماء و ذات. اگرچه هر ولیّ حامل اسمی بود، امّا ولیّ کلّ مظهر اسم جامع است یعنی مظهر اسم اللّه است که همه اسما در آن مندرج است. و این چنین ولیّ حاضر و غایب است. حاضر است پیش اهل حضور، غایب است از نظر اهل پندار و غرور.

ای عزیز! اولیا را جز اولیا ندانند و عارف را جز زاهد نشناسد و زاهد را جز عابد و عابد را جز مؤمن درنیابد و اولیا را باید که هم ایمان و هم عبادت هم زهادت و هم معرفت باشد.

ای عزیز! کمالاتی که مجموع خلق را باشد باید که اولیا را بود و اولیا را جز خدا و اولیا نشناسد. و ایشان شوریده مقال و بی تکلّف باشند به جهت اینکه ایشان آنچه از حق درآید همان کنند. این جماعت «خضر» صفاتند که آنچه کنند خلاف عادات و رسوم خلق کنند.

صفایِ دل

ای عزیز! اگر عمر خود را فدا کنی در طلب این مردان، نجات تو در آن باشد. این مردان را نتوان شناخت الاّ به صفای دل و شکستگی نفس، از آنکه خود را ننمایند مگر به امر حق که در رسد به آن کس که قابل محبّت حق باشد:

;من نه آن نورم که آلایم به هر تر دامنی ;تا رفیق خود نیابم کی به هر کس دم زَنم

* * *

;در راه خدا دو کعبه آمد حاصل ;یک کعبه صورت است و یک کعبه دل
;تا بتوانی زیارت دل ها کن ;کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل
پنج شنبه 17/9/1390 - 17:32
اخلاق

ریاضت

ریاضت، عبارت از تهذیب اخلاق؛ و مجاهده، عبارت از حمل نفس بر مشقّت های بدنی و مخالفت هوی است. و از این جا معلوم می شود که ابراهیم ادهم چرا گفت که: سالک به درجه صدیقان نرسد تا شش در درنبندد و شش گشاده نگرداند:

اول باید که دَرِ نعمت به خود در بندد و درِ شدت گشاده دارد و درِ عزت دربندد و درِ مذلت بگشاید و در راحت دربندد و درِ مجاهده بگشاید و در خواب دربندد و درِ بی خوابی بگشاید و درِ امید در بندد و درِ استعداد مرگ بگشاید و از این جهت گفته اند که: هر که نفس را گرامی پندارد، دین را خوار دارد.

نفس اماره

ای نفس! بدترین نفس ها اماره است و چون او را بشناختی باید که سرکش نشود بلکه او را به دوام مجاهده ملزم گردانی و به صفای وقت مغرور نشوی و به حُسن حال و لطف ذهن و حِدَّت نظر مستظهر نباشی که آفت های طبیعی و آسیب های نفسانی پیاپی می رسند و رایات شیطنت بر سر چهار سوی طبیعت افراشته می شود. و اکثر آفت ها را سه مدخل است: اول بیماری طبیعت، دوم ملازمت عادت، سوم فساد صحبت. امّا سبب مرض طبیعت، تناول حرام باشد و ملازمت عادت از متابعت هوی ظاهر شود و فساد صحبت در مداومت نظر حرام و استماع غیبت و فحش کلام تواند بود.

خصایص روزه

روزه را خصایص فراوانی است:

اول، تبدیل مرارت نفس به حلاوت. دوم، صفای اندرون. سوم، طهارت بیرون. چهارم، عمارت ظاهر. پنجم، شکر نعمت. ششم، احسان و ایثار. هفتم، التجا به حضرت. هشتم تخفیف در حساب. نهم مؤنت. دهم، مزید رضا و توکل.

صحبت به موافقت

شیخ ابوالقاسم قشیری گفت: از منصور مغربی سؤال کردم که چند سال در صحبت ابوعثمان مغربی بوده است، گفت: من در صحبت او نبوده ام لیکن سال ها خدمت او کردم.

و ذوالنون مصری گفت: با خدای تعالی صحبت به موافقت کنند و با مخلوق به مناصحت و با نفس به مخالفت و با شیطان به معادات. پس از این جا معلوم شود که صحبت با دانا نمی باید کرد اِلاّ به موافات و با نادان الا به منافات.

ارکانِ معرفت

ای نفس! ارکان معرفت چهار است و اساس خانه معرفت بر این چهار رکن قائم می شود: معرفت دنیا و شیطان و نفس و رب. پس چون سالک از نفس و خلق اعتزال کند و به زبان و دل از ذکر غیر خاموش گردد و از غذای جسمانی اعراض کند و به غذای روحانی اقبال نماید و وقتی که خلق به خواب باشند او به بیداری مشغول گردد، چنانچه مجمع معرفت، ارکان اربعه شود و متعاقب آن تبدیل بشریت او به ملکیت و عبودیت به سیادت و حس به عقل و ظاهر به باطن باشد.

زاهد و عارف

از امیرالمؤمنین علیه السلام سؤال کردند که: فرق میان زاهد و عارف چیست؟ فرمود: زاهد به قوت راضی می شود و عارف به مقیت.

ای نفس! زاهد طالب باش و عارف مطلوب، و زاهد متقرب باشد و عارف مقرب؛ زاهد توّاب باشد و عارف اوّاب؛ و زاهد صاحب مجاهده باشد و عارف صاحب مشاهده؛ زاهد از دنیا اعراض کند تا عقبی حاصل شود و عارف از دنیا و عقبی اعراض کند تا به مولی رسد؛ و زاهد سیار باشد و عارف طیار به چهار پر که آن را هیبت و انس و شوق و محبت گویند و عمل او خدای را باشد و دل او به ذکر حق مستأنس و بدن او بر بلای او صابر و سر او به راز مشغول و همت او به وصال او مصروف و وجود او در وجود او مستهلک. نماز صبح در مشرقِ اُنس کند و نماز شام در مغربِ قدس، بنده ای باشد آزاد و درویشی باشد توانگر و مفقودی باشد موجود و مرده ای باشد زنده و دوری باشد نزدیک و غایبی باشد حاضر و گریانی باشد خندان و خنده او در گریه پنهان. نه خوفْ مبطل رجاء او شود نه رجا مبطل خوف و در سایر صفات و اضداد همین قیاس باشد.

قُرب

ای نفس! عارف، بنده باشد خدای را، آزاد باشد از غیر او، محتاج باشد به خدای، مستغنی باشد از غیر، مفقود باشد از وجود خویش، موجود باشد به وجود حق و مرده باشد به مُکوّنات و زنده باشد به مُکوِّن. دور باشد از غیر حق، نزدیک باشد به حق، از خویش غایب باشد و به حق و آلاء او حاضر. از بعد معشوق ازل گریان و به قرب او خندان.

ضروریّات

ای نفس! آدمیان به قوت و لباس و مسکن محتاج اند و این از ضرورت است و ضرورات باید که به اندازه ضرورت باشد تا عین نعمت و راحت بود؛ چه اگر از قدر ضرورت متجاوز شود بلا و زحمت باشد، پس به قدر آنچه زیاده می شود، محنت و عذاب زیاده می گردد و به سبب آنکه زیاده می جویند در بلاهای وخیم و فتنه های عظیم می افتند.

ای نفس! حیوانات، تدبیر معاش از آدمیان بهتر می دانند و روزگار از آدمیان خوشتر می گذرانند؛ چه زمستانگاه و تابستانگاه معین دارند و به وقت و موسم خود می آیند و می روند. چون وقت رسید هر یک از جای خود روانه گردند و یکدیگر را از کوچ و رحلت خبر نکنند و اگر آفتی یا وفایی به اقلیمی خواهد رسید از آن اقلیم سفر کنند و به اقلیمی دیگر منتقل شوند. حیوان تا از نفسی نمیرد به نفسی دیگر زنده نشود و تا از شغل فارغ نگردد به فراغت مشتغل نتواند بود. ای نفس! اگر خواهان آنی که به جمعیت زنده شوی از تفرقه بمیر و اگر جویای خدایی از خود بمیر.

بلند همتی

ای نفس! بلند همت باش و میان دربند و تا زنده باشی و حرکت اختیاری توانی کرد به کوشش مشغول شو که علم اخلاق نهایت ندارد و تمامت مراتب درخت و خصایص آن با تخم درخت همراه اند؛ امّا اگر مهارت و تربیت باغبان در او مؤثر شود بِأَسَرّها ظاهر شوند، هم چنین جمله مراتب انسان از ابتدا تا انتها و خصایص هر یک در ذات آدمی مکنون اند اما به صحبت دانا و تربیت او مبروز گردند.

ای نفس! هرچه می جویی در جیب وجود تو مدفون است و در خزانه فطرت تو مخزون؛ پس از بیرون چه می جویی، «از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی» علمی که از راه گوش به دل رسد مانند آبی باشد که در چاه ریزی با آنکه آن را بقایی نباشد. زود متعفن گردد و سبب مرض های مهلک شود؛ چون بخل و هوای نفس و عُجب و امثال این.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:31
اخلاق

جامه مناسب

انواع جامه ها پوشیدن مباح است مگر جامه ای که شرعا پوشیدن آن بر مرد حرام است و آن جامه ای باشد که اکثر او ابریشم باشد. و اختیار مشایخ آن است که مرد باید به جامه اندک بها و کهنه و پاره دوخته بسنده کند و افضل این است و برین زیادت نکند که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرموده است: ما قَلَّ وَ کفی خَیرٌ مَمّا کَثَرَ وَ اَلْهی.

و از این زیادتْ دنیاست و حلال او را حساب و حرام او عذاب. و مشایخ سلف گفته اند: اول عبادت، جامه مناسب است. و علما گفته اند هر که را جامه رقیق و لطیف باشد، دین او نیز تنگ و ضعیف باشد. و عبدالله مسعود می گوید هر که را جامه او مثل جامه قومی باشد، دل او نیز مثل دل همان قوم باشد. مشایخ گفته اند: فقیر صادق هر چه پوشد بر وی خواب آید و او را در آن لباس ملاحت و مهابت باشد.

«قبا بر قد سلطانان چنان زیبا نمی آید که این خلقان گردآلود بر بالای درویشان»

و ادب لباس آن است که در حکم وقت باشد، هرچه بیابد بپوشد بی تکلف و اختیار؛ بعضی بر جامه ای که فریضه به او ادا کنند یعنی ستر عورت حاصل آید و سرما و گرما به او دفع شود اختصار کرده اند که این مقدار را رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم از دنیا مستثنی داشته است و فرمود که: لَیسَ مِنَ الدُّنیا.

سیرت رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم

رسول الله فرموده است که سه کس بی حساب به بهشت درآیند: مردی که جامه را بشوید و دیگری نیابد که بپوشد و مردی که جهت او را هیچ کس دیگ بر آتش دان ننهد و مردی که کسی را آب دهد و مگوید که می خواهی. و علما مکروه داشته اند که قیمت جمله جامه ها که مرد پوشیده باشد از چهل درم زیادت باشد و از این زیادت را اسراف شمردندی. و جماهیر علما و کبار ائمه و بزرگان تابعین را قیمت جامه های ایشان میان بیست درم و سی درم بودی. و قیمت جامه های مقربان صحابه رسول دوازده درم بودی تا بیست و چیزی و به سی درم نرسیدی. و رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم به جهت خود جامه ای خرید به چهار درم و هر دو جامه رسول الله را از ده درم یا بیست درم زیادت نبودی.

جامه تبرک

و رسول الله یکی را دید با جامه چرکین فرمود که این کس چیزی نمی یابد که جامه خود را بشوید؟ و دیگر جای فرموده است که خدای تعالی جامه چرکین را دشمن می دارد.

و این قوم به جامه های مشایخ تبرک کنند و اصل آن از آنجاست که رسول صلی الله علیه و آله وسلم با اصحاب به خانه درآمد و خانه مملوّ گشت. جریربن عبدالله البجلی بیامد و جای نیافت. بیرون خانه بنشست. رسول الله او را بدید جامه ای از آن خود بگرفت و در پیچید و به سوی او انداخت و او را گفت بر این جا بنشین. جریر جامه را بگرفت و بر روی نهاد و بر آنجا بوسه داد.

یک جامه بیش ندارم

شیخ محمد حریری می گوید: در بغداد درویشی بود که زمستان و تابستان به یکی جامه می گذاشت. او را از این سؤال کردند. گفت: وقتی من در کثرت جامه ها می کوشیدم. شبی دیدم که مرا در بهشت آوردند. جماعتی از یاران خودم را دیدم بر مائده ای نشسته. قصد ایشان کردم ملایکه در میان ما حایل شدند و مرا نگذاشتند و گفتند: ایشان کسانی اند که در دنیا یک جامه داشتند و تو را جامه ها بسیار است. از خواب بیدار شدم و نذر کردم که یکی جامه بیش نپوشم تا آن گاه که دیدار خدای را بینم.

گلیمِ کهنه

و رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم گلیم پوشیدی و جامه نرم نپوشیدی و شب، گلیم خود را دو تاه کردی و بر آنجا خفتی. شبی عایشه فراشی نو ساخته بود بینداخت. رسول همه شب در آن فراش از پهلو به پهلو برمی گشت و آرام نمی یافت. چون بامداد عایشه را گفت: همان گلیم کهنه مرا بیاور و این فراش را از من دور کن که مراد دوشینه بر آنجا هیچ خواب نیامد.

هم چنین نیز شبی در خانه رسول الله پنج دینار یا شش دینار بود. آن شب نیز رسول الله را خواب نیامد تا آخر شب آن را از خانه بیرون کرد. بعد از آن در خواب رفت و بعد از آن فرمود که اگر مرا امشب مرگ آمدی و دیدار خدای روزی شدی و این دینارها در خانه من بودی مرا به خدای چه ظنّ بودی که چه کردی؟

لباسِ سبز

انس مالک می گوید که رسول خدای رنگ سبز را از جمله الوان ها دوست تر داشتی و جامه اهل بهشت سبز است. و این حدیث که روایت کرده اند که رسول الله علیه السلام فرموده است: خَیرُ ثِیابِکُم البَیض، معنی او آن است که از جامه های شما خوب تر و لایق تر به سایر مردم جامه سفید است چون به آن تجمّل کنند.

خرقه آدم علیه السلام

اول کسی که خرقه پوشید آدم بود و حوا چون از نعمت بهشت به محنت دنیا افتادند برهنه بودند. جبرئیل علیه السلام بیامد و گوسفند بیاورد تا ایشان پشم آن گوسفند باز کردند و حوا برشت و آدم بر ببافت و در پوشیدن.

و موسی علیه السلام همیشه جامه پشمین داشت و یحیی و زکریا و پیغامبر ما محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم هم صوف داشتند. و عیسی علیه السلام همیشه جامه مویین پوشیدی و از پوست درخت خوردی و هر کجا شب درآمدی همانجا خفتی. و او را مسیح از بهر آن می خوانند که همیشه سیاحت کردی و مسح پوشیدی یعنی جامه مویین.

حکایت

شیخ عالم شیخ سیف الدین باخرزی می فرماید که درویشی با خرقه هزار میخی می رفت. سگی بر راه خفته ببود. آن درویش عصا بر آن سگ بجنبانید تا از راه برخیزد. سگ برخاست. ناگاه صدیقی صاحب ولایت بر آنجا رسیده آن سگ با آن صاحب ولایت به زبان آمد و گفت: شیخا! می باید که این خرقه هزار میخی ازین درویش بیرون کنی که او لایق این خرقه نیست. من این جا خفته بودم او درآمد مرا برنجانید و مرا از حال خود پریشان کرد.

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:31
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته