• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    مباحثى كه تا به حال مطرح شد، درباره اولين اصل در اصول اعتقادى، يعنى وجود خداى آفريدگاربود در مقابل كسانى كه منكر وجود خدا هستند «العياذ باللّه» و مادى و دهرى و امثال اينها ناميده مى‏شود. بعد از اين كه وجود خداى متعال با دليل عقلى اثبات شد و صفاتى كه خدا را از ديگران ممتاز مى‏كند و با شناختن آنها ما مى‏توانيم يك مفاهيمى داشته باشيم كه خدا را با اشياء و مخلوقات اشتباه نكنيم، دانستيم كه خداى آفريدگار هست.
    مسئله دوم مطرح مى‏شود و آن مسئله توحيد استدر مقابل كسانى كه قائل به چند خدا بوده يا هستند. در باره اين كه اصولاً شرك چگونه پديد آمده و اعتقادات شرك‏آميز چگونه در ميان بشر رواج پيدا كرده، نظرياتى ابراز شده كه چندان دليل قابل اعتمادى ندارد. از راه دليل‏هاى نقلى هم يك مطلبى كه صد در صد قطعى و مشخص باشد، مشكل مى‏شود بدست آورد.
    اعتقادات شرك‏آميز انواع مختلفى دارد.احتمالاً مبدأ اعتقاد به شرك اين بوده كه بشر بعد از اين كه معتقد شده كه براى پيدايش اين پديده‏ها مبدأ و آفريننده‏اى لازم هست، در اثر جهل بين اين پديده‏ها يك نوع اختلاف و تنوعى مشاهده كرده و هر دسته‏اى از اين پديده‏ها را به يك مبدأ خاصى مستند كرده، مثلاً ديده كه بعضى از اين پديده‏ها خير است، نافع است، آثار خوبى در آن مترتب مى‏شود، بعضى از اينها شر است، نامطلوب است، زيان بخش است، اين اختلاف در انواع پديده‏ها موجب اين شده كه قائل به دو يا چند مبدأ بشود. براى اشياء خوب، خداى خاصى در نظر بگيرد، براى چيزهاى بد يك خداى ديگرى. يا مثلاً تأثيراتى را از بعضى از موجودات علوى در اين عالم ديده، بخصوص خورشيد كه منشأ آثار و بركات زيادى در روى زمين مى‏شود، چنين پنداشته كه مبدأ همه اين خيرات و اين پديده‏ها خورشيدى است كه مؤثر هستكه وقتى نباشد اين آثار بر آن مترتب نمى‏شود. يك دسته ديگر آثار منشأش موجودات ديگرى است.
    به هر حال يكى از اسبابى كه موجب اعتقادات شرك‏آميز شده، تنوع پديده‏ها و تأثير اجرام علوى مثل ماه و خورشيد و ستارگان در پديده‏هاى زمينى است. مخصوصاً روى اعتقادات قديمى‏ها كه براى اين اجرام علمى خيلى شرافت قائل بودند و همه پديده‏هاى زمينى را به يك نوعى وابسته به آنها مى‏كردند. ستاره سعد ونحس و تأثير آنها بر پيدايش جنگ و صلح و اين مسائلى كه در نجوم احكامى مطرح بوده و معتقداتى كه داشتند، اينها منشائى شده كه براى آنها يك نوع ربوبيتى نسبت به اين جهان قائل بشوند كه اختيار اين عالم به دست آنهاست، وجود آنها و ظهور آنهاست كه اين آثار در اين عالم پديد مى‏آيد.
    بعضى ديگر از اوهام جاهلانه هم بوده كه اين خداى متعال را با انسان تشبيه مى‏كردند. وقتى مى‏گفتند: خداى آفريننده‏اى هست، فكر مى‏كردند كه نقش خدا نسبت به جهان مثل‏
    تأثيرى است كه انسان در ساخته‏هاى خودش دارد. مقايسه مى‏كردندوجود خدا را با وجود انسان، مى‏ديدند انسان مثلاً همسر دارد، زن و بچه دارد، فكر مى‏كردند كه خب خدا هم بايد يك همسرى داشته باشد كه با او مأنوس باشد. مى‏گفتند: ما بچه داريم، آن وقت خدا مى‏شود بچه نداشته باشد؟! خب البته وقتى خدا بچه داشته باشد، خب بچه هايش هم بچه خدا مى‏شوند، آن بچه خدا كه مثل بچه‏هاى ما نيست. همسر خدا هم بايد يك همسر خيلى مثلاً زيباى فوق العاده‏اى باشد. اين توهمات از ناحيه مقايسه انسان با خداست.
    بعدها يك علل و عوامل ديگر هم به آن ضميمه شد و اين اوهام را دامن زدند به خاطر اين كه يك منافعى بر آن مترتب مىشد، يعنى قدرتمندان و سلاطين و جباران براى اين كه مردم را مطيع خودشان بكنند، ضمن اين كه اين نوع ربوبيت‏ها را براى اشياء ديگرى مى‏پذيرفتند، مقصودشان اين بود كه در كنار اينها خودشان هم يك مقامى، مقام خدايى‏اى اثبات بكنند. خب حالا خورشيد يك خدا ست، ماه هست، يكى هم ما هستيم. پذيرفتن آن شرك عوامانه و جاهلانه مردم و تصديق كردنش براى اين بود كه يك نوع مقام اولوهيت و ربوبيت هم براى خودشان قائل بشوند و بر مردم تحميل كنند كه آنها را بپرستند و اطاعت بى چون و چرا از آنها داشته باشند. مثلاً فرعون اعتقاد به شرك مردم را، اعتقادات شرك‏آميز مردم را تصديق مى‏كرد. اما براى خودش يك مقامى فوق ساير آله اثبات مى‏كرد مى‏گفت: «انا ربكم الاعلى» رب‏هاى متعدد داريد شما، آن رب‏ها سر جاى خودشان، اما من رب اعلاى شما هستم و يك مقام خاصى نسبت به شما دارمبالاتر از ساير ارباب.
    خب از اين اگر اعتقاد شرك‏آميز را قبول نمى‏كرد، جاى اين نبود كه چنين ادعايى بكند، مردم ربوبيت او را نمى‏پذيرفتند، گفت: ربوبيت‏هاى متعدد، صحيح، من هم يكى از آنها. يا ساير جباران عالم، نمرود و ديگران، چنين اعتقاداتى را كه ترويج مى‏كردند به خاطر اين بود كه در كنارش يك سهمى هم براى خودشان قائل بشوند و از اين راه مردم را به اطاعت بى‏چون و چرا از خودشان دعوت كنند، خودشان را مالك همه چيز مردم معرفى كنند و بالاخره به اهواء خودشان برسند.
    به هر حال حالا علت پيدايش اعتقادات شرك‏آميز هر چه باشد، اشكال گوناگونى داشته، بعضى‏ها معتقد بودند به اين كه آله متعدد در عرض هم مؤثر هستند، يعنى دو مقام مشابه هم دارندو عالم هم مثلاً دو تا آفريدگار يا چند تا آفريدگار دارد. مثل كسانى كه قائل به دو مبدأ بودند، مى‏گفتند: خيرات از يك مبدأيى استو شرور از يك مبدأ ديگرى. بعضى‏ها معتقد بودند كه اين خداها درجه‏بندى دارند، يك اله الاله هست كه او آفريدگار همه جهان است. ولى مادون آن اله الاله خداى دسته دوم و دسته سوم هم داريم، آنها نيمچه خدا هستند، خداهاى كوچك‏تر هستند، كم قدرت‏تر هستند.
    جامع همه اين اعتقادات شرك‏آميز اين بود كه انسانهايى معتقد شدند كه غير از اللّه كه آفريدگار كل جهان هست، كسان ديگرى مستقلاً در پيدايش پديده‏ها يا تدبير آنها مؤثر هستند. مثلاً كسانى كه براى خدا فرزندانى قائل بودند. حالا مثل عربها كه براى خدا دختر قائل بودند و فرشتگان را دختران خدا مى‏دانستند يا براى خدا پسرانى قائل بودند، مثل‏
    مسيحيين كه عيسى ابن مريم (ع) را پسر خدا معرفى مى‏كردند يا انواع ديگرى از اعتقادات شرك‏آميز كه در بين مشركين رايج بوده، به هر حال براى اين خداهاى دسته دوم يك نوع تأثير استقلالى در عالم قائل بودند، مثلاً معتقد بودند كه خدا جهان را آفريد، بعد تدبير عالم را به كسانى سپرد، ديگر خودش كاره‏اى نيست. در اين كه روز و شبى پديد بيايد، گياهانى برويد، موجوداتى زنده بشوند، اينها چقدر عمر داشته باشند؟ چه كار بكنند؟ چه بلايى به سر آنها بيايد؟ سعادتى، شقاوتى، اينها ديگر به او مربوط نيست، او همين عالم را آفريد و ديگر رها كرد، ديگر اختيارش را سپرد دست بچه هايش «العياذ باللّه» پس اختيار همه جهان يا بخشى از جهان به دست كسانى غير از خداست، آنها كارگردان هستند، صاحب اختيار هستند، روزى مى‏دهند، حيات مى‏دهند، مرگ مى‏دهند، مريض شفا مى‏دهند، جنگ ايجاد مى‏كنند، صلح مى‏كنند، صلح ايجاد مى‏كنند، خشك سالى پديد مى‏آورند، امثال اينها. درست است كه او همه را آفريده، اما فعلاً اختيار اين كارها بدست ديگران است. ما اگر طالب چيزى باشيم بايد برويم دست مدير مربوطش، اگر شادى بخواهيم بايد برويم سراغ آن كسى كه اختيار شادى به دست اوست، اگر مثلاً روزى فراوان بخواهيم بايد برويم سراغ آن خدايى كه اختيار روزى به دست اوست. آن خدايى كه عالم را آفريده ديگر كارى ندارديا نمى‏تواند كارى بكند يا نمى‏خواهد. به هر حال اختيار عالم بدست ديگران است.و همين امر موجب اين مى‏شد كه با اين كه بسيارى از اين مشركين اعتراف داشتند كه يك خداى آفريدگار واحدى هست كه همه جهان را و آن خداهاى مثلاً دست دوم و سوم را هم او آفريده، ولى او را پرستش نمى‏كردند. با اين كه او اله الاله بود، رب الارباب بود، اعتراف مى‏كردند به اينها، اما كارى با او نداشتند، چون مى‏گفتند: فعلاً سر و كار ما با اينهاست، آن چه كه ما دلمان مى‏خواهد و از پرستش خدايان انتظار داريمكه منافعمان تأمين بشود، به ما كمك بكند، اين كارها دست رب الارباب نيست، دست ارباب‏هاى پايين‏تر است.از اين جهت بود كه با اين كه اعتقاد به اللّه داشتند، در عين حال عبادتشان مال ارباب و آله بود نه مال رب الارباب و اله الاله.
    اجمالاً آنچه بين همه اين اعتقادات شرك‏آميز مشترك هست، همين است كه كار جهان و اختيار جهان يا اختيار بخشى از جهان بدست كسى غير از خدا باشد و او به اراده خودش مستقلاً و حتى گاهى بر خلاف اراده اللّه بتواند كارى در عالم انجام بدهد. وقتى كلمات مشركين را كه در قرآن كريم نقل شده، ملاحظه مى‏فرماييد، آن اعتقاد به شفاعتى كه براى آله قائل بودند از همين قبيل بود. اينها معتقد بودند كه اللّهى هست«و لن سئلتهم مدخلت السموات و الارض ليقولن اللّه»منكر اللّه نبودند، ولى بت‏ها را پرستش مى‏كردند. وقتى مى‏پرسيدند كه چرا اينها را پرستش مى‏كنيد؟ مى‏گفتند: «انما نعبدهم ليقربونا الى اللّه» منكر اللّه نبودند. مى‏گفتند: «ليقربونا الى اللّه». فكر مى‏كردند كه اين اشخاصى كه توهم مى‏كردند در مورد دختران خدا كه اين بت‏ها را مجسمه‏هايى و سمبل‏هايى براى آنها حساب مى‏كردند، مى‏گفتند: ما وقتى اينها را پرستش مى‏كنيم، اينها ما را پيش خدا مقرب مى‏كنند. يا مى‏گفتند: «هؤلاء شفائنا عند اللّه» اينها شفيع ما هستند پيش خدا، مقصودشان اين بود كه اختيار عالم بدست اينهاستكه اگر خدا هم بخواهد بلايى سر ما بياورد، البته آنچه كه از آن مى‏ترسيدند،
    همان بلاهايى دنيوى بود، نوع اين مشركين اعتقاد به معاد نداشتند. البته بودند سابقاً مشركينى كه اعتقاد به معاد هم داشتند. اما اين مشركين مكه اينها معمولاً اعتقاد به معاد نداشتند. بلاهايى كه از آن مى‏ترسيدند، همين بلاهاى دنيوى بود مثل خشك سالى و فقر و جنگ و از اين چيزها... گفتند: اگر خدا هم بخواهد خشك سالى پيش بياورد، ما وقتى اينها را پرستش مى‏كنيم، اينها پيش خدا شفاعت مى‏كنند و نمى‏گذارند بشود. يعنى تصور مى‏كردند باز، كه رابطه اينها هم با خدا مثل رابطه مقربين يك انسان است پيش آن انسان. مى‏ديدند مثلاً يك اشخاصى هستند، يك كارى مى‏خواهند بكنندبعد دوستانشان، نزديكانشان مى‏آيند وساطت مى‏كنند، در رودربايستى گير مى‏كنند، به خواسته آنها برخلاف ميلشان رفتار مى‏كنند. اگر خودشان بود، مثلاً يك مولايى عبدش را كتك مى‏زد، اما پسرش مى‏آيد مى‏گويد: خواهش مى‏كنم به خاطر من صرفنظر كنيد، او هم مى‏بيند اگر حرف پسرش را نشوند، دلش مى‏شكند، دوست ندارد بچه‏اش را ناراحت كند، به خاطر بچه‏اش صرفنظر مى‏كند از آن خواسته‏اش. پس همانطور كه يك فرزندى مى‏تواند خواسته خودش را بر پدر تحميل كند و او را از راهى، از اراده خودش برگرداند، فكر مى‏كردند كه اين معبودهاى آنها هم اين هنر را دارند. معتقد بودند: فعلاً ما دم اينها را مى‏بينيم، يك چيزى قربانى مى‏كنيم براى آنها، در مقابلشان كرنش مى‏كنيم، دلشان را بدست مى‏آوريم، اينها هم خواسته‏هاى ما را بر خدا تحميل مى‏كنند، ولو او نخواسته باشد كه مثلاً روزى به ما بدهد، اينها گردنش مىزنند كه بدهد. يا خودشان اصلاً اختياردار هستند، خودشان به ما مى‏دهند، خواسته‏هاى ما را تأمين مى‏كنند. مريضمان را شفا مى‏دهند.
    پس آنچه مشترك هست بين همه اين اعتقادات شرك‏آميز اين است: كه كسانى معتقد باشند غير از اللّه در تدبير امور جهان مستقلاً مؤثر است، روى اين كلمه «مستقلاً» تكيه مى‏كنند، چون بعداً خواهيم گفت كه ما هم كه توحيد خالص را از قرآن كريم تلقى مى‏كنيم، تدبيرهايى براى ديگران فى الجمله قائل هستيم، اما نه تدبير استقلالى. قرآن هم كه خودش بهترين درس توحيد را مى‏دهد، اما مدبراتى و مقصراتى قائل هست و حتى به آنها قسم هم مى‏خورد: «و المدبرات امراً و المقصرات امراً» اين طور نيست كه خدا هر گونه تدبير عالم را از هر موجودى نفى كند. همه كلام در اين است كه تدبيرهايى كه موجودات ديگرى در اين جهان دارند، استقلال در اين تدبير دارند؟ يا اين چيزى است كه خداى متعال به آنها عطا فرموده، نعمتى است كه خدا به آنها داده، قدرتى است كه به آنها داده، اعمال اين قدرت به اذن اوست، در حيطه قدرت اوست، نه بر خلاف اراده او. حتى ما هم قائل به شفاعت هستيم، اما نه شفاعتى كه بت پرست‏ها مى‏گفتند، آنها شفاعت را يك نوع پارتى بازى حساب مى‏كردند. ما هم شفاعت قائليم، اما شفيعى كه ما قائليم به اذن اللّه شفاعت مى‏كند. وسيله‏اى است براى اين كه آن خواسته الهى تحقق پيدا بكند. در بحث‏هاى بعدى ان شاء اللّه فرصتى شد توضيح بيشترى مى‏دهم، اين مقدمه‏اى بود بر اين كه اصلاً ببينيم اعتقاد شرك در ميان جامعه چگونه بوده و امر جامع بين مشركين چه هست تا ببينيم ما در مقابل همه اين عقايد شرك‏آميز چگونه بايد برخورد كنيم؟ و با منطق عقلى چگونه بايد پاسخ بدهيم؟
    اعتقادات خاصى كه هر دسته از مشركين داشتند آن را بايد جدا جدا بررسى كرد و جوابش را هم جدا جدا داد. فرض كنيد اعتقاد به فرزنددارى براى خدا، آن يك مسئله‏اى است جداگانه بايد مطرح كرد، اين هم يك نوع شرك است. اما همه اينها را يك جور نمى‏شود جواب داد. اين كه آيا خدا مى‏تواند فرزند داشته باشد يا نه؟! همسر مى‏تواند داشته باشد يا نه؟! اين جواب عقلى‏اش چيست؟ خب يك مبحث خاصى است و دليل‏هاى خاصى بايد براى آن اقامه كرد. يا اين كه «و اجعلوا بينه و بين الجنة نسباً». بعضى از مشركين مى‏گفتند: خدا با جنى‏ها خويش و قوم است. و معمولاً اين طورى مى‏گفتند كه آن همسر خدا- چون خدا بالاخره يك همسرى دارد- از سنخ جنيان استو به اين وسيله خدا با جنى‏ها خويش و قومى دارد. در قرآن هم اشاره شده: «و اجعلوا بينه و بين الجنه نسباً و خلقوا له بنين و بيناةٍ» براى خدا پسرها درست كردند، دخترها درست كردند، يك عده دختر به خدا نسبت دادند مثل مشركين عرب، يك عده پسر نسبت دادند، اين نوع اعتقادات هر كدامش يك بحث خاصى دارد و جداگانه بايد جوابش را داد.
    اما آن چه مشترك بين همه اينهاست كه ما اگر روى آن تكيه بكنيم، در واقع همه عقايد شرك‏آميز يك جا ابطال مى‏شودو آن شرك در ربوبيت است. همانطور كه عرض كردم: بعضى از مشركين خالق را واحد مى‏دانستند. اما ارباب را متعدد مى‏دانستند. حتى از آنها هم مى‏پرسيدى كه عالم آفريده يكى است يا دو تا؟ مى‏گفتند: نه، يك آفريدگار بيشتر نيست. اما صاحب اختيار عالم، آنهايى كه كارگردانها هستند، كار دست آنهاست، آنها متعددند. پس جامع اين است كه كسانى قائل باشند به اين كه كار عالم به دست غير از اللّه هم هستيا اصلاً بدست اللّه نيست و بدست خدايان درجه دوم و اينهاست، يا بخشى از آن بدست خداست، بخشى از آن هم به دست ديگران است، تقسيم كرده‏اند، ملوك الطوايفى است. هر قسمتى از كار جهان دست يك ربى است. اگر چنين اعتقادى كسى داشته باشد: كه غير از اللّه كسى در تدبير جهان مستقلاً مؤثر است، نه به اذن اللّه، بلكه به اراده خودش، به خواست خودش، با قدرت خودشتأثيرى مى‏كند در عالم، كار عالم را اداره مى‏كند، اين مى‏شود شرك.حالا خواه قائل به وحدت واجب الوجود باشد يا نباشد، خواه قائل به وحدت خالق باشد يا نباشد، ملاكِ شرك آنچه عموميت دارد و همه را در بر مى‏گيرد، آن شرك در ربوبيت است.
    بنابراين آنچه را ما بايد روى آن تكيه بكنيم، قرآن كريم هم اتفاقاً همين مسئله را مورد تأكيد قرار داده، اثبات توحيد در ربوبيت است. اما بحث‏هاى فلسفى و كلامى در اين كه واجب الوجود يكى است يا دوتا؟! فرض كنيد حالا ما اثبات كرديم با دليل روشنى هم كه واجب الوجود يكى است، اين اعتقادات اينها حل نشده. آنها هم ممكن است بگويند: واجب الوجود يكى است، حتى بگويند: خالق هم يكى است. ولى در عين حال اعتقادات شرك آميزشان را داشته باشندو همان آيين خودشان را صحيح بدانند. بگوييم: شما مگر نمى‏گوييد: خدا يكى است، آفريدگار يكى است. مى‏گويند: چرا. مى‏گوييم: پس چرا اينها را پرستش مى‏كنيد؟ مى‏گويند: «انما نعبدهم ليقربونا الى اللّه ، هؤلاء شفائنا عند اللّه»ما اللّه را منكر نيستيم. اما كار دست اينهاست، ما بايد اينها را پرستش كنيم تا حوايج ما را بر بياورند.
    پس آنچه واقعيت داشت در بين جوامع و مورد حاجت بود و انبياء عظام (س) بخش عظيمى از نيروهاى خودشان را صرف مبارزه با آن كردند، همين شرك در ربوبيت بود. و تنها اثبات وحدت واجب الوجود يا حتى وحدت خالق هم براى ريشه كن كردن اين اعتقادات كافى نيست. اينها خودشان هم بعضى‏هايشان لااقل اعتراف داشتند به اين كه: اللّه يكى است و خالق هم اوست، ولى ارباب ديگران هستند.
    اگر ما دليلى اقامه بكنيم بر اين كه رب و صاحب اختيار جهان اللّه است و هيچ كس ديگر ربوبيت ندارد، همه اين عقايد شرك‏آميز دفع مى‏شود. عرض كردم مثلاً كسانى كه بت مى‏پرستيدند با آنها هم يك برخوردهاى خاصى بود، كما اين كه در مقابل ستاره‏پرستان و اينهايك برخوردهاى ديگرى بود. آن احتجاجى كه حضرت ابراهيم در مورد ستارگان و اينها فرمود، آن غير از اين احتجاجى بود كه با بت پرستان كرد. در مورد بت پرستان به سادگى مى‏توانست به آنها بفهماند كه اينها شعور ندارند، چيزى نمى‏فهمند، كارى از آنها ساخته نيست. وقتى بت‏ها را شكست، وقتى از او پرسيدند: چه كسى اين كار را كرده؟ گفت: بت بزرگ، گفت: او كه كارى از او برنمى‏آيد، گفت: پس چرا كارى كه از او برنمى‏آيد، شما مى‏پرستيد؟ برويد از خودش بپرسيد، گفتند: او كه حرف نمى‏زند، گفت: كسى كه لال است، حرف نمى‏زند، چگونه صلاحيت پرستش دارد؟ اين به سادگى مى‏شد بفهمد.
    اما در مورد ستارگان، خورشيد را مثلاً، در مورد او نفرمود كه برويد از خورشيد بپرسيد ببينيد چه مى‏گويد؟ نمى‏توانست به آنها زود بفهماند كه خورشيد هم شعور ندارد، مىگفتند: نخير خورشيد شعور دارد، ما عقلمان نمى‏رسد. آنطور احتجاج در مورد ماه و ستارگان، كارآيى نداشت. اما در مورد بت‏ها چرا، قرآن كريم هم در مورد بت‏ها مدام مى‏فرمايد كه: آيا اينها كلام شما را مى‏شنوند؟ آيا جواب شما را مى‏دهند؟ «افتعبدون ما لا يسمع و لا يبصر يا و لا يبصر و لا يسمع» در مورد خدايان نامرئى، ارواح، عرض كنم كه فرشتگان، اين جور احتجاجات كارايى ندارد. آنها مى‏گويند: بله مى‏شنوند، ما لياقت نداريم كه حرفش را بشنويم. آنها بله، شعور دارند، مى‏فهمند، حرف ما را مى‏فهمند، حاجت ما را مى‏دانند، مى‏دهند. آنها را بايد طور ديگرى جواب داد.
    پس ما اگر بخواهيم با يك دليل همه انواع شرك را ابطال كنيم، همان دليلى است كه در خود قرآن كريم براى نفى شرك در ربوبيت و الوهيت اقامه شده. اگر بخواهيم اين را به تقريب ساده‏اى بيان بكنيم، يكى دو تا مقدمه را مورد توجه قرار مى‏دهيم تا اينكه اين دليل كاملاً روشن بشود. منظورم همان آيات «لو كان فيه ما الهةٌ عند اللّه لفسدتا» و امثالآن هست.
    خب درباره اين آيات يك برداشت‏هاى سطحى و عاميانه‏اى مى‏شود كه همانطور كه مثلاً در يك دهى دو تا كدخدا نمى‏توانند زندگى كنند، يك شهرى دو تا فرماندار نمى‏تواند داشته باشد، پس عالم هم نمى‏تواند دو تا خدا داشته باشد، يك چنين برداشتى از اين آيه مى‏شود. البته اين يك برداشت عاميانه‏اى است، اين برهانى نيست. ممكن است يك كسى بگويد كه اگر در يك دهى هم دو تا كدخداى عاقل چيز فهمى باشند و هوى و هوسى نداشته باشند، آنها هم عاقلانه با هم مشورت مى‏كنند، كارها را اصلاح مى‏كنند، هيچ اختلافى هم پيش نمى‏آيد.
    اين برهان نيست. اين آيه شريفه مى‏تواند اشاره به يك برهان روشنى باشد كه «انشاء اللّه» به خواست خدا تقريبش را عرض مى‏كنيم.
    البته از آن طرف هم بعضى اين آيه را بر يك برهان ديگرى تطبيق كرده‏اند، برهانى كه معمولاً در فلسفه براى اثبات وحدت واجب الوجود اقامه مى‏شود. ما يك بحثى داريم در باره اين كه: واجب الوجود واحد است يا متعدد؟ گفتيم: وقتى اثبات هم بشود كه واجب الوجود واحد است، باز هم عقايد شرك‏آميز موجود نفى نمى‏شود. آنچه كه قرآن در صددش هست، يك توحيدى را مى‏خواهد اثبات كند كه همه طوايف مشرك اعتقادشان ابطال بشود. آن توحيد در ربوبيت و الوهيت است.
    براى اين كه اين برهان روشن بشود، دو تا مقدمه را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه در بحث‏هاى سابق هم اشاره كرديم، اين جا بيشتر روى آن تأكيد مى‏كنيم تا اين دليل خوب روشن بشود. يكى اين كه ما وقتى خدا را اثبات مى‏كنيم و او را به عنوان علت براى همه پديده‏ها مى‏شناسيم، اين عليت را قبلاً توضيح داديم، از قبيل عليت‏هايى كه ما در اين عالم مى‏شناسيم، نيست. اگر نظرتان باشد برادرانى كه تشريف داشتند در بحث اثبات واجب، مفهوم عليت را توضيح داديم. گفتيم: آن عليتى كه براى خداى متعال اثبات مى‏شود، اين عليت‏هاى اعدادى كه در اين عالم وجود دارد، از اين قبيل نيست. بلكه علت هستى بخش است، اعطا كننده هستى است، افاضه كننده هستى است. بطورى كه معلول تمام وجودش قائم به علت استو هيچ گونه استغنايى از علت نمى‏تواند داشته باشد، و به تعبير فلسفى عين الربط به علت هست. اصلاً وجودش احتياج است، وجودش وابستگى به خداست. فرق بين انواع علت را كه بيان مى‏كرديم گفتيم: اين عليت هستى بخش، اين خاصيت را دارد كه معلولش هيچ گونه استغناء و استقلالى از او ندارد. براى تقريب به ذهن، براى اين كه ذهن ما نزديك بشود و اين نوع عليت را تا حدى درك بكنيم، گفتيم: شما ملاحظه بكنيد: پديده‏هاى نفسانى را با خود نفس، صورت‏هاى ذهنى‏اى كه در ذهنتان ايجاد مى‏كنيد، اين نسبت به نفس شما چه رابطه‏اى را دارد؟ در ذهن خودتان الان صورت يك درختى را بوجود مى‏آوريدتا توجه شما هست، اين صورت در ذهنتان موجود است، اگر توجه‏تان را برداريد، خب هيچى نيست. اين صورتى را كه شما در ذهن بوجود مى‏آوريد، طورى نيست كه بشود اين را مستقلاً گذاشت آن را آنجاكه چه شما باشيد و چه شما نباشيد، آن وجود داشته باشد. وجودش وابسته كامل هست به شما، اراده شما بايد باشد، توجه شما بايد باشد تا آن موجود باشد. همين كه توجهتان را برداريد، هيچى نيست. عليتى كه براى خداى متعال اثبات مى‏كنيم: «وللّه المثل الاعلى» اين مثلى است براى تقريب به ذهن، رابطه خدا با عالم از اين هم بالاتر است.
    پس خدا يعنى موجودى كه موجودات ديگر، مخلوقات ديگر اين چنين به او وابسته‏اند. همه هستى شان به او قائم است، او علت هستى بخش آنهاست. نه علت‏هاى اعدادى مثل يك بنايى كه مى‏آيد خانه مى‏سازد، بعدش هم خودش مى‏ميرد، ساختمان سرپا هست. اين عليت حقيقى نيست، آن عليتى كه ما در مورد خداى متعال مى‏گوييم و توضيح داديم قبلاً آن طور عليتى است كه معلول با تمام وجودش قائم به اوست و با اراده او موجود است. اين يك نكته‏
    كه بايد علت هستى‏بخش را درست بشناسيم.
    حالا اگر شما اين معنا را دقت بكنيد، خوب متوجه مى‏شويد كه يك معلولى دو تا علت هستى بخش نمى‏تواند داشته باشديك معلولرا. آن صورتى كه در ذهن من هست، آن نمى‏شود به ذهن شما قائم بشود. رابطه‏اش طورى است كه با همان كسى كه خلقش مى‏كند، ايجادش مى‏كند، با او ارتباط دارد فقط، اصلاً نمى‏تواند با چيز ديگرى مربوط بشود. اين وابستگى به آفريننده خودش است، نمى‏شود از آن جدايش كرد. جدا كرد، نه البته جداى مكانى، يعنى طورى كه بشود مستقل سرپاى خودش بايستد. چيزى كه مخلوق باشد، هستى خودش را از هستى بخشى دريافت كند، اين نمى‏تواند رابطه وجودى‏اش را از او قطع كند. يا رابطه‏اش را با موجود ديگرى برقرار كند. صورتى كه من در ذهن خودم ايجاد مى‏كنم، بقائاً هم نمى‏تواند بيايد در ذهن شما، اين تا هست در ذهن من است.و با ذهن من موجود است و با اراده من موجود است. نمى‏شود من يك صورتى را ايجاد كنم، بعد بقائش را بسپارم به دست شما، بگويم: حالا من اين را درست كردم، شما نگهش بدار. اگر شما بخواهيد آن صورت را داشته باشيد خودتان بايد ايجاد كنيد در ذهنتان.
    وجود معلول نسبت به علت حقيقى اين طورى است، نمى‏شود رابطه‏اش را از او بريد. اگر از او ببرند، ديگر نيست، نه اين كه هست و رابطه ندارد. با چيزى هم كه علتش نيست هيچ رابطه‏اى ندارد. همه هستى‏اش را از علتش دريافت مى‏كند، رابطه‏اش هم با اوست، با هيچ موجود ديگرى نمى‏تواند رابطه داشته باشد. چيز ديگرى نمى‏تواند او را ايجاد كند، اين هم نمى‏تواند به چيز ديگرى بچسبد، دست به دامن ديگرى بزند. اصلاً رابطه تكوينى‏اش با همان هست كه او را مى‏آفريند. تا اين آفرينش او هست، تا اين رابطه وجودى با او هست، اين معلول هم هست. اگر قطع بشود نيست، هيچى نيست. معنى آفرينندگى اين است.
    پس اگر فرض كنيم يك معلولى دو تا آفريننده دارد، اين محال است. اگر دو تا آفريننده باشيم هر كدام از اينها چيزى را مى‏آفريند كه قائم به خودش است. آن يكى ديگر هم بايد يك چيز ديگر را اگر بيافريند، قائم به خودش خواهد بود. معقول نيست كه يك كسى، يك ايجادكننده‏اى چيزى را بيافريند كه قائم به يك كسى باشد كه ربطى به او ندارد. يك وجود مستقلى دارد. اگر اين مى‏آفريند به اراده او قائم است، رابطه وجودى‏اش با خود اوست. اگر آن يكى آفريده، قائم به اوست.نه آن مخلوق او با اين ارتباطى پيدا مى‏كند، نه مخلوق اين با او ارتباطى پيدا مى‏كند. بله، ممكن است چيزهايى را كه مى‏آفريند، بعضى از آفريدگانش با بعضى ديگر يك روابطى و وابستگى‏هايى داشته باشند، اما نهايتاً همه آنها قائم به اراده او هستند. مثلاً شما مى‏توانيد در ذهنتان يك گلى را تصور كنيد كه در يك گلدان است. يا اول يك زمينى را تصور كنيد كه در اين زمين يك گلى مى‏رويد. بعد مثلاً يك باغبانى را تصور كنيد كه اين آب را به گل مى‏دهد و اين گل در اثر اين آب رشد مى‏كند. اين وابستگى‏ها در ذهن خودتان مى‏توانيد بين باغبان و اين گل، بين آب و گل، بين اين گل و زمين، وجود داشته باشد. اما بالاخره همه اينها هم گل و هم باغبان و هم گلدانو هم آب و هم زمين و هم كود همه اينها به اراده شما بستگى دارد. آن نوع رابطه‏اى كه همه اينها با شما دارند غير از آن رابطه‏اى است‏
    كه با همديگر دارند. گل توى گلدان است، اما گلدان آفريننده گل نيست. يك روابطى با همديگر دارند، اما اين غير از آن رابطه‏اى است كه همه اينها با آفريننده‏شان دارند. آن طور روابط بين مخلوقاتيك خالق هست. ما همه كه معتقد به خداى يگانه هستيم، خب وجود ما به آب و هوا و نور و اينها بستگى دارد. اين وابستگى‏ها مثل آن وابستگى هايى است كه گل در ذهن شما با گلدان و باغبان و زمين دارد. اين وابستگى‏ها هست، اما همه اينها يك جا يك وابستگى به آفريننده دارند، يعنى اراده اوست كه همه اينها را نگه مى‏داردمرتبطاً به همديگر. اگر دو تا خدا باشد، بايد چگونه باشد؟ بايد او هم يك عالمى را داشته باشد كه خلق كرده، بين آنهاهم وابستگى‏هاست، اما همه آنها هم به آن خدا وابسته‏اند، ديگر ربطى به اين خدا نخواهد داشت.
    اگر فرض بكنيم دو خداى آفريننده باشد، بايد همه مخلوقات خودش قائم به او باشند نه به خداى ديگر. ربطى به آنها نبايد داشته باشد. آن خدا هم يك مخلوقاتى دارد، با هم مربوطند، اما همه يك جا با آن خداى خودشان مربوطند، او آفريده آن عالم را، اين هم آفريده اين عالم را. اگر فرض كنيم دو تا خداست كه مخلوقات اين خدا با مخلوقات آن با هم مرتبطند، به هم نيازمندند، اين معقول نيست. اين توهمى است كه ما مى‏كنيم. خيال مى‏كنيم كه چنين چيزى هم مى‏شود. مثلاً يك خدايى زمين بيافريند، يك خدايى هم خورشيد بيافريند. خورشيدى كه آن خدا آفريده، بر زمينى كه اين خدا آفريده بتابد و در اين مؤثر باشد، گل برويد، گرم بشود، پديده‏هاى اين را ايجاد بكند. اين مال اين است كه درست آفرينش را نفهميده‏ايم. اگر اين خدا آفريننده خورشيداست، آن خدا آفريننده زمين، آن زمين با همه تحولاتش وابسته به خداى خودش است، نمى‏تواند ارتباط پيدا كند با خداهاى ديگر و مخلوقات او. او يك عالم ديگرى است وابسته به خداى خودش، اين هم يك عالمى است وابسته به خداى خودش. معنى آفرينش اين است. مثل اين كه من در ذهنم صورت‏هايى را ايجاد كنم، زمينى، آسمانى، گلى، باغى، درختى، حيوانى، اينها همه را در ذهن خودم بسازم. شما هم يك دستگاهى در ذهن خودتان تصور كنيد، اين تصورات من و شما با هم قاطى نمى‏شود، نمى‏شود جورى باشد كه من كه تصور يك گلى كردم در ذهن خودم، شما در ذهن خودتان آبى تصور كنيد كه بيايد گلى كه در ذهن من است آبيارى كند. آن چه قائم به وجود من هست، در حيطه تصرف من است، وجودش اصلاً با همين ارتباط من قائم است. نمى‏شود به جاى ديگرى مربوط باشد. اين اراده من است كه اين را بوجود آورده، جايى با جاى ديگر ارتباط پيدا نمى‏كند. اگر يك خداى ديگرى هم باشد كه عالمى خلق كرده باشد، آن عالم هم به خداى خودش مربوط است. بين خود مخلوقات ممكن است ارتباطاتى باشد، اما به شرط اين كه همه آنها را يك جا به اراده آفريننده خودشان قائم باشد.
    پس فرض دو خدا يا چند خدا «العياذ باللّه» در صورتى مى‏شود كرد، كه هر كدام مخلوق يا مخلوقاتى داشته باشند كه خود آن خدا رفع نياز از مخلوقات خودش مى‏كند و مخلوقاتش قائم به او هستند و ارتباطى با هيچ كس ديگرى ندارند. پس اگر اين طور باشد، بايد چه طور باشد؟ بايد ما چند تا عالم داشته باشيم كه اين عالم‏ها منعضل از هم هستند، ربطى با هم‏
    ندارند. يكى يك عالمى است آفريننده اين خدا كه قائم به اراده اوست، اگر اجزايى دارد اين عالم با هميك ربطى و ارتباطاتى دارند، اما ارتباطاتى است در يك خانواده‏اى كه مجموعاً يك جا به اراده خداى خودشان بستگى دارد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اشكالش همين است كه ما درست تصورش نمى‏كنيم. همه جان كلام اينجاست كه ما درست مسئله آفرينندگى را و رابطه آفريدن را با آفريدگار تعقل كنيم. اين كه من يك قدرى پرچانگى كردم، توضيح دادم، باز هم احتياج هست كه بيشتر برادران با لطف قريحه خودشان تحمل بفرمايند، اين رابطه آفريده را با آفريننده بايد درست هضم كنند كه آفريده طورى است كه وجود او جز با آفريدگار خودش يا آفريدگار او نمى‏تواند مربوط باشد. اصلاً هستى‏اش قائم به اوست. با جاى ديگرى ارتباط وجودى نمى‏تواند داشته باشد، فرض محالى است. آنچه ما مى‏بينيم كه مثلاً در يك جايى يك كسى مى‏آيد مثلٌ يك بذرى مى‏افشاند، يك باغبانى ديگرى مى‏آيد آبيارى مى‏كند. اينها مال اين است كه هم باغبان و هم زمين و هم بذر آفريننده يك خدا هستند. (ادامه سؤال از استاد) بله، اگر ما آن را درست تصور بكنيم كه قدرت مطلقه است، آن وقت خواهيم ديد كه دو تا نمى‏شود. تناقض است بين اين كه (ادامه سؤال از استاد) اگر درست تصور بكنيم كه يك خدايى قدرت مطلق دارد و بى نهايت است، فرض خداى ديگرى در كنار او محال است. (ادامه سؤال از استاد) همين است كه معلول حقيقى جز با علت خودش رابطه وجودى محال است داشته باشد. اصلاً معلوليت يعنى رابطه با علت. معلول حقيقى، خود وجودش همان ارتباطش با آفريننده‏اش است. اگر معلول چيز ديگرى باشد، ارتباط با آن ديگرى خواهد داشت نه بااين. هر جا معلوليت حقيقى باشد، رابطه‏اش فقط و فقط با علت آفريننده‏اش هست.
    خب، حالا اگر كسى فرض شرك بكند، يا بايد بگويد كه: هر پديده‏اى از اين عالم و مجموع اين عالم را دو خدا آفريده يا چند خدا، يعنى هر چيزى را شما فرض كنيد، معلول چند آفريدگار است. اين را كه روشن شد كه چنين چيزى محال استكه يك موجود نمى‏تواند معلول دو تا آفريدگار باشد. اگر دو آفريننده باشد، هر كدام از آنها چيزى را مى‏آفريند كه با خودش ارتباط دارد. آن ديگرى هم اگر آفريننده هست، چيزى را مى‏آفريند كه به او ارتباط دارد، مى‏شود دو تا. نمى‏شود يك آفريده، دو تا آفريننده داشته باشد. آفريننده چيزى را كه خلق مى‏كند، ايجاد مى‏كند، قائم به خودش هست. اگر موجود ديگرى هم آفريننده باشد، او هم چيزى را مى‏آفريند قائم به خودش. نمى‏شود يك موجود دو تا آفريدگار داشته باشد، يعنى فرض دو تاعلت هستى‏بخش، فرض دو معلول است. به عبارت ديگر، اجتماع علتين بر معلول شخصى واحد محال است. من ضمناً سعى كردم توضيح بدهم كه چرا محال است؟
    (سؤال... پاسخ استاد:) خب آن فرض ديگرى است. پس يك شقش اين بود كه ما بگوييم: هر معلولى را شما فرض بكنيد، دو تا خدا دارد. اين مخلوق را دو تا خدا آفريده، آن يكى را هم دو تا آفريده و كل عالم كه وابسته به هم است مجموعاً دو خدا دارد. هر خدايى در هر پديده‏اى مؤثر است، تقسيم در كار نيست. هر پديده‏اى فرض كنيم دو خدا دارد. اين جور فرض كه محال هست، براى اين كه خدا بودن‏
    يعنى آفريدن يك مخلوقى كه رابطه وجودى با خودش دارد. اگر دو خدا باشد، هر كدام از آنها چيزى را مى‏آفريند كه ارتباط با خودش داردكه مى‏شود دو تا معلول. محال است دو علت يك معلول داشته باشد، دو علت هستى بخش. پس چنين فرضى محال است. البته هيچ كس هم اين طور قائل نشده بوده. در قرآن هم به اين صورت شبهه‏اش هم مطرح نشده، چون قرآن كتابى نيست كه بيايد فرض‏ها را مطرح بكند و فرض‏هاى ذهنى محض. وقتى مسائلى را مطرح مى‏كند براى هدايت ديگران هست. آن شبهه هايى كه ديگران داشته‏اند، شرك‏ها، جهلهايى كه وجود داشته، با آنها مبارزه مى‏كند. و الا فرض اين كه دو تا واجب الوجود محض باشند كه هيچ كدام هيچى را خلق نكنند مثلاً، يا همين فرضى كه عرض كردم كه هر مخلوقى دو يا چند تا خدا داشته باشد كه همه مشتركاً، يك يك مخلوقات را خلق بكنند، هيچ كس اين طورى قائل نبوده، معمولاً يا خيرات را به يك خدا نسبت مى‏دادند، شرور را به يك خدا و يا هر بخشى از پديده‏ها را در اختيار يك خدا مى‏دانستند. جنگ را براى يك خدا قائل بودند، دريا يك خدا، خشكى يك خدا، از اين جور چيزها.
    حالا ما صرف فرضش را گفتيم كه اگر فرض كنيم: هر پديده‏اى دو آفريننده داشته باشد، اين انكار آفرينندگى است، نقض است، تناقض است. چون آفريدن لازمه‏اش اين است كه هر موجود آفريننده‏اى چيزى را كه مى‏آفريند، قائم به خودش باشد، بنابراين ربطى به آفريننده ديگر پيدا نمى‏كند. اگر دو آفريننده باشد، حتماً دو آفريده مستقل از هم، هم خواهند بود.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) خب باز هم من تأكيد مى‏كنم كه روى مسئله آفرينش دقت بفرماييد. آن مخترع يك چيز را يا هر كدام جداگانه يك اختراعى كرده‏اند براى خودشان، اتفاقاً مشابه هم در آمده. يك كسى در اين طرف دنيا يك چيزى را اختراع كرده، يكى هم در آن جا، اين وحدت شخصى ندارد، اين دو تا اختراع هست، منتها مثل هم هستند. يا به كمك هم آمده‏اند يك گوشه‏اش را يكى درست كرده، يك گوشه‏اش را يكى ديگر، اين در واقع واحد نيست و اين آفرينندگى نيست. اين، اين بخش را درست كرده، اين مال اوست. آن يكى هم آن بخش را درست كرده، اين ايجاد نيست، اين تصرف در مخلوقات خداست. يكى آهن مى‏آورد، يكى سنگ مى‏آورد، يكى گچ مى‏آورد، با هم مى‏سازند مى‏شود ساختمان. چند تا عمله و بنا مى‏آيند يك ساختمان مى‏سازند، اين آفريدن نيست. ايجاد كردن نمونه‏اش در ما مثل صور ذهنى است، مثل اراده كردن مى‏ماند. شما تصميمى كه مى‏گيريد تصميم شما نمى‏تواند برود قائم به نفس ديگرى بشود، اگر تصميم شماست به نفس شما قائم است. اگر بخواهد شما تصميمتان را منتقل كنيد به ديگرى. او خودش بايد تصميم بگيرد، تصميم شما نمى‏رود در وجود او. آنچنان وابسته به شماست كه يا تصميم مى‏گيريد هست و يا نمى‏گيريد نيست، معدوم مى‏شود. آن يكى هم اگر بخواهد تصميم بگيرد بايد خودش تصميم بگيرد. اراده هر كسى قائم به نفس خودش است، صورت ذهنى هر كسى قائم به نفس خودش است. از حكمت‏هاى خداى متعال اين است كه اين جور چيزها را در وجود ما آفريده تا اين كه اندكى بتوانيم پى ببريم به اين كه مسئله آفرينش چه هست؟ البته اينها آفرينش خدايى نيست، آفرينش خدايى خيلى از اينها بالاتر است، اما يك مثلى است«و للّه المثل الاعلى سبحانه و
    تعالى عما يصفون» براى تقريب به ذهن اين مثال‏ها را مى‏زنيم.
    پس يك فرض اين بود كه هر موجودى دو خدا داشته باشد، گفتيم: فرض نامعقولى است. محال است اجتماع دو علت ايجاد كننده، دو علت حقيقى بر معلول واحد شخصى، محال است. فرض ديگر اين است كه بگوييم: هر بخشى از عالم را يك خدا آفريده، آسمان را يكى آفريده، زمين را يكى، ماه را يكى آفريده، خورشيد را يكى، چنين فرضى.اگر چنين فرضى باشد، لازمه‏اش اين است كه مخلوق هرخدايى ارتباط داشته باشد با خداى خودش و مخلوقات همان خدا. با مخلوق خداى ديگرى و خداى ديگرى ارتباط نبايد داشته باشد. لازمه آفرينندگى اين بود و درست توضيح داديم. پس بايد چند تا عالم منعزل از هم باشد. اين خدا اين عالم را آفريده كه قائم به اراده اوست و اجزائش با هم ارتباط دارند. يك خداى ديگرى هم بايد يك عالم ديگرى را آفريده باشد كه اجزائش با هم مرتبط هستند. حالا ببينيم عالم اين طورى است كه مى‏شود تقسيم كردكه بگوييم: اين بخشش منعزل از آن بخش است؟ يعنى ارتباطى با هم ندارد، زمينش مال يك خدا، آسمانش مال يك خدا، اين طورى مى‏شود يا نه؟ اگر چنين چيزى شود، اين عالم فاسد مى‏شود «لو كان فيهما الهةٌ الى اللّه لفسدتا» به گمان بنده معنايش همين است كه تقريب كرده‏اند، يعنى نظام اين عالم به اين است كه اين اجزاء به هم بستگى دارد، پيدايش پديده‏هاى زمينى، ارتباط دارد با خورشيد آسمانى، با ابرى كه در جو هست، پيدايش ابر در جو ارتباط دارد به دريايى كه روى زمين است. خورشيد بايد به دريا بتابد، ابر از آن بلند بشود، ابر بايد دوباره به صورت باران بريزد روى زمين، از اين باران گياه برويد، حيوان از اين گياه بخورد، انسان از گوشت آن حيوان بخورد تا بشود اين عالم. اگر يك جزئى از اين عالم، يك بخشى از اين عالم را جدا كنيدشما، بگوييد: ارتباط با ساير اجزاء ندارد، كل اين عالم از بين مى‏رود. بله، شما بايد يك جمعيتى را فرض كنيد كه همه‏شان فهمشان در همين حد باشد كه بگويند: محال است در يك شهر دو تا فرماندار بتوانند شهر را اداره كنند.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بنده فكر نمى‏كنم كه در شهر مكه امثال دانشمندانى كه بودند از مذاهب مختلف و حتى كسانى بوده‏اند كه پيش گويى كرده بودند ظهور پيغمبر اكرم را و بحث‏هاى عميقى داشتند، مطالب دقيقى داشتند، اينها كم و بيش در گوشه و كنار بودند و قرآن هم فقط براى همان مردم عوام كودن نازل نشده بود، اگر آنها در مقابل پيغمبر اكرم مى‏آمدند سؤال مى‏كردند، احتجاج مى‏كردند كه شما چگونه مى‏گوييد: نمى‏شود كه دو تا كدخدا در يك ده بگنجد؟ ما فرض مى‏كنيم كه دو تا كدخداى عاقل خيلى دوستانه با هم زندگى كنند، هيچ دعوايى هم نكنند، فكر مى‏كنيد كه اين دليل كافى بود براى آنها؟ (ادامه سؤال از استاد) حالا مردم مى‏فهميدند يك معنايى و قرآن هم يك جورى نازل شده كه حتى اشخاص عوام هم با تصورات خودشان يك بهره‏اى ببرند، آن يك مسئله ديگرى است. اما معنايش اين نيست كه اين معنا را اراده نكرده قرآن. (ادامه سؤال از استاد) به هر حال، بله ما نفى نمى‏كنيم كه قرآن عنايت داشته باشد كه عوام هم به همين معناى عاميانه خودشان از آن استفاده كنند، آن را نفى نمى‏كنيم. مى‏خواهيم عرض بكنيم كه به عنوان يك برهان «لو كان‏
    فيهما الهةٌ الى اللّه لفسدتا» يك برهان منطقى است. يك قضيه قياس استثنايى است، اين ملازمه مى‏خواهد، بايد داشته باشد بين مقدمات و عالىو اين ملازمه بايد تبيين بشود. چه رابطه منطقى‏اى هست بين تعدد اله و فساد العالم؟ فلاسفه گفته‏اند: كه اين همان است كه دو تا واجب الوجود نمى‏شود يك معلول داشته باشند، اين برهان تواناى معروفى كه در فلسفه اقامه كرده‏اند. آن معنايش اين مى‏شود كه «لو كان الهةٌ» فيهما هم نه، «لو كان الهة لم يوجد العالم»در صورتى كه لسان قرآن اين است كه «لو كان فيهما الهةٌ لفسدتا». فساد غير از نيستى است. نمى‏فرمايد: اگر دو خدا فرض كنيد، عالم بوجود نمى‏آيد، مى‏فرمايد: عالم موجود فاسد مى‏شود: «لو كان فيهما» در اين زمين و آسمان، اگر براى اين زمين و آسمان دو خدا فرض كنيد، اين زمين و آسمان بايد فاسد بشود، اين تقريبش چيست؟ يعنى چون دو تا كدخدا هستند، نمى‏توانند با هم بسازند عالم فاسد مى‏شود؟ يا نه، يك معناى دقيقترى دارد. بنده گمانم اين است كه معناى دقيقش اين است كه اين عالم عالمى است كه نمى‏شود منعزل از هم باشد. يك عالم يكپارچه پيوسته‏اى است، همه اجزائش به هم مربوط است. گذشته و آينده و حالآن به هم مربوط است. اگر قبلاً پديده‏هايى در اين زمين تحقق پيدا نكرده بود، زمينه براى پيدايش پديده‏هاى بعدى پيدا نمى‏شد. اگر پديده‏هاى حالا نباشد، پديده‏هاى فردا بوجود نمى‏آيد. اگر پدران ما نبودند ما بوجود نمى‏آمديم. اگر ما نباشيم، فرزندان ما بوجود نمى‏آيند، اين رابطه‏اى است بين همه پديده‏ها. آسمانى اگر نباشد، اين پديده‏هاى زمينى نخواهد بود. اگر زمين نباشد، همه پديده‏هاى آسمانى هم تحقق پيدا نمى‏كند. كما اين كه اگر دريا نباشد، ابر بوجود نمى‏آيد، اين ارتباط بين اين عالم هست و نظم اين عالم به همين ارتباطش است. اگر فرض كنيم چند خدا دارد، لازمه‏اش اين است كه اين عالم به چند بخش جداگانه تقسيم بشود كه بين اين اجزاء ارتباطى نباشد و آنوقت مى‏شود فاسد.
    پايان تصحيح اول‏