• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • درس خارج فقه بحث ديات حضرت آية الله العظمى مكارم " مد ظله العالى "
    " جلسه پنجم "
    بحث اخلاقى
    حديث اخلاقى روز چهارشنبه را به مناسبت بحثهاى روز، حديثى از اميرمؤمنان‏على(ع) انتخاب كردم. «قال اميرالمؤمنين(ع): نعم زاد المعاد، الاحسان الى العباد». درحديث ديگرى هم تعبير چنين است «رأس الايمان، الاحسان الى الناس». يكى ازبركات حكومت اسلامى همين مراسمى كه به نام جشن عاطفه‏ها، جشن نيكوكارى وامثال آن است كه در مناسبتهايى از سال مى‏گيرند و مردم بسيج مى‏شوند كه نسبت به‏قشر محروم و افرادى كه گرفتارى اقتصادى دارند، كمكهاى كنند. در آستانه شروع‏مدارس، احتياج به لباس، وسائل درس، وسائل كتاب و امثال اينها دارند، و توانايى‏ندارند، باعث عقب ماندگى درسى آنها مى‏شود، باعث شرمندگى آنها، نزد دوستانشان‏مى‏شود، روح آنها تاريك مى‏شود، قلب آنها مى‏شكند، احساس حقارت مى‏كنند،چيزهايى كه خدا به آن راضى نيست، و چه خوب است كه مردم بسيج بشوند و به‏يكديگر كمك كنند. اسلام، الهام بخش احسان و نيكوكارى است، و اين دو حديثى كه‏از اميرمؤمنان خواندم، شاهد بسيار خوبى است.
    در حديث اول مى‏فرمايد: «نعم زاد المعاد، الاحسان الى العباد» چه بسيار خوب‏است، زاد و توشه معاد، احسان به بندگان خدا باشد. اگر اين حديث را با آن آيه، كنارهم بگذاريم كه مى‏فرمايد: «تزوّدوا فان خير الزّاد التّقوى» زاد و توشه تهيه كنيد،بهترين زاد و توشه، زاد و توشه تقواست. از اين دو استفاده مى‏شود، يك پيوندى بين‏زاد و احسان هست. احسان زاييده تقواست، و به يك معنا، تقوا زاييده احسان است.كسى كه احسان و نيكوكارى ندارد، تقوا ندارد، كسى كه احسان و نيكوكارى دارد، تقوإے؛44ظظهم زاييده آن است.
    حديث دوم هم مى‏گويد يك رابطه‏اى بين ايمان و بين احسان است. «رأس الايمان‏الاحسان الى الناس» كه اين دو حديث را من از كتاب «غرر الحكم» نقل مى‏كنم. آدم باايمان به بندگان خدا نيكى مى‏كند، آدم ضعيف الايمان نيكى نمى‏كند. اين دو حديث به‏تنهايى كافى است كه اهميت اين مطلب را برسانيم، دم از ايمان مى‏زنى، اما انحصارطلبى، همه چيز را براى خودت مى‏خواهى، دم از يوم المعاد مى‏زنى، امّا ذخيره‏اى‏براى آن تهيّه نكرده‏اى، اين دليل بر اين است كه ايمان به معاد ضعيف است، يا اصل‏ايمان به خدا ضعيف است.
    خدا بندگان خودش را دوست دارد، هر كسى بندگان خدا را دوست دارد، خدا آنهارا دوست دارد، خدا بندگانش را مى‏خواهد به وسيله يكديگر آزمايش كند، برنامه‏هاى‏نيكوكارى و احسان را دستور داده. جالب اين است كه در اين دو حديث «مؤمن»نيست، يكى «العباد» است، يكى «الناس» است، «نعم زاد المعاد، الاحسان الى العباد»حتى آنهايى هم كه مسلمان نيستند امّا بيچاره‏اند، محرومند، شامل آنها مى‏شود،دشمن اسلام نباشد، مستضفعند، ناتوانند، به آنها نيكى كن. دوّمى هم هم «الاحسان‏الى الناس» است، ناس يك معناى وسيع دارد، همه را شامل مى‏شود.
    نكته مهمّى كه در اينجاست و همه برادرها بايد روى آن دقت كنند، اين است كه‏احسان و نيكوكارى كردن به مردم، دو رقم تأثير دارد، يك اثر در احسان شونده دارد،يك اثر در احسان كننده، و تأثيرش در احسان كننده مهمتر است از تأثيرى كه دراحسان شونده دارد، آن كسى كه به او احسان مى‏شود، ظاهراً كمكى به او شده است، به‏نوايى رسيده است، مشكلى از او حل شده است، قلبى شاد شده است، دلى مسرورشده است، خدا راضى شده است، ولى آثارى كه در احسان كننده است مهم است، ماخيال مى‏كنيم كه ما داريم، بذل و بخشش مى‏كنيم و چيزى به ديگرى مى‏دهيم و منّت‏مى‏گذاريم، نه، بهره اصلى را ما مى‏بريم، قرآن مجيد مى‏گويد: «خذ من اموالهم صدقةًتطهّرهم و تزكّيهم بها» از آنها صدقه بگير، اين باعث مى‏شود كه آنها پاك شود، و نموّكنند. يك سلسله خوهاى زشت حيوانى در انسان است، از قبيل بخل، حسد، كبر،غرور، انحصار طلبى، حب به دنيا و عشق به دنيا، اينها باعث عقب ماندگى انسان است«خذ من اموالهم صدقةً تطهّرهم» وقتى زكات يا صدقه، يا احسان از اينها مى‏گيرى،سبب مى‏شود دل و جان و روح اينها پاك شود از بخل، از حب دنيا، از حرص، «وتزكّيهم بها» باعث رشد و نموّ آنها مى‏شود. زكات، با «ز» به معنى نموّ است، روح‏نيكوكارى، روح احسان، روح سخاوت، فضايل انسانى، آنچه انسان به خاطر آن، نام‏انسان دارد، در او پرورش پيدا مى‏كند. شايد بعضى از احاديث كه مى‏گويد: - وقتى‏شخصى درهمى را در دست فقير مى‏گذارد، قبل از آنكه به دست فقير برسد، به دست‏خدا مى‏رسد - اشاره به همين نكته باشد؛ يعنى پيش از آنكه فقير از آن درهم بهره ببرد،توى دهنده درهم، استفاده مى‏كنى.
    آن آيه شريفه‏اى كه ما در تفسير نمونه هم بحث كافى رويش كرده‏ايم و گاهى هم‏اشاره كرده‏ام، بسيار پُر معنا است. «مثل الّذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبّة»نمى‏گويد «انفاقهم، كمثل حبة»، انفاق اينها نموّ پيدا مى‏كند، مى‏گويد: خودشان «مثل‏الذين ينفقون» آنهايى كه انفاق در سبيل الله مى‏كند، آنها مثل يك دانه پُر بركت هستندو نموّ مى‏كنند، و هفت خوشه و هر خوشه صد دانه، هفتصد دانه، «و الله يضاعف لمن‏يشاء» نموّ و رشد اخلاقى خودِ دهنده، قبل از گيرنده. اينها مسايل مهمّى است كه‏انسان وقت روى آن فكر كند، مى‏فهمد كه انفاق فى سبيل الله چقدر مهم است.
    سوره بقره را دقّت كنيد، بسيارى از آياتش مربوط به انفاق است، و اگر كسى آيات‏انفاق را در سوره بقره جمع كنى، و يك شرح خوبى بر آن بنوسيد، يك كتاب مى‏شود.ريزه‏كارى‏ها در باره انفاق، شخص انفاق كننده، شخص انفاق شونده، نحوه انفاق،مالى كه انفاق مى‏كند، چطور انفاق بكند، قبلش چه باشد، بعدش چه باشد، نيتشان چه‏باشد، آياتى زياد است. اين مسأله بسيار مهم است.
    برادران اهل علم، بايد مبلّغان مردم باشند به سوى انفاق و نيكوكارى. همه مردم‏مخاطب به اين خطاب هستند، نه پولداران، فقيرترين مردم هم مى‏توانند يك‏خودكار، يك دفتر، به يك شخص نيازمند بدهد، روح تعاون، و احسان و نيكوكارى،و دلسوزى بندگان خدا در همه دميده شود، منحصر به گروه خاصى نباشد.
    اين جمله را هم عرض كنم، بحث را كوتاه كنم، طولانى نشود، در حد يك تذكّراخلاقى. اين «تطهّرهم و تزكّيهم بها» دو معنا دارد، و شايد هر دو معنا در آيه جمع‏باشد. طهارت فرديى از صفات رذيله‏اى مثل حرص، بخل، دنيا پرسى، و طهارت‏اجتماعى، جامعه هم پاك مى‏شود، دزديها، ناموس فروشى‏ها، انحرافها، عوامل‏مختلفى دارد، يك عاملش فقر است، فقر برچيده بشود، جامعه پاك مى‏شود.«تطهّروهم» جامعه‏شان پاك مى‏شود. «تزكّيهم بها» جامعه نموّ مى‏كند، روح تعاون،دوستى، رفاقت، همبستگى، اتحاد، خوش بينى و اعتماد در ميان مردم پيدا مى‏شود.
    اميدوارم خداوند هم به خود ما توفيق عمل بدهد و هم مبلّغان اسلام در اين مسأله‏حسّاس باشيم، كارى بشود كه ان شاء الله مردم بفهمند كه در پرتو اسلام هم دنيادرست مى‏شود و هم آخرت، هم فرد ساخته مى‏شود و هم جامعه. برگرديم به بحث‏فقهى.
    خلاصه مسأله اولى
    در بحث فقهى در مسأله اولى بوديم، در مسأله اولى گفتيم: انواع قتل سه‏تاست:قتل عمد، قتل شبه عمد، و قتل خطا. تفسير هر سه را گفتيم. بعد دليل اين تقسيم ثلاثى‏را خواستيم، آيه قرآن اشاره‏اى به او بود، اجماع هم بر اين مسأله قائم است، بناء عقلاهم فى الجمله بود، و امّا مهمتر از همه، احاديث بود كه اين احاديث دلالت مى‏كند كه‏ما سه نوع قتل داريم و هر كدام حكم مخصوص به خودش را دارد. گفتيم: احاديثى كه‏داريم عمدتاً در باب 11 از ابواب قتل نفس جمع شده است كه حدود بيست حديث‏آنجا نقل كرده است، اينها پنج گروه است، چهار گروهش را ذكر كرديم كه اينهامجموعا دلالت دارد، يك گروهش كه صريح است، سه گروه ديگر هم جمع بينها،اقتضا مى‏كند كه احكام ثلاثه قتل را قايل بشويم. در اينجا دو حديث معارض داشتيم،ظاهر اين دو حديث اين است كه ما دو نوع بيشتر نداريم، قتل عمد و قتل خطا، شبه‏عمد هم جزو عمد است. همان حرفى كه از مالك امام اهل سنّت نقل شده بود، كه اودر قتل شبه عمد هم قايل به قصاص بود. بنا بر اين اگر كسى چوبى، عصايى، شلاّقى به‏دست و يا پاى كسى بزند، كم هم باشد، عادتاً هم نمى‏كشد، امّا اين شخص حسّاسيتى‏داشت، از دنيا رفت، حكمش قصاص و اعدام است. گفتيم: اين حرف درست نيست‏به ادله مختلف. منتها اين دو حديث يك مقدار بر كلام مالك شاهد است. اين دوحديث را ديروز اشاره كردم حديث ششم و حديث هشتم، از باب 11، حديث ششم‏را مى‏خوانم.
    حديث اولى كه قتل شبه عمد را مثل قتل عمد مى‏داند
    «ابن ابى عمير، عن على بن حديد، جميعاً عن جميل بن درّاج، عن بعض اصحابنا»،مرسله است، جميل بن درّاج عن بعض اصحابنا نقل مى‏كند «عن احدهما (امام صادق‏يا امام باقر(ع) قال : قتل العمد كلّ ما عُمِد به الضرب (يا) كلّ ما به عَمَدَ به الضرب،فعليه القَوَد» هر ضربى، قصاص دارد، اين ندارد، ضرب با اسباب مهلكه، نه، سوط وعصا را هم شامل مى‏شود، به دست و پا را هم شامل مى‏شود. بنا بر اين، تمام مواردضرب، چه جاهاى مهلك و چه جاهاى غير مهلك باشد، همه داخل در قَوَد و قصاص‏است، و اين حرفى است كه مالك داشت. ذيلش مى‏فرمايد: «و انّما الخطاء ان تريدالشى‏ء فتصيب غيره» «انّما» دليل بر حصر است. خطا، فقط آن جايى است كه اراده‏كرده‏اى چيزى، چيز ديگرى است. معنايش اين است كه خطا منحصر به آن جايى‏است كه نه قصد به سبب است و نه مسبب، اما عمد، آن جايى را مى‏گيرد كه قصد سبب‏و مسبب هر دو باشد يا فقط سبب. «تريد الضرب»، ضرب سبب است، خواه «تريدالمسبب» هم باشد، كه قتل است، يا نباشد، «انّما» هم دليل بر حصر است. فعلى هذا اين‏روايت اولى دلالت مى‏كند به حسب اطلاق و به حسب ظاهر، اينكه قتل عمد، اعمّ‏است از آنچه كه ما قتل عمدش مى‏ناميم، و آنچه به نام شبه عمد است، هر دو داخل درعمد است.
    (سؤال و پاسخ استاد): شبه عمد داخل در عمد است، «قتل العمد، كلّ ما عمد به‏الضرب»، قتل عمد هر جايى است كه عمد به ضرب باشد، هر كجا عمد به ضرب است‏قتل عمد است. يعنى عمد به سبب است، عمد به سبب، عمد به ضرب است، اعم ازاينكه قصد مسبب داشته باشد، يا نداشته باشد.
    ذيلش هم «انّما» دارد، «انّما» خطا آن جايى است كه اصلا نه سبب را اراده كنى و نه‏مسبب را. پس خطاى لا شكّ فيه و مطلق خطا همه‏اش برمى‏گردد به آنجايى كه قصدسبب و مسبب ابدا نكرده باشد. اين يك روايت.
    روايت دوم
    و اما حديث هشتم، «عن على بن الحكم، عن على بن حمزة، عن ابى بصير، عن ابى‏عبدالله(ع) قال: لو انّ رجلاً ضرب رجلاً بخزفة (يك چيز سفالى، كوزه‏اى) او باجرة»آجر، خزفة و آجر را ممكن است بگوييم: آدم كش است، «او بعود»، چوب، عصا،اينكه ديگر هميشه قاتل نيست، «فمات كان عمدا» معنايش اين است كه آجر را به هركجا بزند، خزفه را به هر كجا بزند، چوب را به هر كجا بزند و باعث مرگ بشود، قتل‏عمد است. اين قصد سبب است، قصد مسبب را ندارد، اطلاق دارد، اگر بخواهيد،مقتضاى اين اطلاق را عمل كنيم بايد قايل بشويم كه قتل شبه عمد داخل در قتل عمداست .
    بحث در باره دلالت اين دو حديث
    عمدتاً اين دو روايت است، كه دلالت بر بحث ما مى‏كند و دلالت اين دو حديث‏فى الجملة بد نيست، يا به مقتضاى اطلاق يا كمى بيش از اطلاق. دليل بر قول مالك‏است.
    اشكال سندى حديث اول
    امّا حديث چندتا مشكل دارد. مشكل اول سند است. يك حديث متضافر كه‏نيست، دوتاست، و در اينجا مشكل سندى دارد. اما حديث اول كه مرسل جميل بود.حديث مرسل حجت نيست، و لو حديث مرسل جميل باشد. جميل از اصحاب‏اجماع است. (جميل الجميل مع ابان و العبدلان ثم حمادان) در اشعار معروف‏بحرالعلوم است كه اصحاب اجماع را هيجده نفر ذكر مى‏كند. بودن جميل از اصحاب‏اجماع، مشكلى را حل نمى‏كند. ولى ابن ابى عمير هم در اين سند هست، اما ابن ابى‏عمير از جميل نقل نمى‏كند، بلكه همطراز جميل است، يعنى هم ابن ابى عمير عن‏بعض اصحابنا، هم جميل عن بعض اصحابنا، بنا بر اين سند حديث را به عنوان جميل‏عن بعض اصحابنا و اصحاب اجماع بودن مشكلى را حل نمى‏كند، بارها گفته‏ايم:اصحاب اجماع خودشان اجماعى هستند، امّا سند بعد را بايد بررسى كرد، دليل بر اين‏نمى‏شود كه ما به خاطر اصحاب اجماع بودن آخر سند را ناديده بگيريم.
    اشكال ديگر اين حديث
    بنا بر اين، مشكل اين سند حل نشد، اما دو مشكل ديگر دارد، يك مشكلش اين‏است كه موافق تقيه است، چون در بين اصحاب ما چنين قولى نيست، در بين اصحاب‏عامه چنين چيزى داريم، و لذا بعضى‏ها اين دو حديث را بر تقيه حمل كرده‏اند چون‏موافق قول مالك است. اما آيا ما تقيّه را تا اين اندازه هم مى‏توانيم قايل بشويم؟جمهور عامه موافق ما هستند، مالك مخالف است، آيا در عين حال ما بازهم از آنهاتقيّه كنيم؟ جمهور عامّه موافق ما هستند.
    اللّهم الاّ اينكه در يك منطقه‏اى بوده كه فقط پيروان مالك در آنجا زندگى‏مى‏كرده‏اند، اگر يك چنين منطقه‏اى در صدر اسلام و موقع صدور حديث بتوانيم پيداكنيم كه در آن منطقه منحصرا يا اغلب، پيروان مالك بوده‏اند، و ايجاب مى‏كرده كه يك‏چنين تقيّه‏اى نسبت به آنها بشود.
    اشكال سوم اين حديث
    مشكل سوّم اين است كه معرض عنهاى اصحاب است. سلمنا كه اينها دلالت‏داشته باشد، اينها معرض عنهاى اصحاب است، و لا يقاوم آن احاديث سابقه را و آن‏احاديث اقوا و اظهر از اين احاديث هستند. فلذا بعضى از بزرگان اين گونه احاديث راحمل كرده‏اند بر آن جايى كه قصد سبب و مسبب هر دو باشد. گفته‏اند: «قصد الى‏الضرب» يعنى ضرب در طريقِ قتل، يعنى ضربِ مهلك، يعنى ضربى كه يقتل به غالبا،يك چنين موردى. نتيجه اين شد كه اين حديث من جهات شتّى قابل عمل نيست، و ازكار مى‏افتد.
    اشكال سندى حديث ابوبصير
    و امّا حديث بعد، حديث ابوبصير مشكل سندى‏اش مهمتر است. اينجا يك‏جميلى بود از اصحاب اجماع كه كار را حل بكند، يا ابن ابى عمير بالواسطه بگوييم:نفسش شامل اين هم مى‏شود، ولى در حديث ابى بصير، جناب على بن ابى حمزه دراين وسط بود، و على بن ابى حمزة، على بن ابى حمزه بطاينى است، كه مى‏گويند: «كان‏قائدا لابى بصير»، ابو بصير نابينا بود و على بن ابى حمزه دست ابو بصير را مى‏گرفت واين طرف و آنطرف مى‏برد. در باره على بن ابى حمزه در علم رجال توفانى برپاست،غالبا تضعيفش كرده‏اند، تعبيرات مختلفى در باره‏اش هست، بعضى گفته‏اند: «كان احدعُمد الواقفة» يعنى ستون واقفيه، يكى‏اش همين على بن ابى حمزه است. واقفيه‏كسانى هستند كه «وقفوا على أبى الحسن الكاظم(ع) هفت امامى هستند. على بن ابى‏حمزه هم در زمان امام صادق(ع) بوده، هم در زمان امام موسى كاظم، اما «وقف على‏أبى الحسن و لم يقبل بعد أبى ابراهيم» كه امام موسى كاظم باشد، «احداً»، بنا بر اين‏احد عُمد الواقفيه است.
    سخن ابن غضائرى در باره على بن ابى حمزه
    ابن غضائرى در باره‏اش شديدتر مى‏گويد: «لعنه الله، اصل الوقف و اشدّ الخلق‏عداوةً للولى من بعد أبى ابراهيم» يعنى بعد از امام كاظم، اشد الناس عداوةً براى امام‏رضا بود. دشمن شديدى بود، عداوت داشت. و على بن حسن بن فضال كه خودش‏مشكل فطحى بودن را دارد، به اين معنا سيزده امامى است، به جاى 12 امامى، وعبدالله بن افطح را بعد از امام صادق امام مى‏داند و بعد از عبدالله بن افطح امام كاظم‏را و بعد امام رضا خود او كه مرد مقدسى بود ولو فطحى بود و منحرف بود ولى‏مقدّس، در باره على بن ابى حمزه مى‏گويد: «كذّابٌ»، تنها مسأله انحراف عقيدتى‏نيست، «كذّاب، متهمٌ ملعونٌ قد رَوَيتُ عنه احاديث كثيرة» يا «رُوِيَت عنه» ظاهراً«رَوَيْتُ عنه» است. من قبلاً رواياتى از اين نقل كردم، يا روايتى از او نقل شده است. «وكتب فى تفسير القرآن كلّه من اوّله الى آخره» در كتابهايى كه در باره تفسير قرآن از اول‏تا آخر بوده، چيزهايى از اين مؤمن يا غير مؤمن نقل شده است، «الاّ» اينجا محلّ شاهداست، «انّى لا استحلّ ان اروى عنه حديثا واحداً» من حلال نمى‏شمرم كه حديث‏واحدى از او نقل كنم. بنا بر اين، توصيف به كذّاب، ملعون، دشمن امام على بن موسى‏الرضا، و احد عُمد الواقفة و اينكه تمام احاديثش مشكوك است، و احاديثى از او نقل‏نمى‏كنم. و به اين ترتيب حديثى كه در سندش على بن ابى حمزه باشد ظاهراً همه‏علما با آن معامله ضعيف مى‏كنند و ما نمى‏توانيم بپذيريم.
    توجيه نقل بزرگان، از على بن ابى حمزه
    منتها من مطالعه مى‏كردم ديدم على بن ابى حمزه را يك عده از بزرگان از او روايت‏كرده‏اند، كسانى كه خيلى معروفند، از جمله صفوان، صفوان بن يحيى كه ظاهراً ازاصحاب اجماع هم است، مرد بسيار جالبى است، خود ابن ابى عمير، كه از ثقات اجلاّاست، بعضى جاها روايت از اين نقل كرده است، ابن محبوب كه از اصحاب اجماع‏است، حسن ابن محبوب. چطور آدم كذّابى ملعونى بوده كه اين بزرگان از او نقل‏كرده‏اند؟! تصوّر من اين است كه اين دو برهه از زمان داشته است، در آن موقعى كه ازاصحاب امام صادق(ع) و امام كاظم(ع) بوده است، خوب آدم رو به راهى بود و بعد ازآنكه امام كاظم(ع) رحلت فرمودند، و نوبت امام على بن موسى الرضا (سلام الله‏عليه) شد، اين كج شد، ديگر احاديثى كه نقل مى‏كرد اعتبارى به آن نبود، متهم شد،ملعون شد، كذّاب شد، عدوّ اهل بيت شد. ظاهراً آن احاديث مال آن زمانى است كه‏استقامت حال داشته است، بعد كه انحراف پيدا كرد، ديگر از درجه اعتبار حتّى نسبت‏به احاديث سابقش هم افتاد، چون ديگر اعتماد به اين شخص نبود و الاّ نمى‏شود ازيك آدم ملعون كذّاب متّهم فلان و فلان، اشخاصى مثل حسن ابن محبوب و ابن ابى‏عمير، صفوان بن يحيى كه غير از اينها هم ظاهراً باشند كه حالا من اين چندتايش راديدم، كه در سلسله احاديثى كه از اين شخص نقل مى‏كنند اين را قرار داده‏اند راوى‏بلافاصله هم هستند. به هر حال ما حديث را نمى‏توانيم بپذيريم. حديث سابق‏ضعيف، اين حديث هم ضعيف. اگر دلالت هم داشته باشد، يا حمل مى‏كنيم بر تقيه، ياحمل مى‏كنيم بر موردى كه قتّال بوده باشد يا بالاخره به اعراض اصحاب، اينها را ازكار مى‏اندازيم، نمى‏توانيم به اين احاديث عمل كنيم.
    خلاصه درس
    قبل از آنكه جمع بندى كنم اشاره كنم كه من يك جمله‏اى از رياض نقل كرده بودم‏كه ايشان قيد حُر را ندارد، بعد ديدم در رياض دارد، مفتاح الكرامه است كه قيد حُر رادر عبارتش نقل نكرده است. و امّا خلاصه و جمع بندى اين شد: «تلخّص ممّا ذكرنا»اينكه تقسيم سه‏گانه قتل به قتل عمد، شبه عمد، و خطا «ثابتٌ بمقتضى الروايات‏الكثيرة و الاجماع و دليل العقل فى الجملة و دليل كتاب الله فى الجملة» به اين ادلّه‏تقسيم ثلاثى ثابت است. حالا از مسأله دوم به سراغ تفاصيل اين سه قسم مى‏رويم وصلّى الله على سيّدنا محمد و آله الطاهرين.
    پايان
    پرسش
    1- آيا وجود ابن ابى عمير در حديث اول، مشكل سندى آنرا حل مى‏كند؟
    2- چرا نمى‏توان حديث اول را حمل بر تقيه كرد؟
    3- اشكال حديث دوم چيست؟