• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    در جلسه گذشته عرض شد كه، شركى كه در ميان مردم رواج داشته و انبياء عظام (ص) به مبارزه با آن برخاستند، شرك در خالقيت و ربوبيت بود. فرض‏هاى ديگرى براى شرك مى‏شود كرد، كه كسى قائل نشده و به عنوان يك فرض فلسفى، در كتابهاى فلسفى كما بيش، مطرح شده و جوابهايى هم داده شده كه، اگر بخواهيم به آنها بپردازيم، مى‏بايستى مقدماتى را طرح كنيم، كه مباحثمان طول مى‏كشد. از اين جهت به همان شركى كه رايج بوده بين مردم، و موضع‏گيرى انبيا (ص) هم در مقابل اين شرك‏ها بوده، به همان مى‏پردازيم و دليلى كه اين شرك‏ها را ابطال مى‏كند.
    عرض كرديم، در ميان طوايف انسانها، كمابيشچنين اعتقادى وجود داشته كه، بعضى از پديده‏هاى اين جهان، مخلوق غير اللّه است، گو اين كه، مجوسيين فعلى، خودشان را منزه مى‏دانند از اين اعتقاد و مى‏گويند: اهريمن در عرض خدا، در عرض يزدان نيست، آنها خودشان را موحد مى‏دانند، ولى به هر حال چنين گرايشىكما بيش وجود داشته و مى‏گفتند: چون شرور و نقايص، اينها را نمى‏شود نسبت داد به خدا، پس بايد يك آفريننده ديگرى داشته باشد، اين يك نوع شرك در خالقيت هست، شايد انواع ديگرىهم از اين قبيل بوده، كه بعضى از موجودات اين عالم را، مخلوق يك خالقى غير از اللّه مى‏دانستند.
    بيشتر از شرك در خالقيت، شرك در ربوبيت بوده، كه طوايف زيادى از مشركين، معتقد بودند كه؛ غير از اللّه كه آفريننده جهان هست، موجودات ديگرى هستند كه ربوبيت دارند، يعنى صاحب اختيار يك بخشى از جهان هستند، تدبير عالم به دست آنهاست، آنها هر تصميمى بگيرند در عالم اجرا مى‏شود، مى‏توانند تصرفاتى استقلالاً و بدون اذن تكوينى و تشريعى خدا انجام بدهند. آن وقت براى اين اربابى كه معتقد بودند، يك مجسمه هايى مى‏ساختند به عنوان بت‏ها و آنها را پرستش مى‏كردند تا به اين وسيله تقرب به اربابشان پيدا بكنند و به وسيله ارباب، به اللّه كه رب الارباب است.
    موضع انبيا در مقابل اين جور افراد بوده، كه كسانى يا غير از اللّه، خالقى قائل بودند براى اين عالم، يا ربى براى عالم يا بخشى از عالم معتقد بودند.
    عرض كرديم كه، در مقابل همه اين گرايش‏هات شرك‏آميزى كه در ميان بشر وجود داشته، و محورش را شرك خالق و شرك رب تشكيل مى‏دهد، يك برهان مى‏شود اقامه كرد، اين برهان را در مورد شرك در خالقيت توضيح‏
    داديم، وعرض كرديم كه اگر يك مقدمه‏اى ضميمه بشود به آن، شرك در ربوبيت را هم نفى مى‏كند و اثبات مى‏كند كه همانطور كه، خالق و آفريننده جهان، جز اللّه كسى نيست، رب هم جز اللّه نيست.
    آن مقدمه را در جلسه گذشته اشاره كرديم، ولى فرصت توضيح كافى نبود. اجمال آن مقدمه اين است كه، خالقيت و ربوبيت متلازم است، اين ادعاست. اگر ما اين مقدمه را بپذيريم، طبعاً هر كس كه خالق هست، رب هم خواهد بود. چون تلازم است بين خالقيت و ربوبيت. «انما الكلام» در توضيح اين مقدمه كه چگونه است كه بين خالقيت و ربوبيت تلازم است؟
    براى بيان اين مقدمه، بايد معناى ربوبيت را درست شكافت، بگوييم وقتى ما، مى‏گوييم: ربى جز اللّه نيست، منظورمان نفى ربوبيت غير چيست؟ ربوبيت يك معناى عرفى دارد، كه گاهى در ميان مخلوقات هم اطلاق مى‏شود، حتى در متون دينى هم چنين اطلاقاتى ديده مى‏شود، آن يك معناى اعتبارى است. مثل كلامى كه از حضرت عبدالمطلب نقل شده، كه فرمود: «انا رب الابل و لكعبة ربها» وقتى از او پرسيدند: توچرا درباره هجوم آن لشكر به كعبه و به مردم مكه، شفاعت نمى‏كنى و فقط شترهاى خودت را مى‏خواهى؟ فرمود كه: «انا رب الابل و لكعبة ربها» من فقط سر و كارم رابا شتر خودم است، اين خانه هم صاحبى دارد، كه خودش حفظ خواهد كرد. حالا چرا اين كلام را فرمود و توجيهش چه بود؟ آن حالا، محل بحث ما نيست، كلام در اين تعبير است كه «انا رب الابل» رب الابل يعنى من صاحب شتر هستم، مالكيت ايشان نسبت به شترهاى خودش، منشأ اين تعبير بود، كه فرمود: «انا رب الابل» اما مالكيت ايشان نسبت به شترها، چه مالكيتى بود؟ يك مالكيت اعتبارى، يعنى چنان نبود كه وجود شتر، در اختيار صاحب شتر باشد، اگر او بخواهد باشد، اگر او نخواهد نباشد، چنان مالكيت حقيقى نداشت، پول داده بود، شترى خريده بود، يا يك شتر داشته بود، زاييده بود، بچه شترهايش بزرگ شده بودند، شده بودند شتراين، اين يك مالكيت اعتبارى است، يعنى رابطه تكوينى بين مالك و مملوك وجود ندارد، ما پول مى‏دهيم عبا مى‏خريم، مى‏گوئيم: اين عبا مال من است. يا مى‏گوييم: كتاب مى‏خريم، اين است كه مى‏گوييم: كتاب مال من است، من مالك اين كتابم.
    اين مالكيت نه تأثيرى در وجود من ايجاد مى‏كند، وقتى كتاب مى‏خرم، بر وجود من چيزى افزوده نمى‏شود، و نه تأثيرى در كتاب مى‏كند، كتاب كه دكان كتابفروش بود، با آن كتابى كه من خريدمو حالا مملوك من هست، هيچ فرقى نكرده، رابطه حقيقى بين من و كتاب بوجود نيامده، يك امر اعتبارى است كه در ظرف اجتماع، عقلا اعتبار مى‏كنند كه حالا كه پول دادى خريدى، تو حق دارى مطالعه كنى، ديگران حق ندارند بى اذن تو تصرف كنند، اينها اين مالكيت‏
    اعتبارى است.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله،حالا، آن را بايد انشاء اللّه بايد از كسانى بپرسيد كه علمشان بيش از بنده است، و در جايى بپرسيد كه آن مسئله قابل طرح باشد، بحث ما حالا فعلاً درباره توحيد است.
    به هر حال اين مالكيت حقيقى نيست، يعنى حضرت عبدالمطلب، نمى‏توانست شتر را بوجود بياورد يا جان شتر را بگيرد، نمى‏توانست هر وقت خواست، اين شتر چاق بشود، هر وقت خواست، لاغر بشود، مالكيتش همين بود كه علفى به او مى‏داد و مى‏خورد، سوارش مى‏شد، از شيرش استفاده مى‏كرد، يك وقت هم اگر مورد حاجتى مى‏شد، نهرش مى‏كرد و از گوشتش استفاده مى‏كرد. اين يك نوع ربوبيت است، كه همان ماملاكش، مالكيت اعتبارى و تصرفات اعتبارى است، طبعاً ربوبيتش هم ربوبيت اعتبارى خواهد بود، اما يك وقت ربوبيت حقيقى است، ملاك اين كه ربوبيت حقيقى باشد اين است كه، يك مالكيت حقيقى‏اى وجود داشته باشد، واقعاً اختيار وجود مربوب به دست او باشد.
    وقتى بخواهيم بازش كنيم، مى‏بينيم كه تدبير مثلاً، شتر كردن يا خانه يا كتاب، آن وقتى يك تأثير حقيقى است، ناشى از مالكيت حقيقى، كه در اين رابطه رب و مربوب، چند تا مالكيت حقيقى وجود داشته باشد، يكى خود مربوب بايد مملوك حقيقى رب حقيقى باشد، يعنى هستى او وابسته به مالكش باشد، تابع اراده مالكش باشد.
    دوم اين كه، مالك وقتى مى‏خواهد تصرف كند، چون رب يعنى مالكى كه تصرف مى‏كند بر مربوبش، تدبير مى‏كند مربوبش را، اين تصرفى كه مى‏كند بايد يك قدرتى داشته باشد تا تصرف را انجام بدهد، اين قدرتش هم مال خودش باشد، قدرت عاريه‏اى از غير نباشد، وقتى مالك حقيقى است، كه يك قدرتى مال خود مالك داشته باشد كه بتواند در او تصرف كند، تا تصرفش واقعاً ناشى از خودش باشد، نه به قدرتى كه ديگرى به او داده، همانطور كه در مالكيت‏هاى اعتبارى اين طور است، اگر شما اجازه بگيريد از مالك كه از كتابش مطالعه كنيد، عاريه بگيريد، اين تصرف شما، تصرف مالكانه نخواهد بود، اين قدرت تصرف قانونى و شرعى بر تصرف بر كتاب، ناشى از قدرت مالك اصلى‏اش است، شمايى كه حالا مأذون هستيد، مى‏توانيد قانوناً تصرف كنيد، مجاز است براى شما، اما بر اساس اجازه‏اى كه مالكش داده. در مالكيت حقيقى هم همينطور است، در ربوبيت حقيقى هم همين طور است، رب حقيقى كسى است، كه با قدرت خودش بتواند تصرف كند در مربوب، نه قدرتى كه ديگرى به او داده، و تصرفش مشروط به اذن تكوينى اوست، در مالكيت اعتبارى، مشروط به اذن اعتبارى بود، در مالكيت حقيقى، مشروط به‏
    اذن تكوينى مالك حقيقى است، او اين قدرت را به دست او مى‏دهد، هر وقت هم بخواهد مى‏گيرد، او مالك اين نيست، اين دو تا.
    هم بايد مالك قدرت خودش باشد، هم مالك مربوبش باشد، كه مىتواند تصرف كند، و اگر اين تصرف، احتياج به اسباب و مقدماتى دارد، آنها هم بايد مملوك او باشند، مثلاً؛ تدبير گاو و گوسفند به اين است كه آدم، ببردشان چرا، علف به آنها بدهد، آن وقتى رب حقيقى است، كه علاوه بر اين كه قدرت داشته باشد، آن گوسفند يا گاو و شتر هم ملك حقيقى او باشند، آن علفى هم كهبه او مى‏خواهد بدهد، آنهم ملك حقيقى خودش باشد، آن وقت مى‏شود اين تدبير استقلالى و حقيقى، اين ربوبيت حقيقى است.
    اللّه تبارك و تعالىرا كه مى‏گوييم: رب العالمين است، تدبير انسانهاو حيوانات را مى‏كند، هم مالك حقيقى آنهاست، وجود همه چيز وابسته به اراده اوست، اگر او نخواسته باشد، هيچى نيست. تا مادامى كه اراده داشته باشد، او هست. وقتى اراده‏اش قطع شد نيست، تا او بخواهد زنده است، وقتى اراده‏اش به حياتش نباشد، مى‏ميرد.
    اين راجع به اين كه مملوك‏ها و مرغوب‏ها، مملوك حقيقى او هستند، قدرتى هم كه با آن قدرت تصرف در اشيا مى‏كند، آنهم عين ذات خودش است، قدرت عاريه‏اى نيست، ديگرى قدرت به خدا نداده، قدرت عين ذاتش است، اگر وسايلى مى‏خواهد، مثلاينكه گوسفندى بايد علف بخورد، آن مرتع را خدا آفريده، آن هم مال خداست، آن وقت تصرف خدا در گوسفند بوسيله آب، آبى كه از باران نازل مى‏كند يا اگر از زمين مى‏روياند، اين مى‏شود تدبير خدايى، روبوبيت الهى، اين ربوبيت حقيقى است.
    حالا كسانى كه مى‏گويند چند تا رب هست در عالم، غير از اللّه، رب ديگرى است، آن وقتى واقعاً اعتقادشان شرك‏آميز است، كه چنين اعتقادى داشته باشند درباره ديگران، بگويند: يك كس ديگرى هست، حالا جبرئيل، عزرائيل، اسرافيل، ميكائيل، يا ارباب و انواعى كه فلاسفه مى‏گفتند، يا شيطانى كه بعضى شيطان پرست‏ها مى‏گويند، يا هر موجود ديگرى، يا انبيا، آنهايى كه قائل به ربوبيت انبيا بودند.
    اگر معتقد باشند كه اينها اولاً، مالك حقيقى همه موجودات، مربوب‏هاى خودشان، حالا مالك همه چيز نباشند، لا اقل مالك مربوب خودشان هستند، اما مالكيت حقيقى. قدرتى هم كه با آن قدرت تصرف در مربوبين مى‏كنند، اين هم مال خودشان است، خدا بخواهد يا نخواهد، آنها اين قدرت را دارند. داشتن قدرت آنها منوط به اذن الهى نيست، مال خودشان است، اگر اسباب و وسائلى هم لازم است، آنها هم مال خودشان است، آن وقت اين مى‏شود اعتقاد به ربوبيت ديگران، چنين اعتقادى بوده در ميان مشركين، چنين اعتقادهايى بوده.
    ما با اين اعتقادات داريم مبارزه مى‏كنيم، دليلى كه ما مى‏آوريم اين است؛ كه اين ربوبيت، بدون خالقيت نمى‏شود، چون گفتيم: ربوبيت حقيقى مال مالك حقيقى است، مالك حقيقى جز آفريننده كسى نيست. اين كه مى‏گوييم: وجود اين وابسته به اوست، درباره چه كسى مى‏توانيم بگوييم؟ درباره كسى كه وجودش به دست اوست، او دارد به او مى‏گويد، بايد خالق باشد تا به او وجود بدهد، تا وجود به او مى‏دهد، دارد، وقتى نداشت، امساك كرد از وجود دادن، ديگر ندارد. قدرت خودش هم بايد اين طورى باشد، قدرت ديگرى به او نداده باشد، مال خودش بود، چنين كسى پس خالق قدرت خودش است، يا قدرتش عين ذات خودش است، مخلوق ديگرى نيست، اسباب و وسائل تدبير هم كه روزى مثلاً مربوبين مى‏دهد، تصرفاتى در آنها مى‏كند، آنها هم مال خودش بايد باشد، يعنى بايد خالقش باشد.
    پس چنين اعتقادى به ربوبيت استقلالى، درباره هر موجودى عقلاً و منطقاً انفكاك ندارد از اعتقاد به خالقيت آن رب، بايد خالق باشد تا بتواند چنين تصرفات استقلالى در مربوبين خودش انجام بدهد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله، در اين جا ما بايد طرف را، به قول مرحوم آقاى داماد (رض) بنشانيم سر تاس، به الفاظ و اينها اكتفا نمى‏شود كرد، بپرسيم لبّ اعتقادت چيست؟ آيا واقعاً معتقدى كه اين اربابى كه تصرف مى‏كنند در عالم، اين قدرت‏ها مال خودشان است يا مى‏گوييد مال خداست؟ خدا به آنها داده، آيا اگر خدا اذن تصرف به اينها نمى‏داد تكويناً، مى‏توانستند اين كار را انجام بدهند يا نه؟ آيا آن مربوبينى كه تو مى‏گويى اينها رب آنها هستند، آنها ملك حقيقى اين رب هستند يا نه، اين ملك‏هاى اعتبارى است؟ ملك‏هاى اعتبارى ما هم داريم، عبدالمطلب رب الابل بود بنده هم رب الكتاب خودم هستم، شما هم رب العباى خودتان هستيد، اين كه اشكالى ندارد، اينكه شرك نيست، آن ربوبيتى براى غير خدا شرك است كه، ربوبيت استقلالى باشد، كه ناشى از مالكيت حقيقى است، نه مالكيت‏هاى اعتبارى.
    حالا طرف از او سؤال مى‏كنيم كه شما كه مى‏گويى: فلان موجودى العياذ باللّه، رب ديگرى است غير از اللّه، چنين اعتقادى دارى؟ كه آن قدرت تصرفش مال خودش است، خدا بخواهد يا نخواهد او تصرف خودش را مى‏كند، اگر كسى گفت: خدا مى‏خواهد يك بنده‏اى را عقاب كند، اما مثلاً ميكائيل مى‏آيد جلوى او را مى‏گيرد، مى‏گويد: به خاطر من اين كار را نكن، تحميل مى‏كند اعرابش رابا خدا، پس اين اراده‏اش مال خودش است، مال خدا نيست، اگر خدا به خاطر ديگرى، دست از اراده خودش بردارد، اين شرك است، اين اعتقاد به ربوبيت ديگرى است، اما اگر گفتيم: نه، خدا خودش خواسته كه او اين كار را بكند، خواست او از خواست خدا ناشى شده، اين‏
    اراده خداست كه در او ظهور پيدا كرده، اگر خدا نمى‏خواست او هيچ وقت شفاعت نمى‏كرد، اين شرك نيست، يا اين كه اين اراده‏اش مال خودش نيست، قدرتش مال خودش نيست، از خداست و به اذن او داردتصرف مى‏كند.
    «من ذالذى يشفع عنده الا باذنه» اين لازمه‏اش شرك است، اما آن شفاعتى كه مشركين مى‏گفتند، اين نيست، آنها مى‏گفتند: خدا خودش مى‏خواهديك كارى بكند، ديگران نمى‏گذارند، يعنى اراده ديگران حاكم مى‏شود بر اراده خدا، طبعاً چنين اراده‏اى ديگر مال خدا نيست، اين اراده خودشان است كه غالب مى‏شود بر اراده خدا، استقلال دارند در اراده كردن خودشان، در تصرف كردن خودشان، يا فرض كنيد خدا يك كسى را برده جهنم، آنها مى‏آيند العياذ باللّه، على رغم اراده خدا، دستش را مى‏گيرند از جهنم مى‏كشند او را بيرون، اين شرك است، اگر خدا نخواسته باشد و بر خلاف اراده خدا، بياينداو را بكشند بيرون، چنين قدرتى داشته باشند، پس اين قدرت، قدرت خودشان است مال خدا نيست.
    پس ربوبيت اگر به اين معنا باشد كه رب، قدرت مستقلى دارد از خودش، خدا بخواهد يا نخواهد، او اين قدرت را دارد، در مربوب خودش تصرف مى‏كند، خدا بخواهد يا نخواهد، اذن تكوينى داده باشد يا نداده باشد، يعنى بدون وابستگى و اتكا وجودى به خدا، استقلالاً تأثير مى‏كند، نه تأثير مى‏كند كه غذايى را بخورد، تأثير مى‏كند در تدبير عالم، اين همان اعتقاد شرك‏آميز و شرك در ربوبيت است. جوابش اين است؛ چنين اعتقادى باطل است به خاطر اين كه، لازمه اين اعتقاد، شرك در خالقيت است، ممكن است او توجه ندارد به اين ملازمه، چون كه ما به او توضيح مى‏دهيم، تو كه مى‏گويى: اين شخص به استقلال خودش تأثير مى‏كند در اين عالم، تدبير مى‏كند در اين عالم، بر خلاف اراده خدا كارهايى انجام مى‏دهد، اين معنايش اين است كه، خودش داراى قدرت استقلالى است، داراى اراده استقلالى است، آن هم مربوب حقيقى اوست، يعنى مالك حقيقى اوست، وجودش به دست اين است، حياتش به دست اين است، مى‏خواهد مى‏شود، نمى‏خواهد نمى‏شود، پس معنايش اين است كه خالق اوست، اين صفت، اين حيثيت، كه وجود يك موجودى به دست ديگرى، به قدرت او، به اراده او، وابسته باشد، اين همان معناى خالقيت است، همان دليلى كه خالق، تعدد خالق را نفى مىكرد، تعدد رب را هم نفى مى‏كند بعد از اين مقدمه.
    حاصل اين كه، با آن دليلى كه گفتيم: تعدد خالق محال است، به خاطر اين كه لازمه‏اش تباين و انعزال عالم از هم ديگر مى‏شود، يا به تعبير قرآن كريم، فساد در عالم پديد مى‏آيد، به همان دليل، تعدد ارباب هم محال است، براى اين كه اگر ربى در يك بخشى از عالم تصرف كند، معنايش اين است كه اين اختيارش‏
    به دست اوست، اين تابع وجود اوست، بستگى به موجود ديگرى ندارد، ولى اين عالم اين طورى نيست، همه‏اش به هم وابسته استو در كل وابسته به اراده خداست. اگر دو خدا بود، هر بخشى از اين عالم، بايد تابع اراده خداى خودش باشد، وجودش فقط از او باشد و از معلولات او، احتياج به معلولات غير نداشته باشد، چون اوست كه دارد وجود مى‏دهد، كار به چيز ديگرى ندارد، احتياج به چيزى ندارد.
    اين كه خالق زمين است، زمين ديگر احتياج به آسمان نبايد داشته باشد، آن كه خالق آسمان است، آسمان ديگر احتياج به زمين نبايد داشته باشد، ولى مى‏بينيم اين عالم اين طورى نيست، همه به هم وابسته است. پديده‏هاى زمينى در اثر تأثير پديده‏هاى جوىاست، پديده‏هاى جوى در اثر عوامل ارضى است. تا آبى در دريا نباشد، ابرى در آسمان پديد نمى‏آيد، تا ابرى در آسمان نباشد، بارانى پديد نمى‏آيد، گياهى در روى زمين نمى‏رويد، اينها به هم وابسته‏اند، يك نظام است.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اين همان رب، كه مى‏گوييم؛ يعنى خداى دست دوم. مى‏گويند، خالق نيست. اين تعدد ارباب، همان خداى دست دوم است، يعنى مى‏گويند: خداى اول كه بالاتر از همه است او آفريننده است، اما وقتى يك چند تا را آفريد، ديگر عالم اختيارش به دست اينهاست، كارى به او ندارند، خالق مى‏گويند يكى است، اما ارباب، نيمچه خداها، اينها متعدد هستند. (ادامه سؤال از استاد) بله، اين انشاء اللّه باز هم در جاى خودش توضيح مى‏دهيم. (ادامه سؤال از استاد) ما كه دليلمان متوقف بر اين نبود، آن يك دليل ديگرى است كه شما مى‏فرماييد، كه اگر دو تا خدا باشند، مصالحشان با هم اختلاف پيدا مى‏كند و لازمه‏اش فساد است. ما كه اين طور عرض نكرديم، اين يك تعبير ديگرى است، اگر آن طور تعبير كرده بوديم، اين اشكال شما جا داشت، آن وقت ما بايد بنشينيم جواب بدهيم، البته جواب هم داريم، ولى تقدير ما اين است، تقدير ما اين بود كه، لازمه تعدد الخالق، تعدد النظام است. يعنى چه؟ يعنى هر خالقى بايد مخلوق‏هاى خودش را يا مستقيماً، يا بوسيله ساير مخلوقات خودش تدبير كند، احتياجى نه به خالق ديگرى داردو نه به مخلوقات خالق ديگر، اين لازمه خالقيت است.
    عالمى كه ما داريم اين طور نيست كه بشود، بخشى از آن را به يك خدا نسبت بدهيم به طورى كه نياز به بخش ديگرهم داشته باشد، اين طور نيست، عالم به هم وابسته است، اگر چنين فرضى بكنيم لازمه‏اش اين است، كه اين اجزاى عالم از هم پراكنده بشود، ديگر چنين عالمى نخواهد بود. اگر يكى از ستاره را در ميان منظومه‏هاى شمسى برداريد، اصلاً به كلى اين نظام به هم مى‏خورد.
    (ادامه سؤال از استاد) خب، آن وقت نوبت مى‏رسد به مقدمه اخيرى كه عرض كردم، حالا كه شما مى‏گوييد خالق يكى است، آيا مى‏شود دو تا رب باشد؟ گفتيم: ربوبيت حقيقى ملازم است با خالقيت حقيقى، اگر ربوبيت دو تا شد، خالقيت هم دو تا مى‏شود، بيانى كه امروز عرض كردم، براى بيان اين ملازمه بود، كه نمى‏شود خالقيت را از ربوبيت تفكيك كرد، بگوييم: يكى بيافريند، يكى هر گونه تصرفى مى‏خواهد در آن انجام بدهد، اين تصرفات را از ناحيه خودش انجام مى‏دهد يا به اذن الخالق؟ اگر به اذن الخالق استاين رب مستقل نيست، اگر مستقلاً انجام مى‏دهد، وقتى مى‏تواند مستقلاً انجام بدهد كه، هم مالك قدرت خودش باشد و هم مالك آن مربوب باشد، و اين جز در مورد خالق وجود ندارد. (ادامه سؤال از استاد) چه منافاتى دارد؟ (ادامه سؤال از استاد) حالا انشاء اللّه بحث اين مى‏آيد، دنباله دارد بحث ما، توحيد افعالى و توحيد در استقلال وجود، انشاء اللّه مطرح خواهيم كرد، ولى خب من اختيار دارم و اختيارم را خدا به من داده، اين اشكالى دارد؟ تفسيرش انشاء اللّه مى‏آيد، هيچ منافاتى ندارد، بعد عرض مى‏كنيم، انشاء اللّه پس.
    تا اين جا، توحيد خالقيت و ربوبيت را اثبات كرديم و انواع شركى كه در ميان بشر وجود داشته، با اين بيان ابطال مى‏شود.
    توحيد گاهى به معانى ديگرى هم به كار مى‏رود، بعضى از معانى‏اش را قبلاً هم اشاره كرديم، من جمله؛ توحيد به معناى نفى تركيب، يا توحيد درون ذاتى. اين توحيد در مقابل آن شركى بود كه مى‏گفتيم: يكى اللّه، يك موجود ديگرى هم در كنارش هست، خالق ديگرى است يا رب ديگرى است، يك موجودى غير از اللّه و خارج از وجود او، اين توحيد برون ذاتى بود، يعنى در خارج از ذات اللّه هم، خالق ديگرى و رب ديگرى نيست.
    گاهى توحيد به معناى توحيد درون ذاتى است، يعنى يك خدا، بيشتر قائل نيستند، اما مى‏گويند: اين خدا مركب از دو جزء است يا چند جزء است، ذات خدا مركب از چند چيز است. اگر يادتان باشد، برادرانى كه حضور داشتند، در بحث صفات خدا، از جمله صفاتى كه عرض كرديم، نفى تركيب بود، جزء صفات صلبيه. گفتيم: تركيب در ذات خدا محال است، چه از اجزاى بالفعل باشد، و چه از اجزاى بالقوه. همان بيان، عيناً همين معناى اثبات توحيد، توحيد به معناى بساطت ذات، يا به تعبير امير المؤمنين (ص) به معناى احدى الذات. وقتى آن شخص عرب پرسيد كه: «اتقول ان اللّه، ان اللّه واحد»؟ حضرت فرمود: واحد به چه معنايى مى‏گويى؟ عرض كرد: مگر واحد چند تا معنا دارد؟ فرمود: چهار تا معنا دارد؛ يك معنايش اين است كه، خدايى در كنار خدا نيست، اين همان توحيد معروف است، يكى معنايش هم اين است كه، خدا ذات احدى است، ذاتش يگانه است، در درون ذات هم تركيب بر نمى‏دارد، اجزا ندارد، هر
    انسانى يك شخص است، اما از هزارها اجزا و ميليون‏ها سلول تشكيل شده، ذات خدا اين طورى نيست، يك موجود بسيط است، با وجود نامتناهى‏اى كه دارد، هيچ تركيبى هم در ذات او نيست، نه اجزايى كه بالفعل موجود باشند و نه اجزاى بالقوه، كه عرض كرديم: لازمه نفى اجزاى بالقوه، نفى جسميت است، اينها را در صفات صلبيه توضيح داديم. به هر حال اين هم يك معناى توحيد است، چون قبلاً بيان كرديم ديگر تكرار نمى‏كنيم.
    يك معناى ديگر توحيد، اينها ديگر مربوط به مشركين به نام مشرك نيست، اينها در مقابل اعتقادات انحرافى است كه، در بين مسلمين و منتحلين به اسلام وجود داشته، يعنى مشركين معروف مى‏گفتند: - قائل به شرك برون ذاتى بودند -
    يعنى مى‏گفتند: در خارج از ذات خدا، خدايان ديگرى هست. اما بعضى از مسلمين يا منتحلين به اسلام، اينها با اين كه مى‏گفتند: نه خدا يكى است، هيچ شريكى هم ندارد، نه در خالقيت، نه در ربوبيت، اما چنين فكر مى‏كردند كه خدابراى دست و پا و گوش و چشم و اينهاست، داراى اجزا است، شايد بسيارى از مسلمانها حالا هم، يك همچين توهماتى داشته باشند، در بين اهل تسنن، چنين گرايش هايى الانش هم وجود دارد.
    معروف است از ابن تيميه كه، امام حنابله است و اين وهابى‏ها اين قدر درباره او غلو مى‏كنند، در مسجد اموى روى منبر بود، درس توحيد مى‏داد. بله، روايتى از ابن حنبل نقل كرد كه؛ خداى متعال در شب‏هاى جمعه اعياذ باللّه، از آسمان مى‏آيد پايين و به بندگانش رحمت مى‏كند، بعد گفت: مى‏دانيد معناى آمدن خدا از آسمان به پايين چيست؟ چگونه خدا از آسمان به پايين مى‏آيد؟ از منبر آمد پايين، گفت: اين طورى، عرش خدا آن بالاست، همين طور مى‏آيد پايين، همينطور كه من از منبر آمدم پايين، خدا هم اين طورى مى‏آيد پايين، اين امام حنابله است و بزرگترين عالم و متكلمى است كه، اين همه الان در عالم اهل تسنن دم از او مى‏زنند و اين را نابغه عالم مى‏دانند و بزرگترين موحد مى‏دانند و اينها. اين يك نوع شرك است، يعنى قائل به تعدد در ذات خدا.
    باز شرك ديگرى كه در بين اهل تسنن رواج دارد، البته اينها لازمه شرك نجس شدن و اينها نيست، آن مسئله فقهى است، اين است كه صفات خدا را زائد بر ذات مى‏دانند. اشاعره، كه الان هم آنچه رايج است بين اهل تسنن در كلام، همان مذهب اشعرى است. اينها قائلند به اين كه، صفات خدا يك موجوداتى است خارج از ذات خدا. علم خدا يك چيزى است در كنار خدا، قدرت خدا هم يك چيزى ديگر است آنطرفش، و همينطور ساير صفات ذاتى خدا، و قائل به قدماى ثمانيه هستند، صفات يك چيزهايى است غير از ذات،
    كما اين كه مثلاً شيرينى غير از جسم است، و رنگ غير از جسم است، جسم خودش يك چيزى است، رنگش، سفيدى هم يك رنگى است، رنگ سبز هم يك رنگى است، گاهى رنگش هم مى‏پرد مثلاً، معلوم مى‏شود كه خودش است و رنگش نيست،معلوم مى‏شود دو تا هستند، آنها صفات خدا را اين طورى مى‏دانستند، البته مى‏گفتند: هيچ وقت نمى‏پرند اين صفات، هميشه هستند همراه خدا، هميشه هم بوده‏اند، اما غير از ذات هستند، اين هم يك نوع شرك، يعنى قائل به تعدد صفات با ذات، در مقابلش، توحيد به معناى اتحاد صفات با ذات يا تعبير بهتر، وحدت ذات و صفات است، كه عرض كرديم، باز در بحثى كه در باره صفات داشتيم، كه در نهج البلاغه از اين معنا، به نفى الصفات تعبير شده، يعنى نفى صفات زائد بر ذات. «لشهادة كل صفة انّها غير الموصوف» آن طور صفتى كه غير از موصوف باشد، بايد نفى بشود، اما صفتى كه عين الموصوف باشد، آن را نمى‏خواهد نفى بكنند. اين هم يك معناى توحيدى.
    پس يكى معناى توحيد، به معناى توحيد در ذات، در مقابل شرك برون ذاتى، نفى خدايانى كه خارج از وجود خدا هستند. يكى هم، نفى تعدد در ذات، يعنى نفى اجزا. يكى هم نفى زيادت صفات بر ذات، اين هم يك معنا، معانى ديگرى هم داريم، از جمله؛ توحيد در افعال و تأثير استقلالى است، توحيد در افعال هم، چند اصطلاح است، بعد نيست اصطلاحاتش را آشنا بشويم، تا آنى كه مورد حاجت است و مى‏خواهيم بحث كنيم روشن بشود.
    يك معناى صادق به توحيد افعالى، و آن اين است كه خدا، براى انجام كارهايش، از كسى كمك نمى‏گيرد، احتياج به كمك كسى ندارد، در دعاها و مناجات‏ها و آيات قرآن، اين كه خدا شريكى اتخاذ نكرده، اضدى ندارد، ناصبى ندارد، يار و ياورى ندارد، كمكى از كسى نمى‏خواهد،اين طور تعبيرات زياد است. كارى را كه خدا انجام مى‏دهد، بدون احتياج به كسى انجام مى‏دهد، اگر احتياجى هست، مال مخلوق است نه مال خالق. اگر خدا انسانها را به وسيله آب باران سيراب مى‏كند، نه اين كه او احتياج به آب باران دارد تا بندگانش را سيراب كند، بندگان موجوداتى هستند كه بدون آب سيراب نمى‏شوند، اين نياز مال مخلوقات است، و الا خدا احتياج نداردبه اين كه، اول بارانى خلق كند بعد بندگانش را به آن وسيله سيراب كند، سيراب شدن بندگان جز با آب نمى‏شود، خدا احتياج به آب ندارد، به اسباب ندارد، او احتياج به اسباب ندارد، مسببات هستند كه احتياج به اسباب دارند.به هر حال اين يك معناست، كه افعالى كه به خداى متعال نسبت داده مى‏شود، برگشتش به خلق و تدبير است، هم خلق مال اوست، هم تدبير. «له الخلق و الامر» هيچ نيازى هم به هيچ كسى ندارد، در ايجاد مخلوقاتش يا در تدبير مخلوقاتش. با كسى مشورت بكند، از او نظر بخواهد، كمك بخواهد، اينها همه احتياج است و نياز و احتياج در خدا به هيچ‏
    وجهى راه ندارد. اين معناى معروف توحيد افعالى است.
    يك معناى ديگرى، براى توحيد افعالى گاهى ذكر مى‏شود و گاهى هم مى‏گويند: توحيد الفعل، اين مبتنى است بر اين كه، همه مخلوقات اين عالم...(سؤال از استاد:... و جواب آن) بله، اين جواب اجمالى‏اش همان بود كه عرض كردم، تفصيلى‏اش را بايد حواله بدهيم به يك جايى كه، زمينه بحثهاى گسترده‏تر باشد، يعنى در فلسفه بايد جواب داد. جواب اجمالى‏اش اين است كه اين نياز، مال مخلوق است نه مال خدا، اين مخلوق طورى است كه احتياج به او دارد، به عنوان تشبيه براى تقريب به ذهن، براى اين كه سلسله اعداد بوجود بيايد، بايد 1 باشد، بعد 2، بعد 3، بعد 4، خدا احتياج ندارد براى اين كه عدد 4 را خلق كند،ته اينكه اول 1 را خلق كند، بعد 2 را خلق كند، بعد 3 را، براى اين كه چيزى عدد 4 باشد، مى‏بايست قبل از او 1 و 2 و 3اى باشد، مرتبه وجود اين اين جاست، اين اگر بخواهد موجود باشد، بايد بعد از آن باشد، اگر در اين مرحله بوجود نيايد، ايننيست. تفصيلش ديگر، انشاء اللّه در جاهاى بيشترى، يك جايى كه وسعت بيشترى باشد.
    به هر حال نياز بر خدا به هيچ وجهى راه ندارد، حتى آن وقتى كه خدا هيچ موجودى را خلق نكرده بود، هيچ احساس كمبودى نمى‏كرد، دلش تنگ نمى‏شد، تا او تنهاست با هيچ كسى انسى نمى‏گيرد، اينها همه توهماتى است كه ما مى‏كنيم.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) آن هم احببت، نيازى ندارد، لازمه حبش است، يعنى چون خودش را دوست دارد، آثار خودش را هم دوست دارد، او نيازى ندارد (ادامه سؤال از استاد) نه، عين ذاتش است، نيازبه يك چيزى است كه غير از ذات باشد، حب او عين ذاتش است، مثل اين كه بگوييد: خدا نياز به علم دارد، اگر علم نداشته باشد كه جاهل است، اين نياز نيست، علم عين ذاتش است، نياز به شىءٍ آخر است. (ادامه سؤال از استاد) آن هم همينطور (ادامه سؤال از استاد) به خلق عالم نيازى ندارد، حب خودش، مستلزم حب مخلوقاتى است كه موجب ايجادشان مى‏شود (ادامه سؤال از استاد) ديگر ما را به يك جاهايى نبريد كه عقلمان نمى‏رسد، و در همين جاهايى كه مى‏توانيم صحبت كنيم و اينها، ما را تا همين جا، اجازه بدهيد كه بمانيم.
    خلاصه اين كه، نياز به هيچ صورتى در خدا تصور نمى‏شود و انجام كارهايش هم، فقط به نيروى خودش هست، او احتياج به چيزى ندارد، اگر اسبابى قرار مى‏دهد و لازم است اين اسباب وجود داشته باشد در آن جاهايى كه لازم است، و آن اسبابى كه خودش مى‏داند، آن به خاطر نياز مخلوقات است، كه بدون آن اسباب، آن موجود، آن موجود نمى‏شود، اگر خاكى نبود، انسان بوجود نمى‏آمد، چون انسان يعنى چيزى، يك موجود خاكى، بايد خاكى باشد تا
    انسان از آن بوجود بيايد، اگر خاك نباشد، انسان مثلاً از آتش خلق مى‏شد، آن وقت انسان نمى‏شود مى‏شود جن. اين كه خدا، انسان را از راه خاك خلق مى‏كند، براى اين كه، انسان احتياج به خاك دارد، نه او احتياج به خاك دارد. معناى ديگر توحيد كه گاهى توحيد در فعل مى‏گويند، اين است كه كل عالم، يك وحدتى دارد، و همه اينها با يك ايجاد بوجود آمده، اين يك معنايى است كه در فلسفه مطرح شده، گاهى هم استناد به يك آيات و رواياتى شده، تطبيق شده بر آيات و رواياتى، به هر حال اين هم توحيد در فعل است، يك اصطلاح خاصىاست، اين طورى نيست كه، جزء اعتقادات باشد و حتماً بايد ما به آن معتقد باشيم، اگر كسى براى كل عالم، توانست يك وحدتى را بپذيرد، ايجاد اين عالم با همه وحدتى كه دارد، با همه اجزا و مراتبى كه دارد، با يك ايجاد خلق شده، اين هم يك اصطلاح خاصى است، اين توحيد الفعل است. ولى توحيد افعالى، دو اصطلاح ديگر دارد؛ يك اصطلاح فلسفى دارد، و يك اصطلاح عرفانى.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) خب اين هم بايد وحدتش را اول بگوييم كه چه طورى است؟ با همه اين كه، فى ستة ايام كه هيچى، اگر ششصد ايام هم بود، باز هم به وحدتش لطمه‏اى نمى‏زد. (ادامه سؤال از استاد) نه، همه اينها در طول زمان و مكان، با همه وسعتى كه دارد، يك نوع وحدتى براى آن در نظر مى‏گيرند، مى‏گويند: اين وحدت، با امر كن الهى بوجود آمده، يك همچين چيزيست، عرض كردم حالا، خيلى ضرورتى ندارد كه ما اين را بپذيريم و مطرح بكنيم، اگر ثابت شد، اين معنا هم مى‏شود يك توحيد و يك معنايى از توحيد، نشد هم به هيچ جا ضرر نمى‏رساند. (ادامه سؤال از استاد) بله، اين شبيه سؤالى است كه آن برادرمان مطرح كردند، آن تعبيرى كه شما فرموديد، يك تعبير عارفانه‏اى است، بنده خيلى سر در نمى‏آورم از مسائل عرفانى، و اگر جوابى هم داشته باشد و بيان ديگرى هم داشته باشد، در ميان اين مباحث جايش نيست، من هم اين طور چيزى را مطرح نكردم، يك بيان ذوقى عارفانه‏اى است كه جمال اقتضاى جلوه دارد و اينها، اين يك بحث فلسفى نيست، بحث كلامى هم نيست، بحث‏هاى ما در اين قسمت، مشترك بين كلام و فلسفه هست، البته بحث‏هاى ديگرى هم خواهد بود كه اختصاصاً كلامى است ديگر، كار به فلسفه ندارد، ولى اينها يك بحث هايى است كه، مال فلسفه و كلام است.
    يك توحيد هم گفتيم: اصطلاحى است فلسفى در توحيد افعالى و آن اين است كه؛ هر اثرى كه از هر موجودى ظاهر بشود... (سؤال از استاد:... و جواب آن) آن، به آن معناى اولى كه گفتم، چرا. يعنى خدا در انجام كارهايش احتياج به كسى ندارد، اين جزء اعتقاداتى است كه مسلمانها همه بايد معتقد باشند. اما اينها مطالب حقى است، اين دو معنايى كه حالا مى‏خواهم عرض بكنم، اما
    لزومى ندارد كه معتقد باشند، كسانى كه معرفتشان ترقى كند به اينها مى‏رسند، نكرده باشد هم ضررى نمى‏رساند به ايمانشان، كمال ايمان براى آنها حاصل نشده، نه، فضلى است، اما ضرورى در ايمان نيست.
    يك اصطلاحش اين است كه، هر اثرى كه از هر موجودى سر مى‏زند، نهايتاً مستند به خداى متعال است. مفاد همين جمله شريفه‏اى كه «لا حول و لا قوة الا باللّه» يا آن ذكرى كه همه ما در نماز مى‏گوييم: «بحول للّه قوته اقوم و اقعد» قيام و قعود ما به حول و قوه الهى است، يعنى در عين حال كه فعل ماست، قيام ماست، اما وجودش وابسته به خداست، كما اين كه خود ما وابسته به او هستيم، افعال ما هم نهايتاً، يك استنادى در وجود به خدا دارد. روى اين كلمه تكيه مى‏كنم، در بحث‏هاى آينده، علت اين تكيه روشن مى‏شود كه منظورش چيست؟ اين هم يك معنايى است، برهان ساده‏اى هم دارد، بالاخره هر موجودى هر چه دارد از خدا دارد. آثار وجودش هم، آثار اين وجود است، اينها هم مستند به خداست، اگر خدا نمى‏خواست، اينها را نمى‏داشت، اگر خدا وجود را از او بگيرد، حيات را از او بگيرد، قدرت را از او بگيرد، اين آثار از او ظهور پيدا نمى‏كند.
    به عبارت ديگر فنى بگوييم: «معلول المعلول، معلول لعلة» خدايى كه انسان را آفريده، معلول انسان هم باز استناد به او دارد، معلول خداست. همانطور كه ذات انسان معلول خداست، معلول الانسان هم معلول خداست.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اين همان كه عرض كردم در وجودش، گفتم تكيه مى‏كنم، به خاطر همين است، انشاء اللّه در بحث‏هاى آينده روشن مى‏شود.
    پس همه افعالى و آثارى كه از هر موجودى سر مى‏زند، وجود اين افعال و آثار، نهايتاً مستند به خداست. يعنى اگر خدا آن علل را قرار نمى‏داد، اسباب را قرار نمى‏داد، اين آثار هم از او ظاهر نمى‏شد، اگر خدا خورشيد نمى‏آفريد، روشنايى زمين هم بوجود نمى‏آمد، همانطور كه وجود خورشيد از خداست، روشن كردن زمين هم از خداست، همانطور كه باران را خدا مى‏باراند، روييدن گياه از زمين هم مستند به خداست، چون بارانش را خدا نازل كرده، زمينش را هم خدا خلق كرده. انسان‏ها هم افعالى كه دارند، وجود اين افعال بايد مستند باشد به خدا، براى اين كه خود انسان هر چه دارد از خداست، از خودش كه ندارد،كسى كه ارث پدرشنيست، كسى ندارد، هر چه هست از خداست. قدرتى كه با آن قدرت كارى انجام مى‏دهد خداست، اراده‏اى كه با آن اراده كارى انجام مى‏دهد خدا به او داده،اگر او نمى‏داد، هيچى نداشت. اين هم توحيد افعالى به معناى فلسفى‏اشهست.
    يك توحيد افعالى هم، به معناى اصطلاح عرفانى است. فرق مطالب‏
    فلسفىو عرفانى، ماهيتاً در اين است، كه مطالب فلسفى بايد با عقل اثبات بشود، برهان بايد به كار برده بشود. مطالب عرفانى آنهايى، از آن كه درست باشد، نمى‏گويم هر چه گفتند مال عرفان است درست است، اگر مطالب عرفانى درستى داشته باشيم كه البته داريم، آنها چيزهايى است كه دريافت مىشود، مشاهده مىشود، نه با برهان اثبات مىشود. ما مى‏توانيم بنشينيم اين جا و براهين فلسفى اقامه كنيم، بر اين كه همه چيز نهايتاً مستند به خداست، بنابراين روزى هر كسى هم به دست خداست، حيات و مرگ هر كسى هم به دست خداست، مريض شدن و شفا يافتن هم به دست خداست، برهان اقامه كنيم، بگوييم؛ اينها معلول عللى هستند كه خدا علتش را آفريده، پس معلولش هم مستند به اوست.
    اما بعد از همه اين براهين، نمى‏يابيم كه اين چه طور مال خداست. من سرماخورده بودم، ترشى خوردم، زكام شدم، خودم اين بلا را به سر خودم آوردم، اين چطور مستند به خداست كه، خدا من را مبتلا به مرض كرده. يا بعد دوا مىخورم خوب مى‏شوم. خب مى‏بينيم كه اگر دوا نمى‏خوردم خوب نمى‏شدم، دوا خوردم شفا يافتم، پس اين يعنى چه؟ «و اذا مرضتُ فهو يشفين». با بحث‏هاى فلسفى، تا يك حدى عقل ما قانع مى‏شود به اين كه، بله، به هر حال يك رابطه وجودى با خدا دارد، منتها يك رابطه طولى است، اما دل، قانع نمى‏شود يا بفرماييد؛ حقيقتش را ما نمى‏يابيم. بالاخره عقل مى‏فهمد كه يك چيزى هست، يك ارتباط وجودى است، اما چگونه؟! نمى‏فهمد. آن كسانى كه در مقام بندگى خدا باشند، تقوا داشته باشند، دستورات شرع را دقيقاً رعايت بكنند، خدا يك نورهايى به آنها عطا مى‏كند، كه در باطن دلشان يك چيزهايى را درك مى‏كنند، ولو بلد نيستند به زبان بياورند، دليل براى آن بلد نيستند اقامه كنند، اما دلشان گرم است، مى‏يابد، برايشان روشن است مثل آفتاب، اما نمى‏توانند بيان كنند، شبهه‏اى شما اقامه كنيد، نمى‏توانند جوابتان را بدهند، فلسفه نخوانده‏اند، اصطلاحات عقلى نخوانده‏اند، بلد نيستند، اما دلش روشن است، مطمئن، وقتى آيه قرآن مى‏خواند «و اذا مرضت فهو يشفين» اين را با كمال وجودش درك مى‏كند، مى‏فهمد كهواقعاً شفا خدا مى‏دهد. بله، بايد دوا هم بخوريم، دوا هم بى اثر نيست، اما شفا دست خداست. اين چه طور است؟ نمى‏تواند بيان بكند، اما قلبش با يك نورانيتى اين را در مى‏يابد. كسانى كه در اين مسير تكامل معنوى قدم بر مى‏دارند، به قول بعضى از علماى اخلاق، اهل سير و سلوك هستند، يعنى مى‏خواهند به طرف خدا. واقعاً هدفشان اللّه است،هدف‏هاى مادى و دينوى و يا حتى هدف‏هاى اخروى هم براى آنها كوچك است، خود خدا را دوست دارند، مى‏خواهند به قرب او نائل بشوند، كارهايشان را خالصاً للّه انجام مى‏دهند. يك همچين آدم‏هايى خدا يك‏
    نورانيت هايى به آنها مى‏دهد كه يك چيزهايى مى‏فهمند، از راه غير عقل، يك نوع شهودى است، مى‏بيند.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) خب اينها را كه شياطين به آنها الهام مى‏كند، كه خدا به آنها نشان مى‏دهد، خدا به آنها نشان مى‏دهد، در اثر بندگى، آن كسانى كه اهل... (ادامه سؤال از استاد) خب باز فراموش نكنيد، ما فقط مى‏خواهيم اصطلاح توحيد افعالى را شرح بدهيم، نه عرفان درس مى‏دهيم، نه سير و سلوك. (ادامه سؤال از استاد) نه، فقط همين اندازه مى‏خواستيم اشاره كنيم كه، يك اصطلاحى است در اصطلاح عرفا، اين هم به اين اصطلاح توجه داشته باشيد، ما اينها را نمى‏خواهيم شرح بدهيم، فقط اصطلاحش را آشنا باشيد.، بدانند فرق توحيد افعالى در اصطلاح فلسفى با اصطلاح عرفانى اش چيست؟ بله، اصطلاح فلسفى اين بود، كه ارتباط همه افعال با خدا، از راه برهان اثبات مى‏شد. اصطلاح عرفانى‏اش اين است؛ كه در اثر عبادت، اگر كسى راست بگويد، واقعاً بخواهد بندگى خدا بكند، نه دكان دست‏ها، نه حتى طالب كرامات باشد، اينها عرفان حقيقى نيستند، واقعاً بخواهد بنده خدا باشد، و آن چه از وظايف خودش مى‏فهمد درست انجام بدهد، آن هم خالصاً للّه.
    خدا يك همچين بنده‏اى را دوست مى‏دارد، به او يك نورانيتى مى‏دهد كه حقايق را ببيند، نه اين كه بداند، بالاتر از دانستن. اين يك حالى پيدا مى‏كند، مى‏بيند كه كار را دارد خدا مى‏كند. امروز بچه‏هاى جبهه مى‏بينند كه خدا دارد آنها را پيروز مى‏كند. ما مى‏نشينيم اينجا بحث مى‏كنيم كه يعنى چه؟ خدا مى‏كند يعنى چه؟ آن سپهساران يادتان هست كه مى‏گفت: يعنى چه كه امام زمان كمك مى‏كند به آنها؟ خيلى‏هاى ديگر هم از اين حرفها مى‏زدند، حالا هم هستند گوشه و كنار، بعضى‏ها در دلشان اين حرفها هست، خدا يارى مى‏كند، خدا پيروز مى‏كند، يعنى چه؟ گلوله مى‏خورد در مغزش، مى‏كشدش، خدا يارى مى‏كند يعنى چه؟ ما بايد با هزار استدلال بنشينيم اينها را توضيح بدهيم كه، اين صحيح است كه بگوييم: اين پيروزى از خداست. اما بعد از همه اين استدلالات نيافتيم، اما آن كسى كه براى خدا رفته، جانش را مى‏خواهد فداى اسلام بكند، آن خدا يك نورانيتى به او مى‏دهد كه مى‏بيند. چه طورى مى‏بيند؟ با اين چشم نيست، يك نورانيت قلبى است.
    اين «العلم نورٌ يقذف اللّه فى قلب من يشاء» اين علم است. آن علم هايى كه ما بايد بنشينيم، مطالعه بكنيم وبا هم بحث بكنيم و سر و كله هم بزنيم، آن كه «نورٌ يقذف اللّه فى قلب من يشاء» نيست. اين طور علمى است كه خدا افاضه مى‏كند در دلش. آن كسانى كه اهل اين چيزها هستند، خدا انشاء روزى من و شما هم بكند، آنها ادعا دارند، كه وقتى انسان مراتب تقوا را مى‏گذراند، به معرفت نفس مى‏رسد، از معرفت نفس وارد مقام توحيد مى‏شود، اولين مرتبه‏
    توحيد اين است، كه مى‏يابد كه كارهابه دست خداست. مرتبه بعدش توحيد صفاتى است، مرتبه بعدش توحيد ذاتى به اصطلاح عرفا. اولين مرتبه توحيد، توحيد در افعال است، كه مى‏يابد كه همه آثار وجودى از خداى متعال است. اين هم يك اصطلاح توحيد افعالى است. آنى كه ما مى‏خواهيم روى آن بحث بكنيم، توحيداينى است كه با بحث پيدا مى‏شود، اين توحيد كه با بحث پيدا نمى‏شود. آنى كه با بحث پيدا مى‏شود همين است كه، رابطه وجودى همه چيز با خدا را، بتوانيم تبيين بكنيم و شبهاتى كه بر آن مترتب مى‏شود از قبيل: جبر و فلان و اينها آنها را توضيح بدهيم.
    و صل اللّه على محمد و اله الطاهرين.
    پايان تصحيح اول.