خاطرات و روز نوشت
سلام به همه
با خودم و با تو هستم جوان ایرانی!!
میدانی كه امروز، روز جهانی سالمندان است؟
میدانی كه تكریم سالمند، چیست و چگونه است؟
اگر میدانیم، پس نباید مشابه این تصویر، جای دیگری دیده شود...
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
سه شنبه 9/7/1392 - 16:48
شهدا و دفاع مقدس
سلام به همه
یاد و خاطره غیور مردانی را گرامی میداریم كه اگر مردانگی را نشان نمیدادند، خط چین مرز میهن، آشفته میشد...
تق...! اصلا فکر نمیکرد صداش اینقدر بلند باشه، کمی هم ترسیده بود. چون تا حالا شکستن قلک رو تجربه نکرده بود. شاید به این خاطر بود که هیچوقت انگیزهای به این مهمی برای شکستن قلکش پیدا نکرده بود. پول خردها رو یکی یکی از بین تکههای قلک شکسته جمع کرد و توی یک کیسه ریخت. لباسش رو سریع پوشید و دوید توی کوچه. کیسه پولها رو محکم توی دستاش گرفته بود که مبادا این پولها رو از دست بده. در تمام مسیر به این فکر میکرد که با این پولها، چی میتونه بخره؟ خوراکی، لباس، یا ...؟
هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده بود که خودش رو جلوی مغازه اصغر آقا دید. اصغر آقا، مثل همیشه پشت پیشخوان مغازه داشت با چرتکه حساب و كتاب میکرد. فاطمه کوچولو کیسه پول خردها رو یه بار دیگه نگاه کرد، یه نفس عمیق کشید و پاش رو توی مغازه گذاشت.
- سلام اصغر آقا...
اصغر آقا که تازه متوجه اومدن فاطمه کوچولو شده بود، گفت:
- سلام فاطمه جان. خوبی؟ چیزی میخوای؟
فاطمه کیسه پول رو به اصغر آقا نشون داد و گفت:
- اصغر آقا، با این پولها چی میشه خرید؟!
اصغر آقا یه نگاهی به کیسه انداخت و اون رو از فاطمه گرفت. ولی قبل از اینکه بگه چی میشه خرید، گفت:
- فاطمه جان، هر چی میخوای بگو تا بهت بدم. مگه یادت رفته که من و بابات با هم رفیقیم. بگو، تعارف نکن عمو جون ...
فاطمه جواب داد:
- نه عمو، واسه خودم هیچی نمیخوام. فقط بگین چه جور خوراکی میشه با اینها خرید و به جبهه فرستاد.
اصغر آقا، طوری که فاطمه متوجه نشه، اشکهاش رو پاک کرد و با لبخندی گفت:
- کنسرو ماهی...! آره، همین خوبه، با این پولها میشه کنسرو ماهی خرید.
بعدش هم توی یه کیسه، چند برابر اون مبلغ، کنسرو ماهی گذاشت و به فاطمه داد. فاطمه کوچولو اصلاً فکرش رو هم نمیکرد كه با این پولهای کم، این همه خوراکی بتونه بخره. لبخند کودکانهای زد و خواست از مغازه بیرون بره که اصغر آقا صداش زد:
- راستی فاطمه جان، نگفتی از بابات چه خبر؟ خیلی وقته از جبهه نیومده، دلمون براش تنگ شده، اگه زنگ زد سلام من رو هم بهش برسون ...
فاطمه از بس که خوشحال بود، دیگه منتظر تموم شدن حرفهای اصغر آقا نموند و به سمت مسجد دوید.
نزدیک مسجد که رسید، دید همه دارن کارتن کارتن وسیله و خوراکی برای جبهه میارن که هر کدومشون هم چند برابر کیسه خوراکی فاطمه بود. قدمهاش کمی سست شد. كمی هم خجالت میكشید. نگاهی به وسایل بقیه و نگاهی هم به کیسه خودش انداخت. دیگه سرش رو خیلی بالا نیاورد. حرفهای دلش رو، از اون چند قطره اشکی که داشت از روی گونههاش میغلتید، میشد شنید.
آسمون شهر حسودی کرد و مثل دل آسمونی فاطمه، شروع به باریدن کرد. چند لحظه بعد، اشک و بارون یکی شده بود. شاید بارون چیزی نمیخواست، جز اینکه اشکهای فاطمه رو بشوره. به هر حال، فاطمه کوچولو الان درست روبروی در مسجد ایستاده بود و به کامیونی نگاه میکرد، که با کمکهای مردمی و کمک کوچولوی اون، پر شده بود. کامیون آروم آروم از فاطمه دورتر و فاطمه هم آروم آروم، خوشحالتر میشد.
چند روز بعد، تو خط مقدم جبهه، هدیه فاطمه، رسیده بود به دست پدر فاطمه ...
داستان کوتاه: سعید سخایی
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
دوشنبه 1/7/1392 - 9:53
رمضان
کم کم ماه مهمانی خدا تمام میشود...
کوله بار اعتقادت را چقدر پر کردهای؟!
توشه یک سالهات کافیست؟!
کم کم میشنوی که همان گروههایی که حدوداً یک ماه پیش در تلاش برای رویت هلال ماه مبارک رمضان بودند، حالا برای رصد هلال ماه شوال میکوشند ...
کم کم میبینی که ختم قرآنت به صفحات آخر قرآن کریم رسیده است ...
کم کم به فکر نماز عید خواهی افتاد که ساعت چند آماده شوی و بروی ...
کم کم دنبال برگهای کوچک قنوت نماز عید فطر میگردی ...
کم کم به آخرین سحر نزدیک میشوی ...
کم کم میپرسی و میگردی که فطریهی امسال چقدر است؟...
کم کم به دعای روزهای آخر ماه مبارک رسیدهای ...
و کم کم دلت تنگ میشود ...
همهی اینها یعنی اینکه ماه رمضان دارد تمام میشود ...
ماه رمضان دارد تمام میشود اما، آیا با رمضان را آنگونه كه شایسته اوست، قدر دانستیم؟ آیا به مسجد رفتیم؟ آیا یک آیه قرآن را درک کردیم و فهمیدیم؟
آری؛ در تپش نبض تند زمان، چه زود، بدرقه کردیم روزهای روزه داریمان را.
کوله بارت بر بند، شاید این چند سحر، فرصت آخر باشد ...
جایی نوشته بود:
افسوس که رمضان دارد تمام میشود...
اما اگر از من بپرسی، میگویم: مهمانی خوبی بود ...
کاش خدا هم بگوید: مهمان خوبی بود ...
بندگیهاتون قبول حق، أن شاء الله
متن، برگرفته شده از چند سایت است + اندكی ویرایش
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
دوشنبه 14/5/1392 - 16:11
طنز و سرگرمی
سلام سلام سلام به همه
روز و روزگار همگی خوش
امیدوارم در این ماه مبارك رمضان، همگی بهرهمند از نعمات و الطاف خاص خداوند باشیم.
ماه رمضان، در كنار تمام نعمتها و موهبتهایی كه با خود به همراه میآورد، گاهی هم میتواند دلیلی شود برای سرودن یك شعر طنز!
امیدوارم شعر طنزی كه پیش روی شماست، دلیلی شود تا گل لبخند بر چهره شما شكوفا شود.
سحرگشت و ز شـــــــوق روزه داری | ز جـــــــــــــــا برخاستم با بی قراری |
به زحمت چشم خــــــــود را باز کردم | بسی خمیازه هـــــــــــــم آغاز کردم |
ولیکن داشتــــــــــــــم بس تنبلیها | به خــود گفتم: خداییش هم شُلیها |
خدایـــــــــا این سحر نیکـوست لیکن | به خواب نـــاز، محتاجـــــم بسی من |
خودت گفتی توانـــم میدهی، کــو؟ | توان رفتست و جانـــــــم آمدست رو |
خــــدایا روزها یــــک ســــــال گشته | در این گـــــــــرما ببین جان زار گشته |
بجــز صائـــم چه کس یابد ســـحر را؟ | غــــذاها و دعــــاهای ســـــــحر را؟! |
خــــــــدایا جانِ من همـــراهیام کن | در این ماه صیـــــام هــــم یاریام کن |
ببین چشمم چــــو افتاد روی ساعت | ز جا برخاســـــتم من بهــــــــر طاعت |
خودم دانـــــم ز من خیـــــری ندیدی | بیا بگــــــــذر، شـــتر دیدی، ندیدی!! |
درست است سخت باشـــد روزه داری | ولی گفتی ثوابی خیـــــــــــــــر داری |
به واقع مــــوســــم وصـــــل الهیست | از این رو، روزه خواری هم سزا نیست |
به حــــــــال روزه داران غبــــــطه دارند | همانهایی که اکنــــــــون روزه خوارند |
تــــو را خالق، به واقع دوســـــت داریم | دعــــاها را به ســــویت رهســــپاریم |
از آنجـــــایی که مهــــــــر و لطف داری | اگـــــر اکنون کمی هــــــم وقت داری |
دعــــــای «جاده دوستی» چنین است | به درگاه خـــــدای خـــود، همین است |
شود هــــــر سفـــــره افطار، صد رنگ | و ای کاش هم شود دلها به یک رنگ |
خــدایا، خـــــود به حـــــق ماه قـــــرآن | نمایان غــــــرقمان در بحــــر غفــــران |
چــــو اکنون رو به پایان هم ســحر شد | و ســـــوی چشم من هم تــــارتر شد |
همین جا شعــــــــــر را پایان دهم من | روم بر جســم بی جان، جان دهم من! |
شعر از: سعید سخایی
شعر را خواندی نظر یادت نره!
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
شنبه 12/5/1392 - 17:53
رمضان
رمضان را دریابیم
رمضان که از راه میرسد، هم خوشحال میشوم، و هم ناراحت!
خوشحال میشوم از این بابت که دوباره آمده است و من هم هستم که به استقبالش برخیزم.
خوشحال میشوم که این امکان، یک بار دیگر برای من هم ایجاد شده است تا درکش کنم.
خوشحال میشوم که اجازه یافتهام بار دیگر، روحم را، جسمم را و همه اعمالم را در دریای بیکران رحمت خداوند، از پلیدیها و زشتیها پاک گردانم.
خوشحال میشوم که باز هم مجالی، راهی و بهانهای برای توبه و بازگشت بیش از پیش به آغوش پر مهر پروردگار برایم باز شده است...
اما...
اما ناراحت میشوم از این که نکند این ماه بیاید و من، باز هم قدرش را آن گونه که شایسته و بایسته است، ندانم.
ناراحت میشوم که نکند این ماه بیاید و حکمت ثانیهها و لحظههای بیمانندش را درک نکنم.
ناراحت میشوم که این ماه بیاید و برود و من، همچنان در کوچههای غفلت دنیای خویش سرگردان و حیران بمانم و از گام برداشتن به سوی خدا، ناتوان و درمانده...
خدایا؛ کمکم کن، کمکمان کن، که ماه رمضان را پربارتر از گذشته بیابیم.
کمکمان کن که به جای غوطهور ماندن در غفلتهای دنیای فانی، غرق در دریای بیکران حکمت و رحمت و مهر ماندگارت گردیم.
روز دل بریدن از دلتنگیها
توی تاکسی نشسته بود و سر رو به شیشه ماشین تکیه داده بود. باز هم دلش گرفته بود. مدت زیادی بود که از زمین و زمان و حتی از خودش، دلگیر و ناراحت بود. توی این مدت، همه راههای شناخته شده برای رفع ناراحتیها رو امتحان کرده بود، اما نتیجه مورد نظرش رو نگرفته بود. تاکسی که پشت چراغ قرمز ایستاد، راننده، صدای رادیوی ماشین رو زیادتر کرد. مجری برنامه رادیویی که انگار تنها یک مخاطب داره، گفت: دوست عزیزی که دلت گرفته! بله با خود شمام. میدونی فردا چه روزیه؟!
فردا اولین روز دل بریدن از تمام دلتنگیهاست. فردا روز آشتی دوباره با خداست... فردا اولین روز ماه رمضانه...
نوشتهای از: جاده دوستی
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
سه شنبه 18/4/1392 - 18:22
داستان و حکایت
چراغ خانگیاش را گذاشته بود کنار دستش برای دم کردن چای تازه. اما در دلش، در نگاهش، انتظار آمدن یک همنشین آشنا موج میزد. در را باز گذاشته بود تا حجم دلتنگیاش بیرون بزند از قفس تنگِ دل. چشمان منتظرش را هم به در دوخته بود تا شاید باز هم، صدایش کنند و سراغش را بگیرند. مادربزرگ، مدتها بود که فرزندانش را ندیده بود...
داستانك: جاده دوستی
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
دوشنبه 17/4/1392 - 18:33
خاطرات و روز نوشت
سلام به همه
این هم نشان ارادت ما به مدیر محترم ثبت مطالب و بخش ثبت مطالب:
باز آمــــد طــــرح و رویــدادی دگر
كاربــــران ثبــــت مطلـــب، با خبر
چند صباحی ثبت مطلب كن شما
جایــزهای را بهـر خود، خواهی اگر
گـر كه گشتی منتخب زین طرح، تو
جاده را در شـــــادیات كـــن با خبر
نصف نصفش میكنیم این جایزه را
اینـــچنین یادت بمـــــاند پــــــر اثر!
اشتراكش كن سپس این شعر را
تا نمـــانند دوســــتانت، بی خبر!
برای شركت در این طرح به اینجا مراجعه كنید:
http://bashgah.tebyan.net/newindex.aspx?pid=250768
شعر: جاده دوستی
شاد باشید و همیشه خ ن د ا ن!
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
شنبه 15/4/1392 - 19:8
تبریک و تسلیت
سلام به همه
با اجازه مدیر محترم و گرامی ثبت مطالب روزانه (كه هر كجا هست، خدایا به سلامت دارش )، عرض میكنم كه به احتمال قریب به یقین، با كاربر فرهیخته ثبت مطالب روزانه با نام مستعار mansoor43 آشنا هستید. امروز روز تولد این دبیر محترم هست و در حد بضاعت ذهنی، اینچنین ادامه میدهم كه:
صبح امـروز نامی از دوستان ما
میدرخشید در همین تبیان ما
***
او که هم شاعر و هم باشد دبیر
مخلصت هستیم، منصـور خان ما!
***
او که دائـــــم با بداهه گـــــویی اش
شاد و خندان گشته اند دوستان ما
***
جناب آقای مقدم عزیز (mansoor43)،
سالروز گام نهادنتان را بر روی این کره خاکی تبریک و تهنیت عرض میکنم و برای شما آرزوی موفقیت روز افزون دارم.
شاد باشید و همیشه سربلند
اگر میخواهید با این دوست عزیز آشنا شوید، به اینجا مراجعه کنید.
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
يکشنبه 9/4/1392 - 11:6
مهدویت
به نیمهاش رسید این ماه شعبان ...
ای کاش بتوانیم همگی این صدای آهنگین را به زودی بشنویم ...
« یا اهل العالم ... أنا بقیة الله ... »
سلام سلام سلام
سالروز ولادت منجی عالم بشریت و باقیترین نور ولایت «حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف» بر شما مبارک باد. امیدواریم که روزی هم برسد تا باشیم و در حضورشان جشن ولادت را برپا کنیم.
میشود بیایی؟
چون...
ما شهرهایمان را آذین بستهایم
میشود بیایی؟
چون...
ما کوچههایمان را آب پاشیدهایم
میشود بیایی؟
چون...
ما خانههایمان را جارو زدهایم
میشود بیایی؟
چون...
ما دلهایمان را هر چند اندک، برای تو آماده کردهایم
میشود بیایی؟
آری
مطمئنم که میآیی
آری؛ او خواهد آمد...
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
دوشنبه 3/4/1392 - 13:7
خاطرات و روز نوشت
سلام به همه
عرض تبریک عید سعید و پر از خیر و برکت مبعث را به شما دوستان عزیز و مدیر محترم ثبت مطالبمون تقدیم میکنم.
من تا حالا شعر طنز تولد برای دوستان و آشنایان تبیانی زیاد گفتم و بعضیاش رو هم توی بخشهای مختلف سایت ثبت کردم، اما اولین تجربه شعر طنز تولد برای یه نوزاد دوستداشتنی رو فقط اینجا مینویسم که یادگاری بماند:
پنج خـــرداد آمــــــد و ، این بچه هم
ما که خوشگل بودهایم، این بچه هم
***
من شنیدستم که هست کوچکترین
عضــــوک تبیان ما، این بچه هم! (1)
***
پیــر و بــرنا کلشـان تبیانــــــــــیاند
هم پسر، هم دختران، این بچه هم!
***
چون كه بوسـیدم مدام هر طفلكی
پس ببوســـم بیشتر، این بچه هم!
***
گر که چون من عاشقی نوزاد را
بیشتر بوسـی رخ ِ این بچه هم!
***
شعر طنزم کاش گردد بار دیگر یادگار
بر من و هــم بر شـما، این بچه هم!
***
هرکه خواهد چند بیتی این چنین
قســط اول را دهــد، این بچه هم!
***
هر چه گویم از برای خنده است
خندههایت بیشتر، این بچه هم!
***
بارالها شاد و هم خندان نما اهل جهان
هــم من و هــم دوسـتان، این بچه هم!
***
بارالها، هر کسی اکنون ندارد طفلکی
گیــرش آید او دو صـــد جین، بچه هم!
***
پی نوشت:
1) برادرزادهی جاده دوستی، درست در روز تولدش و بعد از گذران حدود 12 ساعت از تولدش، عضو سایت تبیان شده و در حال حاضر هم، 13 طلوع خورشید رو از پشت پلك چشماش دیده! (اصلا من نمیدونم این نوزادان چرا اینقدر میخوابن؟!)
2) اینکه شعر رو دیرتر از زمان تولدش ثبت کردم فقط به دلیل مشغله کاری بود.
به برادرزاده من خوش آمد نمیگین؟!
برادرزادهی جاده دوستی و نوشتههایش را در اینجا ببینید
-----------------------«»«»«»«»«»-----------------------
جاده دوستی پایانی ندارد، اگر بیایی و همسفرم باشی
شنبه 18/3/1392 - 9:33