• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    بحث درباره صفات ذاتيه خداى متعال بود. در جلسات گذشته درباره علم خداى متعال و همچنين قدرت، بحث كرديم. يكى ديگر از صفات ذاتيه، صفت «حيا» است. در مورد علم كه بحث مى‏كرديم، مفهوم علم براى ما روشن بود، يكمفهومى بود بديهىكه قابل تعريف نيست، هيچ مفهومى روشن‏تر از مفهوم علم و مفهوم وجود و مثل اينها براى انسان نيست. ما هر چه را بخواهيم تعريف كنيم، تعريف مى‏كنيم تا بدانيم، ديگر خود «دانستن» قابل تعريف نيست.
    مفهوم قدرت يك مقدارى ابهام داشت. براى اين كه با مفهوم قوّت گاهى اشتباه مى‏شد، اين بود كه ابتدا يك توضيحى درباره مفهوم قدرت داديم تا فرق قدرت با قوّت روشن بشود. و عرض كرديم كه قدرت عبارت از اين است كهيك فاعل ذى شعور و ذى اراده‏اى بتواند كارى را انجام بدهد، قوت بر كار داشته باشد. هر قوتى، قدرت نيست. قوت در موجودات بى شعور و بى اراده هم به كار مى‏رود، ولى قدرت اختصاص به موجودات با شعور و با اراده دارد. امروز درباره «حيات الهى» صحبت مى‏كنيم. مفهوم «حيات» هم كمابيش براى ما روشن است. گو اين كه حقيقت حيات براى انسان روشن نيست، دست كم براى افراد عادى، اين است كه لازم است يك توضيحى در مورد مفهوم حيات بدهيم تا ببينيم حياتى كه در مورد خداى متعال به كار مى‏بريم، مفهومش چيست؟ تا بعد در صدد اثباتش بربياييم.
    ما در زبان خودمان حيات را در دو نوع از موجودات به كار مى‏بريم: يكى در مورد نباتات، كه مى‏گوييم: در مقابل جمادات اينها موجودات زنده‏اى هستند، حيات نباتى دارند. گو اين كه حقيقت حيات نباتات هم براى ما روشن نيست، اما آثار و خواصى دارد كه مى‏توانيم حيات نباتى را با آن آثار و خواص تعريف كنيم. خواص اصلى نباتات كه در بين همه آنها مشترك هست، يكى تغذيه هست، يكى نموّ هست و يكى توليد مثل. اين امورى هست كه نباتات را از جمادات مشخص مى‏كند. نبات، تغذيه مى‏كنداز مواد غذايى كه در زمين هست، جذب مى‏كند و به اصطلاح «بدل ما يتحلل» مى‏سازد. و همينطور رشد و نمو مى‏كند، هر نباتى تا يك اندازه معينى قابل رشد و تكامل هست. و همينطور توليد مثل مى‏كند، يعنى مقدارى از وجود خودش جدا مى‏شود و زمينه پيدايش مثل خودش را فراهم مى‏كند، به صورت دانه يا نهال از درخت جدا مى‏شود و باز يك درخت جديدى يا يك نهال جديدى بوجود مى‏آيد. اين سه خاصيت در موجود نباتى هست كه كلمه «حيات» در مورد نباتات اشاره به اين سه خاصيت است.
    موجودى كه داراى يك كمالى باشد كه اين آثار از او ظاهر بشود، اين را مى‏گوييم: حيات نباتى دارد. «حيات» به اين معنا قابل اطلاق بر خداى متعال نيست. براى اين كه‏
    گفتيم: قوامش به سه چيز است: يكى به اين است كه موادى را از خارج جذب كند و ضميمه كند به خودش، تغذيه كند، پس بايد اول فاقد چيزى باشدو در بيرون خودش چيز ديگرى باشد كه آن را به داخل خودش جذب كند و نياز خودش را به اين وسيله تأمين كند. خداى متعال اول فاقد هيچ كمالى نيست، احتياجى به هيچ چيز ديگرى ندارد، چيزى در وراى ذات الهى كه مورد حاجت خدا باشد، سنخيت با وجود خدا داشته باشد، نيست. پس فرض تغذيه در مورد خداى متعال، فرض محالى استچون از يك طرف لازمه‏اش اين است كه خدا جسمانى باشد، از يك طرف لازمه‏اش اين است كه محتاج به يك غذاى ديگرى باشد و معلول او باشد، چون هر چيز محتاجى نسبت به محتاج اليه مى‏شود معلول، در مورد تغذيه كه ديديم در مورد خداى متعال صادق نيست.
    اما «نموّ» فرض اين كه يك موجودى رشد و نمو كند، اين است كه اول ناقص باشد، تا اين كه تدريجاً رشد كند و كامل‏تر بشود. و خداى متعال محال است كه در هيچ زمانى، از هيچ جهتى، نقصى داشته باشد. پس رشد و تكامل و نمو و اينها در مورد خداى متعال فرض محالى است. البته بعضى از به اصطلاح فيلسوفان غربى خيال كرده‏اند كه عدم تكامل، اين خودش يك نقصى است. اگر يك موجودى كامل‏تر نشود خيال كرده‏اند اين نقص است، بر اين اساس گفته‏اند: خدا هم كامل‏تر مى‏شود. و همچنين خيال كرده‏اند كه حيات، هميشه لازمه‏اش تكامل است. به موجودى مى‏گوييم: زنده هست كه همواره كامل‏تر شود. چون خدا زنده هست، پس خدا هم بايد كامل‏تر بشود، يك چنين توهّماتى بعضى از فيلسوفان به اصطلاح الهى غرب كرده‏اند، آنهايى كه معتقد به خدا نيستند و ملحد هستند كه هيچ، بعضى از فيلسوف‏هاى الهى‏شان، مثل «بركسون» فيلسوف معروف فرانسوى كه عارف مشرب هست به اصطلاح، يا از فلاسفه معاصرشان «وايت حد» فيلسوف انگليسى، اينها معتقد هستند كه خدا هم تكامل دارد.
    اين اعتقاد نادرست، از اين جا ناشى مى‏شود كه خيال مى‏كنند: هر حياتى لازمه‏اش تكامل است.غافل از اين كه تكامل را به چيزى مى‏شود نسبت داد كه فاقد كمالى باشد و بعد واجد بشود. اگر بگوييم: خدا تكامل دارد، يعنى فعلاً آن كمالى را كه بعداً پيدا مى‏كند، ندارد، تدريجاً پيدا مى‏كند. آن موجودى كه فاقد كمالى باشد و بعد واجد باشد، اين خدا نيست، اين مخلوقى است. خدا موجودى است كه همه كمالات را در ذات خودش هميشه داشته و هميشه خواهد داشت، نه كمالى بر او افزوده مى‏شود و نه چيزى از ذات او كم مى‏شود، هيچ تغيير و تحولى در ذات او پديد نمى‏آيد. تكامل براى يك موجود ناقص كمال است، براى موجودى كه خودش عين كمال است و فاقد هيچ كمالى نيست، فرض تكاملاصلاً فرض غلطى است.
    به هر حال پس تصور اين كه خدا رشد و نمو كند تا حيات نباتى به او نسبت داده بشود، باز لازمه‏اش جسمانيت، نقص، محدوديت، و بالاخره مخلوقيت است.
    موجودى كه واجب الوجود هست و واجد همه كمالات نامتناهى است، فرض رشد و نمو در آن معنا ندارد.
    خاصيت سوم حيات نباتى، توليد مثل بود كه يك جزئى از پيكر خودش جدا بشود و زمينه بشود براى پيدايش يك موجود ديگرى مثل خودش. اولاً: خدا جزء ندارد تا از آن جدا بشود، خدا بسيط محض است و به هيچ نحو جزئيتى نه بالقوهو نه بالفعل در ذات مقدس او راه ندارد، جزء مخصوص اجسام است كه داراى امتدادى باشد. خداى متعال مجرد محض است و جزء و تكثر در ذاتش به هيچ وجهى تصور نمى‏شود. ثانياً: اين جزء بايد در مورد نبات كه به صورت تخم هست يا يك نهالى از آن جدا مى‏شود، منشأ پيدايش يك نهالى مثل آن بشود، خدا مثل ندارد. محال است موجود ديگرى مثل خدا بوجود بيايد. پس خدا زاينده و توليد مثل كننده نيست «لم يلد و لم يولد». هيچ كدام از خواص حيات نباتى در مورد خداى متعال امكان صدق ندارد، تمام خواص حيات نباتى درباره خدا محال است. پس «حيات» به آن معنايى كه به نباتات نسبت مى‏دهيم، به هيچ وجهى قابل نسبت دادن به خداى متعال نيست. حتى اگر ما دو تا از خواصش را هم حذف بكنيم، مثلاً تغذيه‏اش را هم حذف بكنيم، توليد مثلش را هم حذف بكنيميا هر كدام ديگر را كه تجريد كند اين معنا را، باز هم به هر حال يكى از اين سه خاصيت باقى مى‏ماند، يا بايد بگوييم: رشد و نمو دارد، يا تغذيه مى‏كند، يا توليد مثل مى‏كند تا حيات نباتى بر او صادق باشد و ديديم كه هيچ كدام از اينها در مورد خداى متعال ممكن نيست. پس حيات نباتى به هيچ وجهى با هيچ تجريدى، بر خداى متعال صدق نمى‏كند. اين يك معناى حياتى بود كه ما مى‏فهميم و ديديم كه قابل نسبت به ذات مقدس الهى نيست.
    معناى دوم حياتى كه مى‏فهميم، در مورد حيوانات است، حيوانات و انسان. در حيوان خواص نباتى هست، تغذيه و رشد و توليد مثل در حيوان هم وجود دارد، ولى اينها از خواص نباتى حيوان است. آن چه ويژگى حيوان هست، حيوانيت حيوان به او هست، آن حيات خاصى است كه منشأ دو تا اثر هست: يكى ادراكو يكى اراده. مى‏دانيد كه منطقيين فصل منطقى حيوان را «حساس» و «متحرك بالاراده» مى‏دانند. حركت ارادى و حساسيت، اينها از ويژگيهاى حيوان است. اگر موجودى داراى اين دو خاصيت باشد، مى‏گوييم: حيات حيوانى دارد. گويا كلمه «حيات» در عربى اصلاً به همين معنا باشد، چون «حَيَوان» هم كه همين «حيوان» در فارسى ما اطلاق مى‏كنيم، اين مصدر ديگرى است از حيات، حيات و حَيَوان يك معناست. گويا در اصل لغت عربى «حيات» به همان حيات حيوانى اطلاق مى‏شود. اگر در مورد نباتات هم به كار مى‏رود، يك نوع توسعه‏اى است كه بعداً پيدا شده.
    به هر حال ما حيات را كه به كار مى‏بريم يا زندگى را كه در فارسى به كار مى‏بريم، گاهى در مورد نباتات بود كه بررسى كرديم، گاهى هم در مورد حيوانات است و حيات حيوانى را با اين دو چيز مى‏شناسيم: يكى شعور داشته باشد، يكى هم اراده داشته‏
    باشد، حركتش، حركت طبيعى نباشد، بلكه ناشى از اراده و تصميمش باشد. اگر يك موجودى داراى اين دو خاصيت هست، مى‏گوييم: حيوان است، حيات دارد، كه البته حَيَوان هم مصدر است و اطلاقش در ذات به معناى وصف است، حَيَوان را بايد به معناى «حىّ» بكنيم تا اطلاق بشودوالا اصل حَيَوان مصدر است، يعنى: «زندگى» «و انّ الدار الاخرة لهى الحَيَوان» يعنى: «لهى الحياة» نه اين كه يعنى يك موجود زنده‏اى است. «الدار الاخره لهى الحَيَوان» يعنى لهى الحياة. حيات حقيقى، همان حيات آخرت است كه زندگى دنيا در مقابل آن حكم موت را دارد، اين قدر ناچيز است.به هر حال حيات و حَيَوان يك حقيقتى است كه براى يك دسته از موجودات ثابت است كه اين دو اثر را دارد: يكى شعور دارد، يكى اراده.
    خب ببينيم اين معناقابل نسبت دادن به خداى متعال هست يا نه؟ به همين معناست كه انسان هم حَيَوان است، «حيوانٌ الناطق» كه مى‏گوييم، به اعتبار اين است كه شعور دارد و اراده دارد. اگر اين معنا را با اين خصوصياتى كه در حيوان مى‏يابيم، به خداى متعال نسبت بدهيم، اين لازمه‏اش نقص است، براى اين كه شعورى كه حيوان دارد، يك شعور محدودى است كه از راه چشم و گوش و ساير حواس براى او حاصل مى‏شودو لذا در فصل منطقى‏اش هم مى‏گوييم: حساس، موجودى كه داراى قوه حس است، به اين معنا درباره خداى متعال صادق نيست، خداى متعال چشم و گوش مادى ندارد، علمش از راه أعضا و جوارح حاصل نمى‏شود، آن علم حضورى است عين ذاتش است. «حس كردن» به خداى متعال نمى‏شود نسبت داد. همينطور آن فصلى كه در مورد حيوان به كار مى‏رود يعنى «متحرك بالاراده» اگر اين فصل را با همين خصوصيات در نظر بگيريم، باز به خداى متعال نمى‏شود نسبت داد، براى اين كه خدا حركت ندارد، حركت مخصوص اجسام است، خدا جسم نيست تا حركت داشته باشد. اگر يادتان باشد در صفات سلبيه خدا عرض كرديم كه وقتى مى‏گوييم: خدا حركت ندارد، معنايش اين نيست كه خدا سكون دارد. سكون و حركت، عدم و ملكه هستند. سكون در جايى به كار مى‏رود كه چيزى شأنيت حركت داشته باشد، ولو حالا حركت ندارد. اما در مورد خداى متعال نه حركت صادق است و نه سكون. نمى‏شود گفت: خدا ساكن هست، حركت ندارد، پس ساكن است، استعمال هر دويش در مورد خداى متعال غلط است، براى اين كه خدا اصلاً شأنيت حركت ندارد تا بگوييم: حالا بالفعل متحرك است يا ساكن،سكون در جايى به كار مى‏رفت كه شأنيت حركت باشد. پس در مورد خدا بايد چه بگوييم؟ بايد بگوييم: ثابت است نه ساكن.
    به هر حال حركت در مورد خدامعنا ندارد چون لازمه اجسام است، كما اين كه سكون هم لازمه اجسام هست. پس متحرك بالاراده نمى‏شود به خدا نسبت داد، اما مى‏توانيم ما اين دو معنا را تجريد كنيم، يعنى منظور از حساس، مطلق علم باشد، از هر راهى حاصل بشود: خواه علمى باشد عين ذات، خواه خارج از ذات، خواه از راه حواس بوجود بيايد، خواه از هر راه ديگرى. اگر حساسيت را تجريد كنيم و برگردانيم‏
    به مطلق علم، همينطور متحرك بالاراده هم قيد حركتش را بزنيم، بگوييم: كارى كه انجام مى‏دهد، بااراده است، فعل ارادىاست نه حركت ارادى، حركت هم فعلى است كه از حيوان سر مى‏زند، اما فعل خاصى است كه بايد از چيزى صادر بشود كه جسم داشته باشد. اگر تجريد كنيم حركت را و معناى كلى‏ترى در نظر بگيريم به نام فعل، بگوييم: حيات عبارت است از اين كه موجودى داراى علم و فاعليت ارادى باشد، كارى كه انجام مى‏دهد از روى اراده باشد، اين يك معناى كمالى‏اى خواهد بود كه مثل ساير مفاهيم كمالى داراى تشكيك است به اصطلاح منطقى، يعنى مى‏تواند مصاديق مختلفى از نظر شدّت و ضعف و كمال و نقص داشته باشد. علم مى‏تواند علم محدود مادى- البته مادى كه مسامحتاً گفته مى‏شود- حسى حيوانى باشد، مى‏تواند علمى باشد ذاتى، لا يتناها، حضورى كه قابل صدق در خداى متعال هم هست. فاعليت ارادى يك مرتبه ضعيفى دارد كه در حيوانات است، يعنى حركت ارادى انجام مى‏دهند. اما مى‏شود معناى وسيع‏تر و كامل‏ترى را براى آن در نظر گرفت كه اين ويژگى نقص و محدوديت از آن حذف بشود، يعنى كسى كه كار را با اراده انجام مى‏دهد، موجودى كه كارش را با اراده انجام مى‏دهد، يعنى فاعل مختار. چنين معنايى مى‏تواند مصاديق بسيار متفاوت داشته باشد، يك مرتبه ضعيفش در حيوان است، مرتبه كاملش فعل الهى است كه احتياج به حركت ندارد. خدا وقتى مى‏خواهد كارى را انجام بدهد، اين جور نيست كه احتياج داشته باشد به اين كه از جايى به جايى برود يا دست و پايى حركت بدهد «انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» به محض اراده، آن كار انجام مى‏گيرد، به عنوان تقريب به ذهن، مثل اين كه هر وقت شما خواستيد يك صورت ذهنى را در ذهن خودتان ايجاد مى‏كنيد، به محض اين كه توجه كرديد، در ذهنتان بوجود مى‏آيد. البته «و للّه مثل الاعلى» فكر نكنيد كه خدا هم ذهنى دارد و عالم يك صور ذهنى هستند در ذات خدا، اين به عنوان تقريب به ذهن است، يعنى آن چنان خلق كردن براى خدا بى‏معونه هست كه مرتبه ضعيفش كه خدا به عنوان يك مثلى در وجود انسان قرار داده، اين است كه آدم مى‏تواند هر صورتى را در ذهن خودش به محض اين كه توجه كرد به يك چيزى، بوجود بياورد، بلكه از اين هم بالاتر.
    پس به هر حال، فاعليت ارادى را مى‏شود به خدا نسبت داد، همينطور عالميت را به خدا مى‏شود نسبت داد، پس اگر آن معناى حياتى كه از حيوان مى‏فهميم و از انسان تجريدش بكنيم، حساسيت را تجريد بكنيم، توسعه بدهيم تا شامل علم حضورى ذاتى الهى هم بشود، حركت ارادى هم بگذاريم جايش، فعل ارادىبشود، آن وقت مى‏توانيم بگوييم: خدا هم حقيقتى است كه داراى اين صفات است، يعنى هم علم دارد و هم كارش را با اراده انجام مى‏دهد، حيات چه بود؟ يك حقيقتى بود كه ما نمى‏شناسيم، اما اين آثار را دارد، آثارش علم است، «علم الاختلاف المراتب» بود كه ما در حيوانات حسش را مى‏ديديم و همينطور اراده بود كه در حيوانات حركت ارادى‏اش را مى‏ديديم.
    بدين ترتيب ما يك مفهومى بدست مى‏آوريم مشكك، مثل اين كه علم مشكك بود، يعنى داراى مراتبى بود كه مى‏توانست يك مرتبه بى نهايت هم داشته باشد، حيات هم يك امر كمالى‏اى خواهد بود كه مى‏تواند مراتب مختلفى و از جمله يك مرتبه‏اى فوق همه مراتبحيات بى نهايت باشد كه هيچ نحو ضعف و قصورى در او فرض نشود، اين مفهوم حياتى است كه مى‏شود به خداى متعال نسبت داد، مفهوم حياتى كه در مورد حيوانات بود با حس و حركت ارادى شناخته مى‏شد، بايد توسعه بدهيم اين مفهوم را تا بشود مفهومى كه ملازم با علم و با اراده است، فعل ارادى.
    يك سؤال ديگر مى‏شود كه آيا حيات يك مفهوم مركبى است از علم و قدرت يا علم و فعل ارادى و فاعليت ارادى يا نه يك مفهوم است؟ بعضى خيال كرده‏اند كه همانطور كه ما در مورد حيوان، حيات را تعريف مى‏كنيم به حساسيت و متحرك بالاراده بودن، در مورد انسان هم حيات انسانى همين دو چيز را دارد، منتها علم انسان از حساسيت بالاتر است، ادراك كليات و تعقل هم هست، خيال كرده‏اند اصلاً معناى حيات يك معناى مركبى است، يعنى علم به اضافه قدرت، مساوى است با حيات. يك معنايى است مركب از دو معنا، ولى اين طور نيست، عرض كرديم كه حيات حيوانى را چون حقيقتش را نمى‏دانستيم و نمى‏شناختيم با اين خواص معرفى مى‏كرديم. گفتيم: حيات حيوانى يك واقعيتى است كه اين دو تا اثر را دارد، نه مجموع اين دو اثر مى‏شود حيات. حيات حيوانى مال همان روح حيوان است، آن كه به بدنش تعلق مى‏گيرد، بدنش مى‏شود حيات دار. اثرش اين بود كه هم حساسيت داشت، ادراك حسى داشت و هم حركت ارادى. پس مجموع اين دو مفهوم نمى‏شود حيات، بلكه بايد بگوييم: حيات يك حقيقت بسيطى است كه اين دو تا اثر را دارد. اگر حيات مجموع علم و قدرت بود، وقتى اين دو صفت را براى خدا ثابت كرديم، ديگر حيات هم ثابت بود خود به خود، چون حيات يعنى مجموع آنها، خدا كه علم در او ثابت شد، قدرتش هم ثابت شد، قدرت همان فاعليت ارادى است ديگر، اين دو صفت كه ثابت شد حيات هم مى‏گوييم: مجموع همين دو تاستچيز ديگر نيست. اما عرض كرديم كه حيات يك مفهوم ديگرى استكه لازمه‏اش اين دو چيز است، دليلش چيست؟ حالا بحث ما سر مفهوم است.مفهوم علم و مفهوم قدرت از مفاهيم «ذات الاضافه» هستند، علم بايد به يك معلومى تعلق بگيرد مى‏گوييم: علم به يك شى‏ء، نمى‏شود مفهوم علم را تصور كرد بدون اين كه متعلقى و معلومى براى او در نظر گرفته بشود يا فرض بشود لااقل. بايد بگوييم: علم به يك شىءاى. مفهوم قدرت هم همينطور است، قدرت توانايى بر انجام كارى است«ان اللّه على كل شى‏ءٍ قدير» قدرت هم بايد به يك كارى و به يك شىءاى تعلق بگيرد، اين از خواص اين مفاهيم است. گو اين كه علم و قدرت خودشان عين اضافه نيستند، يعنى صرف اعتبار نيستند، مثل بالا، پايينى نيست كه يك اضافه‏اى باشدو ما با ازاى عينى نداشته باشد. اما در عين حال داراى يك اضافه‏اى است، علم به يك شىء، قدرت بر يك شىء، در اصطلاح به آن مى‏گويند: از مفاهيم‏
    ذات الاضافه هست. بالا و پايين بودن از مفاهيم اضافى هستند، خودشان اضافه‏اند. پدر - فرزندى اين خودش اضافه هست، واقعيتى ندارد. اين جور نيست كه وقتى پدر، پدر مى‏شود يك چيز ديگرى بر ذاتش افزوده مى‏شود به نام «پدريت»، همين كه فرزندى از او متولد مى‏شود، اين مفهوم اضافه پدر فرزندى انتزاع مى‏شود. و الا واقعيتى، ما به ازائى ندارد. علم اين جور نيست، علم يك چيزى بر نفس انسان افزوده مى‏شود، وقتى عالم مى‏شود. اما اين واقعيتى است كه به يك شىءاى هم تعلق مى‏گيرد، مى‏گوييم: علم به شىءاى، ولو علم به نفس باشد، اما يك جار و مجرورى به دنبالش مى‏آيد، مى‏گوييم: علم به نفس، قدرت بر يك شىءاى، بر يك كارى. اما حيات اين طورى نيست، مفهوم حياتيك مفهوم نفسى است، فاقد هر گونه اضافه‏اى است يعنى زنده بودن، جار و مجرور نمى‏گيرد، متعلق نمى‏تواند داشته باشد، نمى‏شود بگويند: حيات به يك شىء، حيات بر چيزى، معنا ندارد، خودش يك مفهوم نفسى است. پس مفهوماً حيات، مجموع علم و قدرت نيست، اگر مجموع آنها بود، بايد اينهم بشود يك مفهوم اضافى، ذات الاضافه، و حال آن كه مفهوم حيات يك مفهوم نفسى است، متعلق نمى‏گيرد، جار و مجرور نمى‏شود براى آن بياورند. پس معناى حيات غير از معناى علم و قدرت است، يك مفهوم ديگرى است. اما لازمه‏اش علم و قدرت است. هر جا حيات حيوانى باشد، شعورى و اراده‏اى هم است. مراتب ضعيفش، در حيواناتى كه ما مى‏شناسيم، مراتب بالاترآن، در مجردات و اعلى مرتبه‏اش كه مرتبه بى نهايت است در خداى متعال.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) اين توضيحى كه عرض كردم، فرق بين مفاهيم ذات الاضافه و اضافيه براى همين بود. صفات فعليه خودشان اضافه هستند، از اضافه بين ذات و يك شىءاى انتزاع مى‏شوند، ما به ازايى جداى از ذات و آن مخلوق ندارند. اما علم و قدرت با اين كه از صفات ذاتى هستند، ذات الاضافه هستند، يعنى مفهومشان به يك شىءاى تعلق مى‏گيردولو اين كه خودش ما با ازائش همان كمال ذات الهى است. صفات فعليه همه اضافيه هستند، يعنى از خود اضافه انتزاع مى‏شوند، مثل اضافه خالقيت- مخلوقيت، اضافه صانعيت - مصنوعيت، مبدِئيت- مبدَئيت، اينها همه اضافه هستند. غير از آن شىء خارجى كه مخلوق است و ذات خدا، يك چيز ديگرى به نام خلق نداريم، خلق كردن چيزى نيست، يكى يك خدا داريم، يكى هم خلق كردن، يكى هم مخلوق. خلق كردن همان اضافه‏اى است كه بين خالق و مخلوق است. اما مفاهيم ذات الاضافه اين طور نيستند، خودشان ما به ازاى عينى دارند، يك صفت حقيقى هستند، اما متعلق هم مى‏گيرند.
    تا اين جا ما مفهوم حيات را بررسى كرديم كه دو نوع مفهوم داريم: گو اين كه بعضى‏ها فكر كرده‏اند حيات نباتى و حيوانى يك مفهوم است، منتها ضعف و شدّت دارد، با اين تحليلى كه كرديم روشن شد كه دو مفهوم است اصلاً، اشتراك لفظى است بين حيات نباتى و حيات حيوانى، آن قوامش به تغذّى و نمو و توليد مثل است، اين‏
    قوامش به ادراك و اراده است. آن نوع اول، مفهوم اول: به هيچ وجه، با هيچ تجريدى قابل صدق بر خدا نبود، اما مفهوم دوم كه در مورد حيوان به كار مى‏رود و قوامش به علم و اراده است، بعد از اين كه تجريد كنيم علم را از علوم حسى و محدود، و همينطور اراده را از اراده‏هايى كه بر خواسته از غريزه و نياز و اينها هست، اينها را حذف كنيم از آن، مطلق علم و مطلق اراده را كه در نظر بگيريم، مفهومى خواهد بود كه مرتبه بى‏نهايتش قابل صدق بر خداى متعال است. و ضمناً هم روشن شد كه مفهوم حيات عين مفهوم علم و قدرت، مجموع علم و قدرت نيست، بلكه يك مفهوم نفسى است كه لازمه‏اش دو مفهوم ديگرى است كه آنها دو مفهوم ذات الاضافه هستند.
    يك نكته ديگرهم هست. اگر اين تحليل را هم انجام بدهيم، يكى ديگر از مشكلات در اين باب براى ما حل مى‏شود.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) لازم - ملزوم به حسب مفهوم است، مصداقش آيا عين هم باشد يا نه؟ اين تلازمى است بين مفهومين در اصل. علم شما به ذات خودتان عين وجودتان است. علم حضورى نفس به نفس، عين وجود نفس است. مفهوم علم با مفهوم وجود دوتاست، اما مصداقش يكى است. مى‏شود بگويند: علم با نفس تلازم داردبا اين كه عين هم هستند، تلازم به حسب مفهوم است كه مفهوم‏ها از هم تفكيك مى‏شود، مصداق يكى است. ما وقتى يك حيوانى را برايش مى‏گوييم: زنده هست و داراى حس و حركت ارادى هست، در چه حالتى به او اين مفهوم حيات را نسبت مى‏دهيم؟ گاهى ما يك حيوانى مى‏بينيم شعور دارد، اراده دارد، حركت ارادى انجام مى‏دهد، ولى اينها را از دست مى‏دهد، ديگر نه شعورى داردو نه حركتى و نه اراده‏اى، آن وقت مى‏گوييم: چه شده؟ مى‏گوييم: مرده اين حيوان ديگر. حيات و موتى كه به حيوان نسبت مى‏دهيم، با بودن و نبودن اين آثار تشخيص مى‏دهيم. اما وقتى حقيقتش را بررسى مى‏كنيم، مى‏بينيم علت اين كه حيوان در آن وقت حس داشت و حركت ارادى داشت، مال آن روحش بود، چون روح به بدن تعلق داشت مى‏گفتيم: بدنش هم زنده هست. بعد از اين كه اين را دانستيمالبته، الان در مقام اثباتش نيستيم. آن وقتى بدن حيوان متصف به حيات مى‏شود كه روح داشته باشد، همه اين را مى‏دانند ديگر. اين را به عنوان اصل موضوع مى‏پذيريم، اثباتش ديگر در «فلسفه انشاء اللّه». همه مردم مى‏دانند حيوان چه موقع زنده هست؟ آن وقتى كه روح دارد، چه موقع مى‏ميرد؟ آن وقتى كه روح از بدنش جدا مى‏شود، انسان هم همينطور. خود روح چطور؟ خود روح زنده هست يا مرده؟ اگر خود روح حيات نداشته باشد، چگونه با تعلقش به بدن، بدن، حيات پيدا مى‏كند؟ پس حيات حقيقى مال روح است، در اثر ارتباط بين روح و بدن هست كه بدن هم مى‏گوييم: حيات دارد.
    اگر اين مطلب را بپذيريم كه البته در جاى خودش اثبات شده، حالا به عنوان اصل موضوع عرض مى‏كنم در اين جاو قبول مى‏كنيم كهخود روح حيات ذاتى دارد، مال خودش است حياتش، اما حيات بدن بالعرض است. وقتى دقت بكنيم نسبت دادن‏
    حيات به بدن چيزى شبيه جر الميذاب است. وقتى باران مى‏آيد مى‏گوييم: ناودان‏ها راه افتاد.ناودان راه نيفتاده، آب در ناودان راه افتاده. جريان مال آب است، مجازاً به مجاورش نسبت مى‏دهيم به علاوه مجاورت، آقايان مطوّل خوانده‏اند. يكى از علاقات مجاز علاقه مجاورت است، چون آب مجاور ناودان است، آب كه راه مى‏افتد مى‏گوييم: جرى الميذابو حال آن كه جريان در حقيقت مال آب استنه ميذاب. اين جا هم وقتى به بدن حيوان مى‏گوييم: زنده، يعنى روحى كه مجاور اين بدن و متعلق به اين بدن است، زنده است. از تعلق روح به بدن حيات را انتزاع مى‏كنيم و به بدن نسبت مى‏دهيم و الا بدن هيچ وقت حقيقتاً زنده نمى‏شود. اجزاى بدن اين جمادات است، مواد غذايى است كه ما مى‏خوريم، حالا صرف نظر از اين كه سلول‏ها خودشان يك حياتى دارند، نقل كلام مى‏شود در حيات آنها.
    به هر حال نبات، حياتى كه به بدن نسبت داده مى‏شود، اصالتاً مال روحى است كه به بدن تعلق گرفته، يعنى احساس و شعور و اراده، آن مال حيات نباتى بود، فراموش نكنيد، كلام در حيات حيوانى است. بدن شعور ندارد، اين كه مى‏گويند: چشم ديد، آن هم مجاز ديگرى است، چشم نمى‏بيند، روح است كه مى‏بيند، منتها به وسيله چشم. گوش هم شنيد، اين هم از قبيل جرى الميذاب است، اين چيزى نمى‏شنودكه فقط هوايى وارد گوش مى‏شود، پرده گوش مرتعش مى‏شود، همين، اين شنيدن نيست، شنيدن مال روح است.
    «سؤال... و پاسخ استاد:) باشد حيات خدا هم همينطور است. گفتيم: اتصاف يك شىء به يك صفتى، گاهى صفتى است كه عين وجودش است، گاهى صفتى است زائد بر ذات. در مورد خدا هيچ صفت زائد بر ذات نداريمو لذا بايد بگوييم: نفى الصفات به يك معنا. اين را در درس‏هاى قبلى عرض كرديم.
    چند مفهوم استكه گاهى مصداق اين مفاهيم يكى است. در موجوداتى كه متفرق هستند، داراى كثرت هستند، ممكن است مصداق هر يك از اينها يك جزئى از آن باشد، اما اگر موجود بسيط شد و مفاهيم متعددى بر آن صادق بود به كلهى مصداق اين مفهوم است و به كلهى مصداق آن در جزء ندارد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله؟ (سؤال از استاد:... و جواب آن) معذرت مى‏خواهم... (ادامه سؤال از استاد) مجنون مى‏فرماييد؟ صفيه و مجنون؟ (ادامه سؤال از استاد) آنها انسان حقيقى نيستند. اگر قوام انسان به عقل است آن مثل حيوانى است، چون شباهت به انسان دارد، مى‏گوييم: انساناست. حالا بحث در انسان و قوام انسان كه فصل حقيقى‏اش چيست؟ نبود، صحبت سر حيات است، حياتى كه شعور دارد. اما انسان صفى هم يك شعور و مائى دارد. مگر شعور ندارد؟ مگر چشمش نمى‏بيند؟ مگر گوشش نمى‏شنود؟ اصل حيات اين بود كه يك نحو ادراكى در او باشد، حتى حيواناتى هستند چشم هم ندارند، گوش هم ندارند، معروف است كه فقط حس لامسه دارند، بعضى از كرمها مثلاً. يك شعور و مائى در او باشد و يك حركت ارادى، اين كافى است‏
    كه بگوييم: حيوان است، اعلى مراتبش هم شعور علم بى نهايت كه عين ذات هست و قدرت بى نهايت.
    بحث درباره حيوانات بود كه وقتى دقت كنيم، مى‏بينيم حياتى كه به بدن حيوان نسبت مى‏دهيم، نسبتى است بالعرض، اين حيات حقيقتاً مال روح است، در اثر تعلق روح به بدن، بدن هم مى‏گوييم: حيات دارد. شعورى كه به حيوان نسبت مى‏دهيم، مال روحش است نه مال بدنش. اراده مال روح حيوان است نه مال بدنش. انسان هم همينطور است. وقتى اين تحليل را انجام بدهيم و اين دقت را به كار ببريم، خواهيم دانست كه حيات همه جا مساوى است با موجود مجرد. چون روح حيوان مرتبه‏اى از تجرد را دارد از قبيل: جسم نيست، حيات دارد. روح انسان بالاتر از حيوان است، باز حيات دارد، هر موجود مجردى حيات دارد. موت مال موجودى است كه بشود جنبه تجردش جدا بشود، روح مجرد از او مفارقت كند. يا به يك معناى وسيع‏ترى اصلاً حيات نداشته باشد، بى روح محض باشد. حيات هر جا هست، مال اين است كه روح در آن جا هست. روح خاصيتش همان تجردش است، در مقابل جسم.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) چرا، روح انسان زنده است. روح از بدن كه جدا مى‏شود، وقتى بدن مرد، ديگر بدن نيست. (ادامه سؤال از استاد) خب آن تعلق روح به بدن يا اتحاد روح با بدن است. اما ذات روح كه طورى نيست كه هميشه بايد با بدن زنده باشد.، روح از بدن هم كه جدا شد در عالم برزخ زنده هست تا مجدداً به بدن برگردد در قيامت. خود روح حيات را دارد، منتها بدن مرده است. و لذا در عالم قبر ممكن است عذاب بشود، ممكن است نعمت ببيند، روح و ريحان داشته باشد يا معذب باشد، حيات دارد كه شعور دارد.
    بنابراين اگر رسيديم به اين جا كه حيات اصالتاً مال روح است. و روح هر جا باشد، مرتبه‏اى از تجرد را دارد، مى‏توانيم نتيجه بگيريم كه حيات مساوى است با تجرد. هر جا موجود مجردى هست، حيات هست.وقتى مستقل باشد، خودش عين حيات است، اگر تعلق بگيرد به يك موجود مادى، آن موجود مادى هم در شعاع روح زنده مى‏شود. اين نور روح است كه به بدن مى‏تابد، بدن هم مى‏گوييم: زنده است. الان اين ديوار، اين فضا، روشن است. اين روشنايى مال خود اين فضا نيست، نورى است پخش شده در اين فضا، نور خودش روشن است. فضا در اثر اين كه واجد نور است و مجاور نور است، روشن است. در محاورات عرفى وقتى مى‏گوييم: فضا روشن است اين تعبير صحيحى است، حقيقى هم است. بله، فضا حقيقتاً روشن است. اما به حسب نظر دقّى با تحليل فلسفى، وقتى بگوييم: هوا روشن است، دروغ است
    چون نور روشن است. نسبت روشنى به هوا يا به اتاق يا به در يا ديوار دادن، اين يك نوع نسبت مجازى است به حسب نظر فلسفى.
    در مورد بدن هم اگر بگوييم: بدن زنده هست، اين نسبت مجازى است. روح متعلق به بدن زنده است. زندگى بدن يعنى همين كه روح به آن تعلق داشته باشد. پس‏
    هر جا موجود مجردى غير جسمانى هست، آن جا حيات است. اگر اين مطلب را بپذيريم، با همان دليلى كه اثبات كرديم كه خدا جسمانى نيست، حيات هم براى خدا اثبات كرديم.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله توجه فرموديد كه گفتم: اگر و گفتم: جايش هم در اين جا نيست كه اثبات بكنيم. به عنوان اصل موضوع اين جا مى‏پذيريم. براى كسانى كه ثابت شده، اين گونه مى‏توانند استدلال كنند. اگر اين مقدمات - باز هم مى‏گويم اگر،خوب شد كه چند تا اگر را تكرار كردم- اگر اين‏ها ثابت شد كه در جاى خودش ثابت شده، يك برهان براى اثبات حيات خداى متعال بدست مى‏آيد از همان راه كه اثبات كرديم كه خدا جسم نيست. هر موجودى كه جسم نباشد خودش عين حيات است، آن وقت لوازمى دارد، علم دارد، اراده دارد، شعور دارد، اينها لوازم حيات است. حيات يعنى تجرد، اين يك راهى است و يك دليل براى اثبات حيات براى خداى متعال.
    اما راههاى ديگرى هم است، براى كسانى كه آن مقدمات براى آنها اثبات نشده. ما وقتى يك موجود زنده را با مرده مقايسه كنيم، كدام كاملتر است؟ همه مى‏دانند موجود زنده كامل‏تر است، واجد چيزى است كه موجود مرده واجد آن نيست، پس اين كمالى است. اين كمال را كه ملازم با علم و قدرت بود، وقتى مى‏خواستيم بشناسيم با چه مى‏شناختيم اين را؟ با علم و قدرت مى‏شناختيم، با علم و فاعليت ارادى، ديديم كه اين كمال، مفهومى كه از آن داريمقابل توسعه هست تا آن كمال بى نهايت، يعنى لازمه اين مفهوم، محدوديت نيست، مثل مفهوم جسم نيست كه اگر امتداد از او گرفته بشود، محدوديت از او گرفته بشود، ديگر جسم نيست. اگر زمان از او گرفته بشود، ديگر اين مفهوم بر او صادق نيست، مثلاً مفهوم حادث، يا مفهوم... مفاهيمى از اين قبيل كه لازمه جسمانيت و محدوديت است. مفهوم علم و قدرت و مفهوم حيات، طورى است كه مى‏شودمصداق نامتناهى هم داشته باشد، مصداق هيچاحتياجى به هيچ چيزى نداشته باشد، مى‏شود براى اين فرض كرد.
    پس اگر ما ديديم حياتى در عالم مخلوقات هست كه يك صفت كمالى است، خالق آنها بايد آن صفت كمالى را «على نعت لا متناهى» داشته باشد. كما اين كه از وجود علم در مخلوقات مى‏توانستيم اثبات كنيم كه خالق آنها علم بى نهايت دارد، از وجود قدرت در مخلوقات مى‏توانستيم اثبات كنيم كه خدا قدرت بى نهايت دارد، از وجود حيات در مخلوقات هم مى‏توانيم اثبات كنيم كه خدا داراى حيات بى نهايت است. اگر حيات نداشت، نمى‏توانست اعطا بكند به اشياء، آن چه آفريده مرتبه بالاترش را، به صورت نامتناهى خودش دارد، اين يك راه. از راه وجود حيات در مخلوقات اثبات مى‏شود حيات در واجب، به جهت اين كه اين يك امر كمالى است كه مصداق نامتناهى هم مى‏تواند داشته باشد. نگوييم: چون اجسام جسميت دارند، پس خدا هم بايد جسم باشد، جسميت داشته باشد كه بدهد به اجسام، اين جوابش را قبلاً عرض كرديم.
    جسميت يك مفهومى است كه نمى‏شود مصداق واجب الوجود براى آن فرض كرد، چون لازمه جسميت احتياج به اجزاء است. اگر جزء نداشته باشد آن جسم نيست. اگر فرض كنيم يك جسمى كه امتداد ندارد، اجزاء ندارد، احتياج به جزء ندارداين ديگر جسم نخواهد بود. پس مفهوم جسم متضمن نقص است، يعنى به شرط «لا» هست مفهومش، نمى‏شود يك مصداقى براى آن فرض كرد كه داراى درجه وجودى نامتناهى باشد. درجه وجودى‏اش محدود است اگر از آن درجه بالاتر برود، ديگر مفهوم جسم بر او صادق نيست. اما علم اين جور نيست، درست است ما علمى كه داريم، علم محدودى است، اما اگر علم نامحدودى هم باشد، علم است. مفهوم، قابل اين هست كه مصداق نامتناهى داشته باشد، مصداق بى نياز داشته باشد. مورد حيات هم همينطور است، وقتى يك كمالى را ديديم در مخلوقات هست و مى‏شود اين كمال مرتبه نامتناهى براى او فرض كردكه قائم به ذات و غنى و بى نياز باشد، در عين حالى كه همين مفهوم بر او صادق است، اثبات چنين صفتى هم براى خدا خواهد شد، اين هم از يك راه.
    راه سوم هم از آن راه كه چون علم و قدرت ملازم با حيات است. درست است ما حيات را كه ملزومش هست، نمى‏شناسيم اما لازمش كه علم و قدرت است، مى‏شناسيم. هر جا علم و قدرت بود، حيات كه ملزوم مى‏شود، ثابت مى‏شود و قبلاً اثبات كرديم كه خدا علم و قدرت دارد، پس ملزومش كه حيات است ثابت مى‏شود.
    و صلى اللّه على سيدنا محمد و آله الطاهرين.
    پايان تصحيح اول‏