سه روز بعد، باز هم بعد از كتابخانه به كافینت رفتم و موضوعات انجمن را
پیگیری كردم. اما روز بعد، در صندوق پیامم، یك نامه از كسی به اسم «یه
غریبهی آشنا» رسیدهبود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی
كه ارسال كرده بودی میشد اینو فهمید كه خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی
خوشحال میشم سنگ صبورت بشم»
حالم گرفته بود، از خانه بیرون رفتم. دلم میخواست یك جا بشینم و گریه كنم بخاطر همین رفتم پارك نزدیك خانه.
مهناز
در پارك بود، كنارم نشست و وقتی دید كه حالم گرفتهاست، علت را پرسید،
گفتم: «هیچی، با مامان دعوام شده حالم گرفته، اومدم پارك یه كم از اون
اوضاع درب و داغون دور باشم. همش رو اعصابم راه میره این كارو بكن اون
كارو نكن...»
0: خب سر خودتو گرم كن، كاری به كارش نداشته باش، خودش خوب میشه
-: اصلا دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چی واسم تكراری شده.
0: چرا با نت سر خودتو گرم نمیكنی هم چیز جدیدی رو تجربه میكنی هم اینكه یه سرگرمی با كلاسیه!!!
- : خیلی وقته نت كار نكردم همون دوره كه كلاس كامپیوتر رفتم دیگه از اون موقع كار نكردم.
0: خب برو تو اینترنت هم اونایی كه كار كردی واست تكرار میشه هم اینكه از این وضعیت در میای
حرفای مهناز تا شب توی مغزم رژه میرفت.
ظهر
بعد از برگشتن از كتابخانه به كافینت رفتم، آیدیم را بعد از 8 ماه باز
كردم، یك سری پیام داشت كه نخوانده بستم، نیم ساعتی در نت گشتم، سایتهای
مختلف را نگاه كردم، تا اینكه یك انجمن روانشناسی توجهم را جلب كرد. در
سایت عضو شدم و مطالب و بحثهایی كه به نظرم جالب بود را نگاه كردم، اما
دیر شده بود و مجبور به رفتن شدم.
سه
روز بعد، باز هم بعد از كتابخانه به كافینت رفتم و موضوعات انجمن را
پیگیری كردم. اما روز بعد، در صندوق پیامم، یك نامه از كسی به اسم «یه
غریبهی آشنا» رسیدهبود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی
كه ارسال كرده بودی میشد اینو فهمید كه خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی
خوشحال میشم سنگ صبورت بشم» احساس خوبی داشتم كه یكی بعد از یك روز
عضویت در آن انجمن به من توجه كردهبود، اما دیر وقت بود، بخاطر همین سریع
دیسكانتك شدم.
صبح
در كتابخانه، اصلا حواسم به درس نبود، موقع برگشتن سر راهم كارت اینترنت
خریدم و نیمههای شب، از خانه رفتم اینترنت(والدینم شنیده بودند كه از
اینترنت و چت كردن دخترهای مردم اغفال میشوند و به همین دلیل با نت
رفتن من مخالف بودند)
اول
از همه جواب آن پیام را دادم و هنوز چند دقیقه از ارسالش نگذشته بود كه یك
پیام دیگر از همان شخص رسید كه اینبار آی دی یاهو را داده بود و من از
آنلاین شدم.
- سلام صادق هستم
- سلام ساناز هستم...
هفتهای
دو سه روز، آخر شب آنلاین میشدم و با صادق حرف میزدم، او گفتهبود كه
مشاور یك مركز مشاوره در تهران است و كم كم برایم محرم اسرار شد. برای من
كه تك فرزند خانواده بودم، حكم سنگ صبور داشت و بیشتر من حرف میزدم. از
رفتار مادر و پدری كه دنبال خوشگذرانیهای خودش بود و مادرم عقدهی این
رفتار بابا را سر من در میآورد.
روزها
به همین منوال میگذشت و من به صادق وابستهتر میشدم. ساعت مفید درس
خواندن من روز به روز كم میشد. او بخش عظیمی از ذهنم را اشغال كرده بود.
بعد از یك ماه آشنایی شمارهی تماسم را به پیشنهاد او دادم و از آن به
بعد، روزها با هم اس ام اس بازی میكردیم و شبها وقتی والدینم خواب
بودند، آنلاین حرف میزدیم.
چندماه
همینطور گذشت تا اینكه سه شب پیاپی از صادق خبری نشد، گوشی اش هم خاموش
بود، از نگرانی داشتم میمردم و هیچ راهی هم برای رهایی از این نگرانی
نمیشناختم.
بعد
از 3 روز صادق زنگ زد و نزدیك به یك ساعت با من حرف زد و درد و دل كرد.
ابراز علاقه هم بین صحبتهایش بود! و تصمیم به ازدواج با من! از این
پیشنهاد شوكه شدم و وقتی به خودم آمدم گفتم: « ما كه همدیگر رو
نمیشناسیم، تو تهران و من اهواز، چطور میشه به همین سادگی به ازدواج فكر
كرد؟!!»
جواب داد: مسالهای نیست یه مدت نامزد می كنیم باهم بیشتر آشنا بشیم.گفتم:
من باید خانوادهام را در جریان بذارم، اینطوری حاضر نیستم كه به درخواستت
جواب بدم. او موافقت كرد و قرار بر این شد كه من صادق را یكی از فامیلهای
دوستم معرفی كنم.
به
مادرم گفتم كه یكی از دوستانم من را برای یكی از فامیلهایشان در تهران
خواستگاری كرده و اجازه خواسته تا به خانه بیایند. مادرم موافقت كرد كه
بیایند و همدیگر را بشناسیم و پدر هم كه اصلا به فكر این چیزها نبود!
وقتی قضیه را از مادرم شنید، تنها چیزی كه گفت:«باشه بگو بیان شاید اینم
بختش باز شد.»
چهار
روز بعد صادق در خانهی ما همراه با مادرش رو به روی والدینم نشسته بودند.
او پسر زیبایی نبود اما مرد ایدهآلی بود. شب آنها میخواستند به هتل
بروند اما به اصرار پدر و مادرم در منزلمان ماندند و روز بعد به سمت تهران
حركت كردند.
همان
شب قرار شد كه ما برای تحقیقات بیشتر به تهران برویم. آدرس محل كار و محل
سكونتش را گرفتم و بعد از ده روز به همراه والدین به تهران رفتیم. وقتی
وارد مركز مشاوره شدیم، اصلا كسی را با مشخصات صادق نمیشناختند، باورم
نمیشد كه به این راحتی با احساسم بازی شده باشد، با صادق تماس گرفتم ولی
گوشی را جواب نمیداد، در چت هم پیدایش نشد، سرزنش والدین از یك طرف و
كاری كه صادق كرده بود از طرف دیگر داشت دیوانهام میكرد اما عشق صادق در
دلم نمیگذاشت به او بدبین شوم و مطمئن بودم كه وقتی شماره تلفن من را
ببیند خودش با من تماس میگیرد اما صبح شد و خبری نشد و ما با اولین پرواز
به اهواز برگشتیم.
وقتی وارد خانه شدیم، با دیدن آن صحنه مادرم از حال رفت و پدرم دو دستی به سرش زد... تمام وسایل با ارزش خانه به سرقت رفته بود.
سریع
با 110 تماس گرفتیم و انگشتنگاری انجام شد و تنها فرد مشكوك از نظر پدرم،
صادق بود، پس ماجرا را تمام و كمال برای ماموران تعریف كرد.
آنها
هم از من خواستند كه آدرس دوستی كه صادق از فامیلهای او بوده را بدهم و
من چه جوابی داشتم؟ پس مجبور شدم كه تمام داستان را برایشان تعریف كنم و
سیلی بابا، نقطهی پایان داستان بود.
شماره
تماس(ایرانسل) صادق را به مامورین دادم تا شاید از این طریق او را پیدا
كنند، اما خط به نام كس دیگری بود و بعد از كلی تحقیقات فهمیدند كه صاحب
خط كسی است كه مدارك شناسایی خودش را چند ماه پیش گم كردهاست.
آخر
به این نتیجه رسیدیم كه آن شب كه صادق و مادرش در منزل ما مانده بودند از
كلیدهای خانه كه در جاكلیدی دم در بود، نمونه برداشته بودند و در غیاب ما
...
از
آن روز هیچوقت از صادق خبری نشد، نه نت، نه تماس تلفنی و من همچنان منتظرم
كه با پیدا كردن صادق آبروی ریختهشدهام در پیش خانواده را بدست بیاورم.