بسم رب المهدی
خب چون دوستان از آداب بچگی و مخصوصا از هنرهای خاص ان دوران گفتند من هم خاطره ای ازچهارم دبستان یادم اومد بگم که هر وقت یادم میاد خندم میگره .گرچه از این جور برنامه خیلی داشتیم ولی :
رفیقمون که بقل دست من مینشست دیر اومد کلاس . وقتی معلم کمی نگهش داشت که تنبیه بشه نزدیک نیم ساعتی رو روی پا ایستاده بود . وقتی اومد بشینه سر جاش روی صندلی اونجا بود که هنر خلاق و فوق العاده من توی ذهنم شکوفا شد و صندلی رو کشیدم کنار و بوف خورد زمین .
خلاصه پخش زمین شدن رفیقمون همان و خنده همه همکلاسیها همان و پنج ضربه خط کش خوردن کف دست من هم .....
یا ع ل ی