شنبه 29 ارديبهشت 1403 - 8 ذيقعده 1445 - 18 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 15
متن
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
بحث در باره صفات الهى بود. بعضى از مطالب را فهرستوار عرض مىكنم كه چون فاصله زياد شده، ممكن است از ذهن برادران محو شده باشد، گفتيم: هر مفهومى كه دلالت بر معناى كمالى داشته باشد، نه معناى نقص و عدم، و صدق اين مفهوم متضمن يك معناى سلبى و نقصى نباشد. اين مفهوم را ما مىتوانيم به عنوان صفتى از صفات الهى تلقى كنيم و از اين جهت صفات الهى هيچ حد و حصرى ندارد. نمىشود گفت: تعداد معينى است كه چيزى بر آن افزوده نمىشود. اما آن چه در علم كلام و كلمات بزرگان مطرح شده، تعداد معينى از صفات ثبوتيه است كه آنها را به دو دسته تقسيم كردند: صفات ذاتيه و صفات فعليه. صفات ذاتيه عبارت است از: صفاتى كه از خود ذات الهى انتزاع مىشود بدون اين كه احتياجى به وجود موجود ديگرى و در نظر گرفتن آن موجود داشته باشيم، مثل حيات و علم و قدرتو صفات فعليه صفاتى است كه علاوه بر ذات الهى بايد مخلوقى يا همه مخلوقات را در نظر بگيريم و يك رابطهاى بين خدا و مخلوقاتش مورد توجه قرار بدهيم، مفهومى كه از اين رابطه بدست مىآيد، از صفات فعليه بشمار مىرود، مثل خالقيت، رازقيت و امثال اينها.
درباره صفات ثبوتيه ذاتيه گفتيم كه آن چه مسلم است كه از اين دسته صفات به حساب مىآيد، همان سه صفت علم و قدرت و حيات است. در ضمن عرايضمان عرض كرديم كه يك صفت ذاتى ديگر هم مىشود بر اينها افزود، هر چند در كلمات بزرگان مطرح نشدهدر شمار صفات ذاتيه و آن عبارت است از: صفت «حب» حب الهى كه اصالتاً از ذات خودش تعلق مىگيرد و بالتبع به هر موجود ذى كمالى اين هم از صفات ذاتيه الهى است. هر چند معمولاً اين را به حساب نمىآورند.
يك چند صفت ديگر بود كه بين ارباب نظر درباره اين كه از صفات ذاتى هست يا فعلى، اختلافاتى بود، از جمله صفت سميع و بصير بود. عرض كرديم قضاوت درباره اين كه اين دو صفت از صفات ذات است يا از صفات فعل، بستگى دارد به اين كه مفهوم دقيق اينها را روشن كنيم، بگوييم: منظور از سميع و بصير چيست؟ اگر منظور از سميع اين است كه خدا مىشنود صداى موجودى را، يا مىبيند شىء موجودى را، اين از صفات فعليه است. براى اين كه براى انتزاع اين صفت بايد يك موجود ديگرى را در نظر بگيريمكه آن مورد رؤيت خدا يا صداى او مورد سمع الهى قرار مىگيرد. اما اگر سميع و بصير را به معناى عالم به مصنوعات و عالم به مبصرات معنا كنيم، بله، اين را مىشود از صفات ذاتيه به حساب آورد، ولى صفت مستقلى ديگر نمىشود، آن عليم است، علم است از فروع صفت علم به حساب.
يكى ديگر از صفاتى كه خيلى مورد اختلاف بود، مسئله اراده بود كه متكلمين بر دو دسته تقسيم مىشدند: يك دسته اراده را از صفات قديم مىدانستند، ولى غير مخلوق مثل اشاعره.
يك دسته مثل معتزله اراده را صفت حادث مىدانستند و حكما معمولاً اراده را از صفت ذاتيه حساب مىكردند. در اين باره گفتيماختلافات زياد هست و به اين نتيجه رسيديم كه اگر اراده را به معناى حب به افعال خير در نظر بگيريم، اين از صفات ذات است و برگشتش به همان حب است كه ما گفتيم: حب از صفات ذاتى است. و استعمال اراده در حب، استعمال شايعى است، در خود قرآن كريم هم وجود دارد: «تريدون عرض الدنيا و اللّه يريد الاخره» آن جا اراده به معناى محبت است. اما اگر اراده را به معنايى كه در موارد عرفى خودمان به كار مىرود، يعنى تصميم گرفتن بر يك كارىدر نظر بگيريم، چنين ارادهاى در ما هم در واقع فعل است، كارى است كه نفس انجام مىدهد، تصميمى است كه مىگيرد. در مورد خداى متعال هم از صفات فعل به حساب مىآيد.
پس حل نزاع بين اين دو دسته از بزرگان به اين صورت مىشود كه ما اراده را دقيقاً به چه معنايى بگوييم؟ آنچه حكما فرمودهاند معمولاً كه ارادهيعنى علم به اصلح، اين وجه روشنى ندارد، معناى اراده غير از معناى علم است، اين يك مفهوم ديگرى است. اگر اراده را به معناى حب بگيريميا محبت به كارهاى خير، به اين معنا از صفات ذات است و اگر به معناى تصميم بر انجام كارى در نظر بگيريم، از صفات فعل است و آنچه در قرآن كريم در مورد خداى متعال استعمال شده، معمولاً به معناى صفت فعلى استمثل «انما امره اذا اراد شيئاً اذا اراد» پيداست كه منظور حب ذاتى نيست، آن زمان بر نمىدارد، وقت و وقتى ندارد. اين استعمالاتى كه معمولاً در آيات و روايات هست، اينها به معناى صفت فعلى است.
يكى ديگر از صفاتى كه مورد بحث زيادى واقع شده، مسئله كلام الهى است، اين مسئله از قديم الايام از آغاز شروع بحثهاى اعتقادى در بين مسلمين، مطرح بوده و حتى بعضى گفتهاند: علم كلام را به اين دليل به اين اسم ناميدند، براى اين كه قدماى اين فن محور بحثهايشان را كلام خدا تشكيل مىداد. البته وجوه ديگرى هم ذكر كردهاند براى تسميه اين علم، يك وجه هم اين است كه محور اصلى بحثهاى اعتقادى در بين اين دسته از اهل بحث، مسئله كلام خدابود و اين مسئله يكى از موارد اختلاف شديد بين اشاعره و معتزله هست.
اشاعره كلام را يكى از صفات قديم الهى مىدانستند، مثل علم و حيات و قدرت، يكى را هم اراده حساب مىكردند. و مىگفتند: يك موجود مستقلى است خارج از ذات الهى و اين صفتى است براى خدا و آن كلام است. هميشه با خدا بوده و هست و از صفات خداست. معتزله در مقابل آنها اصرار داشتند به اين كه كلام يك امرذاتى است - علاوه بر آن نزاعى كه صفات خارج از ذات را منكر بودند - در مورد كلام بخصوص اصرار داشتند كه كلام مخلوق است. همانطور كه ما وقتى سخن مىگوييم، يك چيزى را ايجاد مىكنيم به يك نحوى، البته ايجاد از عدم نيست، ولى شكلى به آن مىدهيم، صوتى را از دهان خودمان خارج مىكنيم، ايجاد مىكنيم يك صوتى را، ارتعاشى را در هوا ايجاد مىكنيم، سخن گفتن الهى هم به ايجاد كلام است. و اين از صفات فعل است و معنا ندارد كه اين را از صفات ذات خدا حساب كنيم.
به دنبال اين نزاع كه آيا كلام از صفات ذاتى الهى است يا از صفات فعلى، بحث كشيده شد
در باره خود قرآن كه آيا قرآن مخلوق است يا مخلوق نيست؟ اشاعره معتقد بودند كه قرآن چون كلام خداست و كلام هم از صفات ذاتيه است، پس اين نمىشود مخلوق باشد. معتزله در مقابلش اصرار داشتند كه نه، قرآن مخلوقى از مخلوقات خداست. آنقدر سر اين مسئله بحث و جدل انجام گرفت و موضعگيرىهاى متناقض و حاد، كه طرفين همديگر را سر اين مسئله تكفير مىكردند و آن وقتى كه مذهب اعتزال رواج پيدا كرد، طرفداران معتزله به دستيارى مأمون و بعد هم متوكل مسلط شدند و در مجامع علمى حرف آنها مورد قبول واقع مىشد، قائلين به اين كه قرآن مخلوق نيست، اينها را كافر حساب كردند و علماى آنها را به زندان انداختند، داستان مفصلى دارد كه در كتابهاى تاريخ ذكر شده. غرض، مسئله كلام يكى از مسائل خيلى جنجالى علم كلام است.
براى اين كه با يك سبك ساده و روشنى ما بتوانيم موضع صحيحى درباره اين صفت اتخاذ بكنيم، اولاً بايد مفهوم كلام را درست مورد دقت قرار بدهيم، و ببينيم كه وقتى مىگوييم: خدا سخن مىگويد، تكلم مىكند يا اسم متكلم بر خدا صدق مىكند، اصلاً معناى اين چيست؟ بعد ببينيم با آن مفهومى كه از تكلم در مورد خداى متعال داريم و صفتى كه از اين جا به دست مىآيد، با آن معيار بسنجيم ببينيم از صفات ذاتى حساب مىشود يا از صفات فعلى؟ معناى سخن گفتن در عرف خود ما و در مورد انسان روشن است. وقتى مىگوييم: كسى چيزى گفت، يعنى چه؟ يعنى انسانى هوايى را از حنجره خودش خارج كرد به صورت كه به مقاطع فن برخورد پيدا كند و ارتعاش خاصى پيدا كند و اين صوتى كه داراى اين ارتعاش خاص هست، بر اساس قراردادى كه بين خود مردم و اهل لسان هست، نشانه معنايى باشد كه متكلم اراده كرده، شما اگر صوتى را از دهانتان خارج كنيد، آهنگى هم داشته باشد، اما قرار دادى با كسى نداشته باشيد كه اين صوت علامت چه هست؟ به اين نمىگويند: تكلم. قبلاً بايد يك قرار دادى انجام گرفته باشدكه ما وقتى مىگوييم، فرض بفرماييد: علم، صوتى را به اين صورت ايجاد مىكنيم كه وقتى كسى مىشنود، اين كلمه به گوشش بيايد، عين و لام و ميم به اين شكل بايد يك قراردادى بكنيم كه علم يعنى چه؟ در زبان عربى اين كلمه را قرار داد مىكنند، بهمعناى دانستن است، در فارسى به جاى آن «دانش» مىگويند، زبانهاى ديگر هم الفاظ ديگرى را كخه طبق يك قراردادهايىاست. اگر اين قراردادها نباشد، كسى كه مىگويد: علم، اين سخن نگفته، مثل اين كه شما هر كلمه ديگرى را خودتان الفاظ محمل به اصطلاح اهل ادب و نحو، كسى الفاظ محمل را به كار ببرد، نمىگويند: سخن گفته، بايد يك لفظى قرارداد بشود بين مردم، كه اين دلالت بر فلان معنايى مىكند، هر وقت اين طور گفتيم، منظورمان فلان معنايى است. آن وقت اين لفظى كه قرارداد شده كه دلالت بر اين معنا مىكند، وقتى به كار برده شد، مىگويند: سخن گفت.
خب، پس براى تحقق كلام و تكلم چند چيز لازم است: بايد گويندهاى باشد داراى شش و حنجره كه هوايى را از دهان خودش خارج كند. و شنوندهاى باشد كه اين هوا به گوش او بخورد، پرده گوش او را مرتعش كند و صداىاو را بشنويم. و بايد قراردادى بين گوينده و شنونده باشد كه وقتى اين جور صدايى را من ايجاد كردم، منظورم فلان مطلبى است. حالا
يك وقت قرارداد خصوصى بين دو نفر است، يا يك قرارداد عمومى بين يك ملتى است، اهل يك زبانى است، به هر حال اين طبق قرار داد است. وقتى مادر به بچه كلمهها را ياد مىدهد بابا و مامان به او ياد مىدهد، اين با ياد دادن اين كه اين طور تلفظ كن، مصداقش را هم نشانش مىدهد كه وقتى مىگويى: بابا، يعنى پدرمثلاً، ياوقتى گفتى: ماما، يعنى او. پس يك رابطهاى است قرار دادى بين اين لفظ و بين آن معناىآن. بچه علاوه بر اين كه تكلم به اين الفاظ را ياد مىگيرد كه بتواند اين لفظ را بگويد، بايد بداند كه اين لفظ را در كجا هم استعمال كند؟ اين همان قرارداد است كه دارد به او تلقين مىكندكه يك چنين قراردادى وجود دارد كه اين لفظ در مقابل اين معنا به كار مىرود. مادر در واقع موقع سخن ياد دادن به بچه دو كار انجام مىدهد: يكى يادش مىدهد كه اين لفظ را بگو، يكى هم به او مىفهماند كه اين لفظ در مقابل اين معناست، وقتى اين لفظ را مىگوييم، اين معنا را اراده مىكنيم.
پس براى تحقق كلام، گوينده و شنونده و قراردادى بين آنها لازم است و طبعاً هوايى بايد باشد، حنجرهاى بايد باشد، دهان و زبانى باشد تا اين ارتعاشات خاص در اين هوا بوجود بيايد، شنونده هم گوش بايد داشته باشد، گوش شنوايى كه بشنود، آن قرارداد را هم بداند، آن وقت تكلم تحقق پيدا مىكند.
گاهى در مفهوم كلام، توسعهاى داده مىشود، يعنى به جاى سخن گفتن، اشاره را جانشين سخن گفتن مىكند، به جاى اين كه به يك كسى بگويند: بيا، با دست اشاره مىكنند بيا جلو، يا به جايى اين كه بگويند: برو، با دست اشاره مىكنند كه از اين جا دور شو. گاهى اين اشارات هم به آنها تكلم اطلاق مىشود، يعنى وقتى يك كسى اشاره كرد از او مىپرسند كه چه گفتى به او؟ مىگويد: به او گفتم برو، او چيزى نگفته بود، اشاره كرده بود. ولى چون اين اشاره جانشين آن سخن گفتن هست، مجازاً و مسامحتاً به اين هم گفته مىشود «سخن گفتن» به او گفتم، ولو اشاره كردم. مثلاً در قرآن كريم هم به اين مطلب اشاره شده، يعنى به همين وضع استعمال شده، در داستان حضرت زكريا يا داستان حضرت مريم كه روزه گرفته بودند و سخن نمىگفتند، وقتى از مثلاً حضرت مريم پرسيدند كه اين بچه را از كجا آوردى؟ اشاره كرد كه از خود بچه بپرسيد. اين اشاره كردن به اين كه از خود بچه بپرسيد، اين هم اطلاق تكلم و قول به آن شده.
يا حضرت زكريا به مردم فرمود كه شما: «أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَعَشِيّاً». در حالى كه خودش روزه بود و سخن نمىگفت به آنها گفت كه شما تسبيح بگوييد صبح و شام، اين چيزى نگفت به آنها، اشاره كرد با رمز و با اشاره به آنها فهماند، اين اشاره هم گاهى قول وتكلم به آن اطلاق مىشود. و گاهى هر چيز ديگرى كه جانشين سخن گفتن با لفظ و صوت بشود، اطلاق كلام مىشود. مثلاً نوشتهاى را كسى به دست كسى بدهد يا براى او بفرستد، مىگويد: نامهاى براى او نوشتم و به او گفتم كه چنين و چنان كن. منظور اين است كه در نامه اين طور نوشته بودم. ولى مىگويد: در نامه به او گفتم. اين گفتن و تكلم كردن مسامحتاً به هر چه جانشين سخن گفتن با زبان و با صوت بشود، گاهى جانشين اينها مىشود.
پس ما مفهوم كلام را تا آن جا مىتوانيم در عرف توسعه بدهيم كه يا به معناى سخن گفتن
يعنى ايجاد ارتعاشى در هوا، ايجاد صوتى باشد بر اساس قراردادى، كه اين صوت مفهم فلان معناست. و يا چيزى كه جانشين چنين صوتى باشد، اشارهاى باشد، كتابتى باشد، علامت ديگرى باشد، اين جاها هم مسامحتاً به آن كلام اطلاق مىشود. اما اگر شنوندهاى در كار نباشد، هيچ كسى نباشديا اگر هست ما چيزى را به او نمىفهمانيم، نه كلامى مىگوييم، نه لفظى مىگوييم، نه چيزى مىنويسيم، نه اشارهاى مىكنيم، در چنين موردى نمىشود گفت با او سخن گفت. يا اصلاً شنوندهاى نيست و يا اگر هست، چيزى نمىفهمد، ما كارى نمىكنيم كه او يك چيزى بفهمد، در اين جا آن مفهوم كلام صدق نمىكند در آن.
پس كلام در مورد خداى متعال وقتى به كار مىرود، به چه معنا مىتواند باشد؟ مسلماً خدا دهان جسمانى ندارد، هوايى از دهان خارج نمىكند، عرض كنم كه به صورتى كه ما حرف مىزنيم، او اين طورى صحبت نمىكند. خدا با بندگانش هم يك قراردادى نكرده كه هر وقت اين طور صدايى را مثلاً به گوش شما مىرسانم، چنين معنايى را اراده كردهام، اين قرارداد و اعتبار و اينها هم كه بين خدا و خلق نيست. آنچه مهمتر است، همين است كه خدا دهان جسمانى و هوا خارج كردن از دهان و اينها ندارد، در اين جاى شكى نيست. پس تكلم به اين معنا در مورد خدا صحيح نيست. كما اين كه ديدن با چشم، شنيدن با گوش جسمانى هم در مورد خدا صحيح نيست. اما لااقل اين اندازه بايد باشد كه خدا يك كارى بكند كه يك كسى يك چيزى را بفهمد، اقلش اين است ديگر. اگر كسى نباشد، خدا باشد و خودش، اين معنا ندارد كه خدا تكلم مىكند. تكلم اين است كه كسى، گويندهاى، چيزى را به شنوندهاى بفهماند. اگر شنوندهاى باشد، اما معنايى را كه مراد خدا هست، درك نكند، يا خدا يك كارى نكند كه او بفهمد، باز هم سخن گفتن با او معنا ندارد.
پس هر چه هستدر مورد تكلم خدا، اين است كه خدا يك كارى انجام مىدهد، حالا به قول بعضى از متكلمين: خلق صوت مىكند، يا مكتوبى را ارائه مىدهد به يك كسى، يا معنايى را در ذهن يك كسى ايجاد مىكند، يا يك كار ديگرى را كه ما سر در نمىآوريم. ولى به هر حال كارى انجام مىدهد كه يك موجود ذى شعورى، مقصود خدا را در يك موردى بفهمد. به هر چه متناسب با مقام كبريايى الهى و مقام آن شنونده داشته باشد. در مورد ملائكه يك طور بايد باشد، در مورد انسانها يك طور ديگرى بايد باشد، در مورد هر موجودى متناسب با وضع آن موجود، خدا بايد يك كارى انجام بدهد كه او يك چيزى را درك بكند، مقصود خدا را در يك موردى بفهمد. در اين جا صحيح است كه بگوييم: خدا با او سخن گفت. تا اين اندازه عرف پسند است. توسعه در مفهوم كلام، همانطور كه توسعه در مفهوم كلام به اين اندازه بود كه شامل اشاره هم مىشد، شامل نصب علامت هم مىشد، اينها را هم گفتيم: عرف پسند است در اين مورد هم مىشود گفت: با او گفتم، ولو با اشاره باشد. به هر صورتى باشد كه خدا يك معنايى را به يك كسى بفهماند، در اين جا مىشود گفت: خدا با او سخن گفت. چگونه؟ خب البته ما نمىتوانيم حقيقت خدا را بشناسيم و نمىدانيم كه سخن گفتن خدا با مخلوقاتش مخصوصاً آن جا كه بى واسطه هست، چگونه است؟ ما چنين لياقتى نداريم. ملائكه مىفهمند كلام خدا چگونه است؟ يا انبيا (س) مىفهمند كه كلام خدا چگونه است؟ ما
سر در نمىآوريم. ولى در همه اين موارد مىدانيم كه خدا يك كارى انجام مىدهد كه آن سامع، مقصود خدا را درك مىكند، آن وقت مىگوييم: خدا با او سخن گفت.
اما اگر هيچ سامعى نباشد، مفهوم تكلم در آن جا صدق نمىكند بر حسب فهم عرفى. البته باز در اين جا مجازاً ممكن است ما يك مواردى را به معنى سخن گفتن به كار ببريم، مثلاً يك كسى در اتاق بنشيند تنهايى و براى خودش هى حرف بزند، اين در واقع سخن گفتن نيست. اين انجام كارى است كه در موقع سخن گفتن آن كار انجام مىگيرد، يعنى وقتى شنوندهاى باشد كه آدم مىخواهد با او حرف بزند، اين جور حرف مىزند. وقتى تنها باشد، حالا صرف نظر از اين كه يك كار لغوى است، آدم تنها حرف بزند كه چطور بشود؟ حديث نفس كردن، تنها با خودش آدم حرف زدن، اينهم ممكن است يك كسى اطلاق كلام به او بكند، ولى در واقع اين سخن گفتن نيست، اداى سخن گفتن در آوردن است. كارى را انجام مىدهد كه اگر مىخواست سخنى بگويد اين كار را انجام مىداد.
بعد از اين مقدمه ما وقتى مىگوييم: خدا سخن مىگويد، اگر منظور اين باشد كه خدا به يك موجودى مطلبى را فهماند، به چه شكلى؟ نمىدانيم. مواردش فرق مىكند، كنهش را هم ما نمىتوانيم درك كنيم. همانطور كه ذات خدا حقيقتش قابل شناخت براى ما نيست، صفات و افعال الهى را هم حقيقتش را ما نمىتوانيم درست درك كنيم. اما اجمالاً اين اندازه مىتوانيم بفهميم كه فهماندن مطلبى به كسى از يك راهى، از هر راهى باشد، اين را مىشود گفت: سخن گفتن.
طبق اين معنا، كلام در جايى صدق مىكند كه علاوه بر ذات متكلم و كارى كه انجام مىدهد، يك سامعى هم باشد كه بشنود و مطلب را دريابد. پس براى انتزاء اين مفهوميعنى مفهوم تكلم ما حتماً بايد غير از ذات خدا، يك يا دو چيز ديگر را هم در نظر بگيريم: يكى موجودى كه بشنود، يكى هم يك كارى بايد انجام بدهد كه آن شخص بشنود. پس ذات خدا را وقتى ما تنها در نظر بگيريم، بدون اين كه كسى هست كه چيزى به او بفهماند و بدون اين كه كارى او انجام بدهد كه آن طرف بفهمد، ذات را نمىشود بگويند: اين كلام است، تكلم است. پس مفهوم تكلم تنها از ذات خدا انتزاع نمىشود، بلكه براى انتزاء آن بايد يك يا دو مخلوق ديگر لااقل در نظر بگيريم، فرض كنيم، تا اين كه مفهوم تكلم صدق بكند. خدا با كسى سخن گفت، با ملائكه، با پيامبران، يا با هر مخلوق ديگرى. و لااقل يك كارى بايد انجام بدهد اگر بگوييم: خدا با خودش هم سخن مىگويد، آن كارى را كه موقع فهماندن مطلبى به ديگران انجام مىدهد، بايد يك چنين كارى انجام بدهد تا بگوييم: تكلَّم (قال).
پس ملاحظه مىفرماييد كه بدون در نظر گرفتن شىء ديگرى غير از ذات، مفهوم تكلم انتزاء نمىشود. طبق معيارى كه قبلاً عرض كرده بوديمپس تكلم از صفات فعل است. اما يك نكتهاى را هم قبلاً باز گفته بوديم، اين جا هم تكرار مىكنيم. گفته بوديم كه همه صفات فعليه به يك معنا قابل برگشت به صفات ذاتيه هست، مثلاً خلق كردن كه از صفات فعل است، مىتوانيم به اين معنا بگيريم، يعنى قدرت بر آفرينش. خالق يا خلاّق را به اين معنا بگيريم يعنى كسى كه مىتواند بيافريند. اگر به اين معنا بگيريم، برگشت آن به چيست؟ به صفت قدرت،
يا سمع و بصر را كه ما تقويت كرديم كه از صفات فعل است، اگر به معناى عالم به مصنوعات، عالم به مبتلائات بگيريم، خب مىشود همان صفت علم، برگشت به صفات ذات مىشود.
در مورد تكلم هم اگر يك كسى اين طور بگويد: متكلم بودن خدا، يعنى اين كه خدا مىتواند مطالبش را به ديگران بفهماند، حالا هر وقت ديگرانى بودند و خواست كه چيزى را به آنها بفهماند، به عبارت ديگر، معناى متكلم چيزى شبيه اين بشود كه يعنى خدا عاجز نيست از اين كه مقاصدش را به ديگران بفهماند، توانايى تكلم يعنى فهماندن مقاصد خودش را به ديگران دارد، يا مىداند چيزهايى را كه به ديگران مىخواهد بفهماند.
اين در واقع يك تعبيرى است براى صفت تكلم، برگرداندن معناى تكلم است به علم به كلام يا به قدرت بر تكلم. اگر كسى چنين تعبيرى را انجام بدهد، خب البته بر مىگردد به صفات ذاتى و در همه صفات فعليه اين تعبير جارى است، خلق كردن بگوييم: قدرت بر خلق، رزاقيت يعنى قدرت بر رزق دادن به بندگان، مغفرت، رحمت، همه اينها را آنچه از صفات فعليه هست، مىشود تعديل كرد به يك صفتى از صفات ذاتيه، به اين معنا تكلم را هم مىشود تأويل كرد، چنين تعديلى را حكما انجام دادهاند، برگرداندند كلام را به يك صفتى از صفات ذاتى الهى.
اما اين در واقع همانطور كه عرض كردم تعديل هست، اين خارج كردن لفظ هست از مفهوم عرفىاش، آن معنايى كه ما از تكلم درك مىكنيم، اين نيست. ما سخن گفتن را اين نمىدانيم كه يك كسى بتواند سخن بگويد، لال نباشد يعنى، سخن گفتن يك كارى است كه آدم انجام مىدهد. البته تأويلات در الفاظ بابش واسع است، نمىشود گفت: كسى كه يك چنين تعبيرى را مىكند، يك خلاف عقلى را مرتكب شده يا خلاف شرعى را مرتكب شده. اما اين خلاف متفاهم عرفى سخن گفتن است، آنچه موجب اين مىشود كه ما يك صفاتى را به خدا نسبت بدهيم، معمولاً اين است كه يا كمالاتى را بفهميم خداى متعال دارد يا اين كه الفاظ و اسمائى در آيات و روايات در مورد خداى متعال استعمال شده، معناى اينها را درك كنيم. آنچه... .
(سؤال از استاد:... و جواب آن) اين كه مىفرماييد: صحبت كرد و خلق شد، اين صحبت كرد، فعل نيست؟ (ادامه سؤال از استاد) آنچه بين متكلمين مورد بحث واقع شده، اصالتاً اين است كه كلام حادث است يا قديم؟ و معتزله قائل به حدوث كلام بودند، اشاعره قائل به قدم كلام بودند. اما حكما بيشتر تأكيدشان روى اين است كه كلام را مىتوان برگرداند به يك صفت ذات كه عين ذات باشد. همانطور كه اراده را آنها برگرداندند به علمبه اصلح و ما گفتيم: اين خلاف فهم عرفى است، مىشود برگرداند به حب، اما به علم، اين خلاف فهم عرفى است. در مورد كلام هم همينطور است. عرض مىكنيم: باز گرداندن تكلم به يك صفتى كه بشود عين ذات خدا، اين خلاف فهم عرف است، معناى كلام و تكلم هيچ گاه به معنايى نيست كه بشود عين ذات متكلم، معناى اين كلام اين نيست، مگر اين كه بگويد: من اراده مىكنم از اين كلمه، قدرت را، آن قدرتى كه عين ذات است.
خب، بحثى نداريم ما بر اين كه كسى لفظى را به يك معناى خاصى به كار مىبرد. اما اگر
بخواهيم بگوييم: وقتى در قرآن مىگويد: «اذ قال ربك للملائكه» اين قال، يعنى چه؟ اين قال يعنى: ذات خدايا قال يعنى فعلى از خدا. «اذ اوحى ربك الى الملائكه» يا وحى كه به انبياء مىكند، كلامى كه نسبت به آنها انجام مىدهد«و ما كان لبشر ان يكلمهم اللّه الا وحياً أو من وراء حجاب» اين تكليم الهى«كلم اللّه موسى تكليما» اين جور جاهايى كه لفظ كلام و قول استعمال شدهدر مورد خداى متعال، مصداقش ذات خداست يا مصداقش يك فعلى است از خدا.
عرض ما اين است كه متفاهم عرفى اين است كه اين فعلى است. و اگر صفتى از اين فعل به نام مكلِّم و متكلم و قائل به دست مىآيد، انتزاء مىشود، اين صفات هم طبعاً از صفات فعليه خواهد بود. ولى هر صفت فعلى يك منشأ ذاتى دارد، چون صفت فعلى يك مفهوم اضافى است كه از طرفين انتزاع مىشود. يك جهتى را در ذات خدا كه طرف اضافه هست، بايد در نظر گرفت كه بر اساس آن جهت، رابطهاى با مخلوقى پيدا مىكند. بالاخره يك منشأيى در ذات دارد، علمى، قدرتى، چيزى، منشأ اين صفات فعليه هست. به لحاظ منشأ آن، مىشود اين صفات فعليه را برگرداند به صفات ذاتيه، چنان كه در مورد خالق گفتيم، مىتوانيم برگردانيم به «قادر على الخلق» آن هم مىشود از صفات ذات.در مورد كلام و ساير صفات فعليه هم اين كار را مىشود كرد. اما آن معنايى كه ما از كلام و تكلم درك مىكنيم، بدون اين كه تجوزى مرتكب بشويم و اين را برگردانيم به يك معناى ديگرى، اين معنا از صفات فعليه است.
خب بدين ترتيب كلام خدا هم، يعنى «حاصل التكلم» كه قرآن كريم و ساير وحىهاى الهى باشد، اينها هم از افعال الهى خواهند بود و نتيجة الفعل هستند، يعنى مخلوق هستند. اگر ما قرآن را اين خطوطى بدانيم كه بر اوراق نوشته شده، اين را بگوييمقرآن، همانطور كه الان در مصطلح ما وقتى مىگوييم: قرآن، يعنى همين جسمى كه از اوراقى تركيب شده«ما بين الدفتين» اين كه هيچ شكى نيست كه از مخلوقات خداست. اگر منظور از قرآن معنايى باشد، صورت ذهنى باشد كه در ذهن رسول اللّه (ص) و يا هر مستمع ديگرى كه كلام خدا را شنيده نقش بسته، وقتى خداى متعال با حضرت موسى و يا ساير انبياء تكلم فرمود، يك معنايى را دريافتند، يك صورت ذهنىاى در ذهن آنها بوجود آمد بدون شك، آن هم مخلوق است. آن صورت ذهنى كه در ذهن يك انسانى پديد مىآيد كه واجب الوجود نيست. مخلوقى از مخلوقات خداست.
اگر براى قرآن كريم يك مرتبه نورانى عالىاى قائل بشويم، آنچنان كه از بعضى از روايات استظهار مىشود، بعضى از بزرگان تصريح فرمودند، مخصوصاً مرحوم علامه طباطبايى (رض) در موارد متعددى از تفسير الميزان اشاره فرمودند كه: حقيقت قرآن يك حقيقت نورانى مجردى است و از قبيل اصوات و مفاهيم ذهنى نيست. و آن حقيقت است كه در لوح محفوظ و در كتاب مكنون هست«انه لقرآن كريم فى كتاب مكنونلا يمسه الا المطهرون» آن يك حقيقت نورانى مجردى است متناسب با يك عالم مجرد نورانى، آن ثابت است. غير از اين مفاهيمى كه در اذهان است و الفاظى كه حكايت از آنها مىكند و خطوط و رسومى كه
حكايت از آن الفاظ مىكند. وجود كتبى و وجود لفظى و وجود ذهنى قرآن غير از اينها يك حقيقت مجردى است كه عقل ما به آن نمىرسد كه چه طور چيزى است و آن در لوح محفوظ است، عالمى است بسيار متعالى، فوق آنچه ما بتوانيم تصور كنيم، آيا آن قرآن نورانى و مجرد، آن چطور؟ مخلوق است يا غير مخلوق؟ بدون شك آن هم مخلوق است، همانطور كه لوح محفوظ هم از مخلوقات خداست، محتواى آن هم از مخلوقات خداست. بالاخره قرآن را هر طور بگوييم، چه نور مجردى در لوح محفوظ، چه معانيى كه در ذهن پيامبران يا فرشتگان مىآيد يا الفاظى كه از آنها حكايت مىكند يا خطوطى كه از الفاظ حكايت مىكند، همه اينها مخلوق است. هيچ وجهى ندارد براى اين كه ما قائل بشويم به اينكه قرآن غير مخلوقاست.
باز در اين جا حكما يك تصويرى كردهاند- حكماى اسلامى طبعاً، اين مسائل كه براى ديگران مطرح نيست- كه مىتوان يك مرتبهاى از آنچه در لوح محفوظ هست، بالاتر هم تصور كردو آن مرتبه علم ذاتى الهى است. آنچه در لوح محفوظ است باز تنزل يافته علم خداست، حقيقت قرآن يعنى همان علم خدا. تنزل پيدا كرده در مرتبه نازلترى لوح محفوظ است، در مرتبه نازلترى الواح ديگرى است كه به «اىٍ سفره، كراماً برره» ملائكه مىآوردند به انبياء عرضه مىكردند، مرتبه نازلترش صوت است، مرتبه نازلتر آن خطوطى است كه روى كاغذ نوشته مىشود. همينطور كه اين مراتب عالىتر دارد تا مىرسد به آن لوح محفوظه، يك حقيقتى هم هست كه عين ذات خدا است و آن علم خداست.
خب اگر به اين معنا بگيريم پس قرآن يعنى همان علم ذاتى خدا، اين صفت ديگرى كه نمىشود، اين همان علم است. اما آيا قرآنى كه ما مىگوييم و مىفهميم از آن، در قرآن و روايات استعمال شده، اين يعنى علم خدا؟ البته منشأ همه اينها علم خداست. علم خداست كه تجلى كرده و در لوح محفوظ انعكاس پيدا كرده، ولى آن علم را نمىگويند قرآن، آن كتاب نيست، قرآن نيست، منشأ ظهوراين قرآن در اين مراحل نازله هست، به آن مرحلهاش ديگر نمىگويند قرآن.
پس خود قرآن به آن معنايى كه ما مىفهميم از خطوط روى كاغذ نوشته تا الفاظ، تا مفاهيم ذهنى، تا حتى حقيقت مجردى كه در لوح محفوظ هست، همه اينها مخلوق است. مگر اين كه كسى باز در اين جا تأويلى انجام بدهد و قرآن را حقيقتى بالاتر از آن چه در لوح محفوظ هم هست، در نظر بگيرد، يعنى علم الهى، خب آن ديگر عين ذات خواهد بود. ولى اين طور تأويلات خلاف ظاهر الفاظ كتاب و سنت هست، خلاف متفاهم عرفى هست و باب چنين تأويلاتى را نبايد باز كرد. والا براى ديگران هم، منحرفين اين باب مفتوح مىشود كه تأويلات ديگرى انجام بدهند، بگويند همانطور كه شما در فلان جا چنين گفتيد، ما هم چنين مىگوييم، اين كار درستى نيست. البته باز به اين معنا نيست كه ما كسى را خداى نكرده بگوييم: خارج شده از دين، اعتقاد انحرافى دارد، يك كارى خواستهاند به سليقه خودشان انجام بدهند، معنايى دقيقتر و ظريفتر براى اينها در نظر بگيرند، اما تصور معانى دقيقتر و ظريفتر اگر صحيح هم باشد، فى حد نفسه بايد طورى باشد كه از متفاهم عرفى خارج نشود.
اگر از اين حد خارج شد، اين تأويل مقبولى نخواهد بود و بهتر اين است كه ما از اين تعبيرات صرف نظر كنيم.
بنابراين، كلام از صفات فعليه هست، قرآن هم مخلوق خداست، خواه مرتبه تجرد قرآن باشد، خواه مفاهيم ذهنى باشد، خواه الفاظ باشد و خواه خطوط روى كاغذها، همه اينها مخلوق خداست. پس نزاع بين اشعرى و معتزله درباره اين كه قرآن مخلوق است يا مخلوق نيست، ما بايد بگوييم: بايد بگوييم قرآن مخلوق هست.
يكى ديگر از صفات به دنباله صفت كلام مطرح مىشود و آن صفت صدق است. خب كلام در مورد انسانها دو جور است: ممكن است كلامى راست باشد، ممكن است دروغ باشد. وقتى دانستيم كه خدا سخن مىگويد و صفت تكلم را دارد و كلامهايى دارد، خب جاى اين سؤال هست كه آيا سخنان خدا راست است يا العياذ باللّه دروغ؟ يا بعضى از آنها راست است يا بعضى از آنها دروغ، مىشود اين را تصور كرد يا نه؟ اين صفت براى همه مسلمانها حل شده هست، جاى هيچ شبههاى نيست، مثل همه صفات ديگر، ولى از قديم يك جهتى از اين مطلب مورد بحث واقع شده بوده و امروزه در اثر بعضى از مباحث فلسفى جديد، يك بُعد ديگرى پيدا كرده كه جا دارد يك اشارهاى به اين صفت هم بكنيم.
قبلاً متكلمين يك بحثى داشتند كه آيا وعيدهاى خدا هم راست هست و خدا بايد حتماً عمل كند به آن يا نه؟ فقط وعدههاى خدا لازم الوفا است؟ يك چنين بحثى بين متكلمين مطرح بوده، امروز از يك جهت ديگرى در باره كلام خدا شبههاى پيش آمده كه بعضىها در دانشگاهها هم مطرح كردهاند و ايجاد شبهههايى شده و آن اين است كه: ما دليل عقلى نداريم بر اين كه خدا حتماً بايد راست بگويد، همانطور كه دروغ گفتن در بين انسانها گاهى اشكالى ندارد، صحيح هست، دروغ مصلحتآميز هست، گاهى هم حتى واجب مىشود دروغ گفتن، چه دليلى داريم بر اين كه خدا نبايد دروغ بگويد؟ شايد يك دروغ مصلحتآميزى لازم بوده كه خدا هم بگويد. اين را به صورت شبههاى مطرح كردهاند و شبهه، بله، بخواهم تعبير زشتى نكنم، شبههاى است كه برداشتهاى غلطى از آن مىشود. ما به چه دليلى مىتوانيم بگوييم: خدا حتماً صادق است؟ اين صفت را از چه راهى مىتوانيم اثبات بكنيم؟
اولاً بايد توجه داشته باشيم كه كلامهاى خدا مثل همه كلامهاى ديگر دو دسته است: يك دسته انشائات است يك دسته اخبار، در مورد انشائات كه جاى صدق و كذب ندارد. مولا وقتى به عبدش دستور مىدهد: فلان اين كار را انجام بده، اينكه نمىشود بگويند: راست گفت يا دروغ گفت، انشاء احتمال صدق و كذب ندارد.
پس دستورات خداى متعال آن چه در قرآن كريم يا در هر كتاب آسمانى ديگرى هست، واجب الاطاعه هست و جاى اين نيست كه كسى بگويد: آيا اينها راست است يا دروغ. آنچه مىشود گفت راست است يا دروغ، اِخبارات است، آيا لازم است كه خدا هر خبرى را كه در قرآن يا در كتابهاى ديگرى بيان فرموده راست باشد يا نه؟ متكلمين قبلاً به اين صورت جواب مىدادند: طبعاً معتزله، چون اشاعره در اين طور موارد مىگفتند: فقط استناد به وحى مىكردند. مىگفتند: خود قرآن مىگويد راست است، ما هم مىگوييم: راست است «و من
اصدق من اللّه حديث» اشاعره خيلى اهل بحثهاى عقلى نبودند، معتزله استدلال مىكردند به اين كه دروغ گفتن قبيح است و قبيح در خداى متعال محال است، بنابراين خدا نبايد دروغ بگويد و همه حرفهاى خدا راست است.
اين شبهههايى كه امروز مطرح مىشود، در واقع بازگشتآنها به شبهه در حسن و قبح عقلى است. مىگويند: حسن و قبح، اينها از مفاهيم اعتبارى است و بر اساس نيازهاى اجتماعى اين مفاهيم اعتبار مىشود. در مورد خداى متعال معنا ندارد اولاً اين اعتبارات، عقل راهى براى اين اعتبارات ندارد. ما حسن و قبحهايى كه درك مىكنيم و اعتباراتى كه در اين زمينهها داريم مال افعال خودمان است. در مورد خدا جا ندارد اين اعتبارات را بكنيم و ثانياً در مورد خود ما هم، خب در بعضى از موارد راست گفتن خوب نيستو دروغ گفتن خوب است. و به همين دليل است كه در بعضى از جاها دروغ گفتن در شرع واجب شده، پس كليت ندارد كه هر دروغى قبيح است و قبيح بر خدا محال است، ممكن است يك دروغى باشد كه چون مصلحت دارد ولو ما درك نمىكنيم، يك مصلحتى داشته خب خدا اين دروغ را گفته، جواب اين را چگونه بايد داد؟ حل اين مسئله به طورى كه شبهات اطرافش دفع بشود، احتياج به بحثهاى زيادى در مورد حسن و قبح عقلى، امور اعتبارى، رابطه اعتباريات با واقعيات، و مسائل زيادى دارد كه در اين جا قابل طرح نيست و بحث خيلى گسترده مىشود. اما آنچه مىشود به صورت فشرده و در عين حال روشن مطرح كرد، اين است: افعال الهى براى تأمين اهداف حكيمانهاى انجام مىگيرد، يعنى ما وقتى توجه بكنيم به اين كه خداى متعال حكيم است، خواهيم دانست كه همه افعال او داراى اهداف حكيمانه هست، يعنى كارى را كار لغو انجام نمىدهد، چيزى كه موجب نقض غرض باشد، خلاف آن هدف باشد، انجام نمىدهد و بازگشت به اين كه فعل قبيح هم بر خدا محال است، اجمالاً به همين است. خدا وقتى براى مردم يا براى كسان ديگرى حرف مىزند، آنكس كه بيشتر مورد حاجت هست و مىخواهند از زير بارش فرار بكنند، اين مسئله وعيدهاى آخرت است كه در جهنم چه عذابهايى است؟ زنجيرهايى است؟ نمىدانم آتشهايى است، قسلين است، قساق است، چنين و چنان است، اينها را مىگويند: از كجا راست باشد؟ شايد اينها را گفته خدا كه مردم را بترساند، كار بد نكنند، و الا چيزى در كار نيست. از كجا ما بايد اثبات كنيم كه اينها واقعاً صحيح است و يقينى است؟
ما عرض مىكنيم كه سخن گفتن خدا براى مردم آنجا كه به صورت اخبار هست، براى اين است كه مطلع بشوند از يك واقعيتى و ترتيب اثر به آن بدهند. يعنى خدا براى هدايت مردم سخن مىگويد، غرض ديگرى كه ندارد. اين وعده و وعيدهايى هم كه در قرآن كريم هست يا چيزهايى شبيه آن، توصيفهاى بهشت و جهنم و عوالم ديگر، همه براى اين است كه مردم هدايت بشوند، راه را ياد بگيرند، بدانند چه كار بايد بكنند، چه كار نبايد بكنند.
اگر سخن گفتن خدا طورى باشد كه احتمال خلاف بدهد، يعنى كذب واقعى كه هيچى، احتمال بدهيم كه كذب باشد، آيا آن اثرى كه از اين سخن گفتن منظور هست، بر آن مترتب مىشود؟ خدا سخن مىگويد تا مردم اين سخن را بپذيرند و ترتيب اثر بدهند به آن، اگر
احتمال كذب داشت، كسى اعتماد نمىكند ديگر. همين شبهه اگر در ضمن قوت پيدا كرد كه همين عذابهاى جهنم معلوم نيست، شايد بعضىهايش راست نباشد، اين در افعال انسان اثر مىگذارد، ديگر اعتماد نمىكند آدم به اينها. و وقتى احتمال در يك جا داده شد، در ساير موارد هم سرايت مىكند. چه فرقى است بين اين كلام و آن كلام؟ پس اين كلام كارايى خودش را از دست مىدهد، يعنى نقض غرض مىشود. خدا اگر سخنى بگويد كه مطابق با واقع نباشد، احتمال كذب در آن باشد، آن اثرى را كه بايد ببخشد، اعتمادى را كه شنونده بايد در اين كلام بكند، آن اعتماد حاصل نمىشود. كارى لغو و خلاف حكمت خواهد بود. پس خداى متعال آنچنان بايد سخنش مطابق با واقع دقيقاً باشد كه احتمال خلاف در جزئىترين كلام خدا هم وجود نداشته باشد و الا سلب اعتماد مىشود و نقض غرض از تكلم مىشود، پس بر اساس حكمت الهى اثبات مىكنيم كه سخن گفتن خدا در همه موارد بايد مطابق با واقع باشد. و حتى وعيدهاى خدا، وعيدهاى حقى است، يعنى وقتى خدا خبر مىدهد كه اين كار نتيجهاش فلان عذاب است، اين صدق است. اگر گاهى بخشيد يا در اثر توبه يا جبران افعال ديگرى يا شفاعت، اين معنايش دروغ بودن آن وعيد نيست. معنايش اين است كه يك وعده ديگرى هم هست كه آن در اينجا مصداق پيدا كرده، آن مىگويد: كسى كه «العياذ باللّه» زنا بكند، در عذاب جهنم به فلان عذابى مبتلا مىشود، اين راست است، اين عمل اقتضاى آن را دارد، در صورتى كه توبه نكند، در صورتى كه كارى كه موجب تكفير سيئات باشد، انجام ندهد. اين معنايش اين نيست كه هر وعيدى را خدا انجام داده، بايد حتماً عمل كند، مثل وعدهها مىماند. مىگويد: اگر كسانى كه نماز مىخوانند و زكات مىدهند: «جنات تجرى من تحت الانهار» اما اگر اعمالشان را با منت گذاشتن باطل كردند، باز هم آن جنات هست. وقتى خدا آن جنات را به آنها نمىدهد، وعدههاى خدا دروغ شده؟ نه، وعدهها مال كسانى بود كه آن اعمال را انجام بدهند و باطلش هم نكنند. آن وعيدها هم مال كسانى است كه مرتكب چنين اعمال بشوند و چيز جبران كنندهاى انجام ندهند.
و صلى اللّه على سيدنا محمد و آله الطاهرين
پايان تصحيح اول
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...