• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللّه الرحمن الرحيم»
    بسم اللّه الرحمن الرحيم‏
    بحث درباره صفات ذاتيه الهى بود؛ در جلسه گذشته در باره علم خداى متعال صحبت كرديم، در اين جلسه درباره قدرت خدا بحث خواهيم كرد. ابتدا مفهوم قدرت را توضيح مى‏دهيم و بعد برهان بر اثبات قدرت خداى متعال اقامه مى‏كنيم. كلمه «قدرت» كه در فارسى به «توانايى» ترجمه مى‏شود با كلمه «قوّت» مفهومى متقارب و نزديك به هم دارند. ولى فرقى بين اين دو مفهوم هست و آن اين است كه قوت در مقابل ضعف به كار مى‏رود و قدرت در مقابل عجز. قوت و ضعف دو مفهوم نسبى هستند، مثل كبر و صغر مى‏ماند. يعنى يك جسمى نسبت به جسم ديگرى كبير است و نسبت به جسم ديگرى صغير.
    همينطور قوت و ضعف هم مفهومى است نسبى. يك نوجوان نسبت به كودك قوى است. اما نسبت به يك جوان قوى، ضعيف است. البته مى‏شود قوت را يك قيدى به آن زد كه بگوييم: قوتى كه فوق آن قوتى نيست «اقوى من كل قوى» تا منحصر بشود به خداى متعال. ولى به هر حال اصل مفهوم قوت، يك مفهوم نسبى است. فرق ديگرى كه بين قوت و قدرت هست اين است كه قوت را در باره هر موجودى مى‏شود به كار برد. مثلاً دو تا درخت را مى‏شود با هم مقايسه كرد، بگوييم: اين درخت قوىّ است و آن نهال ضعيف. اما قدرت فقط در موجودهاى ذى شعور و مختار به كار مى‏رود، در موجودات فاقد شعور نمى‏شود بگويند: قدرت دارد يا ندارد. نمى‏گويند: درخت قدرت دارد يا ندارد بلكه در آن جامى‏گويند: قوت دارد يا ندارد. پس قدرت مفهومى است از نظر مورد اخص از قوت. دائره استعمال قوت وسيع‏تر است در مورد اجسام، موجودات ذى شعور هم به كار مى‏رود. ولى قدرت اختصاص به موجودات زنده با شعور دارد، به تعبير ديگر مفهوم قدرت غنى‏تر از مفهوم قوت است. همان معناى قوت را تقريباً در بر دارد منهاى آن جهت نسبيتش، ولى اضافه بر آن دلالت مى‏كند بر اين كه آن موصوف به قدرت، آن شخص قادر داراى شعور و اراده هم است.
    و شايد نكته اين كه علماى كلام و فلسفه مفهوم قدرت را به عنوان يك صفت ذاتى مطرح كرده‏اندنه صفت قوّت را، همين فرق هايى باشد كه بين اين دو مفهوم وجود دارد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله؟ (ادامه سؤال از استاد) حالا عرض مى‏كنم.
    البته كلمه «قوى» در قرآن كريم بر خداى متعال هم اطلاق شده«و هو القوى المتين» «و هو القوى العزيز» ولى چون مفهوم قدرت غنى‏تر از مفهوم قوت است و دلالت بر كمال بيشترى دارد، از اين جهت اين مفهوم را انتخاب كرده‏اند.
    قدرت هم مثل مفهوم علم و ساير مفاهيم كمالى مقول به تشكيك است، يعنى مصاديق مختلفى مى‏تواند داشته باشد كه مصاديقش شدت و ضعف دارديعنى قدرت كمتر، قدرت بيشتر. اما اين معنايش نسبى بودن نيست، فرق است بين اين كه يك مفهومى نسبى باشد و همين مفهوم با همين خصوصيت در موارد مختلفى نسبت به اشياء تغيير بكند. فرض بفرماييد: آتشى علت حرارتى است و خود اين حرارتى كه از اين آتش بوجود مى‏آيد، علت مى‏شود براى يك آتش ديگرى. يكى از علل پيدايش آتش حرارت است، اين حرارت نسبت به آتش اولى معلول است، آتشى روشن شده تا اين حرارت بوجود آمده، نسبت به آتش دومى علت است، پس علت بودن يا معلول بودن اين حرارت، نسبى است، اين دلالت بر ضعف و شدت نمى‏كند، همين حرارت است، نسبت به آتش اولى معلول است، نسبت به آتش دومى علت. در اتصاف به علت و معلول ضعف و شدتى لحاظ نمى‏شود. از آن جهتى كه خودش از يك آتشى بوجود آمده، معلول است، از آن جهتى كه منشأ پيدايش آتش ديگرى مى‏شود، علت است، اين معناى نسبيت است. اما يك مفهومى ولو نسبى نباشد، اما مصاديق مختلفى از نظر ضعف و شدت مى‏تواند داشته باشد، مثل نور، اين جور نيست كه يك نورى نسبت به يك چيز ديگرى ظلمت باشد، نور هميشه نور است، خواه ضعيف باشد، خواه شديد باشد، اما نور مراتب دارد: نور يك شمعى نور است، نور صد شمعى هم نور است، نور خورشيد هم نور است. نور مفهوم نسبى نيست، كه بگوييم: نور نسبت به يك چيز نور است، اما نسبت به يك چيز ديگرى نور نيست. نور نور استاما ضعف و شدت دارد. در همان مورد حرارت كه مثال زدم، خود حرارت مفهوم نسبى نيست، حرارت حرارت است. عليت يا معلوليتش نسبى است، معلولِ يك نارى است و علت براى نار ديگرى، اما حرارت بودنش نسبى نيست. اما اختلاف درجه دارد، حرارت يك درجه‏اى هم حرارت است. صد درجه‏اى هم حرارت است. قدرت از مفاهيم مشكك است، از مفاهيمى است كه مصاديقش از نظر ضعف و شدت فرق مى‏كند. ولى مفهوم نسبى نيست. هر جا قدرتى باشد اين هست. نمى‏شود بگويند: اين قدرت نسبت به يك چيز ديگرى عجز است، هيچ قدرتى عجز نيست، هر قدرتى قدرت است. اما قدرت يك وقت كم است، يك وقت زياد است، يك وقت ضعيف است، يك وقت شديد است. فرق است بين اين كه يك مفهومى نسبى باشد يا مفهومى تشكيكى باشد. قوت و ضعف از مفاهيم نسبى هستند. اما قدرت و عجز از مفاهيم تشكيكى هستند. و قبلاً عرض كرده بوديم كه هر مفهومى كه دلالت بر كمالى مى‏كند و آن كمال قابل ضعف و شدت است، يعنى مفهومش تشكيكى است، مى‏شود براى آن مفهوم يك مصداق بى نهايت هم در نظر گرفت، محال نيست. هر مفهومى كه اين دو تا شرط را داشته باشد، اولاً دلالت بر كمال بكند و ثانياً قابل اين باشد كه مصداق نامتناهى داشته باشد، اين مفهوم قابل اطلاق بر خداى متعال هست. قدرت هم مى‏بينيم همين طور است، مفهومى است دلالت بر كمال مى‏كند. قدرت و عجز كدامش كمال است؟ وقتى‏
    آدم عاجز است، كامل‏تر است؟ يا وقتى قدرت دارد؟ بديهى است وقتى انسان عاجز است، يك كمالى ندارد، وقتى قدرت پيدا مى‏كند بر كمالش افزوده مى‏شود، وجودش كامل‏تر مى‏شود، كمالاتش بيشتر مى‏شود. پس مفهوم قدرت يك مفهوم كمالى است، قابل شدت و ضعف هم هست به طورى كه مى‏شود مصداق نامتناهى براى آن فرض كرد، مى‏توانيم بگوييم: قدرت نامحدود.
    بنابراين مفهوم قدرت را مى‏شود از صفات ذاتى خداى متعال به حساب آورد. براى انتزاع اين مفهوم هم احتياجى ندارد كه ما حتماً يك موجودى را در خارج در نظر بگيريم، بگوييم: خدا قدرت بر اين دارد، البته مفهومى است ذو اضافه. قدرت هميشه به يك چيزى تعلق مى‏گيرد، قدرت بر يك كارى استاما براى اين كه مفهوم قدرت را به دست بياوريم، لزومى ندارد كه يك موجود خارجى را در نظر بگيريم، بگوييم: يك مخلوقى بايد باشد تا بگوييم: قدرت بر خلق اين مخلوق داردولو هيچ مخلوقى هم در عالم نباشد، مفهوم قدرت صادق است. در مورد انسان ملاحظه بفرماييد: شما قدرت بر تكلم داريد، لازم است حرف هم بزنيد تا بگوييد قدرت بر تكلم دارم؟ ممكن است هيچ حرف هم نزنيد اما قدرت بر تكلم داريد. پس مفهوم قدرت مستلزم اين نيست كه آن مقدورٌ عليه متعلق به قدرت حتماً در خارج ملاحظه بشود، مفهومى است ذو اضافهاما اضافه نيست. فرق است بين اين كه يك مفهومى خودش از قبيل اضافات باشد يا مشتمل بر اضافه‏اى باشد. خلق خودمفهومش اضافى است. خلق كردن، روزى دادن، تدبير كردن، اينها اصلاً مال فعل است. اما قدرت داشتن معنايش انجام كار نيست، مبدأ كار است، منشأ كار است. اما خودش از كار انتزاع نمى‏شود، حتماً لازم نيست كارى را ما در نظر بگيريم كه در خارج تحقق يافته تا بگوييم: مفهوم قدرت از او انتزاع مى‏شود. پس از صفات فعليه نيست، صفات فعليه صفاتى بود كه بايد يك كارى را از خداى متعال در نظر بگيريم، خدا را با آن كار از يك جهتى بسنجيمتا يك مفهومى از آن انتزاع كنيم.
    اما قدرت اين طورى نيست، قدرت به كار تعلق مى‏گيرد اما از كار انتزاع نمى‏شود. مى‏شود بگويند: قدرت بر آفريدن عالم دارد خدا، اما معناى قدرت اين نيست كه آفريده است يا فردا مى‏آفريند. اگر خدا هيچ خلق نمى‏كرد، باز هم قدرت داشت، مفهوم قدرت صادق بود اما مفهوم كار آفرينش آن جا صادق نبود. هر صفتى كه از كار انتزاع بشود كه طبعاً آن كار هم يك مخلوقى از مخلوقات خدا خواهد بود، اين از صفات فعليه است. اما هر صفتى كه خود ذات به آن متصف مى‏شود صرف نظر از انجام يك كارى، آن صفت از صفات ذاتيه خواهد بود.
    تا اين جا، مفهوم قدرت را تا اندازه‏اى توضيح داديم. اگر بخواهيم به شكل منطقى تعريف كنيم، قدرت مى‏شود عبارت از: مبدأيت فاعل مختار، يك فاعل مختارى كه مى‏تواند كارى انجام بدهد، كار مى‏تواند به او استناد پيدا كند، از او صادر بشود، حالا هر چه تعبير بكنيم، همه اين تعبيرات ناقص است در مورد خداى متعال. هر موجود
    مختارى كه منشأ انجام كارى مى‏تواند باشد، محال نيست كه كارى از او صادر بشود، اين «مى‏تواند» يعنى: ممكن، نه معنى قدرت است، در فارسى ما دست و پايمان بسته هست، تعبيراتى كه مى‏كنيم گاهى اشتراك لفظى دارد، اشتباه مى‏شود. مى‏گويد: مى‏تواند اين كار را بكند، توى ذهن مى‏آيد كه يعنى: قدرت دارد، پس ما داريم قدرت را با خود قدرت تعريف مى‏كنيم، نه، اين «مى‏تواند»ى كه من مى‏گويم، يعنىفاعلى بتواند كارى انجام بدهد، اين بتواند يعنى: امكان عام، نه مفهوم قدرت، يعنى محال نباشد اگر اين كار توسط اين شخص انجام بگيرد. يك چيزى، يك كمالى در ذاتش باشد كه فعل بشود به آن كمال، استناد پيدا بكند، منشأ صدور فعل بشود، منشأ انجام كار بشود. ولو بالفعل هم نشدهاما بتواند منشأ باشد، يعنى «يمكن أن يسير منشئاً لصدور الفعل» آن كمالى كه در ذات فاعل مختارى هست كه مى‏تواند، يعنى: «يمكن بالامكان العام» اين كه منشأ اثر بشود، اين را مى‏گوييم: قدرت، به تعبير مختصر مبدأيت فاعل مختار.
    بنابراين وقتى ما مى‏گوييم: خداى متعال قدرت دارد، در واقع دو صفت براى او اثبات مى‏كنيم: يكى مبدأيتاو براى كار، يكى هم اختيار داشتناو. چون گفتيم: قدرت در مورد مبدأيت فاعل مختار به كار مى‏رود. در مفهوم قدرت اين قيد هست، صفتى است براى فاعل مختار، گفتيم: به چوب نمى‏شود بگويند: قدرت دارد، مى‏شود بگويند: قوى است اما نمى‏شود بگويند: قدرت دارد، چون اختيار ندارد، شعور ندارد. هر جا قدرت به كار مى‏رود، دليل بر آن است كه آن فاعل مختار است. و يك كمالى دارد كه منشأ انجام فعل مى‏شود. پس با صفت قدرت، هم ثابت مى‏شود كه خدا عاجز نيست، دست بسته نيست و هم ثابت مى‏شود كه مختار است.
    ضمناً بايد بدانيم كه همانطور كه عرض كردم قدرت چون مفهوم ذواضافه‏اى هست، طبعاً به يك كارى تعلق مى‏گيرد، مى‏گوييم: قدرت بر اينكار. آن چه متعلق قدرت قرار مى‏گيرد، بايد چيزى باشد كه بشود انجام داد، امكان وقوع داشته باشد. اگر يك چيزى ممتنع باشد، محال باشد، اين نمى‏شود بگويند: كارى است كه ممكن است واقع شود، ممكن نيست اصلاً، فرض اين است كه محال است، مثلاً اجتماع نقيضين، معناى اين كه مى‏گوييم: خدا قدرت دارد يا قدرت مطلق دارد يا هر كارى مى‏تواند انجام بدهد،يعنى آن كار بايد امر ممكن الوجودى باشد، امكان تحقق داشته باشد، امكان ذاتى - كسانى كه با اصطلاحات دقيق آشنا هستند دقت بفرمايند- اين جا كه مى‏گويند: امكان ذاتى، غير از آن امكان عامى بود كه آن جا عرض كردم. كسانى كه با اصطلاح وارد هستند، توجه داشته باشند، اين جا يعنى امكان خاص.
    بايد يك چيزى فى حد نفسه ممكن باشد، يعنى فرضش محال نباشد تا بگوييم: آيا خدا قدرت دارداين را انجام بدهد يا نه؟ اگر چيزى فرض كرديم كه محال است، سؤال از اين كه آيا خدا مى‏تواند اين را انجام بدهد يا نه، سؤال غلط است، براى اين كه «مى‏تواند» معنايش چه بود؟ معنايش اين بود كه مبدأ است براى يك كارى، كه كارى را انجام بدهد، چيز محال كه كار نيست. بايد شدنى باشد تا بگوييم: بتواند آن امر شدنى‏
    را ايجاد كند، اگر يك چيزى شدنى نيست، محال عقلى است. بگوييم: خدا آيا مى‏تواند اين كار را انجام بدهد يا نه؟ اين اصلاً خود سؤال غلط است، يعنى سؤال در آن تناقض است. معناى اين كه مى‏تواند يعنى: قدرتش بر يك امر ممكنى تعلق مى‏گيرد و فرض اين است كه سؤال كرديم از قدرت بر امر ناممكنى. اين تناقض است. قدرت اصلاً معنا ندارد كه بگوييم: قدرت بر يك كار ناممكنى، كار ناممكن كه كار نيست، امكان وقوع ندارد. متعلق قدرت بايد امر ممكن الوقوعى باشد، محال نباشد تحققآن.
    از اين جا بعضى از اين معماهايى كه درويش‏ها مطرح مى‏كنند، اينها حل مى‏شود. يعنى شما مى‏گوييد: خدا بر هر چيزى قدرت دارد؟ آيا قدرت دارد خودش را نابود كند؟ يك سؤال. آيا قدرت دارد يك خداى ديگر بيافريند؟ خدا بر هر كارى كه قدرت دارد، آيا قدرت دارد كه يك خداى ديگر بيافريند؟ آيا قدرت دارد كه دو را از سه بزرگتر كند؟ عدد 2 از 3 كوچكتر است، خدا قدرت دارد 2 را از 3 بزرگتر بكند؟ و از اين جور سؤال‏ها، آيا مى‏تواند عالم را در تخم مرغى بگنجاند؟ البته يك معناى مجازى و مسامحه‏اى دارد كه در روايت است كه يكى از امام سؤال كرد كه: خدا مى‏تواند عالم را در تخم مرغى بگنجاند؟ حضرت فرمود: بله، چشم تو از اندازه تخم مرغ كوچكتر است، همه عالم مى‏گنجد در آن، اين گنجيدنِ مسامحه‏اى است والا حقيقتاً كه عالم در چشم نمى‏گنجد. اگر معناى حقيقى‏اش اراده بشود، اين محال است. پس نقصى در قدرت خدا نيست، سؤال غلط است اصلاً، مثل اين كه شما سؤال بكنيد حالا صرف نظر از قدرت خدا، كدام دويى است كه از سه بزرگتر است؟ خب، جواب ندارد، 2 نمى‏شود بزرگتر از 3 بشود. يا كدام فرزندى است كه قبل از پدرش بوجود آمده؟ فرزند آن است كه از پدر بوجود مى‏آيد، نمى‏شود سؤال كنند: كدام فرزندى است كه قبل از پدرش بوده؟ معناى فرزندى اين است كه پدر بايد قبلاً باشد تا از او فرزندى متولد بشود. اگر كسى سؤال بكند كه مى‏شود يك فرزندى از پدرش بزرگتر باشد؟ حالا اگر يك پدرى مرده باشد مدتى و بعد زنده باشد، آن وقت اين فرزندى كه زنده بوده، عمرش بيشتر بشود، آن يك فرض‏هاى نادرى است. اما بگوييد: فرزندى است كه قبل از پدر بوده و در عين حال فرزند اين پدر است، اين فرض متناقض است.
    سؤال بكنيد از اين كه: كره‏اى مكعب باشد، دائره‏اى مثلث باشد، محال است، اين فرض غلط است، فرض اين كه خدا قدرت داشته باشد بر اين كه خودش را معدوم كند. قدرت گفتيمبايد بگوييم: قدرت بر يك كارى كه بشود انجام داد. اين كه خدا معدوم بشود، محال است. امكان ندارد تا قدرت به او تعلق بگيرد. بگوييم: قدرت بر معدوم كردن، اين چيزى است محال. نقصى در قدرت خدا نيست كه خدا نمى‏تواند خودش را معدوم كند، اصلاً سؤال غلط است، فرض، فرض محالى است. همينطور سؤال از اين كه خدا مى‏تواند يك خداى ديگر بيافريند؟ اين سؤال در آن تناقض است. خدا يعنى ناآفريندنى، خدايى كه بيافرينديعنى: خدابشود آفريدنى، بشود مخلوق. اگر آفريدنى است كه خدا نيست، اگر خداست كه آفريدنى نيستتا خدا او را
    بيافريند. خود فرض، غلط است، فرض غلط جواب ندارد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) نفهميدم، معذرت مى‏خواهم. آقايانى كه مى‏خواهند سؤال كنند تشريف بياورند جلوتر كه بنده آثار پيرى در من ظاهر شده، گوش مبارك سنگين شده، همه چيز را نمى‏شنوم. تشريف بياورند جلوتر كه من بفهمم. (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله، خدا شما را مشمول رحمت‏هاى خودش قرار بدهد كه فرموديد: ظاهراً، بله ظاهراً اين طور ممكن است تصور بشود، ولى واقعاً اين جور نيست. محال آن است كه مستلزم تناقض باشد. اگر چيزى مستلزم تناقض نباشد اين محال نيست، كاردى است كند شده، نمى‏بردآن محال نيست كه، آن زياد هم واقع مى‏شود. (ادامه سؤال از استاد) يا چيز ديگرى باشد كه اين كارد در آن اثر نكند، آن هم محال نيست. پس مى‏تواند يك شرط مفقود شود يا مانعى موجود شود، قدرتى در اين جا مانع از تأثير اين بشود، اينها كه محال نيست. بله، افراد عادى خيال مى‏كنند كه اينها محال است. شترى از دل كوه در بيايد، مى‏گويند محال است، نمى‏شود. بخاطر اين است كه اسبابش را، عللش را نمى‏دانند. اراده خدا به همه چيز مى‏تواند تعلق بگيرد، كار شدنى است، ما نديديم، خيال مى‏كنيم نمى‏شود. وقتى يك كسى انجام داد، مى‏فهميم نه، محال نبوده. محال آنى است كه يا خود فرض، متناقض باشد، يا مستلزم تناقض باشديعنى محال ذاتى يا محال وقوعى. چنين چيزهايى قدرت به آن تعلق نمى‏گيرد. اما اگر چيزى ذاتاً محال نبود، ما نديديم، خيال مى‏كنيم محال است، به قول شما ظاهراً محال است، اين ظاهراًها ملاك نيست، بايد چيزى عقلاً محال باشد.
    پس مفهوم قدرت به امرى كه عقلاً امكان دارد، تعلق مى‏گيرد. اگر چيزى عقلاً ناممكن باشد، سؤال از قدرت بر انجام آن، سؤالى است متناقض، براى اين كه قدرت بر «انجام دادن» يعنى شدنىاست، و حال آنكه فرض كرديم: امر ناممكنى است، يعنى هم ممكن است هم ناممكن. قدرت بر آفريدن خدا، چون آفريدن خدا خودش متناقض است، براى اين كه خدا يعنى ناآفريدنى، يعنى آفريدن چيزى كه ناآفريدنى است، اين خودش تناقض است و چيزهاى ديگرى از اين قبيل.خدا هم نمى‏تواند فرزند را قبل از پدر بوجود بياورد.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) يعنى خدا مى‏تواند كه اجتماع نقيضين بوجود بياورد، بله؟ (ادامه سؤال از استاد) ما اصطلاحات مختلفى را شنيده‏ايم، اما بايد دقيقاً كاربرد اين اطلاعات را هم بدانيم. وقتى مى‏گوييم: نقص در قابل هست، قابل يك چيزى است، موجود يك حد وجودى دارد، صلاحيت اين كه بار بيشترى بكشد را ندارد. فرض بفرماييد كه: هر جسمى يك مقدارى قدرت مقاومت در فشار دارد، اگر يك خشتى را مثلاً زياد به آن فشار بياوريد، خرد مى‏شود، اين را مى‏گويند: قابل بيشتر قابليت ندارد، شرط قابلى در آن نيستيا چيزهاى ديگرى را، فرض بفرماييد سنگ نمى‏شود كه روح در آن دميده بشود، سنگ قابليتش ضعيف است، يعنى بايد يك شرايطى در آن فراهم بشود تا كه بگوييم: اين قابليت دارد. اجتماع نقيضين اصلاً محال است در خارج‏
    مصداق داشته باشد، چيزى نيست تا بگوييم: قابل، قابل هست يا نيست، بطلان محض است، نه اين كه يك چيزى هست، فرق مى‏كند، شرايطش گاهى جمع هست، گاهى نيست.قابليتش ضعيف است يا شديد است. اينجا جاى اين نيست كه بگوييم: ما قابليت ضعيف است يا وجود ندارد. در چه؟ قابليت بايد در يك چيزى باشد، هيچ چيزى متصل به اجتماع نقيضين نمى‏شود. جاى اين مسئله نيست كه ما بگوييم: اين قابليت قابل، ناقص است، اصلاً فرض غلط است، اين سؤال غلط است« قادرٌ على المحال» تصوراً غلط است، قدرت بر محال، مثل همان تصور اجتماع نقيضين است. مفهومش را شما در ذهن تصور كرديد، ولى نمى‏توانيد تصور كنيد كه واقعاً مصداق داشته باشد. و لذا بعضى منطقيين از اين هم ابا دارند كه بگويند: اجتماع نقيضين تصوراً هم ممكن است. اين فقط يك مفهومى است شما تركيب كرديد. مى‏گوييد: اجتماع و نقيضين، و الا نمى‏شود تصور كرد كه وجود و عدم در يك شىء جمع بشود، فرض غلط است.
    قدرت بر محال هم همينطور است، قدرت يعنى توانستن انجام، اما انجام چيزى كه انجام يافتنى نيست، پس انجام به آن نمى‏شود تعلق بگيرد. محال، كار نيست تا قدرت به آن تعلق بگيرد. قدرت، هميشه يعنى: قدرت بر يك كارى. محال نمى‏تواند كار باشد، پس اصلاً مفهوم غلط است، سؤال، سؤال دروغى است.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) بله، حالا اگر شما هم - در كلام خدا كه جاى خود دارد- خواستيد يك چيزى را تعليق به محال بكنيد، اين اشكالى دارد؟ خدا هم تعليق به محال فرموده، معنايش اين است كه: هرگز نمى‏شود، اين كه اشكال نمى‏شود. (ادامه سؤال از استاد) نه مسئله سؤال نيست، اين تعليق است، تعليق بر محال. مثل اين كه بگوييد: اگر 2 از 3 بزرگتر شود، من هم فلان كارى خواهم كرد، يعنى نمى‏شود، پس اين كار هم انجام نخواهد شد. قضيه شرطيه است، تلازم بين اين دو تا واقعيت داردنه وقوع شرط. (ادامه سؤال از استاد) اجازه بفرماييد كه... (ادامه سؤال از استاد) قوانين، مفاهيم انتزاعى است آنچه در خارج مصداق دارد، مصاديق علت و معلول است، مصداق قانون است والا مفهوم بمعنى آن مفهوم در ذهن است فقط، وجود خارجى ندارد، وجود خارجىِ مصداقِ دو چيزى است كه مصداق قانون قرار مى‏گيرد.
    پس وقتى ما مى‏گوييم: خدا قدرت دارد، بايد بگوييم: قدرت بر چيزهايى كه امكان وجود و امكان تحقق دارد، اگر غير از اين بگوييم، تعبير غلط و متناقضى به كار برديم كه قابليت جواب نداردو معماگونه است، در خود آن سؤال تناقض است، بايدفهميد كه اين سؤال غلط است، غلطش هم مال كجاست؟ خب، قدرت الهى معنايش اين است كه خداى متعال موجودى است مختار كه هر كارى را بخواهد، انجام مى‏دهد.
    (سؤال... و پاسخ استاد:) همان عقلى كه مى‏گويد: خدا هست، قدرت را هم مى‏تواند بگويد: هست. خدا را مى‏تواند بگويد: هست، يعنى يك موجودى كه كمال نامتناهى دارد، مى‏تواند بگويد: قدرت نامتناهى هم دارد. (ادامه سؤال از استاد) قرآن‏
    مى‏فرمايدكه: قدرت بر هر چيز دارد، نمى‏فرمايد: لا قدرت بر هر چيز دارد كه. (ادامه سؤال از استاد) اگر خدا فرمود... (ادامه سؤال از استاد) اگر خدا فرمود: خدا علم به هر چيز دارد، اگر معنايش اين است كه خدا علم به هر چيز دارد، چون به هر چيز است، پس بايد مثلاً محبت به همه چيز هم داشته باشد؟ (ادامه سؤال از استاد) نه هيچ فرقى نيست. (ادامه سؤال از استاد) پس بايد، بايد مفهوم را شما در نظر بگيريد، خود مفهوم چه اقتضايى دارد؟ (ادامه سؤال از استاد) مفهوم قدرت يعنى: مبدأيت براى كار «المبدى‏ء بالفعل» (ادامه سؤال از استاد) «المحال ليس بفعلٍ». (ادامه سؤال از استاد) اين تهديدى است از ناحيه مفهوم. اين تهديدى است كه خود اين مفهوم اقتضا مى‏كند، تهديد مفهوم نيست. يك وقت علمى داريم مى‏گوييم: علم نامحدود است، اما علم شامل قدرت نمى‏شود، پس علم خدا نامحدود است. چون علم خدا معنايش قدرت خدا نيست، پس علم خدا محدود شد. اين محدوديت مفهوم است. اين مفهوم فقط اين حيثيت را مى‏گويد كه: هر كار شدنى متعلق قدرت خدا هست، اين مفهوم اين است. خدا خيلى چيزهاى ديگر هم دارد؛ علم هم دارد، محبت هم دارد، اراده هم دارد، چيزهاى ديگر هم دارد، اما قدرت آنها را نمى‏رساند، پس محدود است. هر مفهومى، حد مفهومى دارد. اين معنايش محدوديت متعلق آن مفهوم نيست، حد مفهومى غير از حد مصداق است. معناى قدرت يعنى اين كه: كار شدنى از آن صادر بشود، اين معنا است.(ادامه سؤال از استاد) «لا نتكلم بالالفاظ الدال على المفاهيم، اذا لم يكن بحسب فى المفهوم و فى أى شى‏ءٌ يكون الوقت».
    قدرت پس مفهومش را بايد در نظر بگيريم چيست؟ تا ببينيم كه حالا چگونه مى‏شود اثبات كرد؟ مثل اين كه آن آقا منتظر بودند من يك كلمه عربى حرف بزنم. دليل بر اين كه خداى متعال قدرت نامحدود دارد، چيست؟ يك دليل، دليل كلى بود كه در همه صفات ذاتى عرض كرديم كه هر چيزى كه كمالى باشد، يعنى: هر مفهومى كه دلالت بكند بر كمالى و آن كمال امكان نامتناهى بودن مصداق داشته باشد، اين صفت براى خدا ثابت خواهد بود. و ديديم قدرت مفهومى است كمالى و مى‏شود مصداق نامتناهى براى آن فرض كرد، پس براى خدا ثابت است. اين يك دليل كلى بود كه در همه صفات ذاتيه عرض كرديم جارى است.
    دليل ديگرى هست براى اثبات قدرت كه يك مقدار احتياج به مباحث فلسفى دارد. قبلاً هم به عنوان يك اصل موضوعى از فلسفه اشاره كرده بوديم، اين جا هم اشاره مى‏كنيم. برادرانى كه آشنا هستند زود متوجه مى‏شوند، بقيه هم «ان شاء اللّه» با اين مباحث وقتى بيشتر آشنا شدند، اين دليل را بهتر مى‏توانند بيابند. و آن اين است كه گفتيم: خداى متعال كمال نامتناهى است. وجود خدا هيچ گونه محدوديتى نبايد داشته باشد، اگر داشته باشد لازمه‏اش مخلوقيت و معلوليت است، اين اصل موضوع، برهانش چيست؟ برهانش را فقط اين جا اشاره‏اى مى‏كنم، تفصيلش «ان شاء اللّه» برادران به كتابهاى فلسفى مراجعه بفرمايند، آن جا شايد پيدا كنند.
    برهانش اين است كه اصلاً ملاك معلوليت ضعف است. ملاك يك وجودى كه مى‏گوييم: احتياج به علت دارد، مال ضعف وجودى هست. اگر يك موجودى نامتناهى باشد از نظر مرتبه وجود- روى اين كلمه تكيه مى‏كنم- نه از نظر زمان، ممكن است زمان نامتناهى باشد اما فقير. انسانها در روز قيامت، بارها عرض كردم، الى الابد موجودند«هم فيها خالدون» آنهايى كه در بهشتند، خالدون، آنهايى كه در جهنم هستند، خالدون. عمرشان در آخرت نامتناهى است. اما از مخلوقيتشان كم نمى‏شود. به خاطر ضعف وجودىاست، وجودِ وجودِ طفيلى است. مخلوق اصلاً وجودش وابسته به خداست، نمى‏شود بدون آفريننده باشد. ملاك احتياج معلول به علت به تعببر صدر المتألهين: فقر وجودى است. به تعبير ديگرى: ضعف وجود است. هر جا ضعفى وجود داشته باشد، حتماً علتى هست، نه علت براى ضعف، علت براى وجود آن شى‏ء ضعيف. هر موجودى را هر قدر كامل و قوى فرض كنيم، اما اگر يك سر سوزن ضعف در آن باشد، مى‏شود موجودى كامل‏تر از او فرض كرد كه فاقد اين ضعف باشد. آن علت او خواهد بود.
    تفصيل اين مطلب و اثبات اين كه ملاك معلوليت ضعف هست، يك بحثى است بسيار ارزشمند و از بحثهايى است كه واقعاً فلاسفه اسلامى مخصوصاً صدر المتألهين حق بزرگى بر ما در تبيين اين اصل دارد. بسيار مطلب شريفى است، كه ملاك معلوليت ضعف وجود است، هر جا ضعفى باشد معلوليت است، هر جا بتوان موجودى كاملتر فرض كرد، معلوم مى‏شود كه آن موجود غير كامل‏تر معلول است. پس اگر ما فرض كرديم كه خداى متعال فاقد يك كمالى است، فاقد يك مرتبه بسيار ضعيفى از يك كمالى است، يك سر سوزن گوشه قدرتش سابيده، اين خدا نيست، براى اين كه موجودى كاملتر از اين مىشود فرض كرد. موجودى كه يك سر سوزن كمبود داشته باشد، ضعف داشته باشد، اين معلول اصلاً، از علتى بوجود آمده. بنابراين هر چه براى خداى متعال ثابت مى‏شود چون واجب الوجود است، چون بى نياز از علت است، چون فرض علت براى او محال است، بايد در نهايت كمال باشد كه بالاتر از آن كمالى، فرض نشود. وقتى ثابت كرديم كه اصل قدرت براى خدا ثابت است، بايد بگوييم كه قدرت بر هر چيزى، بدون هيچ سرسوزن كمبودى. اما اصل قدرت چگونه ثابت است؟ خدايى كه اين همه قدرت‏ها به مخلوقات داده، خودش عاجز بوده؟ خدايى كه معناى خدا را گفتيم: يعنى علت العلل، آفريننده جهان، كسى كه همه هستى‏ها از اوست، پس قدرت داشته بر اين كه اينها را آفريده. اما قدرتش محدود است يا نامحدود؟ طبق آن اصل كه هر چه براى خداى متعال ثابت مى‏شود نامحدود است، قدرتش هم نامحدود خواهد بود. اگر قدرت خدا محدود باشد، يعنى به اصطلاح فلسفى وجودش ضعيف است و ضعف وجود علامت معلوليت است. اما تفصيل اين مطلب را معذرت مى‏خواهم اين جا نمى‏دانم بايد براى برادران بخواهم عرض بكنم، خسته كننده است، آنهايى كه خوانده‏اند مى‏دانند، آنهايى نخوانده‏اند هم‏
    احتياج به توضيح زياد دارد.
    از راه اين برهان فلسفى اثبات مى‏شود كه تمام صفات ذاتيه خدا، تمام كمالات الهى نامتناهى است و از جمله قدرت. و ضمناً همينطور كه عرض كردم اثبات اختيار هم براى خداى متعال مى‏شود، براى اين كه موجودى كه داراى شعور باشد، داراى اراده باشد، خواست و نخواست داشته باشد، بشود به او بگويند: چيزى را مى‏خواهد يا نمى‏خواهد، دوست دارد يا ندارد، بايد موجود ذى شعور باشد ديگر، چنين موجودى اگر آن چرا مى‏خواهد، نمى‏تواند انجام بدهد يا كسى جلوى اختيار او را بگيرد، مى‏خواهد انجام بدهد، ولى كسى نگذارد، مجبورش كند كه او را انجام ندهد يا مى‏خواهد انجام بدهد اما نمى‏تواند، از اين دو حال خارج نيست. كسى كه مجبور مى‏شود شما مى‏توانيد حرف بزنيد، چه وقت مى‏شود اين قدرت از شما سلب بشود؟ اختيار ديگر نداشته باشيد، يا قدرت بر تكلم از شما سلب مى‏شود خداى نكرده، العياذ باللّه، آدم لال مى‏شود، اين قدرت از او سلب مى‏شود، مى‏شود عاجز. يا نه، قدرت تكلم دارد يك كسى در دهنش را مى‏گيرد. مانعى پيدا مى‏شود نمى‏گذارد كارش را انجام بدهد. يا مقتضى در ذات فاعل از بين مى‏رود و يا مانعى براى او ايجاد مى‏شود، آن وقت مى‏شود مجبور. به چه كسى مى‏گوييم: مجبور؟ اگر موجودى ذى شعور و ذى اراده باشد، بگوييم: در يك كارى مجبور است، بر خلاف ميل خودش بايد انجام بدهد، يا ميل دارد انجام بدهد، اما بايد انجام ندهد، مجبور مى‏شود. در يكى از دو صورت است: يا قدرتش سلب بشود، عاجز بشود، آن وقت بگوييم: مجبور است، ديگر نمى‏تواند حرف بزند. يا مانعى ايجاد بشود جلوى انجام كارش را بگيرد، اما اگر بگوييم: قدرت از او سلب بشود كه خب مى‏شود محدود و عاجز، آن منافات با اصل قدرت دارد. اگر بگوييم: مانعى او را مجبورش مى‏كند، پس بايد يك كسى يك قدرتى اقواى از قدرت خدا داشته باشد كه او را مجبور بكند، هر دوى اينها محال است.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) شما چيزهاى خارجى را بفرماييد، ايجاد را بفرماييد. وضع و شرع يك لوازم عقلى است بين دو تا مفهوم، شما مثل همين است كه مىگوييم: 3 از 2 بزرگتر است، اين وضع و رفعش به دست كسى نيست. بزرگتر بودن 3 از 2 ذاتى است. كسى نمى‏تواند كارى براى آن بكند. اين براى اين كه شما چيزى را در نظر گرفتيد، فرض كرديد داراى يك حدى است. دويى را فرض كرديد كه داراى اين حد دو بودن است نه بيشتر، و سه‏اى را فرض كرديد كه داراى حد سه بودن است كه بزرگتر از دو است. اگر بگوييد: 2 از 3 بزرگتر بشود، يا كوچكتر شدنش احتياج به وضع داشته باشد، معنايش اين است كه فى حد نفسه اقتضايى ندارد، يعنى خلاف فرضشما است.
    به هر حال بر مى‏گردد اينها همه به مسائل عقلى در درون عقل ما. در واقعيت خارجى هر چه هست، هر چه وجود عينى دارد احتياج به جعل دارد.
    (سؤال از استاد:... و جواب آن) ديگر اين خيلى سطح مطلب بالا رفت، آنها را ديگر
    در اصول بايد بنشينيم بحث كنيم. در همين حدى كه مربوط به همين مباحث است مطرح بفرماييد. (ادامه سؤال از استاد) اين را كه بنده عرض مى‏كنم درست دقت بفرماييد، عرض مى‏كنم هر چه وجودعينى داشته باشد، غير از ذات مقدس خدا احتياج به جاعل دارد. حالا شما يك وجود عينى به من نشان بدهيد كه يك امر خارجى است، عينيت دارد، ما به ازاء دارد، بگوييد: اين يا اين صفتى كه در خارج موجود است در اين شى‏ء، احتياج به جاعل نداردچنين چيزى نيست. (ادامه سؤال از استاد) ان شاء اللّه ديگر در اصول راجع به وضع و شارع و اينها آنجا صحبت مى‏كنيم.
    وقت دارد مى‏گذرد حاصل عرايضم: مفهوم قدرت را توضيح داديم، مبدأيت فاعل مختار و اين مفهوم غنى‏تر از مفهوم قوت است، قوت در غير موجودات ذى شعور هم به كار مى‏رود، ولى قدرت مخصوص فاعل ذى شعور است، متعلق قدرت بايد امر ممكن باشد. اگر بگوييم: قدرت بر امر محالى، خود كلام متناقض است. قدرت خدا از راه براهينى اثبات مى‏شودكه مهمترين برهانش اين است كه خدا كمال مطلق است. اگر ضعفى در خدا فرض بشود در جهتى از جهات، اين نشانه معلوليت است، نشانه مخلوقيت است. همان هست كه در روايات شريفه سؤال مى‏فرمايد: امام اگر مخلوق نبود، اين چگونه مى‏بود؟ مى‏خواهد به او بفهماند كه اين صفاتى كه به مخلوقات نسبت مى‏دهيم، اينها براى مخلوقيتشان است.هر جا نقصى باشد، مخلوقيت است. پس چون خداى متعال هيچ گونه محدوديت و نقص ندارد، قدرتش نامتناهى است، بر هر امر ممكنى تعلق مى‏گيرد.
    ضمناً اختيار خداى متعال هم ثابت مى‏شود، براى اين كه اگر موجود ذى شعورى، ذى علمى، ذى اراده‏اى در جايى مجبور شود يا بايد قدرت خودش را از دست بدهد يا مانعى از خارج بايد ايجاد بشود. قدرت از دست رفتن لازمه‏اش عجز است و خداى متعال منزه است از عجز. مغلوب يك نيروى ديگرى قرار گرفتن، آن هم لازمه‏اش عجز است، يعنى قدرت اقواى از آن هست كه نمى‏گذارد كارش را انجام بدهد. هر دوى اينها محال است، پس بالاترين مراتب اختيار مخصوص ذات اقدس حق تبارك و تعالى است.
    و صلى الله على محمد و آله الطاهرين‏
    پايان تصحيح اول‏