شعر و قطعات ادبی
بغض کرد
یادش آمد
مرد گفته بود سپرت را بفروش و برای دخترم زندگی بساز
اما نگفته بود دخترم سپر می شود برایت
گریه می کنیم و سبک می شویم
گریه می کنیم و بال می گیریم، پرواز می کنیم، مثل یک پر،مثل یک پرنده،مثل یک برگ زرد پاییزی، مثل یک قطره ای که در اقیانوس رها می شود وکسی حرف هایمان را می شنود...
عالی ترین صفتش مادری بود....
...مادر، مادر است...
صحنه های تلخ تاریخ تکرار می شود...
خود را به علی رساند
دست بر دامان علی، دست علی را گرفت
نمی گذارم علی را ببرید
او در چهره علی ولایت الله را می دید
شنیده بودم داغ بقیع را ...
اما امروز که می سوزم تازه می فهمم
آن شب علی با تابوت فاطمه چه کرد....
علی بعد از فاطمه سر به چاه گذاشت و در تنهایی گریه کرد
بعد از فاطمه آه کشید
........او درهر جایی تنهاست
میراث درد و رنج و سختی برای نجات بشر از آن مادر به ارث رسید برای فرزندانش....
آخرین لحظات وداع با مادر است، کودکانش بر پیکرش...
مادر برای همیشه از خانه می رود...
حضرت فاطمه(س): من از دنیای شما صلوات، قرائت قرآن، صدقه و انفاق را دوست دارم.
چهارشنبه 6/2/1391 - 9:45
دعا و زیارت
یا مقلب القلوب و الابصار سال نو آمد و نیامد یار
یا مدبر اللیل و النهار بی حضورش چه اشتیاق بهار
یا محول الحول و الاحوال منتهی کن فراق را به وصال
حول حالنا الی احسن الحال به امید فرج همین امسال
يکشنبه 28/12/1390 - 12:47
شهدا و دفاع مقدس
قطارها دیگر در کنار دوکوهه نمی ایستند و بسیجی ها از آن بیرون نمی ریزند.قطار ها دوکوهه را فراموش کرده اند و حتی برای سلامی هم نمی ایستند. بی رحمانه می گذرند.
اما شهدا انسی دارند با دوکوهه که مپرس.با ذره ذره خاکش،با زمینش،با دیوارهایش،با ساختمان هایش، با همه آنچه در چشم ما هیچ نمی آید.
ای دوکوهه، تو رابا خدا چه عهدی بود که ازاین کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد!
و حال چه می کنی در فراق پیشا نی هایشان که سبب متصل ارض و سما بود؟
اینجا حرم راز است و پاسداران حریم آن شهدایند.
امسال عید هم گروهی از بچه ها آمده اند تا دوکوهه از غصه دق نکند.از جانب آنها مصطفی مأمور شده است که با دوکوهه سخن بگوید. می گوید: « ... تو را دوست دارم ای دوکوهه، تو را دوست دارم که بوی بهشت می دهی. تو را دوست دارم که دامنت برای یک بار هم آلوده نشد. تو را دوست دارم که به بودنم هستی دادی. تو را دوست دارم که تو با حسینم آشنا کردی. تو را دوست دارم که زندگی را برایم تفسیر کردی.»
این همه مغموم نباش... امام رفت، اما راه او باقی است. دیر نیست آن روز که روح تو عالم را تسخیر کند.
دوکوهه آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟ پس منتظر باش!
آخرین بار در مرصاد بود که به پیمان خویش وفا کردی. دوکوهه، با تو هستم: آیا می دانستی که این آخرین وداع است!؟
خداحافظ دوکوهه . ما می دانیم که تو از گواهان روز حشری و برآنچه ما بوده ایم شهادت خواهی داد. تو ما را می شناخته ای و راز دار خلوت ما بوده ای. روزها و شب ها در حسینیه، در اتاق ها، در راهروها و در زمین صبحگاهت...
«سید شهیدان اهل قلم»
" امسال در پی سال هایی که گذشت تو را نخواهم دید....
دوکوهه با من سخن بگو!
امسال تنهایی ام را با کدام گردان تخریب سخن بگویم....!!!!
در کدام حسینیه نماز صبح را به اذان بخوانم؟!
رد گلوله را از کدام اتاق بگیرم؟!
دل تنگم. . . برای سکوی پروازی که هر سال برایم بودی!
بهار را چگونه آغاز کنم؟ تو فرونشستی تا انسان ها پرواز را تجربه کنند. حس خوب پرواز. . . فارغ از ذهن های آلوده. . . !
هنوز که هنوز است برخورد نسیم خنک صبحگاهت را به صورتم احساس می کنم!
پس. . .
دوکوهه با من سخن بگو.... حتی جایی که ثانیه های حضورت را درک نمی کنم!!
«soshiyans»
پنج شنبه 18/12/1390 - 9:21
سياست
سی و سه سال است که از آغاز ساخت یک فیلم می گذرد که شاید پربیننده ترین،عجیب ترین،پرهیجان ترین،غم ناک ترین و شادترین فیلم تاریخ باشد.
اما آنقدر حسود دارد که هر قسمت آن ، می خواهد اکران شود هیاهویی به پا می شود. برخی کارگردانان از این فیلم آنقدر عصبانی اند که صریحاً می خواهند با بازیگران آن دست به یقه شوند.
All options on the table"
به این فیلم چند اسکار باید داد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کدام هالیوودی حاضر است برای نامدارشدن فیلمش از جانش بگذرد؟؟؟
کدام بازیگر بهترین بازی را روی صحنه می آورد که بی نام بماند؟؟
یک ایران اسکار هم برای این 33 سال کم است!
دیروز قسمت دیگری از این فیلم اکران شد. . . .
جمعه 12 اسفند معطر به حضور ملتی شد که با گام های استوار خود در وفاداری و سرافرازی، سنگ تمام گذاشت و شجره طیبه انقلاب و اسلام را از اراده وعظم پولادین خود سیراب کرد.
اگر رگ به رگ جان ز تن در دهیم محال است ایران به دشمن دهیم
شنبه 13/12/1390 - 10:43
شهدا و دفاع مقدس
از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. پیرمرد تخریب چی که تا آن لحظه دنبال فرمانده لشکر می گشت، بلند شد و راه افتاد. حاج حسین خرازی داشت با راننده ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت. همدیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانی اش را ببوسد. حاجی می خندید و نمی گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه همه خوابیدند روی زمین. گرد و غبار که نشست همه برخاستند و دنبال همدیگر گشتند. اما او برنخاست. با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنه ای که حریصانه خون گرم و جوانش را می مکید، آرام گرفت.
در اسارت
جای کابل ها روی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم « عیب نداره. بالاخره بر می گردی. میری اصفهان . می ری حاج حسین رو می بین. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنه می خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره ...» در را باز کردند، هلش دادند تو . خورد زمین ؛ زود بلند شد. حتا برنگشت عراقی ها رانگاه کند . صاف آمد پیش من نشست . زانوهایش را گرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم« مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟ » نگاهم کرد. گفت: « حاج حسین شهید شده.»
وصیت
بسم الله الرحمن الرحیم
من عبدالعاصی حسین خرازی اشهدان لا الله الا الله و اشهد...
خدایا امان،امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال منکر و نکیر. در روز قیامت ،به فریادم برس،خدایا من دلشکسته و مضطرم،صاحب پیروزی وموفقیت ترا می دانم و بس....
يکشنبه 7/12/1390 - 9:23
شهدا و دفاع مقدس
دیروز از هر چه بود گذشتیم ، امروزازهرچه بودیم گذشتیم !
آنجاپشت خاكریز بودیم و اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم وامروزمواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد.
آنجا درب اطاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازآن توست الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید.
الهی نصیرمان باش تابصیرگردیم، بصیرمان كن تاازمسیر برنگردیم وآزادمان كن تااسیرنگردیم.
(شهیدشوشتری)
پنج شنبه 4/12/1390 - 10:45
سخنان ماندگار
در آخرین لحظات عمر سقراط از او پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
سقراط پاسخ داد: بزرگترین آرزویی که دارم این است که به بالاترین مکان در آتن صعود کنم
و با صدار بلند به مردم بگویم:
ای دوستان چرا با این حرص و ولع، بهترین و عزیزترین سال های عمر خود را به جمع آوری ثروت می گذرانید؟
حال اینکه آن طور که باید و شاید در تربیت و تعلیم فرزندان خود که مجبورید روزی ثروت خود را برای آنان باقی گذارید همت نمی گمارید؟!*
* چنین حکایت کنند/145
يکشنبه 30/11/1390 - 14:5
شعر و قطعات ادبی
خدا تو را به ما قول داده خدا گریه هامان را به وعده ی تو آرام ساخته
خدا ناامیدی ها و دل مردگی هایمان را به امید تو زدوده است.
سلام بر تو ای سخنی که دروغ نیست
سلام بر تو ای خبری که قطعی است
ای اتفاقی که، در رخ دادنش کسی شک نمی کند
ای وعده ای که در تحقق یافتنش کسی تردید ندارد
سلام بر تو!
سلام دلی که جز به پنجره ی نگاهت دخیل نبسته است.
سلام چشمی که جز آمدنت را امید ندارد
سلام جانی که جز با زلال وصل تو از تشنگی نخواهد رست
سلام دلخسته ی امیدوار
سلام درمانده منتظر
سلام، سلام کننده ای که خداحافظی نمی کند
بر تو
که همیشه هستی
و هیچ گاه غایب نبوده ای
ای صاحب سلام! پنج شنبه 27/11/1390 - 10:40
شعر و قطعات ادبی
از این فکرای آشفته،از این حالی که من دارم
از این لبخند مصنوعی که می سوزونه بیزارم
از این که له بشم هر روز با این حرفای تکراری
از این که از تو می پرسم هنوزم دوستم داری
از این مردی که می خنده ولی از گریه لبریزه
از این روزای تکراری که هر دم عصر پاییزه
دلم می خواد که برگردم به قبل از بودن با تو
یا روزی رو ببینم که تو پس می گیری حرفاتو
چهارشنبه 26/11/1390 - 9:20
داستان و حکایت
پس از آنکه کار عمرولیث صفاری بالا گرفت به خیال دست اندازی و تصرف مملکت آل سامان که از امرای قدیم بودند افتاد و با هشتاد هزار سپاهی قصد تسخیر متصرفات آنان کرد. امیر اسماعیل سامانی برای و پیغامی فرستاد که خداوند به تو مملکتی وسیع و مقامی رفیع ارزانی داشته،تقاضای من این است که زمین کوچک ما را ندیده بگیری. عمرولیث به پیغام او پاسخ منفی داد و در کنار رود جیحون صف آرایی نمود. امیر اسماعیل نیز با دوازده هزار سوار که اغلب آنان زین و برگ درستی نداشتند در مقابل دشمن ایستاد. به محض اینکه شیپور جنگ به صدا در آمد اسب عمرو سرکشی کرد و عنان از دستش ربود و در مدت کوتاهی او را در میان سپاه دشمن قرار داد. به دستور امیراسماعیل او را غل و زنجیر کردند و در خیمه ای زندانی کردند.روز بعد عمرو بسیار گرسنه بود، یکی از نگهبانان را نزد خود طلبید و خواست تا لااقل غذایی به او برساند!. برای اهانت، به عمرو یک قطعه گوشت و قدری نمک و آب در سطلی که با آن اسب ها را آب می دهند دادند تا خودش بپزد و بخورد! عمرو ناچار در خیمه چاله ای کند و آتشی برافروخت .گوشت و آب را روی آتش گذاشت و به فکر فرو رفت که سگی ولگرد سر خود را برای ربودن گوشت داخل سطل کرد و چون داغ بود ناگهان از جا پرید و در حالی که حلقه به گردنش بود پا به فرار گذاشت. عمرو که شاهد این منظره بود شروع به خندیدن کرد. یکی از نگهبانان گفت: تو در این موقعیت باید از غصه بمیری و دق کنی، می خندی؟
عمرو گفت : خنده ام از روی بی قیدی نیست بلکه به اعتبار دنیا می خندم . دیروز در همین وقت خوانسالار من به من عرض رساند برای حمل آشپزخانه ام هزار و پانصد شتر کم است و حال می بینم که سگی به آسانی آشپزخانه مرا حمل می کند!
منبع: 61 داستان شیرین/116
سه شنبه 25/11/1390 - 8:30