• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4571روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
با تعجب به پرستار گفت:
تو حوری هستی؟
جام جم آنلاین: داوود آبادی در خاطراتش نوشته است؛ سید علی ولی زاده بعد از انتقال به بیمارستان وقتی چشمهایش را باز كرد دید یك زن با لباس سفید بالای سرش ایستاده. با تعجب گفت تو حوری هستی؟ كه پرستار زد زیر خنده و گفت: اشتباه گرفتی.

در كنار سنگر بچه‌های بسیج، سنگر نیروهای ارتشی قرار داشت كه خدمه یك دستگاه تانك ام 60 بودند «ولی بك ناصری» از اكراد مومن و باصفای كرمانشاه فرمانده تانك بود. در سركوب تحركات دشمن، لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. آن روز بعد از ظهر طبق روال هر روز برای كوبیدن سنگرهای دیده‌بانی دشمن، به سكوی شلیك رفت و پس از پرتاب چندین گلوله، به طرف آشیانه برگشت. تانك را كنار جیپ 106 كه در سینه‌كش تپه ایستاده بود پارك كرد و از آن خارج شد خدمه تانك هم به سنگر خود رفتند. رمضانعلی آپرویز یكی از بچه‌های بسیجی شمال كه مسئول جیپ 106 بود آن روز از مرخصی برگشت.

آن طور كه خودش میگفت برای عروسی رفته بود چند دقیقه‌ای برای احوالپرسی پهلوی ولی بك ناصری رفت. در همین حین، علیرضا قوچانی كه از بچه‌های سپاه تهران، و امدادگر محور بود به جمع‌شان پیوست. ناگهان خمپاره‌ای در پشت سرشان منفجر شد و آنها سراسیمه به داخل تانك رفتند. دقیقه‌ای در سكوت گذشت. از تانك خارج شدند و بین جیپ 106 وتانك كه فاصله‌ای حدود 2.5 متر داشتند قرار گرفتند.

ناگهان سه گلوله خمپاره 120 در كنار هر سه‌شان منفجر شد تپه را دود باروت فرا گرفت. گلوله‌های خمپاره 60 هم بالای تپه را زیر آتش گرفتند. یكی دو تا هم آنجا مجروح شدند دمی بعد، آرامش كامل برقرار شد.

بچه‌ها سراسیمه به طرف تانك دویدند بدن‌های آن سه تا متلاشی شد و به اطراف پخش شده بود. خرج‌های گلوله 106 آتش گرفته و بر روی تكه‌های اجساد، پاشیده شده بود و می‌سوخت. هوا رو به تاریكی می‌رفت كه گریان و دستپاچه، اجساد تكه تكه شده را داخل آمبولانس گذاشتیم و به طرف شهر فرستادیم. فردای آن روز كیسه گونی‌ای به دست گرفتم و تكه‌های بدن آنها را كه در اطراف پخش بود جمع كردم.

گونی پر شد هر چه فكر كردیم هیچ راهی بهتر از این به ذهن‌مان نرسید: گونی را در همان خط مقدم خاك كردیم بعد، سپر تكه شده جیپ106 را بر روی آن نصب كردیم و بر تخته سنگی نوشتیم:
سه تن از یاران حسین(ع) رمضان علی‌آپرویز(بسیجی) ولی بك ناصری (ارتشی) علیرضا قوچانی (سپاهی)
ریشه قضیه برمی‌گشت به یكی از نیروهای نفوذی. جوان كردی بود حدود22 ساله كه به تنهایی در یك سنگر زندگی می‌كرد نه قبول می‌كرد با كسی همسنگر شود و نه كسی جرات می‌كرد با او در یك سنگر زندگی كند. وضع برخورد و اخلاق او برای همه مشكوك بود با كسی حرف نمی‌زد نگاه نافذ و تندی داشت. شاید كمتر كسی می‌توانست به چشمانش زل بزند. ابروان پرپشت و مشكی‌اش خشونت چهره‌اش را دو چندان كرده بود كمتر د رجایی كه نیروها بودند آفتابی می‌شد حتی برای آب تنی كه می‌رفت با كسی همراه نمی‌شد یكی از شب‌ها كه با علی مشاعی سرپست بودیم متوجه او شدیم كه به بالای تپه رفت و با خاموش و روشن كردن چراغ قوه علاماتی به داخل شیار رو به رو داد.

ساعتی نگذشته بود و ما انتظار تعویض پست را می‌كشیدیم كه حضور گشتی‌های دشمن، داخل شیار، مسلم شد با آتش به موقع و سنگین، دشمن به مواضع خود برگشت. همان شب جریان را به فرمانده تپه اطلاع دادیم از آن به بعد بیشتر تحت نظر بود عاقبت پس از شهادت سه تن از نیروهای خودی كه باید اعتراف كرد خمپاره‌ها با گرایی دقیق و حساب شده و با در نظر گرفتن زمان خاص شلیك شده بودند كسی او را ندید. آب شد و رفت در تاریكی‌ها. به قول عده‌ای احتمالا به عراق پناهنده شد.

از بچه‌های ارتشی كه دل شیری داشت و بیشتر به بسیجی می‌ماند تا سرباز محمود معظمی‌نژاد بود جوان سرزنده و بشاشی بود اهل شوشتر بود و خدمت سربازی‌اش را در گردان تانك می‌گذراند دوش به دوش شهید ناصری عراقی‌ها را راحت نمی‌گذاشت. ساعت 5 صبح تانك را روشن می‌كرد و می‌رفت سر وقت عراقی‌ها. در طی مدتی كه بامحمود آشنا بودم توانستم رانندكی تانك را یاد بگیرم نه من كه بقیه بچه‌های بسیج هم محمود، چند وقتی را در هندوستان تحصیل كرده و با شروع جنگ به ایران برگشته بود. تاحدودی با زبان هندی هم آشنا بود.

استعداد خوبی در نوشتن داشت گاهی با سرعت، چند صفحه نامه می‌نوشت بی‌آنكه یك نقطه در آن بگذارد. سپس شروع می‌كرد به نقطه‌گذاری نامه. از سرگرمی‌های او در خدمت پاسخ دادن به نامه‌هایی بود كه از شهرهای پشت جبهه خطاب به رزمندگان اسلام می‌آمد. یكی از آن نامه‌ها كه برای خود جذابیت خاصی داشت از دختری مسیحی بود.حدود 13 ساله به مناسب روز عید نوروز كارت پستالی فرستاده بود كه نقش حضرت مسیح را بر صلیب نشان می‌داد در پشت آن نامه‌ای به این مضمون نوشته بود؛
من به عنوان یك هموطن مسیحی شمافرا رسیدن سال نو را به تمامی شما رزمندگان كه در جبهه‌ها از دین و میهن ما دفاع می‌كنید تبریك عرض می‌كنم.

یك بار كه خیلی اصرار كردم محمود، از عملیات مطلع الفجر و آنچه كه شاهد بود برایم سخن گفت او همیشه از آن عملیات با ناراحتی یاد می‌كرد كه علت آن را پس از شنیدن خاطره‌اش فهمیدم می‌گفت: شب عملیات ما راه افتادیم رفتیم جلو. موضع می‌گرفتیم و شلیك می‌كردیم و مجددا جلو میرفتیم ناگهان متوجه شدم مقابلمان چند جسد افتاده. سر تانك را به سمتی دیگر كج كردم آنجا هم چند جنازه افتاده بود در تاریكی هوا نمی‌شد تشخیص داد متعلق به كدام طرف هستند.

باید هر چه سریع‌تر خود را به جلو می‌رساندم جریان را به فرمانده تانك اطلاع دادم و او هم با بی‌سیم كسب تكلیف كرد ك دستور دادند: بدون توجه به هر چیزی سریعا بروید جلو و به نیروها كمك كنید من هم پا را بر گاز گذاشتم و با اكره حركت كردم ساعتی بعد كه در جایی موضع گرفتیم از تانك پیاده شدیم نگاهی به شن آن انداختیم در زیر نور كم منور، تكه‌های بدنی را كه لای شنی گیر كرده بود دیدم. ناگهان چشمم به تكه‌هایی از یك لباس فرم سپاهی افتاد كه میان زنجیره‌های شنی تانك بود...

درجه‌داری كه جانشین شهید ولی بك ناصری شد برخلاف او خیلی ترسو بود با وجود این چون فرمانده گردان زرهی مسئولیت تانك را به محمود واگذار كرده بود دیگر خدمه هم با او در عملیات همراه می‌شدند.

پایین سنگر دیده بانی عراق، رو به روی محور ما، جنازه‌ای از نیروهای خودی افتاده بود كه مربوط ‌می‌شد به عملیاتی كه حدود 2 ماه قبل، درآن منطقه انجام شده بود. عاقبت یك روز، بچه‌های اطلاعات عملیات، در حالی كه با آتش تانك پشتیبانی می‌شدند، در روشنایی روز، نزدیكت سنگر دیده بانی دشمن شدند. به دلیل شدت آتش تانك، دشمن، سنگر را خالی كرده بود. به همین خاطر، بچه‌ها به راحتی سر وقت جنازه رفتند و برای اینكه مطمئن شوند جنازه تله نشده است، طنابی به پایش بستند و آن را قدری به طرف خودشان كشیدند كه هیچ اتفاقی نیفتاد. جنازه‌ را كه به خط آوردند، همه متعجب به او نگاه می كردند. پیكری كه دو ماه تمام در معرض آفتاب، برف و باران و هجوم حیوانات درنده قرار داشت، از لحاظ ظاهری، كاملا بی عیب و سالم مانده بود.

به دلیل اینكه تعدادی از اجساد شهدا و همین طور اجساد سربازان عراقی در شیارها و سینه كش كوهها مانده بود و چون امكان انتقال آنها وجود نداشت، بچه‌ها لاشخورهایی را كه باری خوردن آنها می آمدند با تیر می‌زدند.

جنازه كه به تپه كرجیها آمد. حسین علی پور از بچه‌های بسیجی بابل كه پسر عمویش در عملیات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود و هیچ اطلاعی از او در دست نبود در كمال تعجب، پسر عمویش را شناخت و با ناباوری، گریه كنند، خود را بر روی جنازه انداخت و ...

با آمدن بچه‌های آذربایجان و رفتن عشایر بومی منطقه، وضع ما بهتر شد.
بعضی شبها سر پشت نگهبانی خوابم می برد. یك شب شیف الله امامیان كه پاسبخش بود، لوله ژ-ث را روی كتفم قرار داد و گلوله‌ای شلیك كرد. هیچ چیز احساس نكردم. گلوله بعدی را كه زد صدایی به گوشم خورد و در حالی كه چشمانم را می‌مالیم. از خواب بلند شدم و خونسرد و بی توجه به آنچه گذشته است، گفتم: چی شده؟ صدای چی بود؟ سیف الله كه بدجوری شاكی شده بود، داد زد: خودت رو مسخره كردی یا منو؟ دو تا تیر زدم بلغل گوشت، تازه می گی صدای چی بود؟

شب بعد شنیدم ولی زاده قصد دارد هنگامی كه سر پست خوابم می‌برد در لباسم تفت بریزد، آن شب، به هر زوری كه بود، پلكهایم را باز نگه داشتم و شاید همان جریان باعث شد كه از آن به بعد دیگر سرپست نخوابم و زود از خواب بپرم.

پس از اصرار فراوانی كه به نوروزی و ولی زاده كردیم، رضایت دادند من و علی هم برای گشت، همراهشان برویمف من، محمود، علی، مقدم از بچه‌های تهران، ولی زاده و یكی دو نفر دیگر با تریك شدن هوا از طریق شیارها به داخل مواضع رو به رو رفتیم كه ساعتی بعد، با روشن شدن اولین منور در بالای سرمان، متوجه شدیم ب حضورمان پی برده‌اند و از همانجا راه بازگشت را در پیش گرفتیم.

تعداد زیادی گلوله تانك‌ام 60 در محوطه باز كنار تپه - كه در دید دشمن قرار داشت - كنار خاكریزی ماننده بود. تصمیم گرفتیم آنها را بیاوریم در تاریخی شب، آوردن آنها خطر داشت؛ چون امكان داشت یاپمان لیز بخورد و گلوله از دستمان بیفتد و خطر ایجاد كند. با وجودی كه دقایقی پس از شروع كارمان، دشمن، منطقه را با خمپاره 60 زیر آتش گرفت، سعی خود را كردیم و دوان دوان، در روشنایی روز گلوله‌های سنگین را به دوش گرفتیم و به انبار مهمات آوردیم.

یكی از روزها با علی داخل سنگری نشسته بودیم كه چشممان به نوشته‌ای بر روی تخته سنگ افتاد. با ماژیك سبز رنگی نوشته بود: یادگاری از سعید مسجدی اهل تهران آذر ماه سال هزار و سیصد و شصت. جا خوردم. سعید مسجدی از بچه‌های محلمان بود كه در عملیات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود. سراغ او را از بچه‌هایی كه قدیمی تر بودند، گرفتم. ولی زاده او را می‌شناخت. خاطراتی از همسنگری با او و شهادتش را برایم گفت و اینكه چگونه در بین عملیات متجه شد سعید غیبش زده و آنجا بود كه فهمید او شهید شده.

شب‌ها پارس سگ‌هایی كه بچه های قدیمی می ‌گفتند مال سگ های شناسایی عراقی‌هاست در شیارها می‌پیچید.
یكی از روزها تانكر آب بر اثر خمپاره سوراخ شد. چند روز از آب خوردن خبری نبود. ماشینی كه آب برای خط می آورد هر چند روز یك بار پیدایش می شد. مسافت تپه تا رودخانه هم كم نبود. یكی از شب‌ها كه هوا بارانی بود، كلاه آهنیف قوطی‌های خالی كموپت، كاسه‌ای چرب و نشسته روزهای قبل و هر چه را كه دم دست بود روی سقف گذاشتیم. ساعت به ساعت آبها را داخل دبه پلاستیكی جمع می‌كردیم تا بتوانیم حداقل آبی برای خوردن فراهم كنیم هر چند كمی شور!

نامه هایی كه به مناسبت دهه فجر و نوروز، از پشت جبهه برایمان می آمد یكی از خاطرات فراموش نشدنی و جال آنجا بود هر وقت مسئول تداركات برای گرفتن نامه هایی كه از خانواده ها می امد، به بنیاد شهید شهر می‌رفت تعدادی از آن نامه ها را با خود می آودر. بچه‌ها بش از اینكه منتظر شنیدن خبر آمدن نامه از خانواده هایشان باشند، باری آمدن نامه‌های مردمی انتظار می‌كشیدند. بعضی وقت‌ها بچه‌ه این نامه ها را برای هم می‌خواندند. گاهی هم اتفاق می‌افتاد فرستند نامهف هم محلی یكی از پچه‌ها بود. در آن صورت، او جواب نامه را می‌نوشت تا چند روز پس آمدن نامه‌های امت حزب الله بچه‌ها سرشان گرم پاسخ دادن به آنها بود كه در این میان، محمد معظمی نژاد، گوی سبقت را از بقیه ربوده بود. همیشه در چیبش چند تایی از آن نامه ها داشت و یا به بچه‌ها می‌گفت برای كسی كه او جواب نامه اش را داده است، آنها نیز نامه بنویسند. اكثر نامه ها از دانش آموزانی بود كه با قلم شیوا و شیرین خود، آنها را می‌نوشتند.

به مناسب سال نو، بسته‌هایی به عنوان هدیه، برای خط مقدم آورده شد. یكی از این بسته ها كه حاوی بیسكویت، كارت پستال امام (ره) دو خودكار و یك دفترچه یادداشت كوچك بود، به من رسید. با شور و شوق فراوان كیسه را باز كردم. در صفحه اول دفترچه مطلبی نوشته بود: سلام ای برادر عزیز رزمنده كه با رشادت و از خود گذشتگی خود، میهن عزیز ما ایران را از چنگال شیطان‌های خونخوار جهانی مانند صدام در آورده اید و با صدامیان مبارزه و ستیز می‌كندی. این جانب جواد مهر علیان خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان می‌باشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این كشور و ملت این است كه با رشادت هر چه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاك و میهن ما بیرون كنید و ایمان خود را از دست ندهید. باشد كه ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرتها و شیاطین آنها بجنگیم. خداحافظ
خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید؛
اصفهان - خیابان آتشگاه - مدرسه حسین محمدی ناحیه 1 كلاس دوم متشكرم.

شهر گیلانغرب با وجودی كه مدام زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشت، گهگاه هدف بمب و راكت هواپیماها نیز قرار می‌گرفت با همه این اوضاع و احوال بحرانی، تمام مغازه‌های شهر، بدون استثنا كار می كردند. شهر، حالت عادی خود را داشت؛ پنداری كه هیچ واقعه ای رخ نداده است. بچه‌ها در كنار خیابان و كوچه‌ها مشغول بازی‌های كودكان خود بودند. مادرها نیز مشغول امور خانه و گاه كشاورزی. از لحاظ مقاومت و ایستادگی می توانم ادعا كنم این شهر در میان دیگر شهرهای مرزی، بی نظیر می‌باشد و جا دارد به عنوان اسوه مقاومت رو در رو با دشمن شناخته شود؛ چرا كه دشمن از قله كله قندی، به راحتی شهر را دیده بانی می كرد و محل‌های تجمعی همچن بازار را هدف گلوله های توپ 130 قرار می داد اما شهر، همان اوضاع خود را داشت فقط برای ساعتی تا قطع شدن گلوله باران، مغازه‌ها تعطیل می شد و مردها به خانه خود نزد زن و بچه‌شان می رفتند. كسی از شهر نمی گریخت . همه می ایستادند.

یكی از روزها برای رفتن به حمام و خرید بعضی لوازم به شهر رفتیم ساعتی را در شهر چرخ زدیم. با وجود اینكه شهر گیلانغرب جای دیدنی و تفریحی و ... نداشت و شاید در عرض 15 دقیقه به راحتی می شد كل شهر را گشت، ولی عادت داشتم هر گاه به شهر می‌روم، سر تا ته شهر را بگردم و مردم را كه به امور عادی روزمره خود مشغول بودندف نظاره كنم آنها هیچ كدام نه برای پول - كه اگر می‌خواستند، در شهرهای امن هم یافت می‌شد - كه برای مقاومت و دفاع از خانه و كاشانه‌شان مانده بودند. نانوایی صلواتی و مركز رفاه رزمندگان اسلام جلو خاصی به شهر داده بود با همت كمیته امداد امام خمینی و كمك مردم شهر، این مركز برای رفاه نیروهای خط تشكیل شده بود. بعدها امثال این مركز، با نام صلواتی در تمام جبهه‌ها ایجاد شد. یك پرس غذای گرم در آنجا فقط 20 ریال بود؛ البته فقط برای رزمندگان. یعنی خود مردم هم از ورود غریبه ها به آنجا ممانعت می كردند.

پس از اینكه با علی گشتی در شهر زدیم، و سری به بنیاد شهید رفتیم و چند نامه امت حزب الله گرفتیم، به اعزام نیرو رفتیم تا با وانت تداركات، به خط برگردمی سر و كله وانت پیدا شد. همه آنهایی كه می‌خواستند به خط بروند، سوار شدند. دژبانی جاده كربلا را كه رد كردیم و در جاده آسفالت نی پهن قرار گرفتیم، غرش هواپیمایی كه وحشیانه سینه صاف و آبی آسمان را می‌شكافت و به طرف شهر می‌رفت، هراس را در نگاههایمان جای داد. رد هواپیما را با نگاههای هراسان دنبال كردیم كه به شهر رسید. ناگهان صدای انفجاری عظیم، از شهر بلند شد. دود غلیظ خاكستری رنگی از شهر برخواست. همه صحنه‌هایی را كه تا دقایقی پیش در شهر دیده بودم، جلوی چشمانش به تصویر در آمد. كودكانی كه در پایده رو كنار حمام بازی می كردند. زنانی كه لب بازار، سبدهای علفی را جلوشان گذاشته بودند و تخم مرغ رسمی می‌فروختند. ای وای! مركز رفاه رزمندگان كه مملو بود از بچه های بسیجی و ارتشی. دو حمان شهر و ...

هر چه اصرار كردیم، بی فاید بود. راننده پا را بر پدال گاز فشار داد و به طرف خط رفت. شب را تا صبح در هول و ولا به سر بردم. دلم آرام نداشت. دوست داشتم هر چه زودتر صبح شود، تا به شهر بروم. افسوس كه فاصله زیاد بود و گرنه پیاده می رفتم. هر چه می ‌كردم، خوابم نمی برد. یك لحظه هم آنچه را كه صبح در شهر دیده بودم از ذهنم محو نمی ‌شد.

صبح اول صبح، به هر زوری كه بود مرخصی گرفتم و با ماشین تداركات، به شهر رفتم . آنچه را كه می‌دیدم، باور نمی كردم. چند جای شهر بمباران شده بود. چند نقطه بدن شهر زخمی شده بود. چند نهال استقامت شهر شكسته بود. حمامی كه صبح روز قبل، ساعتی قبل از بمباران، در آن بودیم با خاك یكسان شده بود و چند بسیجی ،‌در همان جا به شهادت رسیده بودند.

هنوز از خانه های ویران دود بر می‌خواست. اجساد شهدا را به بیمارستان برده بودند. حدود 40 نفر، فقط از مردم بومی شهر، شهید شده بودند. از همه جالبتر، چهره شهر بود كه با وجود بمباران وحشیانه روز قبل، لحظه به لحظه عادی تر می‌شد. مغازه‌ها یكی پس از دیگری باز می شد و شهرف حالت هر روز را به خود می‌گرفت. انگار نه انگار كه روز گذشته آنجا را بمباران كرده اند. هنوز بوی بارون به مشام می‌رسید.

عكاسی در شهر بود كه چند روز پس از بمباران، توسط سپاه دستگیر شده. ولی یك دستگاه بیسیم با خود داشت و با آن موقعیت شهر را بهتر از آنچه كه دشمن از قله های مشرف بر شهر می دید. برایشان گزارش می داد. هر گاه قرار می شد عراق، شهر را با توپخانه بزند، یا بمباران هوایی كند، یك ساعت قبل از آن، شهر را ترك می كرد و پس از بمباران، مجددا به سر كار خود برمی‌گشت و گزارش جنایات را به عراقی‌ها اطلاع می‌داد.

گروهی از بچه‌های بابل، جایگزین نیروهای كرد شدند. سیف الله امامیان، حسین قاسمی، حسین علی پور، مهدی چوپانیان و چند تایی دیگر از بچه‌های صاف دل خطه شمال، حال و هوای خاصی به تپه كرجی‌ها داده بودند. یك ماه آخر را با آنها همسنگر بودیم. مزاح‌ها و شوخی‌ها و بازگویی خاطرات گذشته در جمع بچه‌های شالیزار، صفای خاصی داشت.

تعدادی از نیروهای آذربایجان نیز به نیروهای خط اضافه شدند. با آمدن آنها بساط شوخی و مزاح بالا گرفت. در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا بر پا بود. حدود 20 نفر به راحتی می توانستیم نماز جماعت بخواهیم. یكی از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یكی از بچه‌های آذربایجانی كه آن لحظه نماز نمی خواند و فقط برای اذیت در صف اول، پشت سر امام جماعت ایستاده بود با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را با پتوی كف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست . بقیه كه متوجه كار او شده بودند به خود فشار می آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند تشهد كه گفته شد امام جماعت خواست برای خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جای گیر كرده است بریده بریده گفت: بحول... بحول ... بحول ... ا..ا.. و نتوانست بلند شود ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچیده و همه به دنبال او كه این كار را كرده بود، دویدند كه از سنگر در رفت.

سرانجام آخرین ایام استقرارمان در خط رسید. آخرین روز، سری به رودخانه زدیم و آب تنی كردیم. خنده دار بود كه یكی از بچه‌ها برای شستن سرش صابون پیدا نكرده بود و بالاجبار موهای فرفری و بلندش را با تاید می‌شست.
یكی از راههای كه غالبا از آن طریق برای مرخصی به شره می رفتیم، شیارهای اطراف بود. البته فاصله كمی نبود. ولی هنگامی كه مجبور بودیم پیاده می‌رفتیم.

یكی از روز‌ها، دو نفر از نیروها كه پیاده به شهر می‌رفتند در رودخانه‌ای خشك، متوجه جسد سربازی شدند كه در عمق رودخانه افتاده بود و نصف بدنش زیر خاك بود و كارت شناسایی و مداركش را كه از جیب لباس پوسیده‌اش در آوردند معلوم شد بچه خیابان آزادی تهران است از بدنش چیزی جز اسكلت نمانده بود.

یك هفته از سال جدید، سال 61 را پشت سر گذاشتیم بودیم كه نیروهای تعویضی وارد خط شده جایگزین شدند. به ولی زاده گفتم: تو و محمد مگه نمی آیید عقب؟ گفت چرا، ولی ما اول نیروهای جدید را توجیه می كنیم بعدا می آییم خداحافظی كردیم و سوار بر وانت به شهر رفتیم.

هنوز از وانت پیاده نشده بودیم كه آژیر آمبولانس همه را به بیرون دفتر اعزام نیرو كشاند. آمبولانس تپه كرجی‌های بود. به دنبالش به بیمارستان رفتیم هوا می خواست تاریك شود. 3 جسد را از ماشین پایین گذاشتند. محمد مقدم بچه تهران سید علی ولی زاده بچه كاشان و یكی دیگر كه بچه تبریز بود. باورم نمی شد. آخر ، ساعتی قبل، پهلوی آنان بودیم و منتظر بودیم تا خودشان بیایند، نه اجسادشان، قضیه را كه از راننده آمبولانس پرسیدم، گفت؛

- سه تایی داشتند به پایین تپه می رفتند كه یك خمپاره شصت خورده پشت سرشان و شهید شدند.
تركش، از پشت، سرشان را شكافته بود.

سید علی ولی زاده هشت ماهی می شد كه در گیلان غرب بود. بالای جسدش كه نشستم خاطرات اولین شبش در خط مقدم را كه برایم گفته بود، در نظر تكرار شد؛

اولین شبی كه قرار شود توی سنگر، پست بدم، با یكی از بچه‌های تهرا بود. یكدفعه دیدم یك چیز قرمزی بالای سرمون روشن شد. من هم كه بدجوری ترسیده بودم. دستامو گرفتم روی سرم و داد زدم بخواب، الان می تركه . ولی برادری كه باهم بود، زد زیر خنده و گفت: نترس بابا، این منوره، فقط بیابان رو روشن می كند. كاری به ما ندارد. یواش یواش نگاهی بهش انداختم دیدم راست می‌گوید.

در چغالوند كه بود، بر اثر اصابت گلوله قناصه به بالای ابروی سمت چپش بیهوش شده بود. خودش با آن لهجه شیرین كاشانی تعریف می كرد؛

وقتی تیر خوردم، نفهمیدم چی شد. هیچی احساس نمی كردم. فقط چشماهیم را كه باز كردم دیدم یك زن با لباس سفید بالای سرم ایستاده. جا خوردم خوب نمی دیدم با تعجب گفتم تو حوری هستی؟ كه زد زیر خنده و گفت: اشتباه گرفتی. من پرستارم، نه حوری. اینجا هم تهران است و تو زنده ای بد جوری حالم گرفته شد.

مثل اینكه تركش هم می دانست كه از رو به رو بر او كارگر نیست و این بار، از پشت سرش را شكافته و این بار، از پشت، سرش را شكافته بود. اجساد، كنار پیاده رو بر روی برانكارد بودند. محوطه با نور كم ماشین روشن شده بود. سفیدی مغز ولی زاده بر زردی چهره و رنگ آبی چشمانش غلبه كرده بود.

روز بعد، نادری محمدی همراه با دو تا دیگر از بچه‌های محله مان به گیلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر، یك سری هم به خط مقدم زدیم و برگشتیم. در شهر گشت می‌زدیم كه ناگهبان نادر بر روی صندلی وسط میدان نشست، صورتش را میان دستهایش گرفت و شروع كرد به گریه كردن، با تعجب پرسیدم: نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟ گفت: حمید مون شهید شد!

حمیدگف برادر بزرگترش در جبهه جنوب بود. عملیات فتح المبین هم در آنجا جریان داشت. گفتم مكه كسی خبر داده ؟ گفت؟ نه كسی خبر نداده ولی الان یكدفعه احسا كردم دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده دست خودم نیست!

به تهران كه آمدیم، همان شب نادر را دیدم كه به دیوار مسجد تكیه داده گریه می كند با تعجب جلو رفتم و گفتم نادر چی شده؟ چرا گریه می كنی؟ هق هق كنان سرش را بلند كرد و گفت: یادته تو گیلان غرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازه‌اش رو می آرن.
و اینچنین بود اولین تجربه جنگی من.

منبع خبرگزاری فارس

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:33
شهدا و دفاع مقدس
به مناسبت سالگرد شهادت فرمانده محبوب بسیجی‌ها
جام جم آنلاین: شهید مهدی زین‌الدین لحظاتی قبل از شهادت و در حالی كه به همراه بردارش مجید به منظور شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می‌كرد به دوستان رزمنده‌اش گفت: «چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم.»

شهید مهدی زین‌الدین در سال 1338 در خانواده‌ای مذهبی و معتقد در تهران متولد شد؛ مادرش او را با عشق به قرآن و مذهب تربیت كرد و با مهر و محبت مادری، بذر اسلام را در وجود او كاشت.

او با نبوغ و استعداد فراوانی كه داشت در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد فرا گرفت؛ پس از ورود به دبستان نیز در اوقات بیكاری كتابفروشی پدرش می‌رفت و به او كمك می‌كرد و همواره یار و همراه پدر و مادر بود.

مهدی در دوران دبیرستان با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا شد و در این مدت ضمن ارتباط مداوم با شهید محراب آیت‌الله مدنی (ره) روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید بزرگوار سیراب می‌كرد به همین دلیل همواره از حضرت آیت‌الله مدنی بسیار یاد می‌كرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان می‌دانست.

در این ایام است كه پدر به علت مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی در خرم‌آباد برای بار دوم به سقز تبعید شد و سبب شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت سهم پدر را نیز در مبارزات خرم‌آباد بر دوش كشد.

زمانی كه حزب رستاخیز در دبیرستان‌ها به اجبار عضوگیری می‌كرد به دلیل آشنایی با ماهیت این گروه به عضویت آن درنیامد لذا با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند اما او از كار بازننشست و در حالی كه در رشته ریاضی درس می‌خواند، فوق دیپلم طبیعی گرفت و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفته‌ شدگان دانشگاه شیراز به دست آورد.

در این دوران بار دیگر پدر مهدی به جرم حمایت از امام خمینی (ره) از سقز به اقلید فارس تبعید شد. پدر در این ایام كه با اوج مبارزات انقلاب همزمان شده بود با استفاده از فرصت پیش آمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. این فرصتی شد تا مهدی جدی‌تر وارد سنگر مبارزات پدر شود و با عزیمت از خرم آباد به قم در هدایت مبارزات مردمی نقش مؤثرتری را عهده‌دار شود.

شهید مهدی زین‌الدین جزء نخستین كسانی بود كه جذب جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم به عضویت سپاه درآمد.

شهید زین‌الدین در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌های پیچیده ضد انقلاب در قم بود با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركت‌های انحرافی و ضدانقلابی گروهك‌های آمریكایی نقش به سزایی داشت.

وی با شروع جنگ تحمیلی به سرعت آموزش‌های كوتاه مدت نظامی را گذراند و به همراه یك گروه صد نفره خود را به جبهه رساند؛ پس از مدتی مسئول شناسایی یگان‌های رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد شد.

بخشی از موفقیت‌های به دست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتح‌المبین، مرهون تلاش و زحمات وی و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.

شهید زین‌الدین بعد از مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه نصر به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) كه بعدها به لشكر تبدیل شد، را بر عهده داشت.

سرانجام مهدی زین‌الدین فرمانده لشكر علی‌بن ابیطالب در آبان سال 1363 به همراه برادرش مجید كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود،‌ برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت كردند. در آنجا به برادران گفت: «من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم!»

در عملیات رمضان، تیپ علی‌بن ابیطالب (ع) جزو یگان‌های مانوری و خط‌شكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت شهید زین‌الدین در به كارگیری صحیح نیروها و موفقیت آن یگان در این عملیات بعدها این تیپ، به لشكر تبدیل شد.

لشكر مقدس علی‌بن ابیطالب(ع) در تمام صحنه‌های نبرد سپاهیان اسلام از جمله عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4، خط شكن و به عنوان یكی از یگان‌های همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كننده‌ای را بر عهده داشت.

سرانجام مهدی زین‌الدین فرمانده لشكر علی‌بن ابیطالب در آبان سال 1363 به همراه برادرش مجید كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود،‌ برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت كردند. در آنجا به برادران گفت: «من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم!»

موقعی كه عازم منطقه ‌شدند، راننده‌شان را پیاده كرده و گفت: خودمان می‌رویم؛ حتی یكی ازبرادران اصرار كرد تا با آنها برود اما برادر مهدی به او گفت: «تو اگر شهید شوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم اما ما دو برادر اگر شهید شویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.»

فرمانده محبوب بسیجی‌ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماؤا گزیند.

او همواره برادران رزمنده‌اش را توصیه می‌كرد كه «ما باید حسین‌وار بجنگیم»، «حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه»، «حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی»، «ای كاش جان‌ها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌كردیم». آری شهیدمهدی زین‌الدین از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل كرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت.

خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد

در بخشی از وصیت‌نامه این سردار شهید آمده است؛ «اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است؛ هیچ كس نمی‌تواند پاسداری از اسلام كند در حالی كه ایمان و یقین به اباعبدالله‌الحسین(ع) نداشته باشد.

اگر امروز ما در صحنه‌های پیكار می‌رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان (عج) فراهم شود به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین (ع) است.

من تكلیف می‌كنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل كردن و حسین‌وار زندگی كردن؛ در زمان غیبت كبری به كسی «منتظر» گفته می‌شود و كسی می‌تواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبی می‌خواهد.»

منبع-خبرگزاری فارس

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:31
شهدا و دفاع مقدس
سرلشكر صفوی از خاطرات خود می‌گوید:
جام جم آنلاین: سرلشکر صفوی در خاطرات خود می گوید: شهید باکری فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا از نظر خصوصیات اخلاقی، معرفتی و ایمانی از ویژگی های منحصر بفرد برخوردار بود و از نظر نظامی نیز فرماندهی مومن، شجاع، خردمند و با تدبیر به شمار می رفت.

سرلشکر یحیی رحیم صفوی می افزاید: اولین آشنایی من با این بزرگوار به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی وبه زمان دانشجویی در دانشگاه تبریز برمی گردد، من سالهای 50 تا 54 در رشته زمین شناسی دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل بودم وبا وی که در همان دانشگاه در رشته مهندسی تحصیل می کرد آشنا شدم البته با برادر ایشان شهید بزرگوار حمید باکری که جانشین فرمانده لشکر عاشورا بود قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سوریه آشنا شدم ودر اوج مبارزات مردم شریفمان علیه رژیم منفور پهلوی به اتفاق هم یک خودروی پژو که مقدار زیادی سلاح ومهمات در داخل آن جاسازی شده بود از سوریه به ترکیه واز ترکیه به ایران آوردیم.

وی در ادامه با اشاره به فعالیت شهید مهدی باکری پس از پیروزی انقلاب اسلامی می گوید: شهید باکری که مبارزه علیه رژیم شاه را از دبیرستان آغازکرده بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی آن هنگام فقط 24 سال داشت مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه آذربایجانشرقی وشهرداری شهر ارومیه را همزمان بر عهده داشت . وی مدتی نیز بعنوان دادستان انقلاب شهر ارومیه وهمزمان بعنوان مسئول جهاد سازندگی آذربایجان غربی مشغول خدمت بود. آن شهید بزرگوار در زمان فرماندهی اش در عملیات سپاه آذربایجان غربی ، مناطق کردستان وآذربایجان را از لوث وجود ضد انقلاب که آرامش وامنیت مردم محروم را بر هم زده بود پاکسازی نمود ودر ایجاد امنیت پایدار ومقابله با ضد انقلاب که از سمت عراق تجهیز می شدند نقش بسیار مؤثر وتعیین کننده ای داشت.

سرلشکر صفوی با تاکید بر نقش بی بدیل شهید باکری در دفاع مقدس خاطرنشان می کند: شهید باکری در سال 59 با آغاز جنگ تحمیلی به اتفاق شهید بزرگوار حسن شفیع زاده که بعداً فرماندهی توپخانه سپاه را به عهده گرفت به جبهه های جنوب وبه کربلای خوزستان آمد. آن زمان آقا مهدی باکری همراه حسن شفیع زاده با یک قبضه خمپاره 120 م.م. به "پایگاه منتظران شهادت " آمدند. البته در آن زمان آبادان در محاصره دشمنان بعثی بود وامام بزرگوار فرمان شکست حصر این شهر را در 14 آبان سال 59 صادر نموده بودند. از آنجا که رفتن به آبادان از راه زمینی ممکن نبود مهدی باکری وحسن شفیع زاده برای رفتن به آنجا تصمیم گرفتند با لنج واز طرف بندر ماهشهر به آن منطقه بروند. ناخدای لنج به آنها گفته بود : لنج من پر از کیسه های آرد است اگر آردها را خالی کردید شمارا می برم بنابراین، این دو برادر رزمنده پاسدار درمدت دو روز آردهارا خالی کردند و پس از یک روز به رودخانه بهمن شیر رسیده ودر یک اسکله پیاده شدند وتنها با خمپاره 120 م. م. که به همراه داشتند به جبهه ایستگاه های 7 و12 رفتند .

وی ادامه می دهد: این دو عزیز شهید حضور در جبهه های جنوب را از همان آبادان و ایستگاههای 7 و12 شروع کردند واز آنجا که درزمان بنی صدر هیچ مهماتی به پاسدارن داده نمی شد لذا سهمیه ای که به آنها تعلق میگرفت سه گلوله در روز بیشتر نبود ، اما آنها قهرمانانه ایستادند ومقاومت کردند تا سرانجام در عملیات ثامن الائمه (ع) یعنی پنجم مهرماه 60 حصر آبادان شکسته شد.

فرمانده سابق سپاه همچنین نقش فرماندهی شهید باکری در دفاع مقدس را یکی از ارکان اصلی پیروزی های لشکر 31 عاشورا خوانده و می گوید: شهید باکری دارای نبوغ واستعداد فراوانی بود ورشادت خودش را درطول جنگ به منصه ظهور رساند. آن شهید بزرگوار در عملیات فتح المبین معاون تیپ 8 لشکر نجف بود که فرماندهی آن به عهده شهید احمد کاظمی بود. آقا مهدی باکری در قرارگاه فتح که مأموریت باز کردن تنگه رقابیه ودور زدن دشمن در منطقه جنوبی در منطقه فتح المبین را داشت ، پیچیده ترین وسخت ترین عملیات احاطه ای را فرماندهی کرد. در همین عملیات بود که آقا مهدی از ناحیه چشم مجروح شد .

صفوی ادامه می دهد: هنوز یک ماه از زخمی شدن ایشان نگذشته بود که خودش را برای عملیات بیت المقدس آماده کرد لذا او برای شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر که از 10 اردیبهشت 61 تا سوم خرداد 61 طول کشید خودش را به جبهه ها رساند وهمچنان بعنوان جانشین تیپ نجف وارد عملیات شد . درهمان مرحله اول عملیات مجدداً بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه کمر مجروح شد واورا برای درمان جراحت به پشت جبهه بردند ولی در حالی که مجروح بود ونمی توانست روی پای خود بایستد از پشت بی سیم در مرحله سوم عملیات نیروهای پاسدار را فرماندهی می کرد.

به گفته صفوی، بعد از عملیات بیت المقدس یعنی در عملیات رمضان که به فرمان امام بزرگوار در داخل خاک عراق آغاز شد ایشان فرماندهی تیپ لشکر31 عاشورا را به عهده گرفت. تیپ عاشورا با شکستن خاکریزها وسخت ترین مواضع دفاعی دشمن در شرق بصره وارد نبرد بی امان با دشمن شد ودر حالی که نیروهایش پیاده بودند 20کیلومتر به عمق سرزمین دشمن پیشروی کرده وتیپ 10زرهی گارد جمهوری عراق را که مسلح به انواع سلاح ها بودند هدف تهاجم خود قرار داده وآنها را مجبور به عقب نشینی کردند .

وی در ادامه می افزاید: در عملیات رمضان این فرمانده عزیز مجدداً زخمی شد وبا اینکه درعملیاتهای بعدی مجروح شده بود ولی همچنان با روحیه ای عالی تر از پیش برای اجرای فرمان امام (ره) وبرای دفاع از استقلال ایران اسلامی ، به جبهه های عزت وشرف می شتافت. او درعملیات والفجر مقدماتی 1،2، 3 ، 4 که درمنطقه مریوان وارتفاعات کانی مانگا انجام شد فرماندهی لشکر عاشورا را بر عهده داشت.آقا مهدی از نظریه پردازان وشخصیت های منحصر به فرد در جنگ ، وفردی صاحب نظر در طراحی عملیات ها بود.

مشاور ارشد مقام معظم رهبری با اشاره به عملیات های بدر و خیبر به عنوان بارزترین مظهر رشادت لشکر 31 عاشورا می افزاید: آوازه رشادت ها وحماسه های لشکر عاشورا وشهید مهدی باکری در عملیات بدر وخیبر که جزو پیچیده ترین عملیات های سپاه بود به اوج رسید. این عملیات ها بصورت آبی خاکی بود وتفاوت زیادی با عملیات زمینی داشت وهردو درشرق رودخانه های دجله وفرات به منظور محاصره شمال بصره انجام گرفت. شهید بزرگوار مهدی باکری در این عملیاتها که تدبیر وشجاعت را همزمان از خودش به خرج می دادتا مرحله شهادت ایستادگی کرد. لازم به ذکر است که در عملیات خیبر در جزیره مجنون جنوبی لشکرهای سپاه به سختی می جنگیدند واز آنجا که فرمان امام بود که جزایر باید محفوظ بماند لذا دراین عملیات فرماندهان سپاه شخصا آر.پی.جی به دست گرفته ودر خط مقدم می جنگیدند.

وی ادامه می دهد: شهید والامقام حاج ابراهیم همت در این عملیات به شهادت رسید وهمچنین شهید عالیقدر حمید باکری "جانشین شهید مهدی باکری" روی پل شحیطاط که جزیره را به خشکی مسطح شکلی به نام تنومه وصل می کرد ، به فیض شهادت نایل آمد. در آنجا تانک های دشمن برای پس گرفتن جزایر از پل شحیطاط پیش روی می کردند و پشت سر هم می آمدند تا از روی پل عبور کنند وجزایر را بگیرند وهنگامی که فرزندان رشید سپاه و بسیجیان دلاور یکی از تانک ها را با آر.پی.جی می زدند، تانک های بعدی تانک جلویی را کنار می زدند وهمچنان پیش روی می کردند تا به هدفشان برسند. دراین عملیات بود که حمید باکری به شهادت رسید، درآنجا من با بی سیم به آقا مهدی اعلام کردم: بروید وجسد حمید را بیاورید تا مفقودالجسد نشود اما آقا مهدی گفت: حمید وبقیه هیچ فرقی ندارند ، اگر توانستیم همه شهدا را بیاوریم حمید را هم می آوریم بنابراین پیکر پاک شهید حمید باکری وهم شهیدان بزرگوار ایشان درآنجا ماندند.

وی ادامه می دهد: درسال بعد عملیات بدر نیز در شرق دجله وفرات انجام شد. این بار پس از آن که لشکر عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری از دجله عبور کرد جاده اصلی العماره بصره قطع شد ویک هفته جنگ بسیار سختی در دوطرف رودخانه دجله بین سپاه اسلام وکفر برقرار بود.شهید عالی مقام مهدی باکری خودش در روز اول عملیات درکنار دجله حضور داشت و پس از جلسه ای که به اتفاق وی با عزیزانی مانند شهید احمدکاظمی ، حسن دانایی وشهید صیاد شیرازی برای بررسی ادامه عملیات در شرق دجله در سنگری داشتیم او به غرب دجله رفت و کنار آخرین پاسدارها وبسیجی ها در خط مقدم با دشمن دلیرانه جنگید تا اینکه عاشقانه ردای سرخ شهادت را به قامت استوارخود بیاراست .

وی می افزاید: زمانی که خواستند جسد مطهر او را با قایق به عقب بیاورند باگلوله آر.پی.جی 7 از سوی دشمن مورد هدف قرار گرفت و پیکر پاکش تکه تکه شد وبا جریان رودخانه دجله به اقیانوس هستی پیوست. ایشان در سال 1363 به شهادت رسید ودر زمان شهادت از عمر با برکتش 30 بیشتر نگذشته بود او درعملیات بدر فرمانده لشکری بود که نزدیک به هفت هزار نفر نیرو داشت ودر میان این نیروها از نوجوان 16 ساله تا پیرمرد 70ساله حضور داشتند ، ولی او توانست همگی را مدیریت کند . یکی ازکارهای آقا مهدی این بود که برای اطمینان از جان بسیجی ها خودش با نیروهای گشتی- شناسایی به منطقه رفت ومنطقه را شناسایی کرد.

سرلشکر صفوی با اشاره به ویژگی های اخلاقی شهید باکری تاکید می کند: من با صداقت عرض می کنم امثال شهید باکری کم داشته ایم. او انسانی جامع ، با ایمان ، با اخلاص ، عاشق خدا، با عاطفه وبسیار مهربان بود. ایشان با خردمندی ومعنویت ودر عین حال با صلابت و قاطعیت فرماندهی می کرد. گاهی چند شبانه روز نمی خوابید واکثر مواقع اورا با لباس بسیجی می دیدیم واگر به او می گفتیم که چرا لباس پاسداری به تن نمی کنی ؟ تو فرمانده لشکر هستی ، می گفت: بگذارید بسیجی ها مارا نشناسند. یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد که: روز جمعه بود وایشان از جبهه آمده بود که به خانواده خود در شهر اهواز سربزند به پارک موتوری رفته بود تا روغن ماشین را عوض کند. فرد بسیجی که مسئول تعویض روغن بودگفته بود : برو برادر روز جمعه است دارم لباسهایم را را می شویم . بگذار یک روز تعطیل به کار خودمان برسیم آقا مهدی به او می گوید : برادر من لباس تورا می شویم ، تو هم بیا روغن ماشین من را عوض کن. همین کار را هم انجام می دهند ولی آن برادر بسیجی نمی فهمد او فرمانده لشکر است که دارد لباس او را می شوید.

منبع: مهر

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:29
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: 21 فروردین ماه سالگرد شهادت شهید علی صیاد شیرازی است، شهیدی که نقش مهمی در وحدت نیروهای مسلح داشت و با درایت و تیزهوشی توانست ارتباط منسجم و خوبی بین سپاه و ارتش برقرار کند که این منجر به اتحاد و همبستگی این دو نیرو در دوران دفاع مقدس شد.

شهید صیاد شیرازی از آن جهت نمونه برجسته ای از یک نظامی متعهد و دیندار در میان نیروهای مسلح به شمار می رود که ویژگیهای یک ارتشی، بسیجی و سپاهی را در خود جمع داشت و قاطعیت، شجاعت، نظم، ساده‌زیستی، انس دائمی با قرآن و نجوا و راز و نیاز شبانه از جمله خصوصیات اخلاقی این شهید بزرگوار ذکر شده است.
 
تاریخ دفاع مقدس ایران اسلامی هیچگاه نقش شهید صیاد شیرازی را در جنگ و تحولی که وی در ارتش ایجاد کرد را از یاد نخواهد برد به گونه ای که به اعتراف کارشناسان نظامی اتحاد بین ارتش و سپاه و نهایتا پیروزیهای غرب کشور مدیون رشادتهای صیاد شیرازی است.
 
مجاهدت بی نظیر شهید سپهبد صیاد شیرازی در مهار و کنترل غائله کردستان، آزادسازی بستان، سوسنگرد، خرمشهر و نهایتا عملیات مرصاد هیچگاه از حافظه تاریخی ملت ایران پاک نخواهد شد. از این جهت بود که منافقین به دلیل کینه ای که از تدبیر و دلاوری های این شهید بزرگوار در عملیات مرصاد داشتند، 10 سال پس از پایان جنگ او را به شهادت رساندند، غافل از اینکه شهادت بزرگترین آرزوی این فرمانده سرافراز بود.
 
اخلاص، صداقت، اطاعت امر ولایت، انضباط، تلاش در جهت تقویت مبانی وحدت بخش در بین نیروهای مسلح و پرهیز از مواضع اختلاف برانگیز، روحیه ساده زیستی، ارتباط مردمی، تقید به مسائل دینی و... شهید صیاد شیرازی را به نمونه ای ستودنی در میان نیروهای نظامی تبدیل کرد. وی در زمان ریاست جمهوری بنی صدر هنگامی که از سمت خود در ارتش برکنار شد، با لباس بسیجی وارد سپاه شد و با درایت و تیز هوشی توانست ارتباط منسجم و خوبی را بین سپاه و ارتش برقرارکند که این منجر به اتحاد و همبستگی این دو نیرو در دوران دفاع مقدس تا به امروز گردید.

از کودکی تا افسری

شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در سال 1323 در شهرستان درگز و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. بعد از یکسال به همراه خانواده خود در مشهد و سپس از آنجا در شهرهای مازندران اقامت گزید و سرانجام در سال 1342 به اخذ دیپلم رشته ریاضی از دبیرستان امیرکبیر تهران موفق گردید. در سال 1343 وارد دانشکده افسری شد و در سال 1346 از آن دانشکده فارغ التحصیل شد. او در طول دوره دانشکده افسری به جدیت در درس و پایبندی به مذهب شهرت داشت.

وضعیت خدمتی تا پیروزی انقلاب اسلامی

پس از یکسال طی دوره مقدماتی رسته توپخانه، به ترتیب در لشکر تبریز و لشکر کرمانشاه خدمت کرد و در سال 1351 برای گذراندن یک دوره تخصصی توپخانه تحت عنوان دوره هواسنجی بالستیک توپخانه به آمریکا اعزام شد و در این دوره امتیاز نخست را کسب کرد. وی در طول این دوره همچون یک مبلغ مذهبی در جلسات بحث و مناظره آمریکاییها شرکت نموده و آنان را به اسلام دعوت می کرد. پس از بازگشت از آمریکا به عنوان استاد به مرکز آموزش توپخانه اصفهان منتقل شد.
 
در طول پنجسالی که در متن مردم متعهد و انقلابی این دیار قرار گرفت خود را برای ورود به فضای نورانی انقلاب اسلامی آماده می کرد. او چند روز قبل از 22 بهمن سال 1357 بازداشت و با پیروزی انقلاب اسلامی آزاد و با درجه سروانی به دنیای نورانی خدمت در ارتش اسلامی وارد شد.

ورود به کردستان

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با آغاز توطئه سنگین ضد انقلاب در کردستان، شهید صیاد شیرازی در کنار شهید دکتر مصطفی چمران، در مقام فرمانده عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران به آزادسازی و پاکسازی شهرهایی همچون سنندج، دیواندره، مریوان، سقز، بانه و سردشت همت گماشت. او سرانجام با تشکیل قرارگاه عملیاتی شمال غرب کشور و با در اختیار گرفتن نیروهایی از ارتش و سپاه و ژاندارمری، در شهریورماه 1360 به آزادسازی و پاکسازی دو شهر اشنویه و بوکان پرداخت.

در مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش

در تاریخ نوزدهم مهر 1360 پس از سقوط هواپیمای C130 ارتش جمهوری اسلامی که حامل فرماندهان عالی رتبه ارتش و سپاه بود شهید صیاد شیرازی با فرمان امام راحل(ع) به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد.
 
این انتصاب همزمان با شروع دومین سال جنگ تحمیلی بود و بعد از پیروزی عملیات غرور آفرین ثامن الائمه(ع) فرماندهی نیروی زمینی با هماهنگی کامل سپاه و نیروهای جان بر کف بسیجی تدابیری جهت تلفیق نیرو را در دستور کار قرار داد. شهید صیاد در طول پنجسال فرماندهی نیروی زمینی ارتش در میدانهای نبرد حضور یافت و در این مسئولیت خطیر عملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و ده ها نبرد دیگر را فرماندهی و هدایت نمود.
 
پس از پذیرش استعفای شهید صیاد شیرازی از سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش امام در 23 تیر ماه 65 طی حکمی وی را به عضویت شورای عالی دفاع منصوب کرد. شهید صیاد لایق آن بود که حضرت امام خمینی (ره) در حکم فرمانده جدید نیروی زمینی ارتش وی را این گونه توصیف کند: "... با تقدیر از زحمتهای طاقتفرسای سرکار سرهنگ صیاد شیرازی که با تعهد کامل به اسلام و جمهوری اسلامی در طول دفاع مقدس از هیچگونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرده و امید است در آینده نیز در هر مقامی باشد موفق به ادامه خدمتهای ارزنده خود بشود."

از مرداد ماه سال 65 تا شهادت

شهید صیاد شیرازی پس از مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش، بدون وقفه، بنابر فرمان امام راحل (ره) به نمایندگی معظم له در شورای عالی دفاع منصوب شد که تا پایان جنگ ادامه یافت. او در سال 1367 در عملیات مرصاد شرکت و با روحیه ای بسیجی ضربات محکمی را بر پیکر مزدوران منافق وارد کرد. پس از پایان جنگ تحمیلی با فرمان رهبر معظم انقلاب اسلامی و فرماندهی کل قوا به معاونت بازرسی ستاد کل نیروهای مسلح و سپس با تصویب معظم له و با حفظ سمت قبلی، به جانشینی رئیس ستاد کل منصوب شد.
 
امیر سپهبد علی صیاد شیرازی پس از تلاشهای مجاهدانه قبل از پیروزی انقلاب، دفاع از استقلال کشور در مقابل مزدوران و تجزیه طلبان شرور در شمال غرب کشور با مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش در طول هشت سال دفاع مقدس و خدمت صادقانه و پرتلاش در سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح سرانجام در صبح 21 فروردین سال 1378 در مقابل درب منزلش و در حالیکه بدون محافظ سوار بر اتومبیل خود بود به دست منافقان کوردل ترور شد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

مهر

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:28
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: سینه‌ها هنوز می‌سوزد هنوز در سرما، در گرد و غبار، در تكاپوی زندگی به امید روزی كه نفسی بی‌عذاب از سینه برآید. در حصار تنگ یك اتاق. درد در سینه سوخته پنهان است. نمی‌دانم آیا تا به حال یك جانباز شیمیایی كه دچار عارضه ریوی باشد را از نزدیك دیده‌اید یا نه؟ نمی‌دانم بگویم خوشا به سعادتتان كه آن اسوه‌های صبر را دیده‌اید یا این كه... دیدن رنج و مشقت یك انسان برای هر كسی سخت و منقلب‌كننده است، چه برسد به دیدن انسانی كه حتی عادی‌ترین نیاز حیاتیش، یعنی تنفس را با سختی انجام می‌دهد!

 مردانی كه كم هم نیستند و اگر حال و حوصله‌اش را داشته باشیم و همت كنیم، می‌توانیم در آسایشگاه‌های شهرمان به دیدارشان برویم. تا به حال چند بار به ملاقات این كوه‌های استقامت رفته‌ایم تا نمونه‌هایی زنده از پایمردی را ببینیم و از خواب شیرین روزمرگی خود بیدار شویم؟! آیا تا به حال صدای خس‌خس نفس‌هایشان را شنیده‌ایم؟ به خداوندی خدا قسم، خس‌خس نفس‌هایشان نجوایی عاشقانه با ملائك است، ولی شنیدنش گوش بصیرت می‌خواهد كه ما نداریم! و شاید حتی وقتی چند لحظه‌ای به آن گوش می‌سپاریم، خود احساس خفگی كنیم! تا به حال دیده ایدشان؟ جانباز شیمیایی وقتی می‌بینی نفسش كم می‌آید، وقتی می‌بینی دانه‌های درشت عرق از پیشانیش سرازیر می‌شود، وقتی می‌بینی لب‌هایش كبود می‌شود، وقتی می‌بینی با اسپری‌های كوچك و بزرگ خود، سعی می‌كند تا راه نفسش را باز كند، وقتی می‌بینی كوله‌پشتی خاكی رنگی را همیشه به دنبال خود می‌كشد و هرازگاهی از ماسك اكسیژن درونش استفاده می‌كند، وقتی می‌بینی مجبور است نفس كشیدن كه یك حركت غیرارادی و در ظاهر راحت و بی‌دردسر است را با زحمت انجام دهد و به همین دلیل زود خسته شود و به قول یكی از همین عزیزان «گاهی یادمان می‌رود كه باید نفس بكشیم...!» به چه می‌اندیشی؟ آیا می‌توان باور كرد كه برای به دست آوردن مال و مقام دنیا خطر كرده‌اند و به آغوش گاز خردل، VX، تابون، سارین و انواع گازهای عامل خون و اعصاب رفته‌اند؟ جواب به این سوال كاملا مشخص است، ولی ما فراموش می‌كنیم كه بر جوانان این سرزمین، آنهایی كه هم سن و سال من و تو بودند و از همه چیز خود گذشتند چه گذشت. پس بیایید اگر مرهمی بر درد كهنه‌شان نیستیم، نمك زخمشان نباشیم.

مریم زوبین

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:25
خانواده

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد


نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت


ای که دور از من و یاد منی....با خبر باش که دنیای منی


شادیت شادی من...غصه ات غصه ی من


قلب من خانه تو...خانه ات قبله ی من

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:24
شهدا و دفاع مقدس
دوست دارم تنها یك گلوله به گلویم بخورد
جام جم آنلاین: گفت: توی دنیا بعد از شهادت، تنها یك آرزو دارم.دوست دارم یك گلوله بخوره به گلوم. تعجب كردیم. گفت: یك صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش می زنه! اشاره كرد به جریان بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر(علیه السلام) . گفته‌های شهید «برونسی» پیش از شهادتش بود.


زندگینامه

شهید عبدالحسین برونسی،فرمانده تیپ جواد الائمه(ع) بود. روستای "گلبوی كدن" سال 1331 پذیرای حضور نوزادی به نام عبدالحسین شد. باد وباران، گرما وسرما آمدو رفت وكودك به گرمای محفل علم رسید. سال چهارم دبستان بود كه به خاطر بیزاری از عمل زشت معلم طاغوتی و فضای نامناسب، درس ومدرسه را رها كردو در زمین های كشاورزی مشغول كار شد. مأوایش تنها مسجد محل شد ولی همچنان در مبارزه با طاغوت ثابت قدم بود ودر دوران خدمت سربازی به جرم پایبندی به اعتقادات دینی مورد اهانت و آزار افسران ونظامیان قرار گرفت.
سال 1347 با خانواده ای روحانی وصلت كرد كه شروع انجام مبارزات او گردید. اعتراضاتش بر خدعه های ر‍ژیم پهلوی از جمله اصلاحات ارضی منجر به ترك محل زندگی در مشهد شد. پس از چندی به كار بنایی مشغول گردید و به مرور زمان در كنار كار مشغول خواندن دروس حوزوی شد ولی به علت اوج گرفتن مبارزات، زندان های پی در پی، شكنجه های ساواك وپیروزی انقلاب اسلامی و ورودش در گروه ضربت سپاه پاسداران از ادامه تحصیل بار دیگر باز ماند.
با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای دفاع به جبهه رفت وبا رشادت هایی كه از خود نشان داد مسئولیت های مختلفی بر عهده گرفت كه آخرین مسئولیتش قبل از عملیات خیبر، فرماندهی تیپ18 جواد الائمه(ع) بود وبا همین سمت در 23/12/1363 در عملیات بدر با رمز" یا فاطمة اازهرا(س)" نشان شهادت را در بی نشانی پیكر مطهرش یافت و فرزندانش مرثیه خوان لحظه های فراق شدند.

خاطرات

صورتش را كه دیدم جاخوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواكی ها یك دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد. آن روز هر چه اصرار كردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آورده اند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده.
یك بار كه داشت برای چند تا از دوستانش تعریف می كرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شكنجه های وحشیانه ای داده بودندش؛ شكنجه هایی كه زبان ا گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او می خندید ومی گفت. من گریه می كردم ومی شنیدم.
روزی كه آزاد شد، همسایه ها خوشحالی می كردند. یكی شان هم شیرینی داد؛ خودش ولی ناراحت بود وغمگین. فكر می كردم ناراحتی اش مال بلاهایی است كه سرش آورده بودند. همین را به اش گفتم. گفت: اونا كه ناراحتی نداره. گفتم: پس برای چی ناراحتی؟ گفت: برای اینكه شهید نشدم. گفت: اگر شهید می شدم جای شیرینی دادن داشت؛ ولی حالا كه از زیر دست اون جلادا زنده برگشتم و توفیق شهادت نداشتم؛ باید خرما بدن!

خبرهای نگران كننده ای از منطقه می رسید. می گفتند درگیری ها شدید است. یك گوسفند نذر كردم؛ نذر سالم برگشتن عبدالحسین. از جبهه كه آمد موضوع را به اش گفتم. خودش یك گوسفند خرید. در و همسایه و بعضی از فامیل ها گوسفند را دیده بودند. فهمیده بودند نذری است منتظر رسیدن گوشتش بودند. گوسفند را كه كشتیم، عبدالحسین چیزی برای خودمان نگه نداشت. تمام گوشت ها حتی جگر وكله پاچه اش را به صورت مساوی تقسیم كرد. بعد همه آنها را ریخت داخل یك گونی. گونی را گذاشت ترك موتور گازی اش و راه افتاد. فكر كرده بودم خودش می خواهد آنها را ببرد در خانه دوست وآشنا. ولی این كار را نكرده بود. وقتی به اش اعتراض كردم، گفت: مگه شما گوسفند را فی سبیل الله نذر نكردی؟ گفتم: خوب چرا. گفت: خوب گوشتش باید می رسید دست كسانی كه به نون شب شون محتاج بودن. گفت: ما الحمدلله نه خودمون به نون شب محتاجیم، نه دوست وآشناهایی كه داریم.

هم برای او مثل روز روشن شده بود، هم برای من، تا وقتی كه جبهه بود، مشكلاتمان خیلی كمتر بود وزندگی مان آرامتر. همین كه می آمد مرخصی، مشكلات هم یكی بعداز دیگری شروع می شد؛ بچه ها مریض می شدند، وسایل خانه خراب می شد وخیلی چیزهای دیگر پیش می آمد. طوری می شد كه گاهی به شوخی به اش می گفتم: نمی شه شما همین مرخصی را هم نیای! همیشه می گفت: من شما را سپردم به امام رضا (ع)، برای همین هم مطمئنم وقتایی كه توی خونه نیستم، مشكلات و گرفتاری هاتون خیلی كمتر می شه.

فرمانده پسرم بود. شنیدم بدجوری مجروح شده. آورده بودندش مشهد. رفتم عیادتش. صورتش نورانی بود و روحیه اش عالی. از حال وهوایش معلوم بود مال این دنیا نیست. بعد از سلام واحوالپرسی، صحبت را كشیدم به بهشت وحوریه های بهشتی. گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا یكی شون هم برای ما بگیر. خندید وگفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم. گفت: اگر اون مثل شیر مواظب بچه های من نباشه، توی جبهه هیچ كاری از من برنمی آد.

پدرش بیشتر از شصت سال داشت. عبدالحسین هر بار كه می دیدش، به اش می گفت: بابا وسایلت را جمع كن كه این بار می خوام با خودم ببرمت جبهه. او زیر بار نمی رفت. می گفت: از من سن وسالی گذشته؛ جنگ مال شما جوون ترهاست. عبدالحسین می گفت: خدمت به اسلام پیر وجوون نمی شناسه. یك بار از سر اعتراض به اش گفتم: این پیرمرد بنده خدا رو می خوای ببری جبهه كه چی بشه؟ گفت: خیلی دوست دارم ببرمش اونجا كه شهید بشه. آخرش هم یك بار هر طور بود، راضی اش كرد وسه چهار ماهی بردش جبهه.

تشریح عملیات می كردیم. بچه های ارتش هم بودند. همه صحبت ها حول وحوش مسایل تاكتیكی می گردید، واینكه؛ ما چه داریم، دشمن چه دارد. نوبت عبدالحسین رسید، بلند شد ایستاد. گفت: بحث های تاكتیكی واین حرف ها، نباید مارو مغرور كنه؛ نگید عراق تانك داره ماهم داریم. رفت سراغ جنگ های صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری گفت كه باعث شكست نیروهای اسلام شد، و درباره عقیده ومعنویت حرف زد. بعد هم شروع كرد به مقایسه سپاه امام حسین(علیه السلام) وسپاه یزید(لعنة الله علیه). طولی نكشید كه زد به صحرای كربلا و بعد هم به گودی قتلگاه. حالا همه بدون استثناء داشتند زار زار گریه می كردند. صدای عبدالحسین بلند تر شده بودو لرزان تر. گفت: اسلحه ووسیله درسته كه باید باشه، ولی اون نیرویی كه می خواد ماشه آرپی چی را فشار بده، باید قلبش از عشق امام حسین(ع) پر شده باشه وگرنه نمی تونه جلوی تانك های پیشرفته دشمن را بند بیاره.

وسط جلسه برای كادر فرماندهی میوه آوردند. بچه ها خسته بودند وگرسنه. آمدند مشغول خوردن بشوند، عبدالحسین نگذاشت.به مسئول تداركات گفت: این میوه رو برای همه گرفتی یانه؟ گفت: نه حاج آقا این سهم بچه های فرماندهیه كه بیشتر از بقیه زحمت می كشند. عبدالحسین ناراحت شد. گفت: ما اینجا نشستیم وداریم نقشه می كشیم؛ نیروهای دیگه هستن كه باید این نقشه ها رو عملی كنند و برن توی دل دشمن. آن روز تا برای همه میوه نگرفتند لب به میوه ها نزد.

خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست وپنجه نرم می كردیم. فقط یك پنكه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او كفاف خریدن یك كولر را نمی دهد. یك روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی كولر به او داده اند تا به هر كس خودش صلاح می داند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یكی از آنها راببرد خانه خودش. قبول نكرده بود. به اش اصرار كرده بودند. گفته بود: این كولرها مال اون خانواده هاییه كه جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.

از سر شب رفته بودیم شناسایی. وقتی برگشتیم، گفتند: جلسه است. جلسه تا یك ساعت به اذان صبح طول كشید همین كه پام رسید به چادر، مثل جناه ها ولو شدم روی زمین. عبدالحسین ولی نخوابید. آستین ها را زد بالا ورفت پای منبع اب. از صبح فشار كار بیشتر از همه روی دوش او بود، ولی ایستاد به نماز. اذان صبح هم آمد مارا بیدار كرد. بعد ازنماز باز كار بود وفعالیت.

قبل از عملیات میمك بود. دلم آرام نداشت. عبدالحسین انگار فهمید این را. بدون مقدمه گفت: من با تمام وجود به آیه" وما رمیت اذ رمیت، ولكن الله رمی" اعتقاد دارم. گفت: توی عملیات مطمئنم این خداست كه گلوله من رو به هدف می نشونه. داشتم نگاهش می كردم. پرسید: قرآن داری همرات؟ یك قرآن جیبی كوچك داشتم. گفتم: آره. گفت: برای اینكه حرفم به ات ثابت بشه، همین الان قرآنت را دربیار وباز كن، اگر این آیه نیومد. قرآن را در آوردم. بسم الله گفتم وبازش كردم. آمد:" وما رمیت اذ رمیت، ولكن الله رمی".

گفت: توی دنیا بعد از شهادت، تنها یك آرزو دارم. گفتم: چه آرزویی؟ گفت: دوست دارم یك گلوله بخوره به گلوم. تعجب كردیم. گفت: یك صحنه از روز عاشورا همیسه قلب منو آتیش می زنه! اشاره كرد به جریان بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر(علیه السلام) و این كه امام حسین (علیه السلام) خون مقدس او را به آسمان پاشیدند و گفتند: خدایا قبول كن. عملیات والفجر یك مجروح شد. گلوله ای خورده بود به گلوش. وقتی می بردندش عقب؛ از گلوش داشت خون می امد. می گفت: دیگه غیر از شهادت آرزویی ندارم.

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:22
سخنان ماندگار

ارزش یک خواهر را،از کسی بپرسکه آن را ندارد. ارزش ده سال را،از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند. ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس. ارزش یک سال را،از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است. ارزش یک ماه را،از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است. ارزش یک هفته را،از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس. ارزش یک ساعت را،عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:21
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: تابستان سال 65 منطقه بودیم. اوقات بیكارى را گاهى فوتبال بازى مى كردیم. یك روز مشغول بازى بودیم كه شهید كاوه آمد و گفت من هم بازى. یار طرف مقابل ما شد. وقتى بازى به اوج خودش رسیده بود پاى من افتاد داخل بند پوتین شهید كاوه و او به شدت زمین خورد.

بلند شد و مانند بچه هاى كوچك كه بهانه مى گیرند از زمین رفت بیرون و گفت: من با تو قهرم دیگر بازى نمى كنم. این عبارت را با حالت بچگانه و ناز و كرشمه اى خاص بیان كرد. تمام افراد دو تیم جمع شدند و التماس كردند كه: محمود آقا بیا بازى او همچنان مى گفت: نمى آیم. من را تاجى زده زمین. خلاصه بعد از كلى التماس و درخواست كه شما بزرگترید، عیب نداره، نفهمیده و روبوسى بلند شد و آمد بازى؛ چقدر آن روز خندیدم و خوش گذشت. روحش شاد.

در تیپ 77 كماندویى نبوت باختران از عملیات بیت المقدس سه ته عملیات والفجر 10 در یكى از برنامه هاى گشتى: دو نفر از برادران در خاك دشمن مانده بودند. موقع برگشتن بر اثر انفجار خمپاره یكى هر دو چشم و دیگرى پاهایش را از دست مى دهد. فكرى از مغزشان خطور مى كند. آن كه پا نداشته به دیگرى مى گوید: بیا من چشم تو باشم. تو پاى من. همین كار را كردند و توانستند به خاكریز خودمان برسند

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:19
شهدا و دفاع مقدس
همان دفعه اول در دل خانواده‌ام جا باز کرد
جام جم آنلاین: یك شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌كردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌كشم.» فردای آن شب خبر رسید همت آمده است.

همسر شهید همت یكی از دانشجویان داوطلب اعزامی از اصفهان به پاوه بود كه تابستان 1359 وارد این شهر شد و همراه دیگر خواهران مستقر در كانون فرهنگی سپاه و جهاد پاوه به كار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداخت. او در مهرماه همان سال، پس از اتمام مأموریت خود به اصفهان بازگشت و در اواخر تابستان سال 1360 بار دیگر راهی پاوه شد و فعالیت خود را از سرگرفت.

همت مدتی پس از بازگشت از سفر حج به خواستگاری اش رفت. خود وی شرح سامان گرفتن زندگی مشترك خود را با حاج همت چنین تعریف می‌كند: با یكی دو نفر از دوستان خود عازم كرمانشاه شدیم، آموزش و پرورش آن‌جا ما را به پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم هوا تاریك شده بود. باران می‌بارید. یك‌راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. همت آن ‌جا نبود. گفتند به سفر حج رفته است. در اتاق خواهران مستقر شدیم و از روز بعد كار خود را در مدارس پاوه آغاز كردیم. آن زمان شهر رونق بیشتری پیدا كرده بود و بخش عمده‌ای از منطقه پاك ‌سازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی توسط شهید ناصر كاظمی و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.

سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم. یك شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌كردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: "این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌كشم."  فردای آن شب خبر رسید همت آمده است. یكی-دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم. گفتند كسالت دارد و همت به جای ایشان آمد. حالا دیگر او را حاج همت صدا می‌زدند. چند دقیقه‌ای پس از شروع سخنرانی ایشان، برادری از سپاه آمد و خبر درگیری مناطق اطراف پاوه را داد. حاجی عذرخواهی كرد و مدرسه را ترك گفت.

دو روز بعد همسر یكی از برادران اعزامی از اصفهان، كه در آموزش و پرورش فعالیت می‌كرد و ارتباط صمیمانه‌ای با حاج همت داشت، به محل سكونت ما آمد و درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد، بهانه‌ای آوردم و پاسخ منفی دادم.

آن خانم اصرار كرد و از خلق و خوی شهامت، اخلاص و فداكاری حاجی تعریف كرد و گفت: دیگران روی شهادت و گواهی همت قسم یاد می‌كنند."  گفتم روی این موضوع فكر می‌كنم. دو یا سه روز بعد در خانه همان خانم و همسرشان با همت حرف زدیم. او نشانی منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد. در آن ایام سپاه پاوه همچنان مشغول پاك ‌سازی روستاهای مرزی از لوث گروهك‌ها و عراقی‌ها بود و چون او نقش عمده‌ای در فرماندهی این عملیاتها داشت قرار شد پس از اتمام عملیات راهی اصفهان شود.

 همزمان با انتقال تعدادی از شهدا به اصفهان فرصتی فراهم شد و حاجی در آن سفر همراه با خانواده خود برای گفتگو با پدر و مادرم به خانه ما رفتند. از آن‌جا كه شخصیت حاج همت احترام برانگیز بود و علاوه بر آن از قدرت كلام خوبی برخوردار بود و محبت دیگران را نسبت به خود جلب می‌كرد، در اولین برخورد با خانواده من توانسته بود جای خود را باز كند.

به دنبال موافقت هر دو خانواده حاج همت از اصفهان با پاوه تماس گرفت. برادران مستقر در كانون، امكان سفر من به اصفهان را در اسرع وقت فراهم كردند. فردای همان روز كه به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری كه در جا انداختن مطالب داشت گفت: " برای یك مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیانگذار اسلام نیست." و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.

دلم می‌خواست خطبه عقد را امام خمینی(ره) بخوانند، این، یكی از آرزوهایی بود كه زوج‌های جوان در آن روزها داشتند و در صورت انجام آن به خود می‌بالیدند. به حاج همت پیشنهاد كردم از دفتر امام وقتی بگیرند. ولی پیش از آن‌كه درخواست خود را به طور كامل به زبان بیاورم حاجی از من خواست صرف ‌نظر كنم. او گفت: راضی نیستم روز قیامت جوابگوی این سؤال باشم كه چرا وقت مردی را كه متعلق به یك میلیارد مسلمان است به خودت اختصاص دادی.

قرار خرید گذاشته شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهت خرید برای من باز گذاشته بود، اما برای خودش جز یك حلقه ساده كه قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نكرد.مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سرسفره حاضر شدم. حاجی نیز یك دست لباس سپاه به تن كرده بود. میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجی بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند كه این‌چنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود.

منبع- خبرگزاری برنا


پنج شنبه 24/4/1389 - 13:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته