• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    بحث درباره صفات الهى بود. در مقدمه بحث عرض كرديم كه معنايى كه ما از صفت مى‏فهميم و در استعمالات عرفى به كار مى‏بريم، غالباً منطبق مى‏شود بر عرضى كه عارض يك موضوعى است. مثلاً وقتى مى‏گوييم: جسمى صفت سفيدى دارد يا صفت شيرينى دارد اين سفيدى يا شيرينى يك عرضى است كه عارض موضوع مى‏شود. حالا گاهى عرض ثابت است، لازم است براى موضوعى كه، گاهى به اصطلاح عرض مفارق است، مثلاً حرارت براى آتش عرضى است، ولى يك عرض ثابتى است، به آن مى‏گويند: عرض لازم. اما سفيدى براى يك پارچه مثلاً، اين عرض لازم نيست، ممكن است پارچه سياه باشد. به هر حال هر كدام از اينها باشد، اين گونه صفات غير از ذات موصوف هستند، يعنى موصوف را بدون اين صفت لااقل مى‏شود فرض كرد، يا به اصطلاح معقول، ذات موصوف يك جوهرى است و اين صفات اعراضى است براى جوهر، اينها دو ماهيتند. از هم انفكاك‏پذير هستند. اگر در خارج هم انفكاك پيدا نكنند، عقلاً انفكاكشان ممكن است. معمولاً ما صفت را در اين جور موارد به كار مى‏بريم و به اين معناست كه صفت از خداى متعال مطلقا نفى مى‏شود. در آن روايت هست كه «و كمال الاخلاص نفى الصفات عنه لشهادة كل صفةٍ انّها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفت». در ذات مقدس الهى، هيچ نحو دوگانگى وجود ندارد. اگر صفت به معناى چيزى زائد بر ذات باشد كه وجودى غير از وجود خود خدا داشته باشد، چنين صفتى را براى خداى متعال نمى‏شود اثبات كرد بلكه بايد نفى كرد. به اين معنا بايد گفت: خدا صفت ندارد، يعنى آن صفاتى كه ما مى‏فهميم و در مخلوقات بخصوص در ماديات سراغ داريم كه اعراضى است كه عارض جسم مى‏شود، به اين معنا در مورد خداى متعال صحيح نيست.
    پس هر صفتى ما براى ذات مقدس الهى اثبات بكنيم، مفهومى است كه عقل از خود ذات انتزاع مى‏كند، فقط كثرت و تعددش در مفهوم است. مصداق همه اين صفات همان ذات مقدس الهى است، بدون اين كه هيچ سر سوزنى تغييرى در ذات پديد بيايد. مصداق عالم همان ذات خداست. مصداق قادر هم همان ذات است. اين طور نيست كه علم خدا غير از قدرتش باشد و ذات خدا غير از هر دو باشد، بلكه يك موجود بسيط نورانى فوق عقل ماست كه نورانى هم مى‏گوييم، باز يك مفهومى است والا حقيقتش را ما نمى‏توانيم بفهميم. اين اندازه مى‏فهميم كه هيچ كثرتى در ذات، معنا ندارد، نه براى ذات مى‏شود اجزايى فرض كرد و نه عرضى عارض ذات است، همه اينها مال مخلوقات است.
    بنابراين در صفات ذاتيه همانطور كه مكرر عرض شد، اينها يك مفاهيمى كمالى است كه عقل به ذات مقدس الهى نسبت مى‏دهيم و مصداقش عين هم است. بعضى از بزرگان اهل معقول تعبيرات جالبى دارند، در روايات هم اشاراتى به اين مطالب بلند هست كه «عالمٌ بعين‏
    قدرتهو قادرٌ بعين علمه» عالميت خدا همان عين قادريتش هست. اين دو مفهوم هست كه ما به طور مختلف انتزاع مى‏كنيم، منشأ ذاتى اينها فرق نمى‏كند، همان خود ذات است، اين در مورد صفات ذاتيه گفته شده، مكرر اشاره كرديم.
    موضع‏گيرى در مورد اين مسئله در مقابل اشاعره است كه آنها معتقدند: صفات اولاً خارج از ذات استو ثانياً هر كدام يك مصداق علىحده‏اى دارد، يك ذات خدا ست و يك علم هست و يك قادر هست و يك حىّ هست و... . بعضى از برادران سؤال كردند كه فرق بين اسم و صفت چيست؟ از اعتبارات مختلفى مى‏شود بين اينها فرق گذاشت. در علوم مختلف يا در مكاتب مختلف اصطلاحات مختلفى دارد، گاهى فرق بين اسم و صفت به اين صورت گذاشته مى‏شود كه اگر ما يك مشتقى را اخذ بكنيم، مثل عالم، قادر، اينها اسم هستند و اگر علم را بگوييم: مبدأ اشتقاق را، يا قدرت بگوييم، اينها از صفات است. پس فرق بين اسم و صفت فرق بين مشتق و مبدأ اشتقاق است. علم از صفات خداست، عالم از اسماء خداست. اين معروف‏ترين فرقى است كه در اين جا هست. ولى فرقهاى ديگرى هم گذاشته شده و جواب صحيحش اين است كه تفاوت اينها اعتبارى است، اين جور نيست كه ما يك چيزهايى به نام اسم داشته باشيم، يك چيزهاى ديگر به نام صفت، بگذريم.
    در باره صفات ذاتى روشن شد كه مصداق همه اينها ذات مقدس خداى متعال است. اما در مورد صفات فعلى چطور؟ عرض كرديم كه صفات فعلى مفاهيمى است كه عقل از مقايسه ذات خدا با مخلوقاتش انتزاع مى‏كند، تنها از ذات انتزاع نمى‏شود، بلكه بايد عقل هم ذات الهى را در نظر بگيرد و هم چيز ديگرى، چيز ديگر هر چه باشد مخلوق خداست. ذات را با مخلوقش مقايسه كند، اضافه‏اى را بين آنها در نظر بگيرد تا يكى از صفات فعليه را انتزاع كند. حالا من چند تا مثال مى‏زنم از صفات فعليه و آن نكته دقيقى كه در اين جا هست، بعد از اين مثال‏ها بدست مى‏آيد.
    مهم‏ترين، عام‏ترين، كلى‏ترين صفات فعليه خدا، صفت خلق است، خالقيت. ببينيم اين مفهوم چگونه بدست مى‏آيد - نقص از بلند گو نيست. مال آن صداهاى بيرون است آقا- صفت خالقيت از ملاحظه ذات خدا با مخلوقات انتزاع مى‏شود، قبلاً هم اشاره كرديم، باز هم تأكيد مى‏كنم. اگر منظور از خالق«قادر على الخلق» باشد يا «مَن مِن شأنه ان يخلق» يا «كون الواجد بحيث اذا شاء خلق» به اين معنا اگر در نظر بگيريم اين همان قدرت است و از صفات ذات است. اين كه خدا طورى است كه هر وقت بخواهد خلق مى‏كند. اگر معناى خالقى اين باشد، اين همان قدرت است، قدرت على الخلق است. اين خالق كه مى‏گوييم از صفات خلق است، يعنى آن كسى كه خلق كننده اين موجود است، خلق كننده عالم است. با اين اضافه‏اى است كه به عالم موجود دارد يا در ظرف خاصى بوجود مى‏آيد. به اصطلاح منطقى «بالفعل فى احد اضمنة الثلاثه» قضيه فعليه چه طورى هست؟
    پس اگر ما فقط ذات الهى را در نظر بگيريم، بدون اين كه مقايسه كنيم با مخلوقى، عنوان خالق بدست نمى‏آيد. خب حالا وقتى مقايسه كرديم، گقتيم: اين عالم مخلوق خداست، خدا هم خالق اين عالم، اين دو مفهوم متضايف هستند. خالق عالمى است كه مخلوق آن خالق‏
    است، دو تا نسبت متكرر، بلا تشبيه مثل نسبت والد و ولد. والد، والد كسى است كه او ولد اين والد است، نسبت متكرر، اضافه مقوليه. خدا هم خالق عالمى است كه اين عالم مخلوق اوست، اين نسبت متكرر خالق و مخلوق. خب بدون شك ذات مقدس الهى، وجودى دارد مخصوص خودش كه واجب الوجود است و فوق عقل و تصور ماست. عالم هم وجودى دارد يا هر مخلوقى وقتى خدا او را خلق مى‏كند، يك وجود خاص خودش را دارد. غير از ذات خدا و آن وجودى كه خدا مى‏آفريند. يك چيز ديگرى هم به نام خلق كردن داريم يا نداريم؟ منشأ اين اشكال مقايسه افعال خودمان است، نويسنده‏اى يك كتاب مى‏نويسد. بنّايى ساختمانى مى‏سازد. صنعت‏گرى، صنعتى را بوجود مى‏آورد. در اين جا يك ذات صنعت گر داريم، يك ذات نويسنده داريم، يك ذات كتاب كه نوشته مى‏شوديا يك ساختمان كه ساخته مى‏شود. بين اين دو تا يك چيز ديگرى هم داريم و آن حركات دست نويسنده، يا دست بناست. ما معمولاً فعل را همان حركت مى‏دانيم، مى‏گوييم: وقتى كار مى‏كنيم، يعنى دستمان را حركت مى‏دهيم، مى‏نويسيم، مصالح را روى هم مى‏گذاريم، چيزى را مى‏تراشيم، ياوقتى كارهاى مختلف ديگرى كه انجام مى‏دهيم، آن نتيجه فعل را نمى‏گوييم كار. گاهى هم مسامحتاً ممكن است بگوييم، ولى سه چيز قائل هستيم: يكى فاعل، يكى فعل، يكى مفعول. متعلق فعل، موضوع فعل، در كارهاى عادى خودمان اين چنين است.
    خب خدا كه مى‏گوييم: آفريننده جهان است، فاعل ذات خداست. مفعول و مخلوق هم ذات عالم است، آن وجود واجد، آن هم وجود ممكن الوجود، وجود فقير، وجودِ ربطى به اصطلاح فلسفه. غير از اين جا، غير از اين دو تا يك چيز واسطه‏اى هم است كه خالق را ارتباط بدهد به مخلوق؟ كه آن را بگوييم: فعل، يا نه، اين جورى نيست«ان اللّه يفعل ما يشاء، فعال لما يريد» نسبت فعل به خدا صحيح است، اصطلاحش در قرآن هم هست. يك وقت بعضى از آقايان اشكال نكنند كه اسماء اللّه و افعال اللّه هم توفيقيه است. «فعال لما يشاء، يفعل ما يريد» فعل از خدا سر مى‏زند، خدا فعلى را انجام مى‏دهد. اين يعنى چه؟ يعنى يك ذات خدا داريم و يك شىءاى هم به نام فعل و يكى هم مفعوليعنى متعلق فعل، يا اينجا اين جورى نيست.
    قدر متيقن در مورد خلق چنين چيزى را نمى‏توانيم بگوييم. اولاً خدا كه مى‏دانيد حركت ندارد، كارى را كه خدا انجام مى‏دهد، احتياج ندارد كه بگوييم: دستش را تكان بدهد و نيرويى صرف بكند تا يك كارى انجام بدهد«انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» به محض اراده خدا مخلوق تحقق پيدا مى‏كند. در خطبه‏هاى نهج البلاغه هم روى اين مطلب خيلى تأكيد شده كه كار خدا با حركت نيست، با ادات نيست، ابزار ندارد. حالا فرض كنيم، فرض عقلى كه يك شكل ديگرى، حالا اسمش حركت باشد يا نباشد، بين خدا و مخلوق به نام «خلق كردن» واسطه باشد تا بشود سه چيز: يك خالق، يكى هم فعل خلق كردن، يكى هم مخلوق. اگر اين جور فرض كنيم، سؤال مى‏كنيم درباره آن فعل كه آيا اين خالق است يا مخلوق؟ چيزى غير از ذات است. خالق كه نيست، وقتى خالق نشد ما در عالم غير از ذات خدا هيچ موجودى نداريم كه مخلوق نباشد. اگر چيزى وجود دارد، به يك معنا وجودش‏
    مخلوق خداست، پس آن فعل بايد بشود مخلوق، خب وقتى شد مخلوق باز هم يك واسطه مى‏خواهد. فرض كرديم كه بين خالق و مخلوق چيزى به نام فعل «خلق كردن» واسطه است. پس بايد آن فعل خودش را خدا با يك فعل ديگرى خلق كند. باز نقل كلاممىشود درباره آن فعل كه آن فعل چيست؟ مخلوق است يا خالق؟ و همينطور تا بى نهايت.
    پس خدا اولين كارى كه مى‏خواهد انجام بدهد، اولين مخلوقى كه مى‏خواهد انجامبدهد، بسازد، خلق كند، جلوترش بايد بى نهايت كار انجام داده باشد، درباره هر يكى همين حرف تكرار مى‏شود. خلق كردن خدا به اين نيست كه بين ذات خدا و مخلوقى كه مى‏آفريند يك چيز ديگرى هم به نام فعل «خلق كردن» داشته باشد، پس چيست؟ فعل خلق كردن يك اضافه‏اى است كه عقل لحاظ مى‏كند، مابازاى خارجى ندارد، يك وجود عينى به نام فعل، به نام انجام دادن، خلق كردن نيست. خداست و مخلوقش، خواست مخلوقى را خلق كند، همين كه اراده كرد بوجود مى‏آيد، نه اين كه بايد يك كارى هم انجام بدهد تا يك مخلوقى بوجود بيايد. و الا لازمه‏اش اين است كه آن كار يا خالق باشد «العياذ باللّه» شرك مى‏شود، دو تا خالق. يا مخلوق باشد و احتياج به يك كار ديگرى داشته باشد، آن هم كه تسلسل لازم مى‏آيد تا بى نهايت بايد برود. پس فعل خلق كردن يك مفهوم انتزاعى است. آن چه ما بازاء دارد، وجود خارجى دارد، ذات خالق است و ذات مخلوق، ديگر سوم ندارد. وقتى عقل ملاحظه مى‏كند، اين وجود، حالا هر وجودى باشد، كل عالم، ماسوى اللّه را در نظر بگيريم، يك وجودى است،يكى يا ده تا، يا ميلياردها، اين خود به خود پيدا نشده، اين وابستگى به آفريدگار دارد. وقتى اين دو تا را مقايسه مى‏كند، مى‏گويد: او خالق اين هست.
    پس خالق يك مفهوم انتزاعى است، مفهوم اضافى انتزاعى است، مابازاء عينى ندارد. منشأ انتزاعش دو چيز است: ذات خدا و ذات مخلوق، چون هر اضافه‏اى قائم به طرفين است. اين مادر همه صفات فعليه است، صفت خلق كردن. خالقيت اصل همه صفات فعليه ديگرى است. در اين جا ديديم كه غير از ذات خالق و ذات مخلوق واسطه‏اى به نام فعل «خلق كردن» وجود ندارد. خلق كردن يك مفهوم انتزاعى اضافى است كه عقل بين ذات خالق و ذات مخلوق در نظر مى‏گيرد، تا اين دو تا ذات را با هم مقايسه نكند و اين كه اين محتاج به اوست و اوست، اگر او نباشد اين بوجود نمى‏آيد، اين مفهوم بدست نمى‏آيد. اين جور مفاهيم را وقتى به خداى متعال نسبت داده مى‏شود، مى‏گوييم: صفات فعليه. اين جا هم معنايش اين نيست كه يك چيزى بر ذات اضافه مى‏شود، در صفات ذاتيه كه دانستيم كه صفت غير از ذات نيست. در صفات فعليه هم ديديم كه معناى خالقيت اين نيست كه بايد بر ذات خدا چيزى به نام فعل اضافه بشود تا بشود خالق. ذات، همان ذات است، نه ممكن است سر سوزنى، چيزى به آن اضافه بشود، نه ممكن است سر سوزنى چيزى از آن كم بشود«وجود واحد بسيط من جميع الجهات» است. قابل جزء، تجزيه نيست، نمى‏شود يك چيزى از آن بكننديا خودش بكنديا يك چيزى بر خودش اضافه كند«وجود لا يتناهاى بسيط» چيزى به آن اضافه نمى‏شود. صفت خالقيت معنايش اين نيست كه غير از ذات يك چيزى مى‏آيد روى ذات، مثل عرضى كه اضافه مى‏شود به موضوع، اين جور نيست، ذات همان ذات است، هيچ تغييرى نمى‏كند.
    عقل ما وقتى ملاحظه كرد كه مخلوقى بوجود آمد، يك وجودى غير از وجود خدا تحقق پيدا كرد كه اين فقير به اوستكه اگر او نبود اين پيدا نمى‏شد. اين اضافه را وقتى ملاحظه مى‏كند صفت خالقيت را انتزاع مى‏كند.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اين را يك وقت ديگر هم عرض كرديم، باز هم به مناسبت هايى تكرار خواهيم كرد. انشاء اللّه تا خوب در ذهن آقايان جا بيفتد كه آن چه درباره خداى متعال گفته مى‏شود، قبل و حال و آينده‏اش يكى است، خدا زمان ندارد. براى خدا نمى‏شود بگويند: قبل از خلق عالم چه طور بود، بعد از خلق عالم چه طور است. قبل و بعد مال عالم است. او زمان ندارد. اگر اين نكته را آقايان در ذهن مباركشان داشته باشند خيلى از مشكلات حل مى‏شود. او اصلاً قبل و بعد ندارد، ماييم كه قبل و بعد داريمو البته فهميدن و رسيدن به عمق اين مطلب كار آسانى نيست. اما بايد آن قدر در اطرافش گفتگو بشود و بحث بشود و فكر بشود تا آقايان لطف قريحه به خرج بدهند تا اين كه اين مطلب را كاملاً هضم بكنند. خدا قبل و بعد ندارد.
    در اين صفت فعلى كه خالقيت باشد، ديديم كه غير از ذات خدا و ذاتعالم يا هر مخلوق ديگرى چيز ديگرى به نام فعل خلق كردن نداريم. و يك اضافه را در نظر گرفتيم بين خدا و عالم. اين خلق در اين جا به معناى ايجاد است، نسبت به كل ماسوى اللّه به كار مى‏رود. چون همه چيز را خدا ايجاد كرده، مجردات، ملائكه، نفوس، عالم اجسام، عالم برزخ، عالم قيامت، هر عالمى باشد كه ما عقلمان برسد، نرسد، هر چه ما سوى اللّه هست، همه مخلوق اوست. او آنها را خلق كرده، اما گاهى مفهوم خلق ازيق از اين معنا گرفته مى‏شود، يعنى يك قيدى به آن اضافه مى‏كنند، مى‏گويند: بعضى از ايجادها خلق است، بعضى از آنها خلق نيست. اين بستگى دارد به تعارف و اين كه تعارف كه مى‏گويند، يعنى تفاهم عرفى كه يك مفهوم را ما چه اندازه وسيع بگيريم يا محدودش كنيم. اگر خلق را بسيار وسيع گرفتيم، يعنى ايجاد، چه بگوييم: ايجاد، چه بگوييم: خلق. اين شامل همه ما سوى اللّه مى‏شود. اما اگر خلق را گفتيم معنايش اين است: كه چيزى را از چيزى بسازند، مثل «خلق الانسان من صلصالٍ» «خلقكم من تراب» «من ماءٍ دافق» «من ماء مهين» «خلق كل شى‏ءٍكل دابةٍ من ماء» همه موجودات مادى كه ما مى‏شناسيم، اينها از يك ماده قبل آفريده شده‏اند. گاهى خلق را به اين معنا به كار مى‏برند. در مقابلش، ايجاد بدون ماده قبلى است. اگر چيزى مجرد تام باشد، ديگر ماده قبلى ندارد، از چيز ديگرى آفريده نشده. به هر حال اولين مخلوق، آنكه ديگر از چيزى آفريده نشده، يعنى از ماده‏اى آفريده نشده، فقط خدا آفريده او را. حالا بفرماييد خدا طبق آنچه در روايات هست از نور عظمت خودش، نورى را آفريد. اين نورى كه آفريده، اگر منظور اين است كه از ذات خدا چيزى كنده شده، اين كه محال است. ذات خدا ماده نمى‏شود براى چيزى، از ذات خدا چيزى كم نمى‏آيد، كنده نمى‏شود. آن نور با همان اراده خدا كه خواست بوجود بيايد، بوجود مى‏آيد. در اين جا طبق يك اصطلاح تعبير خَلق به كار نمى‏برند، اين جا مى‏گويند: ابداع، پس ايجاد مى‏شود دو قسم. اگر ايجاد از ماده قبلى باشد به آن مى‏گويند: خلق به اصطلاح خاص، اگر بدون ماده قبلى باشد، به او مى‏گويند: ابداع، بديع السموات و الارض، مبدِع...،
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بالاخره هر چه را بفرماييد يك مخلوقى را بايد در اول خلقت در نظر بگيريد كه اين ديگر ماده قبلى ندارد. نمى‏شود فرض كرد براى آن ماده قبلى، از چيزى خلق نشده، حالا جسمانى باشد يا غير جسمانى، هر چه مى‏خواهد باشد، ما در آن بحثى نداريم. البته مخلوق خداست، منتها از چيز مخلوق ديگرى خلق نشده، اصطلاح است. اگر ما خلق را به معناى مطلق ايجاد گرفتيم، شامل همه چيز مى‏شود حتى مخلوق اول«خلق المخلوق الاول» اما اگر خلق را به معناى ايجاد شىءاى از شىء ديگرى گرفتيم، آن وقت ايجاد، معنايى است عامو دو بخش پيدا مى‏كند، دو نوع پيدا مى‏كند، مثل جنسى كه دو نوع داشته باشد: يكى ايجاد «لا من شىء» آن اسمش مى‏شود ابداع، يكى ايجاد «من شىء» اسمش مى‏شود خلق. در روايات و اينها به هر دو صورت، حتى در قرآن كريم هم به هر دو صورت به كار رفته، خلق من شى داريم، همين طور خلق مطلق هم داريم. در هر صورت ما غير از ذات خالق و ذات مخلوق، چيز ديگرى را به نام فعل خلق كردن نداريم.
    در اين جا كافى است ما يك اضافه را در نظر بگيريم، همان اضافه خالقيت مخلوقيت. اما گاهى هست كه بعضى از صفات فعليه چند تا اضافه را بايد در نظر بگيريم. خب بين خدا و مخلوق كه يك اضافه بيشتر نيست.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) همان اضافه خالقيت؟ خلقكم ديگر، فاعلش مى‏شود خالق، شما هم مى‏شويد مخلوق. (ادامه سؤال از استاد) حالا آن موضوع خاصش را بحث كلام انشاء اللّه عرض خواهيم كرد. هنوز نرسيديم به بحث كلام.
    در بعضى از موارد است كه غير از اضافه به ذات خدا و ذات مخلوق يك اضافات ديگرى را هم بايد در نظر بگيريم، يك يا چند اضافه ديگر، مثلاً مى‏گوييم: خدا رزق داده به انسان (رازق) يكى از صفات خداست. مفهوم رازق را وقتى بخواهيم بدست بياوريم بايد چه كار كنيم؟ چه لحاظهايى بايد بكنيم؟ يكى خدايى كه خب همه چيز را او آفريده، يكى هم يك مخلوق روزى خوار را، همه چيز كه رزق ندارد، رزق به معناى معروفش ديگر، يعنى خوراكى، بايد خورنده‏اى باشد تا رزقى داشته باشد، يك شىء سومى هم مى‏خواهد، يك غذايى كه بخورد تا بشود رزق او. در اين جا ما اول بايد خورنده و آن خوراكى را با هم مقايسه كنيم، بگوييم: اين آكل است و آن مأكول، اين يك اضافه، بعد هر دوى اينها را با خدا بسنجيم كه خداست كه اين غذا خور را آفريده و خداست كه آن غذا را آفريده، غذايى كه اين را آكل مى‏خورد و از آن ارتزاق مى‏كند. اين اضافه‏اى است بين آكل و مأكول، مرتزق و مرتزق منهو رزق، هر دوى اينها هم يك اضافه‏اى با خدا دارند، خداست كه اين رازق و اين مرزوق را آفريده و اين مرزوق را رزق اين مرتزق قرار داده، در اين جا دو تا اضافه هست: يك اضافه بين خالق و مخلوقاتش، يكى هم بين مخلوقات با هم ديگر، تا اين معنا را در نظر نگيريم كه اين مخلوق از آن مخلوق استفاده مى‏كند، ارتزاق مى‏كند، مفهوم رزق بدست نمى‏آيد.
    گاهى ممكن است چند تا اضافه باشد. براى اين كه يك مفهومى را ما به خدا نسبت بدهيم، قبلاً بايد چند تا اضافه را در نظر بگيريم.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اگر آن را بنده عرض نكرده بودم اول و شما مى‏فرموديد،
    جا داشت. اما با اين كه من عرض كردم، اگر خالق را به معناى قادر على الخلق بگيريم «مَن مِن شىء أن يخلق» مى‏شود همان قدرت و از صفات ذات است. رازق را هم اگر به معنى «مَن مِن شأنه أن يرزق خلقه» بگيريم «من يرزق خلقه اذا شاء، كونه بحيث يخلق يرزق خلقه» اينها همه بر مى‏گردد به قدرت، به اين معنا از صفات ذاتاست، به آن مفهوم اضافى كه بين خدا و خلق در نظر گرفته مى‏شود، از صفات فعلى است. آن كه از خَلَقَ، آن وجهى كه از خلق و يخلق گرفته مى‏شود، نه خلاقيتى كه «من شأنه» هم در آن هست، «كونه بحيث يخلق» هم در آن هست. پس در رزق ما بايد يك چيز ديگرى را هم در نظر بگيريم، اضافه ديگرى هم مى‏خواهد، گاهى بعضى از فعل‏ها را كه به خدا نسبت مى‏دهيم، قبلاً بايد چند تا اضافه را هم در نظر بگيريم، مثلاً بايد در نظر بگيريم: خدايى باشد كه مخلوقى را آفريده، آن مخلوق را مكلف و مختار قرار داديم، اين مخلوق مكلف مختار را امر كرده است، تكليفى به او داده، اين تكليف را شخص مكلف عصيان كرده، تكليف عصيان شده عقوبت دارد. خدا عقوبت تكليف عصيان شده صادر از اين مكلف را مى‏بخشد«و هو غفارٌ» مغفرت يكى از صفات فعليه الهى است«غافر الذنب و قابل التوبه شديد العقاب» مفهوم مغفرت را وقتى ما مى‏توانيم انتزاع كنيم كه قبل از آن چند تا اضافه را در نظر گرفته باشيم، غير از ذات خدا مخلوقى بايد باشد، اين مخلوق مختار باشد، خدا به او دستورى بدهد، او عصيان كند، تا اينها را در نظر نگيريم اصلاً جايى براى مغفرت نيست، مغفرت يعنى چه؟ بخشيدن گناه به شخص مكلفى، گناه از چه كسى صادر مى‏شود؟ از يك موجودى كه مكلف باشد، مختار باشد، پس بايد هم مخلوق را در نظر بگيريم و اين كه اين مخلوق مختار استو به اين مخلوق تكليف شدهو اين مكلف عصيان كرده و مقتضاى عصيانش عقوبت است، مستحق عقوبت است، حالا توبه كرده، خدا مى‏بخشداو را، پس براى اين كه بعضى از صفات فعليه را ما مفهومش را بدست بياوريم، بايد ده‏ها مفهوم ديگر و اضافات ديگر را در نظر بگيريم، اينها بر هم مترتب مى‏شود. از مجموع اينها زمينه فراهم مى‏شود براى يك مفهوم جديدى. اين است كه صفات فعليه هيچ حد و حصرى ندارد، با انواع اضافاتى كه ملاحظه مى‏شود، افعال مختلف انتزاع مى‏شود و همه آن قابل نسبت دادن به خداى متعال هست، و مى‏بينيم قرآن كريم پر است از افعال مختلفى كه به خدا نسبت مى‏دهيم، همه اينها يك وصف است، اسم فاعل را كه از آن بگيريد، مى‏شود از صفات فعليه خدا.
    پس در صفات فعليه هم چه با يك اضافه فقط تحقق پيدا كند، مثل خالقيت، موجديت، چه با دو اضافه مثل «خالق من شىء» اين يك اضافه ديگر هم بايد براى آن در نظر بگيريم. فقط اين كه مخلوقى را و خالقى را در نظر بگيريم، خلق به معناى خاصش كه در مقابل ابداع هست، بدست نمى‏آيد، بايد بگوييمكهاين مخلوق از مخلوق ديگرى آفريده شده، دو تا اضافه مى‏شود. در همه اينها قوام اين مفاهيم و اين صفات فعليه به انتزاعات عقل است، در خارج غير از ذات خدا و مخلوقات چيز ديگرى نداريم، هر چه هست مخلوقات هست و شئون مخلوقات، مثلاً وقتى مى‏گوييم: خدا طفل را روزى داد با شيرى كه در پستان مادرش آفريد، اين را روزى او قرار داد، اين يعنى چه؟ غير از خلق كردن اين طفل به صورتى كه بتواند شير
    بخورد، لب و دهانى داشته باشد، معده‏اى داشته باشد، اين را خلق كرده به اين صورت، شيرى هم در پستان مادر هست كه اين مى‏تواند بمكد و از آن ارتزاق كند، باآن ادامه حيات بدهد، موجب رشد و نمو او بشود، همه اينها مخلوق خداست ديگر. يك چيز ديگرى به نام روزى دادن نداريم، روزى دادن همين است، اين را خلق كرده، شير هم در پستان مادرش است، به اين هم قوه مكيدن داده، اينهم مخلوق خداست ديگر، همه آنها مخلوق خداست، چيز ديگرى كه نيست. ما وقتى ملاحظه مى‏كنيم اين مخلوق طورى است كه از آن مخلوق استفاده مى‏كند. وقتى خدا اين طفل را آفريد، در پستان مادرش هم شير آفريد. مى‏گوييم: «رزقه» رزق مگر چيست؟ حركتى بايد خدا انجام بدهد؟ در خلقش هم گفتيم: حركت نمى‏خواهد، چيز ديگرى غير از ذات مخلوق نداريم، رزق دادن مفهومى است كه انتزاع مى‏شود از چند رابطه، همه آنها مخلوقهستند.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) يعنى خلق نكرد. (ادامه سؤال از استاد) خب آن رزق مراحلى دارد. (ادامه سؤال از استاد) حالا آن جايى را كه به او داد بفرماييد شما، آنجا كه ريختند در دهانش، آن جايى كه رزق صدق بكند. (ادامه سؤال از استاد) بله؟ (ادامه سؤال از استاد) ما كه اضافه محض مطرح نكرديم، آن يك اصطلاح گيج كننده‏اى است كه ان شاء اللّه در فلسفه بحثش مى‏كنيم، اين جا احتياجى به آن نيست.
    ما اين جا صفات فعليه كه مى‏گوييم، همه‏اش صفات اضافيه است. پس خلق و رزق و امثال اينها همان صفات فعليه هستند و همه از اضافات بدست مى‏آيند، اضافات هم قوامش به لحاظ عقل است، ما به ازاء عينى ندارد. ما به ازاء عينى ذات خداست و مخلوقات، ما اينها را از جهات خاصى با هم مى‏سنجيم، مفهوم جديدى از آن بدست مى‏آوريم. مثلاً فرض بفرماييد: خداى متعال به پيغمبرش مى‏فرمايد: «ألم يجدك يتيماً فاوى‏ و وجدك ضالاً فهدى» الى آخر، يكى از افعال خدا كه در اين آيه ذكر شده «ايواء» استبه معنى جا دادن، مكان دادن، سر و سامان دادن، خانه و زندگى به آدم داد، خب اين ايواء- مأوى دادن يعنى چه؟ غير از اين كه او را مى‏آفريند، يك مكانى هم است، ساختمانى هم در اختيار او قرار مى‏دهد. در اختيار او قرار مى‏دهند باز همين چيزى است كه در اين جا آفريده او هم در آن زندگى مى كند، غير از اين خاك و سنگ و اينها كه در اين جا قرار داده شده و در كنار او خلق شده، اين را بايد در نظر بگيريم، اگر يك ساختمانى باشد در جزاير ميكرونيزى، براى بنده مأوى نمى‏شود. پس بايد مقايسه كنم اين مخلوق را با آن مخلوق، از آن جهت كه من از آن انتزاع پيدا مى‏كنم.اين حيثيتى است بايد ملاحظه كنم. و با اين اختلاف اضافات است كه مفاهيم مختلف انتزاع مى‏شود. اما در خارج چه داريم؟ غير از وجود مقدس پيغمبر اكرم و خانه‏اى كه زندگى مى‏كند در آن، چيز ديگرى به نام مأوى دادن، يك چيزى كه بشود به قول خودمان «مشت پركن» باشد، اشاره بشود به آن بكنند، ما به ازاء عينى داشته باشد، عينيت داشته باشد. چيزى باشد، وجودى داشته باشد غير از وجود انسان و وجود آن مسكنى كه در آن زندگى مى‏كند. مسكن دادن، اين ديگر ما به ازاء عينى ندارد، آفريدن او هست و آفريدن مسكنى كه او بتواند از آن استفاده كند، در كنار او، در دسترس او.
    خلاصه، منشأ انتزاء صفات فعليه دو چيز است: خدا و خلق، چون اضافه، قائم به طرفين است. اما اضافه گاهى يك اضافه هست، گاهى چندين اضافه هست. تعدد اضافات منشأآن اين نمى‏شود كه بگوييم: يك ما به ازاء جديدى پيدا كرده، در عالم هستى ذات خداست وضواط مخلوقات، چيز ديگرى نيست. مقايسات اينهاست كه اين مفاهيم را به وجود مى‏آورد، پس خاصيت صفات ذاتى اين است كه مصداقش ذات خداست، هيچچيز هم بر ذات اضافه نمى‏شود، كم هم نمى‏شود. خاصيت صفات فعلى اين است كه منشأ انتزاعش، ذات خداست و زوال مخلوقات.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اولاً كه گفتيم: يك طرف است اضافه جلو و عقب ندارد. (ادامه سؤال از استاد) يعنى زمان ندارد، بود و مى‏باشد و اينها در آن يكى است، افعالى كه به خدا نسبت مى‏دهيم،منصرف (منسلخ)از زمان استاولاً. ثانياً اضافه چون قائم به طرفين است، تابع اخص مقدمة است، اخص اطراف است. پدر هست اما تا بچه دار نشده به او نمى‏گويند پدر، وقتى بچه دار شد به او مى‏گويند: پدر، اين وجودش بود. اضافه قائم به طرفين است، تا يك طرف ديگر نباشد، اضافه طرفينى حاصل نمى‏شود. (ادامه سؤال از استاد) چيز تازه همان مخلوقى است كه پيدا مى‏شود(ذات مخلوق) سومى ديگر ندارد.
    پس صفات فعليه عبارت است از: مفاهيمى كه از لحاظ عقل، مقايسه عقل بين ذات خدا و مخلوقات از يك جهت يا از چند جهت بدست مى‏آيد. مفاهيمى است باز عقلى، به عنوان ما به ازاء خارجى چيزى بر خدا افزوده نمى‏شود، خدا وقتى چيزى خلق مى‏كند، نه اين كه فعل خلق كردن اضافه شد بر ذات خدا، بر ذات او هيچ چيز اضافه نمى‏شود، بر غير ذات چرا؟ چرا، ذات مخلوق تحقق پيدا كرد، اين هم ذات مخلوق است. مخلوق كه بر ذات خدا اضافه نمى‏شود. بين اين دو تا يك چيزى باشد كه سرش به خدا العياذ باللّه بند باشد، اما مصداق خارجى داشته باشيم، مثل يك ريسمانى كه يك طرف آن به خالق بند است، يك طرفش به مخلوق، يك چنين ريسمانى وجود ندارد. و الا نقل كلام مى‏شد اين ريسمان كه اين خود ريسمان مخلوق است يا خالق است؟ خود آن با چه ريسمان ديگرى بايد ارتباط پيدا كند با خالق؟
    پس صفات فعليه هم وقتى به خدا نسبت مى‏دهيم، معنايش اين نيست كه يك چيزى مى‏آيد روى ذات، وقتى گفتيم: خَلَقَ معنايش اين نيست كه ذات يك چيزى به نام خالقيت، اضافة الخلق بر ذات اضافه شد، بر ذات هيچى اضافه شدنى نيست، ذات خدا زياد نمى‏شود، نمى‏شود يك چيزى به آن اضافه كرد، پس چيست؟ مخلوقى را مى‏آفريند، ما از مقايسه بين خالق و مخلوق مفهومى انتزاع مى‏كنيم، اين مفاهيم همه «مردودٌ الينا» چيزهايى است در ذهن ما، ما به ازاء خارجى فقط وجود خداست و وجود مخلوق.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) آن را قبلاً عرض كرديم، همانطور كه ذات خدا را نمى‏شود فهميد، ذات آفريدنش را هم نمى‏شود فهميد. هر وقت يك كسى اگر به فرض محال خدا بشود، آن وقت مى‏فهمد كه چه شده، بله البته بعضى از مراتب فعل خدا را، خدا مى‏تواند خودش ارائه بدهد به بندگانش، آنطور كه به حضرت ابراهيم ارائه داد احياى خودش را، يك‏
    جلوه‏اى است از فعل الهىكه اولياى خدا مى‏توانند مشاهده كنند، كما اين كه علم حضورى به ذات، مشاهده ذات هم براى اولياى خدا در يك مرتبه به اندازه ظرفيت خودشان ممكن است. وارد مقولات دقيقتر نشويم كه از مطلب دور بيفتيم. در جلسه گذشته گفتيم: سمع و بصر از صفات فعليه است، براى اين كه ما ذات خدا را بايد با يك مخلوقى كه مسموع است، بسنجيم، تا بگوييم: خدا او را شنيد و او سميع اين فعل است، اين صداستو همينطور در بصر و چيزهاى ديگر. و از جمله گفتيم: اراده هم از صفات فعليه است. خيلى‏ها مى‏گويند: اراده از صفات فعل استاما درست دقت نمى‏كنند، خيال مى‏كنند وقتى مى‏گويند: از صفات فعل، يعنى يك چيزى براى خدا پيدا مى‏شود به نام اراده، در ذات خدا يك چيزى تحقق پيدا مى‏كند به نام اراده، آن وقت مى‏شود صفت فعل. باز هم بايد بگوييم: در ذات خدا هيچ تغييرى محال است پديد بيايد، وقتى مى‏گوييم: اراده از صفات فعلى است، به اين معناست. خدا وقتى مخلوقى را خلق كرد، عقل ما ملاحظه مى‏كند كه اين مخلوق با اختيار خدا صادر شده، بوجود آمده، خدا مجبور نبوده كه اين را بيافريند، مجبور بوده؟ كسى فشار آورده بود به او كه يا اللّه خلق بكن؟ چه كسى فشارى دارد؟ چه كسى غير از خدا نيرويى دارد از خودش؟ محال است هيچ نيرويى بر خدا تحميل بشود، نيرو هر چه هست از خود اوست، اختيارى كه خدا دارد، محال است نمونه‏اش در هيچ موجودى پيدا بشود، همانطور كه علم خدا منحصر به خودش است، اختيارش هم منحصر به خودش است، هيچ كس به اندازه خدا اختيار ندارد، چون تحت هيچ فشارى واقع نمى‏شود. عقل وقتى اين را ملاحظه مى‏كند كه اين مخلوقى را كه خدا آورده، كسى زور سرش نگذاشته كه يا اللّه خلق بكن، خودش خواسته آفريده، مى‏گويد: «اراد فخلقه» اين اراد معنايش اين نيست كه مثل ما نشست و فكر كرد و بعد گفت: حالا خوب است بكنيم، تصميم گرفت اين كار را بكند. خدا هر چه را مى‏خواهد بيافريند، از ازل مى‏دانسته كه چه در كجا بايد آفريده بشود، مگر نيست اين جور؟
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) حالا در همين اراده داريم صحبت مى‏كنيمكه همين اراده‏اى كه «اذا اراد» اين فعل است، مثل خلق مى‏ماند. (ادامه سؤال از استاد) اين اراده كه مى‏گوييم، از صفات فعل است، بر ذاتش محبت كمال بود، محبت خير بود. چيزهاى خوب را دوست مى‏داشت، عالم احسن را دوست مى‏دارد. (ادامه سؤال از استاد) آن به خاطر اين است كه مصلحتش در همان است. اگر به آن مصلحت نباشد، اگر به آن دعا نباشد، مصلحت پيدا نمى‏شود. نظام احسن به اين است كه بعد از دعا پيدا بشود. خدا همه چيز را در همه شرايط مى‏داند كه چه جور خوب است خلق بشود، چه كارى را در چه زمانى بايد انجام داد. (ادامه سؤال از استاد) اراده به معناى محبت داشت، اراده به معناى تصميم بر فعل كه از مقام فعل انتزاع مى‏شود، اين به ذات راه پيدا نمى‏كند، يك مفهوم انتزاعى است.
    پس اراده اگر از صفات فعل باشد، كه هست و در روايات و آيات هست، مفهومى است مثل خَلَقَ، معناى خَلَقَ اين نيست كه يك ذات خالق داريم، يك ذات مخلوق، يكى هم ذات الخلق، يك ذات المريد داريم، يك ذات المراد، يكى هم ذات الاراده، اراده ذات ندارد. عقل وقتى مقايسه مى‏كند مخلوقات را، مى‏بيندخدا مجبور نبوده كه اين را بيافريند، مفهوم «اراد
    فخلق» انتزاع مى‏كند. اما نه اراده و نه خَلَق هيچ كدام ما به ازاء عينى غير از ذات خدا و ذات مخلوقات ندارد.
    والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته‏
    پايان تصحيح اول‏