• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    در جلسات گذشته درباره سه صفت از صفات ذاتيه الهى يعنى: علم و قدرت و حيات بحث كرديم. معمولاً متكلمين چند صفت ديگر را هم به عنوان صفات ذاتى الهى ذكر مى‏كنند، كه از جمله آنها: صفت مدرك و سميع و بصير است. اما صفت مدرك بازگشتش به علم است. و اگر يك فرق جزئى بين علم و ادراك گذاشته بشود، در واقع يك فرق اعتبارى است و گرنه حقيقت ادراك غير از حقيقت علم نيست. بنابراين احتياج به اثبات صفت ديگرى به نام صفت مدرك نخواهيم داشت، ظاهراً علت اين كه اين صفت را ذكر كرده‏اند اين است كه در قرآن كريم تعبير ادراك در مورد خداى متعال به كار رفتهدر آن آيه شريفه كه مى‏فرمايد: «لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار» از اين جا اين صفت را مشتق كرده‏اندصفت مدرك و به عنوان يك صفت ذاتى براى خداى متعال اثبات كرده‏اند.
    اما صفت سميع و بصير، اگر ما مفهوم سمع و بصر را آن طور كه در عرف محاوره درك مى‏شود، در نظر بگيريم، سمع و بصر، سمع و ابصار، از صفات فعليه است. به خاطر اين كه مفهوم سمع در جايى به كار مى‏رود كه مصنوعى باشد، صوت شنيدنى‏اى باشد. تا يك صوتى تحقق پيدا نكند كه ادراك سمعى به آن تعلق بگيرد، سمع گفته نمى‏شود. و همينطور ابصار در جايى گفته مى‏شود كه شىء مرئى و مبصرى وجود داشته باشد، نمى‏شود گفت: شنيدم من صوتى را كه هنوز به وجود نيامده. و يا اصلاً متعلقى را هم براى آن در نظر نگيريم، بگوييم شنيدم، چه؟ هيچى، شنيدم. اين معنا ندارد، يا بگوييم: شنيدم ذات خودم را، اين ذات شنيدنى نيست. صوت بايد باشد كه شنيده بشود. بله، ممكن است ما مفهوم سمع را از خصوصيات مادى تجريد كنيم و البته مى‏بايست بكنيم، براى اين كه سمع را ما در موردى به كار مى‏بريم كه يك صداى جسمانى باشد و يك گوش جسمانى. آن صدا به گوش برسد، پرده گوش مرتعش بشود، تا آن وقت ما صدا را بشنويم و درك كنيم. به هر صورت سمع به عنوان صفت ذاتى باشد يا فعلى، اين خصوصياتش بايد تجريد بشود، يعنى نبايد توهم بشود كه خداى متعال العياذ باللّه يك گوش جسمانى دارد كه صداهايى را كه متصاعد مى‏شود، مى‏رسد به گوش خدا و آن وقت خدا مى‏شنود. يا اليعاذ باللّه خدا يك چشم مادى و جسمانى دارد كه انوارى كه مى‏تابد به اشياء، آن وقت چشم خدا آن را مى‏بيند. با نفى جسميت از خداى متعال همه اين جور اوهام ديگر رفع مى‏شود. پس شنيدن به هر معنايى، چه به عنوان صفت ذات و چه به عنوان صفت فعل به خدا نسبت بدهيم، اين ويژگيهاى جسمانى‏اش را بايد حذف كنيم. امر داير است بين اين كه سمع را به معناى علم به مصنوعات در نظر بگيريم و يا شنيدنى كه هنگام تحقق يك صوت و امر
    مصنوعى، در همان وقت تحقق پيدا مى‏كند و معنا پيدا مى‏كند.
    در مورد رؤيت اين معنا بهتر مى‏شود تصورش، يعنى روشن‏تر است مفهومش. يك وقت شما يك شىء ديدنى را مى‏دانيد كه وجود دارد. همه ما الان مى‏دانيم كه در خيابان، انسانهايى هستند، اتومبيل هايى در حال حركت هستند يا ايستادند، اينها ديدنى هستند و ما مى‏دانيم كه هست، اين علم به مبصرات است. يك وقت هست، آن وقتى كه چشم ما مى‏افتد به آن شىء مرئى مى‏گويم: ديدم، آن ديدن غير از دانستن مبصرات است. اگر با همين ويژگى در نظر بگيريم كه بايد شىء مبصرى باشد تا ديدن صدق كند، بايد صوت مصنوعى باشد تا شنيدن صدق كند، صفتى كه از چنين فعلى اشتقاق پيدا مى‏كنديعنى سميع و بصير، صفت فعلى خواهد بود. براى اين كه فرق بين صفات ذاتيه و فعليه گفتيم كه اين است كه در صفات ذاتيه وجود يك امرى غير از ذات مقدس خداى متعال لزومى ندارد كه در نظر گرفته بشود. از خود ذات اين مفهوم انتزاع مى‏شود، در مقام ذات اين صفت براى خدا اثبات مى‏شود. اما ديدن تا يك شىء مرئى‏اى نباشد، ديدن صدق نمى‏كند، علم به مبصرات صدق مى‏كند. تا يك صداى شنيدنى نباشد، شنيدن صدق نمى‏كند، علم به مسموعات صدق مى‏كند. از اين جهت، اهل تحقيق سميع و بصير را به معناى عالم به مصنوعات و عالم به مبصرات معنا كرده‏اند. و وقتى ما به اين صورت تأويل كرديم، گفتيم: سميع يعنى عالم به مسموعات، خواه علم حضورى فعلى باشد يا علم در مقام ذات، بازگشت سميع و بصير، مى‏شود علم، يك صفت على حده‏اى نخواهد بود، خدا به همه چيز علم دارد، ديدنى‏ها، شنيدنى‏ها، بوئيدنى‏ها، لمس كردنى‏ها، به همه اينها خدا علم دارد. وقتى مى‏گوييم: خدا عالم است، يعنى علم به همه چيز، از جزئى و كلى، از جمله هم مسموعات و مبصرات است.
    پس اگر سميع و بصير را به معناى عالم به مسموعات و عالم به مبصرات معنا كنيم، اين همان صفت علم است، صفت ديگرى نخواهد بود. و اگر به آن معناى فعلى و حادثش توجه كنيم، مثل اين آيه شريفه كه: «قد سمع اللّه قول التى تجادلك فى زوجها» آن زنى كه آمده بود خدمت پيغمبر اكرم (ص) و از شوهرش شكايت مى‏كرد، خداى متعال مى‏فرمايد: ما صدايش را شنيديم«قد سمع اللّه قول التى تجادلك» اين شنيدن است، بايد صوتى باشد، گوينده‏اى بگويد تا شنيدن صدق كند«و اللّه يسمع تحاوركما» گفتگوى شما را خدا مى‏شنود«سمع اللّه لمن حمده» هر كس حمد خدا كند، خدا حمد او را مى‏شنود. هر كس هر كارى كند، خدا آن را مى‏بيند. پس سمع و ابصار به معناى مفهومى كه متعلق به يك امر خارجى مصنوع يا مبصرى است، بايد از صفات فعل شمرده بشود. مگر اين كه عرض كردم همان طور كه اهل تحقيق كردند برگردانيم به علم مسموعات و مبصرات، آن هم كه صفت ديگرى نخواهد بود، همان علم است. پس امر دائر است بين اين كه يا سميع و بصير را به معناى كسى كه عالم است به همه چيز و از جمله مسموعات و مبصرات در نظر بگيريم، اين صفت ديگرى نخواهد بود
    و اگر به عنوان مفهومى كه احتياج به يك متعلق خارجى دارد، در نظر بگيريم از صفات فعليه است.
    به هر حال ما در قرآن كريم و يا حتى روايات شريفه، عنوان صفت ذاتى و صفت فعلى نداريم. اوصافى براى خداى متعال ذكر شده، اهل بحث و كلام آمده‏اند اينها را دو دسته كرده‏اند: يك دسته‏اش گفته‏اند: از صفات ذاتيه، يك دسته از صفات فعليه. يك وحى منزلى نداريم كه چند تا صفت ذاتى داريم و سميع و بصر حتماً وسيله‏اى از صفات ذاتيه هستند، بايد بررسى كنيم ببينيم مفهوم اين صفتى كه براى خدا اثبات شده، چگونه مفهومى است؟ آيا مفهومى است كه در مقام ذات با صرف نظر از هر چيزى، مى‏شود براى خدا اثبات كرد يا نه؟ اگر به معناى علم به مسموعات و مبصرات باشد، بله، مى‏شود اثبات كرد. اما اين همان علم استو اگر به معناى يك امر حادثى كه زمان‏بردار است، يك وقت خدا مى‏شنود، آن وقتى كه صدايى باشد، وقتى صدايى نيست، چيزى نيست كه بگوييم: مى‏شنود يا نمى‏شنود. سالبه به انتقاء موضوع است. اگر به اين معنا در نظر بگيريم بايد سميع و بصير را از صفات فعليه به حساب بياوريم. بازگشتش به اصطلاح است، خيلى به جايى برخوردى نمى‏كند. عمده اين است كه بدانيم خدا شنوا و بيناست تا موقع انجام دادن كارهايمان خدا را فراموش نكنيم. فكر نكنيم وقتى يواش حرف مى‏زنيم، درگوشى حرف مى‏زنيم، خدا نمى‏شنود«و هو معكم اينما كنتم ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعا» همينطور فكر نكنيم يك كارى در خلوت، در تاريكى انجام مى‏دهيم، خدا نمى‏بيند«ان اللّه يعلم خائنة الاعين و ما تخف الصدور» مهم اين است. اما اسمش را بگذاريم صفت ذاتى يا صفت فعلى به جايى بر نمى‏خورد.
    از اين سه صفت كه بگذريم، يكى ديگر از صفات هست كه خيلى بحث‏انگيز و مورد اختلاف شديد بين طوايف متكلمين و حكماست، و آن صفت اراده است. در باره اين كه اراده آيا از صفات ذات است يا از صفات فعل، آيا قديم است يا حادث، آيا واحد است يا متعدد، بحث‏هاى بسيار مفصلى شده و حتى در زمان ائمه اطهار (س) اين بحث‏ها به صورت خيلى داغى مطرح بوده، و حتماً ملاحظه فرموديد و شنيديد كه يكى از احتجاجات مفصل حضرت رضا (س) در مورد اراده بودهبا سليمان مروزى، آن داستان معروف كه روايت خيلى مفصلى است، بيشتر آن روايت موضوعش اراده خداست.
    و در روايات زياد ديگرى در مورد اراده بحث شده، نشان مى‏دهد كه در آن زمان يكى از مسائل خيلى حاد و جنجالى بوده كه وقتى زمنيه‏اى پيدا مى‏شود كه با آن حضرت در آن مجلس مأمون بحث بكند سليمان، عمده بحث هايش بر محور اراده خدا دور مى‏زند. بعضى معتقد بودند كه اراده هم مثل ساير صفات، ساير صفات ذاتى آن طور كه خودشان معتقد بودند، امرى است خارج است ذات، ولى قديم. يعنى ذات خدا يك موجود است، علمش يك موجود ديگرى است، اما لازمه ذات، همراه ذات‏
    است. قدرتش هم يك موجود ديگرى است، آن هم همراه ذات است. و از جمله اراده هم يك موجودى است غير از ذات خدااما قديم است و همراه خداست، اين قول اشاعره است كه قائل به قدماى ثمانيه هستند كه هشت موجود قديم داريم: يكى‏اش خداست، هفت تا هم صفت خداست. يادم نيست يك وقت ديگر هم راجع به اين اشارهاى كردم يا نه؟ حالا اگر هم كرده‏ام باز تكرارش ضررى ندارد كه باز در ذهن آقايان باشد كه چقدر اين حرف، حرف بى مايه و پوچى است. بايد از آنها سؤال كرد: اين امورى كه شما مى‏گوييد خارج از ذات خداست، ولى صفت خدا هست، اينها مخلوق خدا هستند يا نه؟ اگر بگويند: مخلوق خدا هستند، پس معنايش اين است كه خدا صرف نظر از اين مخلوقش، علم ندارد. بايد يك چيزى را به نام علم بيافريند تا بشود عالم، تا علم را نيافريند، العياذ باللّه جاهل است. چون فرض اين است كه عالميتش به همين علمى است كه يكى از مخلوقاتش است، قدرت خدا، اگر از مخلوقات خداست، معنايش اين است كه قبل از اين كه خدا اين مخلوقش، يعنى اين قدرتش را بيافريند، عاجز بود، پس چگونه قدرت را آفريد؟ و آن وقت چگونه با آن چيزى كه خودش مى‏آفريند بعدش يك صفتى را واجد مى‏شود كه قبلاً نداشته.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) به هر حال سؤالى كه ضررى ندارد، ما جاهل هستيم، سؤال مى‏كنيممى‏گوييم: اين را مخلوق مى‏دانيد يا نمى‏دانيد؟ اگر مخلوق مى‏دانيد كه اين اشكالات بر آن متوجه مى‏شود، يعنى لازمه‏اش اين است كه خدا بداند اين مخلوقش جاهل و عاجز و مرده و اينها باشد، چون با اين مخلوقاتش متصف به اين صفات مى‏شود. اگر مخلوق نيست، يعنى خداى ديگرى است اينها«العياذ باللّه» پس بايد بگوييد: قائل به حشر خدا بشويد، پس چطور موحدهستيد شما؟ اگر چيزى يا مخلوق است يا خالق، يا واجب الوجود است يا ممكن الوجود، اگر اينها ممكن الوجودند و مخلوق خدا هستند كه بايد خدا بدون صرف نظر از خلقت اينها عاجز باشد. اگر واجب الوجودند، پس بايد حشر واجب الوجود باشد، شما از مسيحيين هم بالاتر رفتيد، آنها عقانيم ثلاثه قائل بودند، شما عقانيم ثمانيه قائل مى‏شويد.
    اگر مى‏گوييد: نه واجب الوجود است نه ممكن الوجود، چنين فرضى هم محال است. به هر حال يا موجودى وجودش از خودش است يا از كس شخص ديگر، پس اين فرضيه كه صفات خدا يك امورى خارج از ذات خدا باشند و خدا به واسطه آنها متصف به يك امورى مى‏شود، اين از پوچ‏ترين حرفهايى است كه يك كسى ممكن است بزند. و عجيب اين است كه يك عده زيادى از اهل كلام اهل تسنن به نام «اشاعره» به اين معتقد شدند و بعد بزرگانى از علماى اشعرى اينها را تصريح كردند و تأييد كردند. و مى‏دانيد كه گرايش كلامى غالب در بين اهل تسنن امروز هم گرايش اشعرى است، معتزله ديگر منقرض شدند، تك و توك، گوشه و كنارى يك كسى تمايلى به گرايش اعتزال داشته باشد يا نزديك به آنها باشد والا گرايش كلامى غالب در ميان اهل تسنن، گرايش اشعرى است.
    خب حالا در مورد اراده چى مى‏گوييد؟ بعضى اين جور فكر مى‏كنند، گفته‏اند: علم و قدرت و حيات، يكى هم اراده. اينها از امورى هستند خارج از ذات خدا، ولى قديم هستند. اين كه مثل ساير اقوالشان درباره ساير صفات مردود است و ديگر احتياج به بحثى ندارد، يك عده هم مثل معتزله اصلاً قائلند به اين كه خدااصلاً هيچ صفتى ندارد، استعمال اين صفات در مورد خدا مجازى است، يعنى صفتى به نام علم، قدرت، حيات، اينها در مورد خدا استعمال نمى‏شود، معنايش اين است كه خدا يك طورى كار مى‏كند مثل آدم زنده، مثل يك موجود زنده مثلاً «اليعاذ باللّه» يا رفتارش طورى است مثل كسى كه علم دارد. وگرنه علم را به عنوان يك امر حقيقى براى خدا اثبات نمى‏كند، اين هم كه معتزله.
    در ميان طوايف منفردى از اهل كلام اهل تسنن و بعضاً از متكلمين شيعه اقوال ديگرى و اختلافات ديگرى است. حكما و بعضى از متكلمين شيعه معتقد شدند به اين كه اراده هم صفتى است ذاتى و عين ذات خدا. مثل علم و حيات و قدرت، اراده هم همينطور است. ولى اكثراً گفته‏اند: بازگشت اين اراده به علم است. يعنى همانطور كه علم از جهتى كه تعلق به مصنوعات مى‏گيرد، اسمش را مى‏گذاريم سمع و صفت سميع انتزاع مى‏كنيم، وقتى به مبصرات تعلق مى‏گيرد، صفت بصير را انتزاع مى‏كنيم، علم از آن جهت است كه به اصلح تعلق مى‏گيرد. چيزهايى كه تحقق پيدا مى‏كند، ممكن است صالح باشد، ممكن است فاسد، ممكن است خوب باشد، ممكن است بد. در ميان خوب‏ها هم بعضى‏ها خوب ترند. آن چه در عالم تحقق پيدا مى‏كند مجموعاً خوبترين است، اصلح است. از آن جهت كه علم خدا به اين اشياء اصلح تعلق مى‏گيرد، يعنى همان نظامى كه آفريده، نظام احسن و اصلح است. از آن جهتى كه علم به اين نظام احسن تعلق مى‏گيرد، اسمش اراده است. معمولاً حكما اين طور قائل شده‏اند: كه اراده از صفات ذات است و بازگشتش به علم خداست و علم از آن جهتى كه تعلق به اصلح مى‏گيرد، اسمش اراده است.
    بعضى ديگر گفته‏اند كه اراده يكى از مخلوقات خداست. اول خدا يك مخلوقى خلق كرد به نام اراده، و بعد به وسيله او اشياء ديگر را خلق كرد. بعضى از اخباريين كه استناد به ظواهر اخلاق مى‏كنند، بدون اين كه قولى در اعماق روايات و اينها داشته باشند از بعضى از روايات چنين معنايى بدست آورده‏اندكه خيال كرده‏اند اراده يك مخلوقى است خدا خلق كرده و اين واسطه است براى خلق اشياى ديگر. آن وقت سؤال مى‏شود از آنها: خدا آن مخلوق اول كه اراده استوقتى خلق كرد، آن را با اراده خلق كرد يا بى اراده؟ اولين مخلوقى كه خدا خلق كرده - به قول اين آقايان - اين اراده خداست. وقتى مى‏خواست اين اراده را خلق بكند، مى‏خواست خلق بكند يا نخواسته خلق كرد؟ بالاخره يكى از دو جواب را بايد بدهند. اگر مى‏خواست خلق بكند اين اراده را، خب پس معلوم مى‏شود كه قبلاً هم اراده‏اى بود، آن اراده چه بود؟ مخلوق بود يا خالق؟ اگر نمى‏خواست، پس اراده جبراً از خدا صادر شده، خدا يك موجودى جبراً
    از او صادر شد به نام اراده، بعد هم به وسيله او ساير اشيا، خب چيزى كه بوسيله يك امر جبرى بوجود بيايد، آن‏ها هم جبرى خواهد بود، خود آن واسطه جبرى است. اين هم وجهى نيست كه بشود توجيه صحيحى از آن كرد، مگر تأويلى بشود به يك معناى ديگرى كه حالا در صدد تأويلى نيستيم.
    بعضى ديگر گفته‏اند كه خدا هر وقت يك كارى را انجام مى‏دهد همان وقت يك اراده در او بوجود مى‏آيد، شبيه آن چه در مورد انسانهاست. شما فرض كنيد نشسته‏ايد بى خيال، قصد هيچ كارى نداريد، يك دفعه به ذهن شما مى‏آيد كه خوب است بلند شويم و برويم مسجد، ببينيم چه خبر است؟ اراده مى‏كنيد و از جايتان بلند مى‏شويد. قبلاً اصلاً توجهى نداشتيد، قصدى نداشتيد. يك حالتى در شما به نام «اراده» بوجود مى‏آيد به قول حكما: اسمش كيف نفسانى است. يك چنين حالتى پيدا مى‏شوددر آدم، تصميم مى‏گيرد بلند شود و برود يك كارى را انجام بدهد. خدا هم همينجور است. مدتها «العياذ باللّه» - اينها تصورات است براى براى اين كه روشن بشود بايد بازش كنيم-د مدتها گذشت، خدا بى خيال، بدون قصدى، نه آفرينشى داشت، نه چيزى، يك دفعه به ذهنش آمد كه حالا خوب است يك عالمى خلق كنيم، همان وقت اراده كرد و خلق كرد. باز مدتها گذشت يك وقت باز يك حالتى براى او پيدا شد كه خب خوب است يك آدمى خلق كنيم. گفت، جبرئيل رفت و آورد خاك و فلان و آدمى خلق شد. و همينطور، روز به روز حوادثى كه در عالم پيدا مى‏شود، اينها آناً و آناً يك اراده هايى در ذات خدا بوجود مى‏آيد. اينها يك حالات نفسانى است، مثل كيف نفسانى كه ما داريم، اراده هايى كه ما انجام مى‏دهيم، خدا هم اين طورى است. پس يك امورى است حادث در ذات خدا. اين هم مال قصور فهم است و نشناختن مقام ربوبيت جل و أعلى. اگر چيزى در ذات خدا بوجود بيايد، پس معنايش اين است كه قبلاً فاقد اين بوده و حال آن كه خدا فاقد هيچ كمال وجودى‏اى نيست. چيزى در ذاتش بوجود بيايد كه نبوده، بعد بوجود آمده. اولاً: اين نبوده و بوده و بوجود آمده در مورد زمانيات است، خدا متعال منزه از زمان است، آن فوق زمان است، زمان آفرين است. صرف نظر از اين كنيم، البته براى اينها هم يك جوابى درست كرده‏اند گفتند: زمان يك امر موهومى است، خب اگر امر موهوم است، يعنى بود و نبودش مساوى است ديگر. صرف نظر از اين جهت اگر چيزى در ذات بوجود بيايد كه قبلاً نبوده، معنايش اين است كه خدا فاقد آن بوده در يك زمانى. به علاوه اگر دقت بكنيم اين طور چيزها فقط در امور مادى و نفوس متعلق به ماده تحقق پيدا مى‏كند، يعنى نفسى كه متعلق به ماده است، موجود زنده مادى، مثل انسان يا حيوانى، اين ممكن است چشمش به يك چيزى بيفتد، بعد اراده كند كه بروم دنبالش، يك زمينه جديدى در او تحقق پيدا بكند، تحولى در او پديد بيايد، آن وقت اراده‏اى در او حادث بشود. تحول مطلقا در ذات خدا محال است«لم يسبق له حالٌ حال» نمى‏شود بگويند: خدا يك حالى پيدا كرد كه قبلاً آن حال را نداشت، اصلاً حال در مورد خدا غلط است. براى اين كه حال تحول‏پذيراست، تحول‏
    از همين حال است، يعنى حالى به حالى شدن. خدا حالى به حالى نمى‏شود. چه موجب اين مى‏شود كه حالى به حالى بشود؟ اگر يك عامل خارجى در او اثر مى‏كند، كه مى‏شود معلول. اگر در ذات خودش تغيّر است، اين مى‏شود موجود جسمانى. حركت در غير اجسام نيست، تحول ذاتى در غير اجسام نيست.
    پس فرضِ اين كه، يك امرى در ذات خدا آناً فآناً پيدا بشود، حالا اراده اين كار كنم، حالا اراده آن كار كنم، به عنوان يك حالتى كه در ذات خدا پديد مى‏آيد. كسانى كه خدا را اين طور پنداشته‏اند، اگر درست دقت كنند يك آدم را تصور كرده‏اند، خيال كرده‏اند يك انسانى است «العياذ باللّه» وگرنه موجودى كه منزّه از زمان و مكان است، منزه از اجسام و جسمانيات است، منزه از تحولات و تغيّرات است، چنين چيزهايى نمى‏شود به او نسبت داد. بعضى ديگر گفته‏اند: نه، يك اراده هستو آن متعلق به كل عالم است. خدا با يك اراده، همه عالم را آفريد، نه اين كه چند تا اراده باشد، هر اراده‏اى در زمان خودش پديد بيايد. يك اراده از خدا پديد آمده و به كل عالم با اين نظامش يك جا تعلق گرفت. ولى خب اين بالاخره حل نمى‏كند كه. حالا اين اراده يك امرى است در ذات خدا پديد مى‏آيد؟ يا خارج از ذات؟ اگر در ذات پديد مى‏آيد، بايد ذات معرض عوارض باشد، يعنى جسمانى باشد. اگر خارج از ذات باشد، خب پس اين مخلوقى است، خالقيت خدا نسبت به اين مخلوق چگونه است؟ آيا اين مخلوق را با اراده خلق كرده يا بى اراده؟ اين مسئله‏اى است بسيار پيچيده و داراى ابعاد مختلف، وقتى دقت مى‏كنيد، آن وقت مى‏بينيد بى جا نبود كه وقتى سليمان دستش رسيد بهدامان حضرت رضا، ول نمى‏كرد، مدام اين مسئله را دنبال مى‏كرد. حالا آخرش فهميد، به عمقش رسيد يا نه؟ چه عرض كنم، ولى مسئله پيچيده دشوارى است.
    خب حالا چى بايد بگوييم ما در اين زمينه؟ كه هم خدا را خوش بيايد و هم يك چيزى فهميده باشيم، معرفتمان نسبت به ذات خدا بيشتر شده باشد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله، ما كه نفى نكرديم. آنها هم كه اينها را گفته‏اند نفى نكردند، منتها در اين بوده كه چگونه تصورش كنند؟ البته راه، يك راه راحت وجود داردو آن اين است كه آدم در مورد آن چه به مربوط به خدا، بلكه آن چه مربوط به ماوراء طبيعت است، يك جا بگويد: هر چه خدا گفته همان درست است، به ما مربوط نيست، خودش را راحت كند، اين راه احتياطآميزى است. اما هيچ وقت علم و معرفت آدم ترقى نمى‏كند. به همين هم قانع باشد هيچ اشكالى هم ندارد. بگويد: در مورد صفات خدا، آن چه خدا و پيغمبر فرمودند درست است. حالا ذاتى است، خارج از ذات است، حادث است، قديم است، من نمى‏دانم، سرم نمى‏شود. هر چه آنها گفته‏اند درست است، اين خوب است. اين براى اشخاصى كه اهلبحث و نظر و تحقيق و جدال و اينها نيستند، اين بهترين راه است. اما آنهايى كه وارد بحث شدند، چه بايد بگويند كه حق باشد؟ و اگر از شما به عنوان يك عالم اسلامى پرسيدند، شبهه‏اى را مطرح كردند شما چگونه جواب مى‏دهيد؟ وقتى سليمان مروزى هم از حضرت رضا
    (س) سؤال كرد، حضرت مى‏توانستند به او بفرمايند: هر چه قرآن گفته تو هم معتقد باش، چه كار دارى به اين كارها؟ اما آيا اگر اين طور جواب مى‏دادند، اين به نفع اسلام بود و به نفع مقام امامت بود، يا مى‏گفتند: بلد نيست؟ يك عالم اسلامى وقتى شبهه‏اى از او سؤال مى‏كنند، بايد بتواند جواب بدهد ولو خود آدم، جاهلانه، عاميانه، بگويد: هر چه خدا و پيغمبر گفته‏اند درست است، اشكالى ندارد. «اقول بما قال به جعفر ابن محمد الصادق (ص)، راحت باش، هيچ مسئله‏اى نيست. اما وقتى كسى از آدم سؤال مى‏كند شبهه‏اى القا مى‏كند، مى‏گويد: آقا اين اراده خدا را كه شما مى‏گوييد، چگونه تصوير مى‏كنيد؟ ذات در عين ذات است يا خارج ذات؟ بايد يك جوابى داد به او، والا ما نمى‏توانيم از عقايدمان دفاع كنيم. شما فرض كنيد يك نفر ملحد مى‏آيد در باره عقيده شما تشكيك مى‏كند. عالم بايد بدعت‏ها را دفع بكند، شبهات را بتواند جواب بدهد. اين همه كه درباره علماى آخر الزمان از طرف رسول اكرم (ص) تعريف شده كه اينها بدعتها را نفى مى‏كنند، شبهات را دفع مى‏كنند، ايتام آل محمد را (ص) از گمراهى نجات مى‏دهند، به خاطر عالم بودنشان است. البته علمى كه از منبع سرچشمه صحيحى گرفته شده باشد. و الا اگر آدم بگويد: هر چه خدا گفته درست است، من سرم نمى‏شود. براى خودش اشكالى نداردولى نه فضيلت علم را كسب كرده و نه توانسته دفاع بكند از اسلام. ما بايد از مقدسات مذهبى مان، از عقايدمان بتوانيم دفاع كنيم. بتوانيم توجيه منطقى داشته باشيم، جواب عقلى داشته باشيم. بله، راجع به تعبديات محض، چرا نماز صبح دو ركعت است؟ من عقلم نمى‏رسد. خدا فرموده، بايد بگوييم: چشم. آنها تعبديات محض است، از ما هم نخواسته‏اند كه دليل براى آن اقامه كنيم. اما راجع به معتقدات كه اساس دين ما هست، ما بايد با دليل اثبات كنيم. و اگر كسانى شبهه كردند، بايد ما يك جواب قانع كننده‏اى داشته باشيم.
    خب چى بايد گفت در اين جا؟ اگر بخواهيم بحث را گسترده مطرح كنيم كه هر قولى در اين جا ذكر شده بيان كنيم و شبهات و دلائلش و جوابش و... چندين جلسه بايد به اين مبحث مشغول باشيم. راه ميان برى كه وجود دارد در اين جا اين است كه اول به تحليل معناى اراده بپردازيم، ببينيم اصلاً اراده يعنى چه؟ سر چه كسى را مى‏تراشيم؟ اراده يعنى چى؟ اصلاً حقيقت اراده چيست؟ وقتى در موارد استعمال اراده دقت مى‏كنيم، مى‏بينيم اراده دو جور استعمال مى‏شود دست كم: گاهى اراده به معناى محبت استعمال مى‏شود، آيه شريفه قرآن مى‏فرمايد: «تريدون عرض الدنيا و اللّه يريد الاخره، منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخره» اراده در اين جا يعنى چه؟ دنيا و آخرت چيزى نيست كه من اراده‏اش كنم، اراده به فعل خود آدم تعلق مى‏گيرد، مى‏گويد: اراده كردم برخيزم، اراده به يك كار تعلق مى‏گيرد، نه به يك شىء. نمى‏توانم بگويم: من اراده كردم كه اين ستون در اين جا هست، اراده كردم اين سنگ مرمر را، اراده تعلق نمى‏گيرد به آن، اما مى‏توانم بگويم: من از اين سنگ مرمر خوشم مى‏آيد، دوست دارم. خدا مى‏فرمايد: شما كالاهاى دنيا را دوست داريد «تريدون». دنيا را دوست داريد. شما
    دنيا را مى‏خواهيد، فارسى «خواستن» را كه مى‏گوييم: همين طور است. دنيا را مى‏خواهيد، اما خدا آخرت را مى‏خواهد. اين مى‏خواهد، يعنى چه؟ يعنى شما دنيا را دوست دارد، اما خدا آخرت را دوست دارد براى اين كه آن كامل‏تر است «و الاخرة خيرٌ و ابقى، منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخره» بعضى از شماها هستيد كه دنياخواه هستيد، يعنى اراده مى‏كنيد كه دنيا بوجود بيايد؟ نه، دنيايى كه هست، شما مى‏خواهيد او را، يعنى دوستش مى‏داريد«و منكم من يريد الاخره»
    در قرآن كريم و جاهاى ديگر تعبير «اراده» به معناى «محبت» زياد است. گاهى هم اراده به كار مى‏بريم به همين معناى معروفش، يعنى «تصميم گرفتن». من اين جا نشسته‏ام، الان قصد بلند شدن فعلاً ندارم، شايد هم بعضى‏ها دلشان بخواهد زودتر بلند شويم، اما فعلاً كه قصدى نداريم. بعد از چند لحظه‏اى خسته شديم و وقت گذشت و اينها، اراده مى‏كنم كه بلند شوم، اين اراده يعنى تصميم بر يك كارى بگيريم. اين غير از دوست داشتن است، دوست داشتن نسبت به يك چيزى كه هنوز موجود نشده است هم تعلق مى‏گيرد. آدم دوست دارد كه فرض كنيد جنگ تمام بشود«ان شاء اللّه» هم به زودى تمام خواهد شد.دوست دارد كه بهار بشود، گلها سبز بشود، هوا ملايم باشد. دوست داشتن لازمه‏اش اين نيست كه فوراً تحقق پيدا بكند. اما وقتى اراده كردم بلند شوم، آن وقتى مى‏گويم اراده كردم كه به دنبالش كار است. اين دو تا فرق، فرق بين اين دو تا معنا است.
    حتى دوست دارد آدم، چيزى كه هيچ ربطى به او ندارد، يك كسى يك كتاب خوبى دارد، من دوست دارم كتابش را. دوست دارم، ديگرى يك كار خوبى انجام بدهد. من دوست دارم كه او فلان كارى را انجام بدهد(اراده تشريعى) اين هم در واقع همان معناى محبت است و اين كه با اراده من كه او كار انجام نمى‏دهد، او بايد خودش اراده كند، من دوست دارم كه او اين كار را انجام بدهد.
    يكى هم اراده به معناى تصميم گرفتن بر يك كارى است. اين تصميم گرفتن در ما معمولاً به اين صورت پيش مى‏آيد: تصورى از يك كار مى‏كنيم، بعد فوائدش را مى‏سنجيم كه آيا آن كار فايده دارد يا ندارد؟ ضرر دارد يا ندارد؟ فايده‏اش بيشتر است يا ضررش بيشتر است؟ بالاخره بر اساس يك محاسبات و موازناتى كه انجام مى‏دهيم يك طرفش ترجيح پيدا مى‏كند. بعد ببينيم كه حالا مى‏شود اين كار را انجام داد؟ وسائلش را در اختيار داريم انجام بدهيم يا نه؟ مى‏توانيم انجام بدهيم يا نه؟ بعد از همه اينها، آن وقت تصميم مى‏گيريم كه انجام بدهيم، در ما اراده اين طورى به وجود مى‏آيد.
    مسلماً به اين صورت كه به خداى متعال نمى‏شود نسبت داد. خدا نه تصور و تصديق داردكه اينها علم حصولى است، مخصوص به نفوس است، متعلق به ماده است. خدا علمش محيط بر همه چيز است، نبايد توى ذهنش چيزى تصور كند، ذهن ندارد خدا، خدا يك موجود يكپارچه بسيط است، جزء و جزء ندارد. در تصديق به‏
    فايده، حالا بگذريم از اين كه هيچ چيزى براى خدا فايده ندارد، اما فايده‏اى كه براى ديگران دارد مثلاً، اين تصديق مثل تصديق كردن ما نيست كه موضوع و محمولى در ذهن تصور كنيم و حكم كنيم به ثبوت نسبت، تا بشود تصديق، اينها كار انسان است، كار موجودى است كه روح متعلق به بدن دارد، علم حصولى دارد، علم اكتسابى است. حال و حال دارد، در يك حال تصديق دارد، در يك حال تصديق ندارد. اين معنا را كه نمى‏شود به خدا نسبت داد.
    بعد شوقى در ما بوجود مى‏آيد، شوق نسبت به چيزى است كه نداريم. خدا فاقد چيزى نيست تا شوق داشته باشد.شوق مال نفوس است، اگر در مورد خداى متعال نسبت داده بشود، تعبير مجازى است. حال اين خودش يك بحث ديگرى است كه بايد اگر فرصتى شد «انشاء اللّه» عرض بكنم. به هر حال اين جور چيزها را كه نمى‏شود به خدا نسبت بدهيم كه تصور كرد و تصديق به فايده كرد و شوق به كار پيدا كرد بعد تصميم گرفت كه كار را انجام بدهد. اينها همان امور مخصوص به ماديات و مخلوقات است.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) حالا مى‏خواهيم اين را بحث كنيم تا معنى آن را بفهميم. (ادامه سؤال از استاد) شايد ما هم نظرمان موافق با شما باشد. پس بايد به اين صورت كه... (ادامه سؤال از استاد) اين همان تفسيرى است كه حكما كرده‏اند در مورد اراده تشريعى، در مورد اراده تكوينى‏اش هم به علم برگرداندند، اراده تشريعى‏اش هم به علم بر مى‏گرداندند، اين طبق نظر حكما است.
    خب به اين معنا كه گفتيم: نمى‏شود، چون اينها امور حادثى است، اعراضى است، نمى‏شود به ذات خداى متعال نسبت داد. اما اراده به معناى حب چطور؟ منشأ اين اراده‏اى كه به صورت صفت نفسانى به عنوان يك فعل و انفعال نفسانى در ما بوجود مى‏آيد، اين است كه او را دوست داريم.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) داريم مى‏رسيم به همانى كه شما فرموديد، يك كمى تحمل بفرماييد. (ادامه سؤال از استاد) بنده هم همين را دارم عرض مى‏كنم. اين را تحمل بفرماييد مى‏بينيد همين را. (ادامه سؤال از استاد) احسنتم، محبت بايد داشته باشيم. پس ما مى‏توانيم براى ذات خدا، مفهوم محبت را در مقام ذات اثبات كنيم. خدا خودش را دوست دارد يا نه؟ چه دوست داشتنى‏تر از ذات خداست؟ آدم هر چيزى را يا هر كسى را كه دوست دارد به خاطر يك كمالى است كه دارد. ذات مقدس حق تعالى واجد همه كمالات به صورت نامتناهى است. دوست داشتنى نيست؟ خودش خودش را دوست نمى‏دارد؟ چرا؟ براى اينكه كمال محض است. وقتى كمال مطلوب باشد و محبوب باشد، آثار كمال هم مطلوب خواهد بود، به همان مرتبه‏اى كه از كمال دارد. هيچ موجودى كمالش به اندازه خداى متعال نيست، اصلاً تعبير «اندازه» در آن جا غلط است. پس محبوب‏ترين اشياء براى خدا ذات مقدس خودش است. در بين مخلوقات آن چه كمالش بيشتر باشد، پيش او محبوب‏تر است. تا برسد به «ادنى مراتب‏
    وجود» كه سر سوزنى كمال داشته باشد و البته هيچ موجودى بى كمال نيست«الذى احسن كل شى خلق» هر موجودى يك مرتبه‏اى از حسن و كمال را دارد و به همان اندازه‏اى كه از حسن و كمال دارد، خدا هم او را دوست مى‏دارد. خودش فرموده: «الذى احسن كل شى‏ء خلقه» هر چه را خدا آفريده، نيكو آفريده، يك نيكويى دارد. البته در ذهن بعضى‏ها مى‏آيد كه صدام چه نيكويى دارد مثلاً، شيطان چه نيكويى دارد؟ آن حالا شبهاتى است كه بايد «ان شاء اللّه» اگر فرصتى باشد جواب بدهيم بعداً.
    حالا ما اسم روى آن نمى‏گذاريم، مى‏گوييم: هر موجودى كه كمالى دارد. آيا همه چيز كمال دارد يا نه؟ بگذريم، آن يك بحث ديگرى است. هر چيزى كه يك كمالى داشته باشد، به اندازه كمالش محبوب اوست.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) نه مسئله «حب» جلب منفعت نيست. لازمه محبت به شىء مفقودى بايد جلب بشود. شما حب به ذات خودتان داريد، لازمه‏اش اين است كه منافع خودتان را جلب كنيد. اما حب ذات، معنايش جلب منفعت نيست، بلكه آن لازم، ملزوم است، مثل نار و حرارت مى‏ماند. اگر يك كسى چيزى را دوست مى‏دارد و آن شىء يك منفعتى دارد كه الان نيست آن وقت مى‏رود دنبالش كه كسب كند. اما اگر هست كه خب منفعت كمالش را هم دوست مى‏دارينم. خدا فاقد هيچچيزى نيست، اين است كه دنبال هيچچيزى نمى‏رود. شوق به چيزى ندارد، چون هر چيزى را كه بخواهد خودش دارد، فاقد هيچ كمالى نيست. اما خودش را و كمالات خودش را دوست دارد. (ادامه سؤال از استاد) عين ذات است، تحصيل نيست، تحصيل مال اين است كه يك چيزى نباشد و برويم ايجادش كنيم. (ادامه سؤال از استاد) هست ديگر. حصول است نه تحصيل، حصول الحاصل است، نه تحصيل الحاصل.
    پس اگر ما گفتيم: مخلوقات به آن ترتيبى كه داراى حسن و كمال هستند، مورد محبت خدا هستند. اين عالم با آن نظامى كه دارد كه هم بر اساس عقل و هم بر اساس نقل است كه شايد بعداً هم عرض بكنيم دليلش را، بهترين نظام است، اين محبوب خداست، چون كاملترين شكل خلقت است. خدا اين را دوست دارد كه اين عالم آفريده بشود. در اين جا مى‏توانيم بگوييم: اراده دارد خدايا نه؟ حتماً بايد يك چيزى در نفس پديد بيايد بعد از اين كه نباشد تا بگوييم: اراده دارد؟ هيچ لزومى ندارد. ما كه حالى به حالى مى‏شويم، يك وقت اراده داريم، يك وقت نداريم. اگر اين علمى كه من دارم به اين كه فلان كارى در فلان وقتى خوب است اين علم را هميشه مى‏داشتم. اگر آن شوقى كه به انجام آن كار دارم، اين شوق را هميشه مى‏داشتم، هميشه هم مى‏خواستم، اين مى‏شد محبت. پس خاصيت اين اراده‏اى كه آنى هست، در زمان سابق بر فعل نيست، اين مال ماست كه ما ناقص و متحوليم. خدا هميشه مى‏داند كه چه خوب است در كجا واقع بشود، نمى‏داند؟ مى‏داند كه چه چيز در چه زمانى بهتر است آفريده بشود يا نمى‏داند؟ مى‏داند. بهتر است يعنى كمال است، وجه حسنش است، وجه كمالش اين است، كمال را هم كه دوست دارد. پس خدا در مقام ذاتش حب به ذات‏
    و آثار ذات دارد. اگر اراده را به اين معنا بگيريم از صفات ذات خواهد بود و عين ذات خدا.
    اما اراده تنها به اين معنا نيست، به معناى فعلى هم به كار مى‏رود، مثل علم. يادتان باشد در مورد علم گفتيم: علم به يك معنا عين ذات خداست. اما «عَلِم انّ فيكم ضعفاً» يا «و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم» آن علم عين ذات نيست، آن علمى است كه در مقام فعل انتزاع مى‏شود، علم حادث است، در حين وجود معلوم بوجود مى‏آيد. حالا بوجود مى‏آيديعنى چه؟ باز هم توضيحاتى در بحثهاى ديگر بيشتر خواهيم داد.
    پس اراده اگر به معناى محبت به خير و كمال باشد، خدا هميشه هر فعل و كمالى را مى‏داند چيست؟ و همان را هم دوست دارد و اين دوست داشتن چيزى زائد بر ذاتش نيست. مثل اين كه علمش به ذات عيناً به آثار ذات هست، اراده‏اش هم، حبش هم به ذات خودش، عيناً حب به آثار ذات و كمالات مادون ذات هست. هر كمالى را از آن جهتى كه كمال و خير و حسن است، خدا دوست دارد و همان را انجام مى‏دهيم. حالا چرا بعضى شرور مى‏آفريند؟ آن «انشاء اللّه» بحثش خواهيم كرد، اگر خدا توفيق بدهد. پس اراده به معناى حب، به معناى محبت، از صفات ذاتيه هست، لزومى هم ندارد ما چيزى خارج از ذات فرض بكنيم، مثل علم به ذات، خود ذات خدا عين علم استو خود ذات، عين محبت است. منتها در مقام ذات اين محبت به خود ذات تعلق مى‏گيرد، خودش خودش را دوست دارد. كما اين كه علم به ذات هم همينطور است، علم به خود ذات است، خودش از خودش آگاه است، يعنى وجودش عين علم است. و وجودش عين قدرت است و وجودش عين محبت است، محبت به خودش و بالطبع به آثار وجودىآن. بالذات به خودش تعلق مى‏گيرد، بالطبع به آثار ذات، مثل علم. پس به اين معنا مى‏شود گفت: اراده از آثار ذات است.
    اما در قرآن كريم و روايات به اين معنا استعمال نشده. آيا در روايات، گوشه و كنار بشود پيدا كرد يك جايى كه اراده معناى «حب» استعمال شدهباشد، بعيد نيست. مثلاً «و اللّه يريد الاخره» اين شايد از همين قبيل باشد، همانطور كه عرض كردم: «يريد» اين جا به معنى محبت است. ولى اراده‏هايى كه معمولاً استعمال شده در قرآن كريم مثل «اذا اراد اللّه» «سبحانه اذا اراد امراً» و «اذا اراد اللّه شيئاً ان يقول له» «انما امره اذا اراد له كن فيكون» اين به صورت صفت فعل استعمال شده، صفت فعل يعنى چه؟ يعنى يك چيزى خلق مى‏شود به نام اراده، چيزى در ذات پديد مى‏آيد به نام اراده يا چيز ديگرى است؟ در مورد علم چه طور بود؟ علم فعلى، وقتى مى‏گويد: «الان علم ان» «الان خفف اللّه انكم و علم ان فيكم ضعفا». حالا خدا دانست كه شما ضعيف هستيد، يعنى جلوتر نمى‏دانست؟ اين عَلم كه به صورت فعل و با قيد زمانى ذكر شده «الان» يا بعد در يك آيه ديگر مى‏فرمايد: حتى يعلم، تا بعد بداند. اين معنايش چيست؟ معنايش اين است كه خدا العياذ باللّه فاقد يك علمى است، بعد علمى براى او پيدا مىشود. اگر يك كسانى فقط به ظواهر نگاه بكنند و به اين آيات متشابه، چنين چيزى را مى‏بينند. خيال‏
    مى‏كنند خداى متعال يك وقت علم نداشته، بعد علم پيدا مى‏كند. كما اين كه از الرحمن على عرش استوى، ممكن است جسميت خدا را استفاده بكنند. اينها متشابهات است، بايد معنايش را بفهميم. «علم ان فيكم ضعفا» اين علم، علم فعلى است مثل رؤيت مى‏ماند. در مفهومش اين طور اخذ شده كه بايد يك چيزى باشد تا اين به آن تعلق بگيرد. اين شىء را دانست، بايد اين شىءاى باشد تا اين را بداند. اين شىء زمانى كه حالا بوجود آمده، خب حالا هم خدا مى‏داند. چطور قبل از اين كه بوجود بيايد، نميشد بگويند: خدا مى‏بيند، مفهوم نداشت، نه خدا نابيناست «العياذ باللّه» آخر چيزى نبود كه ببيند. اين هم وقتى علم را به اين معنا گرفتيم، يعنى دانستن اين شىءاى كه در اين جا موجود است نه قبل از اين و نه بعد از اين. به عبارت ديگر، معناى علم فعلى اين است كه اين شىء مورد تعلق علم خدا قرار گرفت.اين بوجود آمد در حالى كه متعلق علم خداست، مفسرين بعد اين جور فرموده‏اند. فرمودند: «علم فيكم ضعفا» يا سيعلم يعنى «تحقق معلوماً». اگر اهل تحقيق بودند شايد به همين نكته توجه داشتند. اين معنايش اين نيست كه يك علم ديگرى خدا پيدا كرده، علم به معناى فعلى تا به حال جا نداشت، آن علم ذاتى بود. آن در مقام ذات بود آن علم. علمى كه به يك شىء خاصى با قيد زمانى، حالا دانست، فردا مى‏داند، اين در صورتى است كه آن شىءاى باشد داراى وجود زمانى.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اصلاً تحصيل نيست، باز همين را عرض مى‏كنم. علمى براى خدا پيدا نشده، اين شىء متعلق علم قرار گرفته، يعنى «صار هذا الشىء معلوماً» قبل از اين چيزى نبود تا به يكى بگوييم: معلوم است يا نيست، موضوع نداشت«هذا الشىء وجد معلوماً» (ادامه سؤال از استاد) آن يك علم ديگرى است، آن علم در مقام فعل نيست، آن علمى كه عين فعل است و در مقام فعل است، قيد زمانى دارد، اين فرضش اين است كه يك مفهومى است متظايف، به عبارت ديگر صفات فعليه ازاضافه‏اى بين ذات و بين مخلوق انتزاع مى‏شود، وقتى ما خدا را يك طرف اضافه قرار بدهيم، اين مخلوق را هم يك طرف، گفتيم: خدا با اين چه نسبتى دارد؟ آيا اين پيش خدا مكشوف است يا نيست؟ اين اضافه عالميت و معلوميت انتزاع مى‏شود و اضافه تابع اخص طرفين است. وقتى يك طرف زمانى باشد، اضافه هم مى‏شود زمانى. صفات فعل، فقط اضافات هستند، انتزاعات عقلى هستند، چيزى بر ذات خدا اضافه نمىكند. در مورد اراده چه بگوييم؟ مثل اين كه وقت گذشت. در مورد اراده بايد بگوييم: وقتى يك موجودى تحقق يافت «محبوباً للّه» آن جا مى‏گفتيم: «معلوماً للّه» يعنى چيزى داراى كمالى بود كه وقتى آن كمال در آن پديد آمد يا با آن وصف كمالى تحقق يافت، متعلق آن محبت خدا قرار مى‏گيرد. اضافه‏اى بين آن محبت خدا و بين اين شىء برقرار مى‏شود. اين اضافه، اضافه اراده است. اراده به عنوان يك صفت فعلى كه از نسبت بين ذات و شىء متعلق ذات، متعلق محبت خدا، انتزاع مى‏شود يك صفت فعلى است و همين است كه در آيات و روايات به صورت فعل استعمال شده يا در
    بعضى از جاها تأكيد شده كه از صفات فعل است.
    و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين‏
    پايان تصحيح اول‏