شنبه 15 ارديبهشت 1403 - 23 شوال 1445 - 4 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 7
متن
«بسم الله الرحمن الرحيم»
در جلسه گذشته بعضى از براهينى كه براى اثبات ذات واجبتبارك و تعالى بيان شده بوداشاره كرديم. يكى از برهانها را تقرير كرديم و به چند تا ديگر از براهين هم اشاره كرديم، و چون آنها احتياج به مقدمات فلسفى بيشترى داشتاز تقرير آنها صرف نظر كرديم. عقل با استناد به اين براهين اثبات مىكند كه در عالم هستىموجودى هست بىنياز، كه براى وجود داشتن خوداحتياج به هيچ چيز ديگرى نداردو همه موجودات نيازمند، هستى خودشان را از او دريافت مىكنند. اما اين اندازه كافى نيست كه خدا را آن چنان كه بايد بشناسيم. براى اين كه ممكن است كسانى گمان كنند كه مثلاً ماده هم مىتواند واجب الوجود باشد. و اساساً ماديون هم غالباً انكار وجود واجب الوجود را به اين معنا كه مفاد اين برهان استنمىكنند. آنها هم مىگويند يك موجودى هست كه احتياج به ايجاد ندارد، ولى آن خود ماده است. پس در واقع آنها هم واجب الوجود را به يك معنا مىپذيرند، منتها اختلاف الهيون با ماديون در اين است كه آيا واجب الوجود مىتواند ماده باشد، مىتواند جسم باشد؟يا به تعبير ديگر آيا خدا مىتواند جسم باشد يا نه؟ پس براى اين كه ما خدا را آن طور كه هست و اديان الهى معرفى كردهاندبشناسيم، احتياج است به اين كه صفات او را بشناسيم، بدانيم چه صفاتى داردو چه صفاتى ندارد، تا ببينيم آن صفاتى كه دارد، اگر در موجودى يافت نشد، بدانيم كه آن خدا نيست. و آن صفاتى كه ندارد اگر در موجودى يافت شد، باز بدانيم كه آن خدا نيست. چون خدا چنين صفاتى را نبايد داشته باشد و دسته ديگرى از صفات را مىبايد داشته باشد.
ولى قبل از اين كه به اين بحث بپردازيم، يك سؤال اساسى مطرح مىشود و آن اين است كه آيا اصلاً ما صفات خدا را مىتوانيم بشناسيم يا نه؟ و چه ملاكى هست براى اين كه ما صفاتى را به خدا نسبت بدهيم كه اصطلاحاً «صفات ثبوتيه» ناميده مىشود و چه صفاتى را از خدا سلب كنيم كه اصطلاحاً صفات «سلبيه» ناميده مىشود؟ چه ملاكى هست براى تعيين صفات ثبوتيه و سلبيه؟ و همين طور چه ملاكى هست كه ما چند صفت ثبوتيه براى خدا اثبات كنيم و چند صفت را از خدا سلب كنيم؟ در واقع سه سؤال شد؛ يكى اين كه آيا صفات خدا قابل شناختن هست؟ و يكى اين كه ملاك تشخيص صفات ثبوتيه از صفات سلبيه چيست؟ و يكى اين كه ملاك تعدد صفات كه چند صفت براى خدا اثبات مىكنيم چيست؟ خواه صفات ثبوتيه باشد، خواه صفات سلبيه
باشد.
يك وقت هست به استناد دليلهاى تعبدى ما صفاتى را به خدا نسبت مىدهيم. مىگوييم چون در قرآن كريم يا در روايات شريفه اين صفات براى خدا اثبات شده، ما هم اينها را اثبات مىكنيم و بالعكس، چون در قرآن و روايات يك سلسله از صفات از خدا سلب شده ما هم اينها را سلب مىكنيم. ولى اين استدلال براى وقتى مفيد است كه ما اثبات دين و قرآن كرده باشيم.در حالى كه ما هنوز در قدم اول هستيم. فعلاً با كسى مواجه هستيم در اين بحثها كه تازه پذيرفته يك موجود واجب الوجودى هست، هنوز نوبت به اثبات پيامبر و قرآن و اينها نرسيده، تا ما بر اساس آنها صفاتى را براى خدا اثبات كنيم. پس مبناى استدلال بايد بر عقل باشد.
حالا سؤال اول را مطرح مىكنيمكه آيا عقل مىتواند صفات خدا را بشناسد؟ يا عقل قاصر است از اين كه صفات خدا را درك كند؟ اگر عقل قاصر باشد، معنايش اين است كه ما حق نداريم بدون استناد به وحى، صفتى را به خدا نسبت بدهيم. براى اين كه اين مطلب روشن بشود، بعضى خيال كردهاند كه معناى اثبات صفات به وسيله عقل اين است كه عقل، كنه صفات خدا را درك مىكند، در صورتى كه چنين چيزى براى عقل ميسر نيست. همان طور كه كنه ذات خدا را عقل نمىتواند بشناسد، كنه صفات خدا را هم عقل نمىتواند بشناسد. براى اين مطلب استدلالى هم مىشود كه عقل ما هر چه را مىشناسد، بوسيله يك مفاهيمى است كه اين مفاهيم را ما از ممكنات و مخلوقات بدست آوردهايم، مثلاً صفت علم. ما مىخواهيم به عنوان يك صفت ثبوتى بگوييم: خدا داراى علم است، ما چه معنايى از علم درك مىكنيم؟ مفهوم علم را از كجا بدست آوردهايم؟ بدون شك ما مصداق علم را اول در خودمان يافتهايم، بعد در موجودات ديگرى مثل خودمان، و بعد يك مفهوم كلى علم از اينها بدست آوردهايم. حالا مىخواهيم اين مفهوم را به خدا نسبت بدهيم. ما دو حالت خودمان را مقايسه مىكنيم با هم.نسبت به بعضى چيزها مىبينيم علم نداريم، الان در خارج از اين مسجد و اين مكان چه مىگذرد؟ چه كسانى رفت و آمد مىكنند؟ما علم نداريم، چون نمىبينيم. اما حضار مجلس را مىبينيم و علم داريم كه اين افراد هستند. اين معنايى را كه در خودمان درك مىكنيم يك علم محدود بسيار ناقصى است كه از چشم و گوش حاصل مىشود. مجموعه ديدنىها و شنيدنىهاى خودمان را به اضافه ساير ادراكاتى كه از قواى مختلف بدست مىآوريم، يك مفاهيمى از آن مىگيريم به نام علم، قدرت، حيات و امثال اينها.پس اين مفاهيم از يك مصدايق محدود و جزئى و ناقص گرفته شده است. معنايى را هم كه ما از اينها مىفهميم، همينهاست. چگونه مىشود اين مفاهيم را به خدا نسبت داد؟ وقتى مىگوييم: خدا عالم است، يعنى
مثل همين علمهايى كه ما داريم؟ مسلماً علم خدا اين طورى نيست.از راه چشم و گوش پيدا نمىشود، ولى ما غير از همين علمها چيزى نمىشناسيم. علمى كه ما مىشناسيم، همين علمهاى محدود است. حالا امر ما داير است بين اين كه علم را به خدا نسبت بدهيمبه همين معنايى كه مىدانيم، كه اين صحيح نيست، براى اين كه علم خدا اين طورى نيست. يا نسبت ندهيم به خدا، بگوييم: نمىدانيم، صفت خدا را نمىدانيم چيست؟ براى اين كه در دام تشبيه گرفتار نشويم و خدا را به مخلوقاتش تشبيه نكنيم، بهتر اين است كه بگوييم: ما معناى علم خدا را نمىدانيم چيست؟ چون در قرآن فرموده: خدا عالم است، ما هم مىگوييم عالم است.اما معنايش چيست؟ نمىدانيم. در قرآن فرموده: خدا قادر است، ما هم مىگوييم قادراست، اما اين لفظ چه معنايى دارد؟ نمىدانيم. آن معنايى كه ما مىدانيم در مورد خدا صادق نيست، آنها يك امور محدود و متناهى است، ولى صفات خدا نامتناهى است. بله، صفات سلبيه را مىشود.ما يك نقصهايى را در خودمان مىبينيم، مثل: عجز، جهل، اينها را مىتوانيم از خدا سلب كنيم، چون مىدانيم كه اينها صفات نقصى است، در خود ما هم وقتى باشد، اين دلالت بر نقص ما مىكند، اينها را مىتوانيم از خدا سلب كنيم. پس يك شبههاى در اينجا هست كهاصولاً عقل مىتواند صفات خدا را درك كند و مفاهيمى را به خدا نسبت بدهد؟ كه ما اين مفاهيم را از امور محدود و ناقص دريافت داشتيم، و يا از عقل چنين كارى ساخته نيست و صحيح نيست كه ما اين گونه مفاهيم را به خدا نسبت بدهيم؟ همين اندازه مىتوانيم بگوييم: خدا جاهل نيست، اما نمىتوانيم بگوييم: عالم است، چون علمى كه ما مىفهميم، آن متناسب با خدا نيست. همين اندازه مىتوانيم بگوييم: خدا عاجز نيست، اما نمىتوانيم بگوييم: قادر است، چون آن قدرتى كه ما مىشناسيم، آن متناسب با خدا نيست.
پس براى اين كه در دام تشبيه نيافتيم، بهتر اين است كه ما از مفاهيم ثبوتيه اصلاً صرف نظر كنيم، اين يك شبهه است. البته اين شبهه را به صورتهاى مختلفى هم گاهى تأييد مىكنند. مثلاً در قرآن كريم مىفرمايد: «فلا تضربوا لله الامثال» يا «سبحان الله عما يصفون» يا «ليس كمثله شىء»پس اينها دلالت مىكند بر اين كه ما اين مفاهيمى را كه به اشياء ديگر نسبت مىدهيم، اينها را نبايد به خدا نسبت بدهيم، و الا لازمهاش اين است كه خدا هم مثل موجودات باشد. اگر به زيد گفتيم: عالمٌ، به خدا هم گفتيم: عالمٌ، اين تشبيه مىشود. اگر به زيد گفتيم: قادرٌ، به خدا هم گفتيم: قادرٌ، اين تشبيه مىشود. پس بهتر اين است كه اصلاً اين مفاهيم را به كار نبريم. نه تنها بهتر اين است، بلكه حق نداريم، اصلاً آن چه را كه ما درك مىكنيم، قابل اطلاق بر خدا نيست. اين شبههاى است كه در اينجا وجود دارد و بعضى از كسانى كه در علم كلام كتابهايى نوشتهاند، بعضى
از متأخرين، به اين شبهه دامن زدهاند و كار را به جايى رساندهاند كه بعضى از آنها گفتهاند: حتىدرباره خدا نمىشود گفت: موجود است، يعنى مىشود گفت، منتها معنىاش را ما نمىدانيم، اين كه بگوييم: خدا هست، وجود دارد، حتى اين را ما حق نداريم بگوييم. براى اين كه ما وجودى را كه مىفهميم، وجودهاى محدود را مىشناسيم، خدا كه وجودش محدود نيست. پس آن معنايى را كه ما مىشناسيمحق نداريم به خدا نسبت بدهيم. اگر بگوييم: موجود است، يعنى معدوم نيست، همين اندازه، وگرنه نمىتوانيم يك صفت وجودى و ثبوتى را به خدا نسبت بدهيم. حتى كار را به اينجا هم كشاندهاند كه «الله موجودٌ» را هم ما معنايش را نمىدانيم. فقط حق داريم بگوييم: خدا معدوم نيست، اما موجود است، ما نمىتوانيم بفهميم يعنى چه؟
اين يك نوع كج فكرى و كج انديشى است و تفريط در حق عقل است، و ريشهاش از عدم توانايى در حل مسائل عقلى بوجود مىآيد. براى اين كه اين شبهه حل بشود، بايد ببينيم اين مفاهيمى را كه ما درك مىكنيم، اينها چگونه هستند و چند نوعند؟ بدون شك بعضى از مفاهيم هست كه از نقصها حكايت مىكندمثل: مفهوم جهل، عجز، كورى، كرى، اين يك دسته از مفاهيم است. البته اين مفاهيم را همه مىدانند كه به خدا نمىشود نسبت داد. نمىشود گفت: خدا جهل دارد، عجز دارد، كور است، كر است «العياذ بالله» آن مفاهيمى كه دلالت بر امور عدمى و محض و قصور مىكند، اينها را همه عقلا مىدانند كه به خداى متعال نمىشود نسبت داد.
يك دسته مفاهيم هست كه دلالت بر وجودهاى محدودبه شرط محدوديت مىكند.معنايش عدم نيست، دلالت بر يك ثبوتى مىكند، دلالت بر يك امر وجودى مىكند. اما امر موجودى كه داراى محدوديت است، به شرط محدوديت، كه اگر آن حد را از آن بگيريم، آن مفهوم ديگر نخواهد بود. اين هم يك دسته از مفاهيم است. حالا ملاحظه بفرماييد، شما مىگوييد: زمين، اين دلالت بر يك وجودى مىكند، يك موجودى هست كه «زمين» اسمش است، اما اگر اين زمين گسترش پيدا بكند تا همه آسمانها را فرا بگيرد، باز هم زمين است؟ اين ديگر مىشود آسمان. زمين بودن زمين به همين است كه محدود باشد و به اصطلاح تحت آسمان باشد، در جهت پايين آسمان قرار گرفته باشد، حالا به معناى صحيحش. اگر اين معنا وسعت پيدا بكند كه آسمانها را هم فرا بگيرد، آن وقت ديگر زمين نيست، بلكه هم زمين است و هم آسمان و همه چيز. همين طور مفهوم آسمان را شما در نظر بگيريد، آسمان وقتى آسمان است كه در بالا باشد، اگر آن آسمان بيايد در زير پاى ما در زمين، آن ديگر آسمان نيست. معناى آسمان اين است كه بالا باشد، مىگويند: سماء از «سموّ» گرفته شده به معنى علوّ. يا در همين موجودات زمينى، حيوانات را ملاحظه بفرماييد،
گلها را، گياهها را، خوردنىها را، پوشيدنىها را. به يك حيوانى مثلاً مىگوييم: اسب، اگر اسب خصوصيات شتر را داشته باشد كه ديگر اسب نيست. اسب دلالت مىكند بر يك موجودى، اما آن موجودى كه محدوديتهايى دارد. به درخت انار مىگوييم: درخت انار، اين محدوديتهايى دارد، يك ميوه خاصى را بوجود مىآورد. اگر درخت انار، گلابى و انگور هم به بار بياورد، درخت انار است؟ انار بودن به يك حد خاصى است. يعنى يك موجودى با حدود خاصى، با مشخصاتى، با محدوديتهايى. اينها را در اصطلاح فلسفه به آن مىگوييم: «مفاهيم ماهوى» يا «معقولات اولى» مفهومهايى كه از موجودى حكايت مىكنند كه داراى حدى است، بلكه وقتى دقت كنيماصلاً از همان حدش حكايت مىكند، نه از وجودش، براى اين كه در ماهيت، وجود نيست «الماهية من حيث هى هى، من صرف هى هى» حالا به آن بحثهاى فلسفى كارى نداريم. اين مفاهيم وقتى بر يك موجودى هم اطلاق مىشود«موجود بما انه محدود بالحد الخاص» است. اگر آن حد را نداشته باشد، اين مفهوم بر آن صدق نمىكند.
انساندلالت بر يك موجودى مىكند، داراى كمالاتى هم هست، اما انسان مَلَك نيست، زمين نيست، آسمان نيست، درخت نيست، گاو نيست، شتر نيست. آن وقتى انسان است كه يك حدود خاصى داشته باشد، ساير چيزها داخل در اين نباشد. اين مفاهيم حكايت مىكند از موجودهاى محدود«بما انه محدود» بلكه به نظر دقيقتر،فقط از حد آن حكايت مىكند، نه از وجودش، اين هم يك دسته از مفاهيماست.و اين مفاهيم هم قابل اطلاق بر خدا نيست، براى اين كه خدا محدوديت ندارد. اينها شرط صدقش اين بود كه مصداق آن محدود به حدود خاص و معينى باشد. خدا حد ندارد، پس اين مفاهيم هم بر خدا صادق نيست. نمىشود «العياذ بالله» بگويند: خدا انسان است، خدا زمين است، خدا آسمان است، خدا حيوان است، خدا گياه است، هيچ كدام از اين مفاهيم بر خدا صدق نمىكند، چرا؟ براى اين كه همه اينها اطلاق مىشوند بر موجود محدود «بما انه محدود».
اما يك دسته ديگر از مفاهيم كه از يك كمالى بدون شكحكايت مىكند، كم باشد يا زياد، محدود باشد يا نامحدود، اينها مفاهيم مشكك هستند، كشدار هستند، حد خاصى در آن نيست. دلالت بر وجودى مىكنند، اما نه به شرط محدوديت، بلكه مىتوانند مصداق محدودى داشته باشند و مىتوانند مصداق نامحدودىمثل خود مفهوم وجود داشته باشند. بنده كه دارم حرف مىزنم وجود دارم، شما هم كه داريد گوش مىكنيدوجود داريد، اما همه وجودها محدود است. آيا اگر يك موجود نامحدودى باشد، ديگر مفهوم وجود به آن اطلاق نمىشود؟ آن هم وجود نامحدودى دارد. پس مفهوم وجود چنان نيست
كه بر يك موجودى اطلاق شود «بشرط المحدودية»اين شرط را ندارد. مفهومى است كشدار، مشكك و معقولات ثانويه عقلى، معقولات ثانويه فلسفى، اينها از اين قبيلاند. مفاهيمى هستند كه عقل از يك حيثيت وجودى انتزاعمىكندولى «لا بشرط المحدودية» لا بشرط. علم بسيار ناقص علم است، علم نامتناهى الهى همعلم است. مفهوم علم درباره همه اينها سازگار است، اختلاف در مصاديق است.
آن چه را عقل ما نمىتواند درك كند، مصداق نامتناهى اين مفهوم است، اما خود مفهوم را مىتواند درك كند. يك مفهومى است كه هم بر مصداق محدود قابل صدق است، هم بر مصداق نامحدود، مصاديق محدودش براى ما قابل شناختن است تا حدودى، مصاديق نامحدودش يا مصداق نامحدودش كه خداى متعال باشد، آن مصداق براى ما قابل شناختن نيست، نه اين كه معنىاش را هم نمىفهميم.علم را مىفهميم يعنى چه؟ اما علمى كه هيچ گونه حدى نداشته باشد، ما اين علم را نيافتيم، نديديم، سراغ نداريم، احاطهاى به آن نمىتوانيم پيدا كنيم، ولى بالاخره آن هم علم است«علمٌ غير محدود» قدرتهايى كه ما داريم،درست است قدرتى كه من مىگويميعنى زورم مىرسد يك چيزى را از زمين بلند كنم، قدرت مثلاً اين است، يا به معناى ديگر آن كه مفهوم اختيار هم در آن گنجانيده مىشود، مىگويم: قدرت دارم كه اين كار را انجام بدهم يا ندارم، قدرت دارم سخن بگويم يا نگويم، اين يك چيز محدودى است، آنچه را كه من مىشناسم، مصداق اين قدرت، محدود است. اما مفهوم قدرت، شرطش اين نيست كه مصداقش بايد محدود باشد. به عبارت ديگرعقل ما گاهى از مصداق محدود، مفهومى را انتزاع مىكند و حدش را حذف مىكند. درست است آن چه را كه ما مىشناسيميك چيز محدودى است، اما عقل اين را تحليل مىكند به دو حيثيت: يكى اصل وجود و كمال، يكى هم محدوديتشكه قيد محدوديت را حذف مىكنيم. اين مفهوم را در موردى به كار مىبرند كه مىتواند نامحدود هم باشد، معنى «لا بشرط» بودنيعنىهمين. مصداقهايى را كه ما يافتهايماينها توأم با حد بود، اما عقل براى مفهومگيرى دستش باز استكه اين قيد، محدوديتش را حذف مىكند.
اين يك هنرى است كه عقل دارد، قدرتى است كه خدا به عقل داده است. عقل مىتواند مفاهيمى از موجودات بگيرد و قيدِ محدوديتش را حذف كند. آن وقت يك مفهومى بدست مىآيد مشككو كشدار. هم قابل صدق بر مصاديق محدود است، هم قابل صدق بر مصاديق نامحدود. و هر كسى بالبداهه مىداند، بالضروره درك مىكند كه مفهوم اين را كه بگوييم: علم نامحدوداين متناقض نيست، علمى است نامحدود، تناقضش در مفهوم نيست. اگر لازمه علممحدوديت بود، وقتى صفت نامحدود براى آن مىآورديم، مىشد مثل اين
كه بگوييم محدودِ نامحدود، كه اين تناقض مىشد. آيا ما وقتى مىگوييم: علمِ نامحدود، هيچ تناقضى هست؟ چرا؟ براى اين كه در علم محدوديت نخوابيده، معناى علم اين نيست كه بايد محدود باشد، اين است كه گاهى صفت محدود براى آن مىآوريم، مىگوييم: علم محدود مثل علمهاى ما. گاهى مىگوييم: علم نامحدود، مثل علم خدا. پس علم خدا هم علم است، اما نامحدود. پس خَلطى كه اين آقايان كردهاند، در واقع خلط بين مفهوم و مصداق است. آنچه را عقل ما نمىتواند بشناسد و درك كند، مصداق نامحدود است، اما معنايش اين نيست كه مفهوم هم قابل درك براى عقل نباشد.
(سؤال...و پاسخ استاد:) على الظاهر اين دو تا مسأله هيچ ربطى به همديگر ندارند. آنها گفتهاند: آب وصل به دريا منتشر مىشود، چه ربطى به اين حرفها دارد؟ ما داريم مىگويم: اين مفهوم هم بر خدا ثابت است، هم بر انسان. صحبت اتصال و انفصالى نبود. علم ما جدا، منفصل، متعدد، كثير، هر چه شما بگوييد، هيچ ربطى هم به علم خدا ندارد. كلام در اين است كه مفهوم علم در دو مورد به يك معناست با دو مصداق مختلف، يا در معنا هم فرق دارد؟ حالا كوفىها هر چه گفتهاند براى دلشان گفتهاند، ربطى به اينجا ندارد.
(سؤال...و پاسخ استاد:) اجازه بفرماييد. پس عقل ما مىتواند مفاهيمى را درك مىكند«لا بشرط» از محدوديت و عدم محدوديت، قيدى نداشته باشد اين مفهومكه بايد مصداقش محدود باشد، يا نامحدود؟ مىتواند بر مصداق محدود صدق كند، يا مىتواند بر مصداق نامحدود صدق كند. چنين مفاهيمى براى خداى متعال قابل اثبات است، بلكه همه اينگونه مفاهيم از صفات خدا خارج نيست. براى اين كه دلالت بر يك كمالى مىكند، مىتواند كمال نامتناهى باشد، خدا كه همه كمالاتش نامتناهى است. پس هر مفهومى شما پيدا كنيد كه دلالت بر يك امر ثبوتى كمالى مىكند و شرط صدقش محدوديت نيست. مىتوانيد آن را به عنوان صفتى براى خدا در نظر بگيريد، هيچ اشكالى ندارد و اين گونه صفات «الى ما شاء الله» در قرآن كريم، در آيات و روايات به كار گرفته شده، گرچه اصطلاحاً كتابهاى كلامى نمىآيند اينها را به عنوان صفات خدا مطرح كنند، ولى به كار رفته، سرّش همين است. اين دو تا شرط را بايد داشته باشد؛اولاً دلالت بر كمال كند، نه دلالت بر نقص، ثانياً شرط محدوديت مصداق، در مفهوم نباشد. هرگونه مفهومى پيدا كرديد، شما كه اين دو تا شرط را دارد، مىتوانيد آن را صفتى از صفات الهى بدانيد و «لله الاسماء الحسنى» كل اسماء حسنا براى خداست، هر اسمى كه بهترين است، بهترين بودنش اين است كه هم دلالت بر كمال بكند و هم نامتناهى است، آن اسم خدا خواهد بود، پس جواب سؤال دوم هم معلوم شد؛ كه مابراى تعيين تعداد صفات ثبوتيه الهى هيچ محدوديتى ندارد. اگر چند تا صفت را متكلمين به خصوص روى آن
تكيه كردهاند، يا حكما تعداد محدودترى را به عنوان صفات ثبوتيه ذكر كردهاند، اينها به خاطر نيازهاى بيشترى براى اثبات اين صفات بوده، وگرنه هر صفت كمالىاى، هر مفهومى كه دلالت بر كمال كند و شرط آن مفهوم محدوديت مصداق نباشد، از صفات خداوند است.
حالا يك سؤال ديگر هم بود؛ كه به چه ملاكى ما يك صفاتى را براى خدا اثبات كنيم، تا بشود صفات ثبوتيه؟ يك صفاتى را از خدا سلب كنيم تا بشود صفات سلبيه؟ با اين توضيحى كه دادم جواب سؤال سوم هم روشن شد. هر مفهومى كه دلالت بر نقص مىكند، دلالت بر عدم يا قصور مىكند، همه اينها از صفات سلبيه است، چند تاصفات سلبيه؟ «الى ما شاء الله» حد و حصرى ندارد. هر مفهوم نقصى از صفات سلبيه است. جسم نيست، زمين نيست، آسمان نيست، زمان ندارد، مكان ندارد، همه اينها محدود است. همه اين محدوديتها، البته اين دسته دوم بود، عجز ندارد، قصور ندارد، نقص ندارد، عيب ندارد، شريك ندارد، كرى ندارد، كورى ندارد، شلى ندارد. هر چيزى كه در آنها نقص بدانيم، اينها از صفات سلبيه است. يك دسته ديگر صفات سلبيه داريم.آنهايى كه دلالت بر موجودات مىكند، اما موجود «بشرط المحدودية» مثل مفاهيم ماهوى؛انسان، حيوان، زمين، آسمان، در، ديوار، درخت، فرش، همه اينها دلالت بر موجود مىكنند، اما موجودى كه بايد محدود باشد كه اگر محدود نبود، ديگر اين مفهوم بر آن ثابت نيست. پيداست كه شرط صدق اين مفهوم محدوديت مصداق است. اصلاً ماهيت يعنى همين، ماهيت يعنى از حدود وجود انتزاع مىشود. پس موجودى بايد محدود باشد، تا از وجودش ماهيت را انتزاعكنيم.
در فلسفه آنهايى كه آشنا هستند مىدانند يك بحثى هست كهماهيت براى واجب الوجود نيست. اگر همين معنا را، همين مطلبى را كه عرض كردم، درست هضم كنيم، اين مسأله حل شده است، احتياج به آن براهين عميق فلسفى ندارد. اصلاً ماهيت، يعنى مفهومى كه از يك موجود محدود «بما انه محدود» انتزاء شده، يا به تعبير ديگر از حدود يك موجود انتزاء شده، پس بايد يك موجودى باشد داراى وجود. خدا حد ندارد، پس ماهيت هم ندارد.
پس صفات سلبيه بر دو دسته هستند: يك دسته مفاهيمى كه دلالت بر نقص مىكند، اصلاً معناشون نقص است، مثل خود كلمه نقص،عدم، سلب، قصور، عيب و انواع عيوبى كه هست. همه اينها از خدا سلب مىشود چون خدا نه عيب و نقصى دارد نه هيچ قصورى، كمال محض است. اين يك دسته مفاهيمِ صفات سلبيه هست كه سلب مىشود از خدا، يك دسته هم مفاهيم ماهوى، چون مفاهيم ماهودى اگرچه بر موجود اطلاق مىشود «بما انه موجود» حتى اگر بر فرد موجود هم اطلاق كنيم، اما شرطش، محدوديت آن وجود نيست.
چنين مفاهيمى هم از خداى متعال سلب ميشود.
در بين معقولات ثانيه هم مفاهيمى هست كه لازمهاش نقص است، ولو ماهيتى است، اما باز مفهوم طورى گرفته شده است كه از حيثيت قصور و نقص حكايت مىكند، مثل مفهوم «استعداد» به معناى فلسفى آن، كه يعنى قوهاى كه به فعليت در نيامده. همين مفهوم قوه در مقابل فعليت، نه قوه به معنى قدرت، قوه به معنى مفهوم كمالىاش آن بر خدا هم اطلاق مىشود: «ان اللّه قوى العزيز» «ذوا قوةٍ». قوه به آن معنا، قوه فاعلى كه دلالت بر كمال مىكند، آن همان معقولات ثانيه حضورى است.
اما قوه در مقابل فعليت، يعنى يك كمالى مىتواند واجب بشود، اما هنوز نشده، اين حيثيت هنوزىاش كه نشده، هنوز فعليت پيدا نكرده، دلالت بر قصور مىكند، ناقص است، اين مفاهيم هم باز به خداى متعال اطلاق نمىشود. پس يك دسته از مفاهيم فقط بر خداى متعال اطلاق مىشود، مفاهيمى كه از وجود اطلاق گرفته شده و شرطش محدوديت وجود نيست، آنها هم بر وجودهاى محدود اطلاق مىشود، هم بر خدا و تشبيهى هم لازم نمىآيد، تشبيه آن وقتى لازم مىآيد كه بگوييم مصداقهاى آن مثل هم هستند.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) اما اين هم توى آن هست كه هنوز نشده. اين كمال است يا نقص است؟ (ادامه سؤال از استاد) نسبت به آنى كه قابليت ندارد، يك حسن نسبى است. (ادامه سؤال از استاد) نسبت به اين كه قابليت ندارد، آن را هم ندارد، اين هم يك حسنى است، اما نسبت به آن كه فعليتش را دارد، نقص است ديگر.
پس نتيجه بحث اين كه صفات الهى عبارت است از: مفاهيمى كه از وجود «بما انه وجود» انتزاء مىشود، و شرطآن محدوديت وجود نيست، اين يكى. از حدود وجود انتزاء نشده تا ماهيت باشد، دلالت بر عدم نمىكند، لازمهاش هم عدم نيست مثل: مفهوم استعداد، قوه و از اين جور مفاهيم هم نيست. و همينطور حركت، كه حالا آقايانى كه با بحثهاى فلسفه آشنا هستند، خوب مىتوانند مصاديق متعددى را براى آن پيدا كنند. در ضمن بحثهاى آينده هم اشاره خواهيم كرد.پس اين ملاك كلى شد. هر مفهومى كه دلالت بر وجود «لا بشرط المحدوديه» داشته باشد، اين بر خدا اطلاق مىشود و مىشود آن را از صفات خدا به حساب آورد، از صفات ثبوتى. هر چه دلالت بر عدم يا قصور مىكند، منفى است، از صفات سلبيه است. هر چه دلالت بر ماهيت، يعنى موجود «بما انه محدود» بكند، آنهم از خدا سلب مىشود. هر چه دلالت بر وجود مىكند، اما وجود توأم با عدم، ولو ماهيت نيست، مفهوم ماهوى نيست، اما حيثيت عدمى لازمه آن است، از معقولات ثانيه است، اما با توجه به جهت قصور و نقص گرفته شده. اينها همه از صفات سلبيه است. چند تا
هست؟ «الى ما شاء اللّه» حد و حصرى ندارد. همانطور كه صفات ثبوتيهاش حد و حصرى ندارد، صفات سلبيه هم حد و حصرى ندارد. منتها اهل معقول، اهل كلام به خاطر اغراض خاصى، اهميت خاصى كه بعضى صفات داشته، اينها را محل بحث قرار دادهاند و گفتهاند چند تا صفات ثبوتيه داريم، چند تا صفات سلبيه، كه حالا در آن اختلافاتى هم هست كه بعداً عرض مى كنم. اين يك مقدمهاى براى اين كه ما مىتوانيم صفاتى را به خداى متعال نسبت بدهيم با همان مفاهيمى كه مىشناسيم، آن چه را ما نمىشناسيم، مصداق اين مفهوم است. اختلافى كه خداى متعال با مخلوقاتش در صدق اين مفاهيم دارد، به لحاظ مصداق است، نه به لحاظ مفهوم. مفهوم يكى است، مصاديق مختلف است. خدا وجود دارد، ما هم وجود داريم. آن آقايى كه مىگفتند صوفيه، اينجا اختلاف ما با صوفيه است. آنها مىگويند: غير از خدا هيچ چيز وجود ندارد، ما مىگوييم: نه، بنده و شما هم وجود داريم، منتها اختلاف در مصاديق است، اين وجود محدود است. آن وجود نامحدود.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) مگر ما از دخول و خروج با شما بحث كرديم آقا. فعلاً سر اين است كه اصلاً صفتى را به خدا مىتوانيم نسبت بدهيم يا نه؟ صحبت سر دخول و خروجى نيست فعلاً.
اين مقدمه بحث، حالا ما مىخواهيم يك سلسله صفات سلبيه را اول اثبات كنيم، تا به وسيله شناختن اين صفات سلبيه، بدانيم كه خدا از قبيل اين مخلوقاتى كه ما مىشناسيم، نيست. اين مخلوقات نمىشود، خدا باشد. ماده و ماديات نمىشود خدا باشد. آن واجب الوجودى كه عقل اثبات مىكرد، بر ماده قابل انطباق نيست. به خاطر اين كه آن واجب الوجود يك صفاتى دارد كه ماده ندارد، و يك صفاتى را ندارد كه ماده دارد. براى اين مطلب مىخواهيم برهان اقامه كنيم.
يك نكته را باز عرض كنم. گاهى اثبات صفتى لازمهاش، نفى نقيضش است. يعنى اين گاهى نيست، هميشه همينطور است. اگر مفهوم سلبى نقيض يك مفهوم وجودى باشد، ما مفهوم ثبوتى را كه اثبات مىكنيم، معنايش اين است كه نقيضش سلب شده است ديگر. اثبات علميعنى: نفى جهل، نفى جهل يعنى اثبات علم، اين دو تا متلازم است. اگر ما بگوييم: علم از صفات خداست - صفات ثبوتيه- لازمهاش اين است كه نفى جهل از صفات سلبيه باشد. اگر بگوييم: نفى جهل از صفات سلبيه است، لازمهاش اين است كه علم از صفات ثبوتيه باشد. هر مفهومى را وقتى با نقيضش در نظر بگيريم- اضداد نه، نقيضش را عرض كردم- وقتى مفهوم ثبوتى نسبت به خداى متعال داده شد، نقيضش سلب خواهد شد. خدا موجود است، پس معدوم نيست. خدا عالم است، پس جاهل نيست. خدا قادر است، پس عاجز نيست. فرقى نمىكند چه
وجودىاش را اثبات كنيم آن نقيضش سلب مىشود. چه نقيضش را سلب كنيم، وجودش اثبات مىشود.
خب يك سؤال فرعى اينجا پيدا مىشودكه چرا اين معلمين عقايد، اهل كلام يا فلسفه، بعضى جاها آمدهاند روى صفات وجودى تكيه كردهاند و به عنوان صفت ثبوتى ذكر كردهاند. بعضى جاها به عنوان صفت سلبى ذكر كردهاند، نقيضش را سلب كردند. خب مىشد همه صفات ثبوتى را ذكر كنند، لازمهاش نفى نقيض بود. مىشد همه صفات سلبى را ذكر كنند، لازمهاش اثبات صفات ثبوتى بود، اين چه فرقى مىكند. به عبارت ديگر، چرا علم و قدرت و حيات را اينها را از صفات ثبوتيه مىشمارند؟ نمىگويند: نفى جهل، نفى قدرت، نفى حيات كه موت باشد، اينها از صفات سلبيه خداست. توى هيچ كتاب كلامى اينها ذكر نمىشود كه يكى از صفات سلبيه خدا نفى جهل است، نفى قدرت است، اين را ذكر نمىكنند. آنجا فقط صفات ثبوتيهاش را ذكر مىكنند. بعضى جاها مىآيند به عنوان صفات سلبيه، اين نقايض را سلب مىكنند كه لازمهاش هم البته اثبات وجود طرف مقابلش است. مثلاً مىگويند خدا جسم نيست، جسميت را سلب مىكنند. خب به جاى اين بگويند مجرد هست، اين دو تا يكى است. چرا نمىگويندتجرد از صفات ثبوتيه است؟ مىگويند جسم از صفات سلبيه است. بايد سلب بشود. مىگويند: خدا مركب نيست. خب بگويند: بسيطه است. نمىآيند بساطت را از صفات ثبوتيه بشمارند، نفى تركيب را مىگويند از صفات سلبيهاست.اين سرّش چيست؟ اين نكتهاى دارد كه مربوطه به سهولت تعليم است. گاهى ما با مفاهيم وجودى بيشتر آشنا هستيم، ذهن ما مفهوم ثبوتى را، طرف ثبوتى را بيشتر مىشناسد با نفى نقيض، وقتى صفت ثبوتى را اثبات كرديم، نقيضش نفى مىشودديگر احتياج به اين ندارد كه يك صفت سلبى هم در مقابلش اثبات كنيم. وقتى گفتيم خدا حيات دارد، ديگر احتياج ندارد كه بگوييم يكى از صفات سلبيه خدا هم اين است كه ميت نيست.
گاهى عكس قضيه است. ما با مفهوم ثبوتى ذهنمان آشنا نيست. يك جورى است كه سلب را بهتر مىشناسيم. يك چيزى را كه مىخواهيم سلب كنيم، با آن آشناتر هستيم، همين مفهوم جسميت و تجرد را در نظر بگيريد. ما مىتوانيم بگوييم: يكى از صفات ثبوتيه خدا، تجرد است. يكى از صفات سلبيه خدا، نفى جسميت است، چرا اين را انتخاب كردهاند؟ مىگويند نفى جسميت از صفات سلبيه است، در مقابلش نمىگويند تجرد از صفات ثبوتيه است، چرا؟ خب شما از هر كسى سؤال كنيد: شما جسم را بهتر مىشناسيد؟ يا مجرد را؟ اين جسم را خوب مىشناسد. وقتى بگويند: جسم نيست، اين مىفهمد چه چيزهايى را بايد از خدا نفى بكند، آن طرف مقابلش بايد اثبات بشود. ولو آن
طرف مقابل را درست نشناسد، مفهوم روشنى از آن نداشته باشد، اما از اين جهت اين را كه نفى مىكند، آن معنا اثبات مىشود. تركيب و وساطت، ما هر چه مىشناسيم، همهاش مركبات است. معمولاً چيزهايى كه ما درك مىكنيم، يك نوع تركيبى داردمركب از اجزائى است. انسان مركب از روح و بدن هست، مركب از اعضا و جوارح هست. اجسام مركب از اجزاء هستند. غالباً چيزهايى را كه ما مىشناسيم، مركباتند. با وسايط ما آنچنان آشنا نيستيم، چيزى كه بسيط محض باشد، هيچ نوع تركيبى نداشته باشد. شايد اصلاً هيچ مصداقى از آن در ذهنمان نيايد. اين است كه نمىآيند بگويند: بساطت از صفات ثبوتيه است، بلكه مىگويند: نفى تركيب از صفات سلبيه استولى اين دو تا يكى است. چه بگوييم: بساطت از صفات ثبوتيه است، چه بگوييم: نفى تركيب از صفات سلبيه است، هر كدام را اثبات كنيم، آن ديگرى هم اثبات خواهد شد، يعنى نقيضش، سلب مىشود. منتها براى سهولت تعليم آن مفاهيمى را كه روشنتر بودهرا مطرح مىكنند. اگر مفهومى قابل صدق بر خداست، اثباتش مىكنند، اگر قابل صدق نيست، نفيش مىكنند، مىشود از صفات سلبيه.
معيار را اين قرار مىدهند كه يك مفهوم آشنا با ذهنى در نظر گرفته بشود، حالا خواه مفهومش ثبوتى باشد يا سلبى. مفهوم كلامى باشد يا نقصى. اگر اين مفهوم آشنا كه ذهن ما با آن آشنايى دارد، قابل صدق بر خداست، اين از صفات ثبوتيه است، مثل قدرت، حيات، علم. اما اگر يك مفهومى دور از ذهن باشد، مثل تجرد، تجرد نمىدانيم يعنى چى؟ اصلاً ما خودمان وقتى بخواهيم مفهوم تجرد را درك بكنيم، بايد با نفى جسميت درك كنيم، بلكه اگر دقت كنيم تجرد اصلاً مفهوم سلبى است. مفهوم، مفهوم سلبى است، اشتباه نشود، يك وقت خيال نكنيد بگوييد: فلانى گفت تجرد سلبى است. مفهوم تجرد يعنى: برهنه بودن، برهنه يعنى چى؟ يعنى لباس ندارد. اصلاً معناى تجرد يعنى جسمندارى، مجرد بودن يعنى: نداشتن جسم، مجرد از جسم، مجرد از ماده. مفهوم تجرد، خودش يك مفهومى است متضمن سلب، ولو شكل مفهوم ثبوتى است، اما متضمن معنى سلب است. مثل «امكان» كه ظاهرش معناى ثبوتى است، اما حقيقتش سلب را ضرورت است. ممكن را به صورت يك مفهوم ثبوتى ما تلقى مىكنيم، مىگوييم: زيد ممكنٌ، اما حقيقتش يعنى چى؟ يعنى نه ضرورت وجود دارد، نه ضرورت عدم. مجرد هم آن معنايى كه ما درك مىكنيم، براى قصور ماست، والا آن مرتبه وجودش خيلى كاملتر از جسم است، جسم يك شعاعى است از آن. با اراده مجرد بوجود مىآيد. قائم به اوست. آن وجود خيلى كاملتر است، اما خب ما با آن آشنا نيستيم. وقتى هم بخواهيم مفهوم مجرد را درك كنيم، مىگوييم: آنچه كه جسم ندارد، مجرد از جسم است. اصطلاح جالبى هم نيست، به خاطر اين كه تجريد، مجرد اسم
مفعول از تجريد است. يعنى بايد برهنه شده باشد، كأنّهاول بايد يك لباسى تن او باشد، بعد آن لباس را از تن او بكنند. بگويند تجريد شدى. و حال اين كه آن معنى مجردى كه ما اراده مىكنيم، اين نيست. ولى چون ذهن ما آشنا نيست با آن مفهوم، مصاديقش طورى نيست كه ما آنها را بالعيان ديده باشيم، آشنايى كافى داشته باشيم، براى درك آن مفهوم از اين راه سلب استفاده مىكنيم، مىگوييم چيزى كه جسميت ندارد.
به هر حال، پس خلاصه عرايضم كه فكر نمىكنم براى بحث اصلى كه نظر داشتم، وقت باشد، خلاصه مىكنم فشرده در چند جمله. مفاهيم ثبوتى، صفات ثبوتى الهى، مفاهيمى است كه از عقل، از وجود «بما انه وجود» از كمال «بما انه كمال» انتزاء مىكند. «لا بما انه وجود محدود يا كمال محدود» هر گونه مفهومى كه دلالت بر هر كمالى بكند كه شرط محدوديت نداشته باشد، از صفات ثبوتيه الهى است.
اما صفات سلبيه چند دستهاند: يك دسته سلب ماهيات، هر ماهيتى شما فرض كنيد، از خدا سلب مىشود، چرا؟ براى اين كه ولو مصداق موجود دارد، از امر موجودى انتزاء مىشود، اما به شرط محدوديت. كل ماهيات مسئول از خداست، از صفات سلبيه است. اگر ميليونها ماهيت، شما در نظر بگيريد هر يك از اينها يك صفت سلبيه است كه از خدا گرفته مىشود. «يس بجسم، ليس ببقراً، ليس بحمار، ليس جمر، ليس بفرس، همه اينها، خدا هيچ كدام از اينها نيست، اين يك دسته از صفات سلبى.
يك دسته از صفات سلبيه هست كه از عدم، اصلاً از حيثيت معدوميت حكايت مىكند كه آن هم پيداست كه بر خدا اطلاق مىشود. يك هم از وجود توأم با عدم، نه موجود محدود «بما انه محدود» كه بشود ماهيت. از حيثيت وجود توأم با عدم، اينها هم مىشود همه از صفات سلبيه، مثل معقولات ثانيه فلسفىاى كه متضمن نوعى اشتباك و توأم بودن با عدم هست، مثل مفهوم قوه، استعداد، قابليت، از اين جور مفاهيم. اينها مىشود مفاهيم سلبيه.
(سؤال...و پاسخ استاد:) مثل انسان، خدا انسان نيست. چرا؟ (ادامه سؤال از استاد) سلب انسانيت، چرا؟ براى اين كه انسان حكايت مىكند از موجود محدود «بما انه محدود» يا تعبير دقيقترش اصلاً حكايت مىكند از حد الوجود و به خدا حد دارد. چرا صفات، ملاك صفات سلبيه از صفات ثبوتيه چيست؟ همين است، ملاكش معلوم شد، آنها دلالت بر كمال مىكند، قابل صدق بر كمال نامتناهى است، اما آن مفاهيم صفات سلبيه اين خاصيت را ندارد. تعدادش چند تاست؟ هيچ حد و حصرى ندارد. چرا بعضى از صفات را ثبوتيه دانستهاند، با اين كه مىشد نقيضش را از صفات سلبيه حساب كنند؟ حيات را از صفات ثبوتيه دانستهاند، نگفتهاند، عدم الموت از صفات سلبيه هست، و
برعكس بعضى از جاها صفات سلبيه را مطرح كردهاند، با اينكه مىشد نقيضش را ذكر كنند و بگويند: آن از صفات ثبوتيه است. نكتهاش اين است كه ذهن ما گاهى با يك مفاهيم وجودى آشناتر است و قابل صدق بر خداست، آنها را به عنوان صفات ثبوتيه مطرح مىكند، گاهى با يك مفاهيمى آشناست كه آنها متضمن نقص و محدوديت هستند، اين است كه سلب آنها را مطرح مىكنند به عنوان صفات سلبيه.
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...