پنج شنبه 3 خرداد 1403 - 13 ذيقعده 1445 - 23 مي 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 13
متن
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
در جلسات گذشته درباره سه صفت از صفات ذاتيه الهى يعنى: علم و قدرت و حيات بحث كرديم. معمولاً متكلمين چند صفت ديگر را هم به عنوان صفات ذاتى الهى ذكر مىكنند، كه از جمله آنها: صفت مدرك و سميع و بصير است. اما صفت مدرك بازگشتش به علم است. و اگر يك فرق جزئى بين علم و ادراك گذاشته بشود، در واقع يك فرق اعتبارى است و گرنه حقيقت ادراك غير از حقيقت علم نيست. بنابراين احتياج به اثبات صفت ديگرى به نام صفت مدرك نخواهيم داشت، ظاهراً علت اين كه اين صفت را ذكر كردهاند اين است كه در قرآن كريم تعبير ادراك در مورد خداى متعال به كار رفتهدر آن آيه شريفه كه مىفرمايد: «لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار» از اين جا اين صفت را مشتق كردهاندصفت مدرك و به عنوان يك صفت ذاتى براى خداى متعال اثبات كردهاند.
اما صفت سميع و بصير، اگر ما مفهوم سمع و بصر را آن طور كه در عرف محاوره درك مىشود، در نظر بگيريم، سمع و بصر، سمع و ابصار، از صفات فعليه است. به خاطر اين كه مفهوم سمع در جايى به كار مىرود كه مصنوعى باشد، صوت شنيدنىاى باشد. تا يك صوتى تحقق پيدا نكند كه ادراك سمعى به آن تعلق بگيرد، سمع گفته نمىشود. و همينطور ابصار در جايى گفته مىشود كه شىء مرئى و مبصرى وجود داشته باشد، نمىشود گفت: شنيدم من صوتى را كه هنوز به وجود نيامده. و يا اصلاً متعلقى را هم براى آن در نظر نگيريم، بگوييم شنيدم، چه؟ هيچى، شنيدم. اين معنا ندارد، يا بگوييم: شنيدم ذات خودم را، اين ذات شنيدنى نيست. صوت بايد باشد كه شنيده بشود. بله، ممكن است ما مفهوم سمع را از خصوصيات مادى تجريد كنيم و البته مىبايست بكنيم، براى اين كه سمع را ما در موردى به كار مىبريم كه يك صداى جسمانى باشد و يك گوش جسمانى. آن صدا به گوش برسد، پرده گوش مرتعش بشود، تا آن وقت ما صدا را بشنويم و درك كنيم. به هر صورت سمع به عنوان صفت ذاتى باشد يا فعلى، اين خصوصياتش بايد تجريد بشود، يعنى نبايد توهم بشود كه خداى متعال العياذ باللّه يك گوش جسمانى دارد كه صداهايى را كه متصاعد مىشود، مىرسد به گوش خدا و آن وقت خدا مىشنود. يا اليعاذ باللّه خدا يك چشم مادى و جسمانى دارد كه انوارى كه مىتابد به اشياء، آن وقت چشم خدا آن را مىبيند. با نفى جسميت از خداى متعال همه اين جور اوهام ديگر رفع مىشود. پس شنيدن به هر معنايى، چه به عنوان صفت ذات و چه به عنوان صفت فعل به خدا نسبت بدهيم، اين ويژگيهاى جسمانىاش را بايد حذف كنيم. امر داير است بين اين كه سمع را به معناى علم به مصنوعات در نظر بگيريم و يا شنيدنى كه هنگام تحقق يك صوت و امر
مصنوعى، در همان وقت تحقق پيدا مىكند و معنا پيدا مىكند.
در مورد رؤيت اين معنا بهتر مىشود تصورش، يعنى روشنتر است مفهومش. يك وقت شما يك شىء ديدنى را مىدانيد كه وجود دارد. همه ما الان مىدانيم كه در خيابان، انسانهايى هستند، اتومبيل هايى در حال حركت هستند يا ايستادند، اينها ديدنى هستند و ما مىدانيم كه هست، اين علم به مبصرات است. يك وقت هست، آن وقتى كه چشم ما مىافتد به آن شىء مرئى مىگويم: ديدم، آن ديدن غير از دانستن مبصرات است. اگر با همين ويژگى در نظر بگيريم كه بايد شىء مبصرى باشد تا ديدن صدق كند، بايد صوت مصنوعى باشد تا شنيدن صدق كند، صفتى كه از چنين فعلى اشتقاق پيدا مىكنديعنى سميع و بصير، صفت فعلى خواهد بود. براى اين كه فرق بين صفات ذاتيه و فعليه گفتيم كه اين است كه در صفات ذاتيه وجود يك امرى غير از ذات مقدس خداى متعال لزومى ندارد كه در نظر گرفته بشود. از خود ذات اين مفهوم انتزاع مىشود، در مقام ذات اين صفت براى خدا اثبات مىشود. اما ديدن تا يك شىء مرئىاى نباشد، ديدن صدق نمىكند، علم به مبصرات صدق مىكند. تا يك صداى شنيدنى نباشد، شنيدن صدق نمىكند، علم به مسموعات صدق مىكند. از اين جهت، اهل تحقيق سميع و بصير را به معناى عالم به مصنوعات و عالم به مبصرات معنا كردهاند. و وقتى ما به اين صورت تأويل كرديم، گفتيم: سميع يعنى عالم به مسموعات، خواه علم حضورى فعلى باشد يا علم در مقام ذات، بازگشت سميع و بصير، مىشود علم، يك صفت على حدهاى نخواهد بود، خدا به همه چيز علم دارد، ديدنىها، شنيدنىها، بوئيدنىها، لمس كردنىها، به همه اينها خدا علم دارد. وقتى مىگوييم: خدا عالم است، يعنى علم به همه چيز، از جزئى و كلى، از جمله هم مسموعات و مبصرات است.
پس اگر سميع و بصير را به معناى عالم به مسموعات و عالم به مبصرات معنا كنيم، اين همان صفت علم است، صفت ديگرى نخواهد بود. و اگر به آن معناى فعلى و حادثش توجه كنيم، مثل اين آيه شريفه كه: «قد سمع اللّه قول التى تجادلك فى زوجها» آن زنى كه آمده بود خدمت پيغمبر اكرم (ص) و از شوهرش شكايت مىكرد، خداى متعال مىفرمايد: ما صدايش را شنيديم«قد سمع اللّه قول التى تجادلك» اين شنيدن است، بايد صوتى باشد، گويندهاى بگويد تا شنيدن صدق كند«و اللّه يسمع تحاوركما» گفتگوى شما را خدا مىشنود«سمع اللّه لمن حمده» هر كس حمد خدا كند، خدا حمد او را مىشنود. هر كس هر كارى كند، خدا آن را مىبيند. پس سمع و ابصار به معناى مفهومى كه متعلق به يك امر خارجى مصنوع يا مبصرى است، بايد از صفات فعل شمرده بشود. مگر اين كه عرض كردم همان طور كه اهل تحقيق كردند برگردانيم به علم مسموعات و مبصرات، آن هم كه صفت ديگرى نخواهد بود، همان علم است. پس امر دائر است بين اين كه يا سميع و بصير را به معناى كسى كه عالم است به همه چيز و از جمله مسموعات و مبصرات در نظر بگيريم، اين صفت ديگرى نخواهد بود
و اگر به عنوان مفهومى كه احتياج به يك متعلق خارجى دارد، در نظر بگيريم از صفات فعليه است.
به هر حال ما در قرآن كريم و يا حتى روايات شريفه، عنوان صفت ذاتى و صفت فعلى نداريم. اوصافى براى خداى متعال ذكر شده، اهل بحث و كلام آمدهاند اينها را دو دسته كردهاند: يك دستهاش گفتهاند: از صفات ذاتيه، يك دسته از صفات فعليه. يك وحى منزلى نداريم كه چند تا صفت ذاتى داريم و سميع و بصر حتماً وسيلهاى از صفات ذاتيه هستند، بايد بررسى كنيم ببينيم مفهوم اين صفتى كه براى خدا اثبات شده، چگونه مفهومى است؟ آيا مفهومى است كه در مقام ذات با صرف نظر از هر چيزى، مىشود براى خدا اثبات كرد يا نه؟ اگر به معناى علم به مسموعات و مبصرات باشد، بله، مىشود اثبات كرد. اما اين همان علم استو اگر به معناى يك امر حادثى كه زمانبردار است، يك وقت خدا مىشنود، آن وقتى كه صدايى باشد، وقتى صدايى نيست، چيزى نيست كه بگوييم: مىشنود يا نمىشنود. سالبه به انتقاء موضوع است. اگر به اين معنا در نظر بگيريم بايد سميع و بصير را از صفات فعليه به حساب بياوريم. بازگشتش به اصطلاح است، خيلى به جايى برخوردى نمىكند. عمده اين است كه بدانيم خدا شنوا و بيناست تا موقع انجام دادن كارهايمان خدا را فراموش نكنيم. فكر نكنيم وقتى يواش حرف مىزنيم، درگوشى حرف مىزنيم، خدا نمىشنود«و هو معكم اينما كنتم ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعا» همينطور فكر نكنيم يك كارى در خلوت، در تاريكى انجام مىدهيم، خدا نمىبيند«ان اللّه يعلم خائنة الاعين و ما تخف الصدور» مهم اين است. اما اسمش را بگذاريم صفت ذاتى يا صفت فعلى به جايى بر نمىخورد.
از اين سه صفت كه بگذريم، يكى ديگر از صفات هست كه خيلى بحثانگيز و مورد اختلاف شديد بين طوايف متكلمين و حكماست، و آن صفت اراده است. در باره اين كه اراده آيا از صفات ذات است يا از صفات فعل، آيا قديم است يا حادث، آيا واحد است يا متعدد، بحثهاى بسيار مفصلى شده و حتى در زمان ائمه اطهار (س) اين بحثها به صورت خيلى داغى مطرح بوده، و حتماً ملاحظه فرموديد و شنيديد كه يكى از احتجاجات مفصل حضرت رضا (س) در مورد اراده بودهبا سليمان مروزى، آن داستان معروف كه روايت خيلى مفصلى است، بيشتر آن روايت موضوعش اراده خداست.
و در روايات زياد ديگرى در مورد اراده بحث شده، نشان مىدهد كه در آن زمان يكى از مسائل خيلى حاد و جنجالى بوده كه وقتى زمنيهاى پيدا مىشود كه با آن حضرت در آن مجلس مأمون بحث بكند سليمان، عمده بحث هايش بر محور اراده خدا دور مىزند. بعضى معتقد بودند كه اراده هم مثل ساير صفات، ساير صفات ذاتى آن طور كه خودشان معتقد بودند، امرى است خارج است ذات، ولى قديم. يعنى ذات خدا يك موجود است، علمش يك موجود ديگرى است، اما لازمه ذات، همراه ذات
است. قدرتش هم يك موجود ديگرى است، آن هم همراه ذات است. و از جمله اراده هم يك موجودى است غير از ذات خدااما قديم است و همراه خداست، اين قول اشاعره است كه قائل به قدماى ثمانيه هستند كه هشت موجود قديم داريم: يكىاش خداست، هفت تا هم صفت خداست. يادم نيست يك وقت ديگر هم راجع به اين اشارهاى كردم يا نه؟ حالا اگر هم كردهام باز تكرارش ضررى ندارد كه باز در ذهن آقايان باشد كه چقدر اين حرف، حرف بى مايه و پوچى است. بايد از آنها سؤال كرد: اين امورى كه شما مىگوييد خارج از ذات خداست، ولى صفت خدا هست، اينها مخلوق خدا هستند يا نه؟ اگر بگويند: مخلوق خدا هستند، پس معنايش اين است كه خدا صرف نظر از اين مخلوقش، علم ندارد. بايد يك چيزى را به نام علم بيافريند تا بشود عالم، تا علم را نيافريند، العياذ باللّه جاهل است. چون فرض اين است كه عالميتش به همين علمى است كه يكى از مخلوقاتش است، قدرت خدا، اگر از مخلوقات خداست، معنايش اين است كه قبل از اين كه خدا اين مخلوقش، يعنى اين قدرتش را بيافريند، عاجز بود، پس چگونه قدرت را آفريد؟ و آن وقت چگونه با آن چيزى كه خودش مىآفريند بعدش يك صفتى را واجد مىشود كه قبلاً نداشته.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) به هر حال سؤالى كه ضررى ندارد، ما جاهل هستيم، سؤال مىكنيممىگوييم: اين را مخلوق مىدانيد يا نمىدانيد؟ اگر مخلوق مىدانيد كه اين اشكالات بر آن متوجه مىشود، يعنى لازمهاش اين است كه خدا بداند اين مخلوقش جاهل و عاجز و مرده و اينها باشد، چون با اين مخلوقاتش متصف به اين صفات مىشود. اگر مخلوق نيست، يعنى خداى ديگرى است اينها«العياذ باللّه» پس بايد بگوييد: قائل به حشر خدا بشويد، پس چطور موحدهستيد شما؟ اگر چيزى يا مخلوق است يا خالق، يا واجب الوجود است يا ممكن الوجود، اگر اينها ممكن الوجودند و مخلوق خدا هستند كه بايد خدا بدون صرف نظر از خلقت اينها عاجز باشد. اگر واجب الوجودند، پس بايد حشر واجب الوجود باشد، شما از مسيحيين هم بالاتر رفتيد، آنها عقانيم ثلاثه قائل بودند، شما عقانيم ثمانيه قائل مىشويد.
اگر مىگوييد: نه واجب الوجود است نه ممكن الوجود، چنين فرضى هم محال است. به هر حال يا موجودى وجودش از خودش است يا از كس شخص ديگر، پس اين فرضيه كه صفات خدا يك امورى خارج از ذات خدا باشند و خدا به واسطه آنها متصف به يك امورى مىشود، اين از پوچترين حرفهايى است كه يك كسى ممكن است بزند. و عجيب اين است كه يك عده زيادى از اهل كلام اهل تسنن به نام «اشاعره» به اين معتقد شدند و بعد بزرگانى از علماى اشعرى اينها را تصريح كردند و تأييد كردند. و مىدانيد كه گرايش كلامى غالب در بين اهل تسنن امروز هم گرايش اشعرى است، معتزله ديگر منقرض شدند، تك و توك، گوشه و كنارى يك كسى تمايلى به گرايش اعتزال داشته باشد يا نزديك به آنها باشد والا گرايش كلامى غالب در ميان اهل تسنن، گرايش اشعرى است.
خب حالا در مورد اراده چى مىگوييد؟ بعضى اين جور فكر مىكنند، گفتهاند: علم و قدرت و حيات، يكى هم اراده. اينها از امورى هستند خارج از ذات خدا، ولى قديم هستند. اين كه مثل ساير اقوالشان درباره ساير صفات مردود است و ديگر احتياج به بحثى ندارد، يك عده هم مثل معتزله اصلاً قائلند به اين كه خدااصلاً هيچ صفتى ندارد، استعمال اين صفات در مورد خدا مجازى است، يعنى صفتى به نام علم، قدرت، حيات، اينها در مورد خدا استعمال نمىشود، معنايش اين است كه خدا يك طورى كار مىكند مثل آدم زنده، مثل يك موجود زنده مثلاً «اليعاذ باللّه» يا رفتارش طورى است مثل كسى كه علم دارد. وگرنه علم را به عنوان يك امر حقيقى براى خدا اثبات نمىكند، اين هم كه معتزله.
در ميان طوايف منفردى از اهل كلام اهل تسنن و بعضاً از متكلمين شيعه اقوال ديگرى و اختلافات ديگرى است. حكما و بعضى از متكلمين شيعه معتقد شدند به اين كه اراده هم صفتى است ذاتى و عين ذات خدا. مثل علم و حيات و قدرت، اراده هم همينطور است. ولى اكثراً گفتهاند: بازگشت اين اراده به علم است. يعنى همانطور كه علم از جهتى كه تعلق به مصنوعات مىگيرد، اسمش را مىگذاريم سمع و صفت سميع انتزاع مىكنيم، وقتى به مبصرات تعلق مىگيرد، صفت بصير را انتزاع مىكنيم، علم از آن جهت است كه به اصلح تعلق مىگيرد. چيزهايى كه تحقق پيدا مىكند، ممكن است صالح باشد، ممكن است فاسد، ممكن است خوب باشد، ممكن است بد. در ميان خوبها هم بعضىها خوب ترند. آن چه در عالم تحقق پيدا مىكند مجموعاً خوبترين است، اصلح است. از آن جهت كه علم خدا به اين اشياء اصلح تعلق مىگيرد، يعنى همان نظامى كه آفريده، نظام احسن و اصلح است. از آن جهتى كه علم به اين نظام احسن تعلق مىگيرد، اسمش اراده است. معمولاً حكما اين طور قائل شدهاند: كه اراده از صفات ذات است و بازگشتش به علم خداست و علم از آن جهتى كه تعلق به اصلح مىگيرد، اسمش اراده است.
بعضى ديگر گفتهاند كه اراده يكى از مخلوقات خداست. اول خدا يك مخلوقى خلق كرد به نام اراده، و بعد به وسيله او اشياء ديگر را خلق كرد. بعضى از اخباريين كه استناد به ظواهر اخلاق مىكنند، بدون اين كه قولى در اعماق روايات و اينها داشته باشند از بعضى از روايات چنين معنايى بدست آوردهاندكه خيال كردهاند اراده يك مخلوقى است خدا خلق كرده و اين واسطه است براى خلق اشياى ديگر. آن وقت سؤال مىشود از آنها: خدا آن مخلوق اول كه اراده استوقتى خلق كرد، آن را با اراده خلق كرد يا بى اراده؟ اولين مخلوقى كه خدا خلق كرده - به قول اين آقايان - اين اراده خداست. وقتى مىخواست اين اراده را خلق بكند، مىخواست خلق بكند يا نخواسته خلق كرد؟ بالاخره يكى از دو جواب را بايد بدهند. اگر مىخواست خلق بكند اين اراده را، خب پس معلوم مىشود كه قبلاً هم ارادهاى بود، آن اراده چه بود؟ مخلوق بود يا خالق؟ اگر نمىخواست، پس اراده جبراً از خدا صادر شده، خدا يك موجودى جبراً
از او صادر شد به نام اراده، بعد هم به وسيله او ساير اشيا، خب چيزى كه بوسيله يك امر جبرى بوجود بيايد، آنها هم جبرى خواهد بود، خود آن واسطه جبرى است. اين هم وجهى نيست كه بشود توجيه صحيحى از آن كرد، مگر تأويلى بشود به يك معناى ديگرى كه حالا در صدد تأويلى نيستيم.
بعضى ديگر گفتهاند كه خدا هر وقت يك كارى را انجام مىدهد همان وقت يك اراده در او بوجود مىآيد، شبيه آن چه در مورد انسانهاست. شما فرض كنيد نشستهايد بى خيال، قصد هيچ كارى نداريد، يك دفعه به ذهن شما مىآيد كه خوب است بلند شويم و برويم مسجد، ببينيم چه خبر است؟ اراده مىكنيد و از جايتان بلند مىشويد. قبلاً اصلاً توجهى نداشتيد، قصدى نداشتيد. يك حالتى در شما به نام «اراده» بوجود مىآيد به قول حكما: اسمش كيف نفسانى است. يك چنين حالتى پيدا مىشوددر آدم، تصميم مىگيرد بلند شود و برود يك كارى را انجام بدهد. خدا هم همينجور است. مدتها «العياذ باللّه» - اينها تصورات است براى براى اين كه روشن بشود بايد بازش كنيم-د مدتها گذشت، خدا بى خيال، بدون قصدى، نه آفرينشى داشت، نه چيزى، يك دفعه به ذهنش آمد كه حالا خوب است يك عالمى خلق كنيم، همان وقت اراده كرد و خلق كرد. باز مدتها گذشت يك وقت باز يك حالتى براى او پيدا شد كه خب خوب است يك آدمى خلق كنيم. گفت، جبرئيل رفت و آورد خاك و فلان و آدمى خلق شد. و همينطور، روز به روز حوادثى كه در عالم پيدا مىشود، اينها آناً و آناً يك اراده هايى در ذات خدا بوجود مىآيد. اينها يك حالات نفسانى است، مثل كيف نفسانى كه ما داريم، اراده هايى كه ما انجام مىدهيم، خدا هم اين طورى است. پس يك امورى است حادث در ذات خدا. اين هم مال قصور فهم است و نشناختن مقام ربوبيت جل و أعلى. اگر چيزى در ذات خدا بوجود بيايد، پس معنايش اين است كه قبلاً فاقد اين بوده و حال آن كه خدا فاقد هيچ كمال وجودىاى نيست. چيزى در ذاتش بوجود بيايد كه نبوده، بعد بوجود آمده. اولاً: اين نبوده و بوده و بوجود آمده در مورد زمانيات است، خدا متعال منزه از زمان است، آن فوق زمان است، زمان آفرين است. صرف نظر از اين كنيم، البته براى اينها هم يك جوابى درست كردهاند گفتند: زمان يك امر موهومى است، خب اگر امر موهوم است، يعنى بود و نبودش مساوى است ديگر. صرف نظر از اين جهت اگر چيزى در ذات بوجود بيايد كه قبلاً نبوده، معنايش اين است كه خدا فاقد آن بوده در يك زمانى. به علاوه اگر دقت بكنيم اين طور چيزها فقط در امور مادى و نفوس متعلق به ماده تحقق پيدا مىكند، يعنى نفسى كه متعلق به ماده است، موجود زنده مادى، مثل انسان يا حيوانى، اين ممكن است چشمش به يك چيزى بيفتد، بعد اراده كند كه بروم دنبالش، يك زمينه جديدى در او تحقق پيدا بكند، تحولى در او پديد بيايد، آن وقت ارادهاى در او حادث بشود. تحول مطلقا در ذات خدا محال است«لم يسبق له حالٌ حال» نمىشود بگويند: خدا يك حالى پيدا كرد كه قبلاً آن حال را نداشت، اصلاً حال در مورد خدا غلط است. براى اين كه حال تحولپذيراست، تحول
از همين حال است، يعنى حالى به حالى شدن. خدا حالى به حالى نمىشود. چه موجب اين مىشود كه حالى به حالى بشود؟ اگر يك عامل خارجى در او اثر مىكند، كه مىشود معلول. اگر در ذات خودش تغيّر است، اين مىشود موجود جسمانى. حركت در غير اجسام نيست، تحول ذاتى در غير اجسام نيست.
پس فرضِ اين كه، يك امرى در ذات خدا آناً فآناً پيدا بشود، حالا اراده اين كار كنم، حالا اراده آن كار كنم، به عنوان يك حالتى كه در ذات خدا پديد مىآيد. كسانى كه خدا را اين طور پنداشتهاند، اگر درست دقت كنند يك آدم را تصور كردهاند، خيال كردهاند يك انسانى است «العياذ باللّه» وگرنه موجودى كه منزّه از زمان و مكان است، منزه از اجسام و جسمانيات است، منزه از تحولات و تغيّرات است، چنين چيزهايى نمىشود به او نسبت داد. بعضى ديگر گفتهاند: نه، يك اراده هستو آن متعلق به كل عالم است. خدا با يك اراده، همه عالم را آفريد، نه اين كه چند تا اراده باشد، هر ارادهاى در زمان خودش پديد بيايد. يك اراده از خدا پديد آمده و به كل عالم با اين نظامش يك جا تعلق گرفت. ولى خب اين بالاخره حل نمىكند كه. حالا اين اراده يك امرى است در ذات خدا پديد مىآيد؟ يا خارج از ذات؟ اگر در ذات پديد مىآيد، بايد ذات معرض عوارض باشد، يعنى جسمانى باشد. اگر خارج از ذات باشد، خب پس اين مخلوقى است، خالقيت خدا نسبت به اين مخلوق چگونه است؟ آيا اين مخلوق را با اراده خلق كرده يا بى اراده؟ اين مسئلهاى است بسيار پيچيده و داراى ابعاد مختلف، وقتى دقت مىكنيد، آن وقت مىبينيد بى جا نبود كه وقتى سليمان دستش رسيد بهدامان حضرت رضا، ول نمىكرد، مدام اين مسئله را دنبال مىكرد. حالا آخرش فهميد، به عمقش رسيد يا نه؟ چه عرض كنم، ولى مسئله پيچيده دشوارى است.
خب حالا چى بايد بگوييم ما در اين زمينه؟ كه هم خدا را خوش بيايد و هم يك چيزى فهميده باشيم، معرفتمان نسبت به ذات خدا بيشتر شده باشد.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) بله، ما كه نفى نكرديم. آنها هم كه اينها را گفتهاند نفى نكردند، منتها در اين بوده كه چگونه تصورش كنند؟ البته راه، يك راه راحت وجود داردو آن اين است كه آدم در مورد آن چه به مربوط به خدا، بلكه آن چه مربوط به ماوراء طبيعت است، يك جا بگويد: هر چه خدا گفته همان درست است، به ما مربوط نيست، خودش را راحت كند، اين راه احتياطآميزى است. اما هيچ وقت علم و معرفت آدم ترقى نمىكند. به همين هم قانع باشد هيچ اشكالى هم ندارد. بگويد: در مورد صفات خدا، آن چه خدا و پيغمبر فرمودند درست است. حالا ذاتى است، خارج از ذات است، حادث است، قديم است، من نمىدانم، سرم نمىشود. هر چه آنها گفتهاند درست است، اين خوب است. اين براى اشخاصى كه اهلبحث و نظر و تحقيق و جدال و اينها نيستند، اين بهترين راه است. اما آنهايى كه وارد بحث شدند، چه بايد بگويند كه حق باشد؟ و اگر از شما به عنوان يك عالم اسلامى پرسيدند، شبههاى را مطرح كردند شما چگونه جواب مىدهيد؟ وقتى سليمان مروزى هم از حضرت رضا
(س) سؤال كرد، حضرت مىتوانستند به او بفرمايند: هر چه قرآن گفته تو هم معتقد باش، چه كار دارى به اين كارها؟ اما آيا اگر اين طور جواب مىدادند، اين به نفع اسلام بود و به نفع مقام امامت بود، يا مىگفتند: بلد نيست؟ يك عالم اسلامى وقتى شبههاى از او سؤال مىكنند، بايد بتواند جواب بدهد ولو خود آدم، جاهلانه، عاميانه، بگويد: هر چه خدا و پيغمبر گفتهاند درست است، اشكالى ندارد. «اقول بما قال به جعفر ابن محمد الصادق (ص)، راحت باش، هيچ مسئلهاى نيست. اما وقتى كسى از آدم سؤال مىكند شبههاى القا مىكند، مىگويد: آقا اين اراده خدا را كه شما مىگوييد، چگونه تصوير مىكنيد؟ ذات در عين ذات است يا خارج ذات؟ بايد يك جوابى داد به او، والا ما نمىتوانيم از عقايدمان دفاع كنيم. شما فرض كنيد يك نفر ملحد مىآيد در باره عقيده شما تشكيك مىكند. عالم بايد بدعتها را دفع بكند، شبهات را بتواند جواب بدهد. اين همه كه درباره علماى آخر الزمان از طرف رسول اكرم (ص) تعريف شده كه اينها بدعتها را نفى مىكنند، شبهات را دفع مىكنند، ايتام آل محمد را (ص) از گمراهى نجات مىدهند، به خاطر عالم بودنشان است. البته علمى كه از منبع سرچشمه صحيحى گرفته شده باشد. و الا اگر آدم بگويد: هر چه خدا گفته درست است، من سرم نمىشود. براى خودش اشكالى نداردولى نه فضيلت علم را كسب كرده و نه توانسته دفاع بكند از اسلام. ما بايد از مقدسات مذهبى مان، از عقايدمان بتوانيم دفاع كنيم. بتوانيم توجيه منطقى داشته باشيم، جواب عقلى داشته باشيم. بله، راجع به تعبديات محض، چرا نماز صبح دو ركعت است؟ من عقلم نمىرسد. خدا فرموده، بايد بگوييم: چشم. آنها تعبديات محض است، از ما هم نخواستهاند كه دليل براى آن اقامه كنيم. اما راجع به معتقدات كه اساس دين ما هست، ما بايد با دليل اثبات كنيم. و اگر كسانى شبهه كردند، بايد ما يك جواب قانع كنندهاى داشته باشيم.
خب چى بايد گفت در اين جا؟ اگر بخواهيم بحث را گسترده مطرح كنيم كه هر قولى در اين جا ذكر شده بيان كنيم و شبهات و دلائلش و جوابش و... چندين جلسه بايد به اين مبحث مشغول باشيم. راه ميان برى كه وجود دارد در اين جا اين است كه اول به تحليل معناى اراده بپردازيم، ببينيم اصلاً اراده يعنى چه؟ سر چه كسى را مىتراشيم؟ اراده يعنى چى؟ اصلاً حقيقت اراده چيست؟ وقتى در موارد استعمال اراده دقت مىكنيم، مىبينيم اراده دو جور استعمال مىشود دست كم: گاهى اراده به معناى محبت استعمال مىشود، آيه شريفه قرآن مىفرمايد: «تريدون عرض الدنيا و اللّه يريد الاخره، منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخره» اراده در اين جا يعنى چه؟ دنيا و آخرت چيزى نيست كه من ارادهاش كنم، اراده به فعل خود آدم تعلق مىگيرد، مىگويد: اراده كردم برخيزم، اراده به يك كار تعلق مىگيرد، نه به يك شىء. نمىتوانم بگويم: من اراده كردم كه اين ستون در اين جا هست، اراده كردم اين سنگ مرمر را، اراده تعلق نمىگيرد به آن، اما مىتوانم بگويم: من از اين سنگ مرمر خوشم مىآيد، دوست دارم. خدا مىفرمايد: شما كالاهاى دنيا را دوست داريد «تريدون». دنيا را دوست داريد. شما
دنيا را مىخواهيد، فارسى «خواستن» را كه مىگوييم: همين طور است. دنيا را مىخواهيد، اما خدا آخرت را مىخواهد. اين مىخواهد، يعنى چه؟ يعنى شما دنيا را دوست دارد، اما خدا آخرت را دوست دارد براى اين كه آن كاملتر است «و الاخرة خيرٌ و ابقى، منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخره» بعضى از شماها هستيد كه دنياخواه هستيد، يعنى اراده مىكنيد كه دنيا بوجود بيايد؟ نه، دنيايى كه هست، شما مىخواهيد او را، يعنى دوستش مىداريد«و منكم من يريد الاخره»
در قرآن كريم و جاهاى ديگر تعبير «اراده» به معناى «محبت» زياد است. گاهى هم اراده به كار مىبريم به همين معناى معروفش، يعنى «تصميم گرفتن». من اين جا نشستهام، الان قصد بلند شدن فعلاً ندارم، شايد هم بعضىها دلشان بخواهد زودتر بلند شويم، اما فعلاً كه قصدى نداريم. بعد از چند لحظهاى خسته شديم و وقت گذشت و اينها، اراده مىكنم كه بلند شوم، اين اراده يعنى تصميم بر يك كارى بگيريم. اين غير از دوست داشتن است، دوست داشتن نسبت به يك چيزى كه هنوز موجود نشده است هم تعلق مىگيرد. آدم دوست دارد كه فرض كنيد جنگ تمام بشود«ان شاء اللّه» هم به زودى تمام خواهد شد.دوست دارد كه بهار بشود، گلها سبز بشود، هوا ملايم باشد. دوست داشتن لازمهاش اين نيست كه فوراً تحقق پيدا بكند. اما وقتى اراده كردم بلند شوم، آن وقتى مىگويم اراده كردم كه به دنبالش كار است. اين دو تا فرق، فرق بين اين دو تا معنا است.
حتى دوست دارد آدم، چيزى كه هيچ ربطى به او ندارد، يك كسى يك كتاب خوبى دارد، من دوست دارم كتابش را. دوست دارم، ديگرى يك كار خوبى انجام بدهد. من دوست دارم كه او فلان كارى را انجام بدهد(اراده تشريعى) اين هم در واقع همان معناى محبت است و اين كه با اراده من كه او كار انجام نمىدهد، او بايد خودش اراده كند، من دوست دارم كه او اين كار را انجام بدهد.
يكى هم اراده به معناى تصميم گرفتن بر يك كارى است. اين تصميم گرفتن در ما معمولاً به اين صورت پيش مىآيد: تصورى از يك كار مىكنيم، بعد فوائدش را مىسنجيم كه آيا آن كار فايده دارد يا ندارد؟ ضرر دارد يا ندارد؟ فايدهاش بيشتر است يا ضررش بيشتر است؟ بالاخره بر اساس يك محاسبات و موازناتى كه انجام مىدهيم يك طرفش ترجيح پيدا مىكند. بعد ببينيم كه حالا مىشود اين كار را انجام داد؟ وسائلش را در اختيار داريم انجام بدهيم يا نه؟ مىتوانيم انجام بدهيم يا نه؟ بعد از همه اينها، آن وقت تصميم مىگيريم كه انجام بدهيم، در ما اراده اين طورى به وجود مىآيد.
مسلماً به اين صورت كه به خداى متعال نمىشود نسبت داد. خدا نه تصور و تصديق داردكه اينها علم حصولى است، مخصوص به نفوس است، متعلق به ماده است. خدا علمش محيط بر همه چيز است، نبايد توى ذهنش چيزى تصور كند، ذهن ندارد خدا، خدا يك موجود يكپارچه بسيط است، جزء و جزء ندارد. در تصديق به
فايده، حالا بگذريم از اين كه هيچ چيزى براى خدا فايده ندارد، اما فايدهاى كه براى ديگران دارد مثلاً، اين تصديق مثل تصديق كردن ما نيست كه موضوع و محمولى در ذهن تصور كنيم و حكم كنيم به ثبوت نسبت، تا بشود تصديق، اينها كار انسان است، كار موجودى است كه روح متعلق به بدن دارد، علم حصولى دارد، علم اكتسابى است. حال و حال دارد، در يك حال تصديق دارد، در يك حال تصديق ندارد. اين معنا را كه نمىشود به خدا نسبت داد.
بعد شوقى در ما بوجود مىآيد، شوق نسبت به چيزى است كه نداريم. خدا فاقد چيزى نيست تا شوق داشته باشد.شوق مال نفوس است، اگر در مورد خداى متعال نسبت داده بشود، تعبير مجازى است. حال اين خودش يك بحث ديگرى است كه بايد اگر فرصتى شد «انشاء اللّه» عرض بكنم. به هر حال اين جور چيزها را كه نمىشود به خدا نسبت بدهيم كه تصور كرد و تصديق به فايده كرد و شوق به كار پيدا كرد بعد تصميم گرفت كه كار را انجام بدهد. اينها همان امور مخصوص به ماديات و مخلوقات است.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) حالا مىخواهيم اين را بحث كنيم تا معنى آن را بفهميم. (ادامه سؤال از استاد) شايد ما هم نظرمان موافق با شما باشد. پس بايد به اين صورت كه... (ادامه سؤال از استاد) اين همان تفسيرى است كه حكما كردهاند در مورد اراده تشريعى، در مورد اراده تكوينىاش هم به علم برگرداندند، اراده تشريعىاش هم به علم بر مىگرداندند، اين طبق نظر حكما است.
خب به اين معنا كه گفتيم: نمىشود، چون اينها امور حادثى است، اعراضى است، نمىشود به ذات خداى متعال نسبت داد. اما اراده به معناى حب چطور؟ منشأ اين ارادهاى كه به صورت صفت نفسانى به عنوان يك فعل و انفعال نفسانى در ما بوجود مىآيد، اين است كه او را دوست داريم.
(سؤال... و پاسخ استاد:) داريم مىرسيم به همانى كه شما فرموديد، يك كمى تحمل بفرماييد. (ادامه سؤال از استاد) بنده هم همين را دارم عرض مىكنم. اين را تحمل بفرماييد مىبينيد همين را. (ادامه سؤال از استاد) احسنتم، محبت بايد داشته باشيم. پس ما مىتوانيم براى ذات خدا، مفهوم محبت را در مقام ذات اثبات كنيم. خدا خودش را دوست دارد يا نه؟ چه دوست داشتنىتر از ذات خداست؟ آدم هر چيزى را يا هر كسى را كه دوست دارد به خاطر يك كمالى است كه دارد. ذات مقدس حق تعالى واجد همه كمالات به صورت نامتناهى است. دوست داشتنى نيست؟ خودش خودش را دوست نمىدارد؟ چرا؟ براى اينكه كمال محض است. وقتى كمال مطلوب باشد و محبوب باشد، آثار كمال هم مطلوب خواهد بود، به همان مرتبهاى كه از كمال دارد. هيچ موجودى كمالش به اندازه خداى متعال نيست، اصلاً تعبير «اندازه» در آن جا غلط است. پس محبوبترين اشياء براى خدا ذات مقدس خودش است. در بين مخلوقات آن چه كمالش بيشتر باشد، پيش او محبوبتر است. تا برسد به «ادنى مراتب
وجود» كه سر سوزنى كمال داشته باشد و البته هيچ موجودى بى كمال نيست«الذى احسن كل شى خلق» هر موجودى يك مرتبهاى از حسن و كمال را دارد و به همان اندازهاى كه از حسن و كمال دارد، خدا هم او را دوست مىدارد. خودش فرموده: «الذى احسن كل شىء خلقه» هر چه را خدا آفريده، نيكو آفريده، يك نيكويى دارد. البته در ذهن بعضىها مىآيد كه صدام چه نيكويى دارد مثلاً، شيطان چه نيكويى دارد؟ آن حالا شبهاتى است كه بايد «ان شاء اللّه» اگر فرصتى باشد جواب بدهيم بعداً.
حالا ما اسم روى آن نمىگذاريم، مىگوييم: هر موجودى كه كمالى دارد. آيا همه چيز كمال دارد يا نه؟ بگذريم، آن يك بحث ديگرى است. هر چيزى كه يك كمالى داشته باشد، به اندازه كمالش محبوب اوست.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) نه مسئله «حب» جلب منفعت نيست. لازمه محبت به شىء مفقودى بايد جلب بشود. شما حب به ذات خودتان داريد، لازمهاش اين است كه منافع خودتان را جلب كنيد. اما حب ذات، معنايش جلب منفعت نيست، بلكه آن لازم، ملزوم است، مثل نار و حرارت مىماند. اگر يك كسى چيزى را دوست مىدارد و آن شىء يك منفعتى دارد كه الان نيست آن وقت مىرود دنبالش كه كسب كند. اما اگر هست كه خب منفعت كمالش را هم دوست مىدارينم. خدا فاقد هيچچيزى نيست، اين است كه دنبال هيچچيزى نمىرود. شوق به چيزى ندارد، چون هر چيزى را كه بخواهد خودش دارد، فاقد هيچ كمالى نيست. اما خودش را و كمالات خودش را دوست دارد. (ادامه سؤال از استاد) عين ذات است، تحصيل نيست، تحصيل مال اين است كه يك چيزى نباشد و برويم ايجادش كنيم. (ادامه سؤال از استاد) هست ديگر. حصول است نه تحصيل، حصول الحاصل است، نه تحصيل الحاصل.
پس اگر ما گفتيم: مخلوقات به آن ترتيبى كه داراى حسن و كمال هستند، مورد محبت خدا هستند. اين عالم با آن نظامى كه دارد كه هم بر اساس عقل و هم بر اساس نقل است كه شايد بعداً هم عرض بكنيم دليلش را، بهترين نظام است، اين محبوب خداست، چون كاملترين شكل خلقت است. خدا اين را دوست دارد كه اين عالم آفريده بشود. در اين جا مىتوانيم بگوييم: اراده دارد خدايا نه؟ حتماً بايد يك چيزى در نفس پديد بيايد بعد از اين كه نباشد تا بگوييم: اراده دارد؟ هيچ لزومى ندارد. ما كه حالى به حالى مىشويم، يك وقت اراده داريم، يك وقت نداريم. اگر اين علمى كه من دارم به اين كه فلان كارى در فلان وقتى خوب است اين علم را هميشه مىداشتم. اگر آن شوقى كه به انجام آن كار دارم، اين شوق را هميشه مىداشتم، هميشه هم مىخواستم، اين مىشد محبت. پس خاصيت اين ارادهاى كه آنى هست، در زمان سابق بر فعل نيست، اين مال ماست كه ما ناقص و متحوليم. خدا هميشه مىداند كه چه خوب است در كجا واقع بشود، نمىداند؟ مىداند كه چه چيز در چه زمانى بهتر است آفريده بشود يا نمىداند؟ مىداند. بهتر است يعنى كمال است، وجه حسنش است، وجه كمالش اين است، كمال را هم كه دوست دارد. پس خدا در مقام ذاتش حب به ذات
و آثار ذات دارد. اگر اراده را به اين معنا بگيريم از صفات ذات خواهد بود و عين ذات خدا.
اما اراده تنها به اين معنا نيست، به معناى فعلى هم به كار مىرود، مثل علم. يادتان باشد در مورد علم گفتيم: علم به يك معنا عين ذات خداست. اما «عَلِم انّ فيكم ضعفاً» يا «و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم» آن علم عين ذات نيست، آن علمى است كه در مقام فعل انتزاع مىشود، علم حادث است، در حين وجود معلوم بوجود مىآيد. حالا بوجود مىآيديعنى چه؟ باز هم توضيحاتى در بحثهاى ديگر بيشتر خواهيم داد.
پس اراده اگر به معناى محبت به خير و كمال باشد، خدا هميشه هر فعل و كمالى را مىداند چيست؟ و همان را هم دوست دارد و اين دوست داشتن چيزى زائد بر ذاتش نيست. مثل اين كه علمش به ذات عيناً به آثار ذات هست، ارادهاش هم، حبش هم به ذات خودش، عيناً حب به آثار ذات و كمالات مادون ذات هست. هر كمالى را از آن جهتى كه كمال و خير و حسن است، خدا دوست دارد و همان را انجام مىدهيم. حالا چرا بعضى شرور مىآفريند؟ آن «انشاء اللّه» بحثش خواهيم كرد، اگر خدا توفيق بدهد. پس اراده به معناى حب، به معناى محبت، از صفات ذاتيه هست، لزومى هم ندارد ما چيزى خارج از ذات فرض بكنيم، مثل علم به ذات، خود ذات خدا عين علم استو خود ذات، عين محبت است. منتها در مقام ذات اين محبت به خود ذات تعلق مىگيرد، خودش خودش را دوست دارد. كما اين كه علم به ذات هم همينطور است، علم به خود ذات است، خودش از خودش آگاه است، يعنى وجودش عين علم است. و وجودش عين قدرت است و وجودش عين محبت است، محبت به خودش و بالطبع به آثار وجودىآن. بالذات به خودش تعلق مىگيرد، بالطبع به آثار ذات، مثل علم. پس به اين معنا مىشود گفت: اراده از آثار ذات است.
اما در قرآن كريم و روايات به اين معنا استعمال نشده. آيا در روايات، گوشه و كنار بشود پيدا كرد يك جايى كه اراده معناى «حب» استعمال شدهباشد، بعيد نيست. مثلاً «و اللّه يريد الاخره» اين شايد از همين قبيل باشد، همانطور كه عرض كردم: «يريد» اين جا به معنى محبت است. ولى ارادههايى كه معمولاً استعمال شده در قرآن كريم مثل «اذا اراد اللّه» «سبحانه اذا اراد امراً» و «اذا اراد اللّه شيئاً ان يقول له» «انما امره اذا اراد له كن فيكون» اين به صورت صفت فعل استعمال شده، صفت فعل يعنى چه؟ يعنى يك چيزى خلق مىشود به نام اراده، چيزى در ذات پديد مىآيد به نام اراده يا چيز ديگرى است؟ در مورد علم چه طور بود؟ علم فعلى، وقتى مىگويد: «الان علم ان» «الان خفف اللّه انكم و علم ان فيكم ضعفا». حالا خدا دانست كه شما ضعيف هستيد، يعنى جلوتر نمىدانست؟ اين عَلم كه به صورت فعل و با قيد زمانى ذكر شده «الان» يا بعد در يك آيه ديگر مىفرمايد: حتى يعلم، تا بعد بداند. اين معنايش چيست؟ معنايش اين است كه خدا العياذ باللّه فاقد يك علمى است، بعد علمى براى او پيدا مىشود. اگر يك كسانى فقط به ظواهر نگاه بكنند و به اين آيات متشابه، چنين چيزى را مىبينند. خيال
مىكنند خداى متعال يك وقت علم نداشته، بعد علم پيدا مىكند. كما اين كه از الرحمن على عرش استوى، ممكن است جسميت خدا را استفاده بكنند. اينها متشابهات است، بايد معنايش را بفهميم. «علم ان فيكم ضعفا» اين علم، علم فعلى است مثل رؤيت مىماند. در مفهومش اين طور اخذ شده كه بايد يك چيزى باشد تا اين به آن تعلق بگيرد. اين شىء را دانست، بايد اين شىءاى باشد تا اين را بداند. اين شىء زمانى كه حالا بوجود آمده، خب حالا هم خدا مىداند. چطور قبل از اين كه بوجود بيايد، نميشد بگويند: خدا مىبيند، مفهوم نداشت، نه خدا نابيناست «العياذ باللّه» آخر چيزى نبود كه ببيند. اين هم وقتى علم را به اين معنا گرفتيم، يعنى دانستن اين شىءاى كه در اين جا موجود است نه قبل از اين و نه بعد از اين. به عبارت ديگر، معناى علم فعلى اين است كه اين شىء مورد تعلق علم خدا قرار گرفت.اين بوجود آمد در حالى كه متعلق علم خداست، مفسرين بعد اين جور فرمودهاند. فرمودند: «علم فيكم ضعفا» يا سيعلم يعنى «تحقق معلوماً». اگر اهل تحقيق بودند شايد به همين نكته توجه داشتند. اين معنايش اين نيست كه يك علم ديگرى خدا پيدا كرده، علم به معناى فعلى تا به حال جا نداشت، آن علم ذاتى بود. آن در مقام ذات بود آن علم. علمى كه به يك شىء خاصى با قيد زمانى، حالا دانست، فردا مىداند، اين در صورتى است كه آن شىءاى باشد داراى وجود زمانى.
(سؤال از استاد:... و جواب آن) اصلاً تحصيل نيست، باز همين را عرض مىكنم. علمى براى خدا پيدا نشده، اين شىء متعلق علم قرار گرفته، يعنى «صار هذا الشىء معلوماً» قبل از اين چيزى نبود تا به يكى بگوييم: معلوم است يا نيست، موضوع نداشت«هذا الشىء وجد معلوماً» (ادامه سؤال از استاد) آن يك علم ديگرى است، آن علم در مقام فعل نيست، آن علمى كه عين فعل است و در مقام فعل است، قيد زمانى دارد، اين فرضش اين است كه يك مفهومى است متظايف، به عبارت ديگر صفات فعليه ازاضافهاى بين ذات و بين مخلوق انتزاع مىشود، وقتى ما خدا را يك طرف اضافه قرار بدهيم، اين مخلوق را هم يك طرف، گفتيم: خدا با اين چه نسبتى دارد؟ آيا اين پيش خدا مكشوف است يا نيست؟ اين اضافه عالميت و معلوميت انتزاع مىشود و اضافه تابع اخص طرفين است. وقتى يك طرف زمانى باشد، اضافه هم مىشود زمانى. صفات فعل، فقط اضافات هستند، انتزاعات عقلى هستند، چيزى بر ذات خدا اضافه نمىكند. در مورد اراده چه بگوييم؟ مثل اين كه وقت گذشت. در مورد اراده بايد بگوييم: وقتى يك موجودى تحقق يافت «محبوباً للّه» آن جا مىگفتيم: «معلوماً للّه» يعنى چيزى داراى كمالى بود كه وقتى آن كمال در آن پديد آمد يا با آن وصف كمالى تحقق يافت، متعلق آن محبت خدا قرار مىگيرد. اضافهاى بين آن محبت خدا و بين اين شىء برقرار مىشود. اين اضافه، اضافه اراده است. اراده به عنوان يك صفت فعلى كه از نسبت بين ذات و شىء متعلق ذات، متعلق محبت خدا، انتزاع مىشود يك صفت فعلى است و همين است كه در آيات و روايات به صورت فعل استعمال شده يا در
بعضى از جاها تأكيد شده كه از صفات فعل است.
و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين
پايان تصحيح اول
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...