و امّا بیوگرافی...
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
گویای خاموش هستم...
اهل دیاری کهن به قدمت تمدّن ایران زمین، خطه ای که گرمای عشق را می توان در لحظه لحظه ی روزهای تب دار تابستانش حس کرد؛ از سرزمین لاله های عاشق و نخل های بی سر، میزبان کارون پیچ در پیچ، خوزستان خونگرم، اهواز...
***
25 سال و 6 ماه و 17 روز پیش برای اوّلین بار دنیا رو دیدم!
در شرایطی که سه سال و نیم از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود، به اصرار مادربزرگ و پدرم که از امنیت اهواز در روزهای جنگ خیالشون راحت نبود، مادرم برای تولد من به تهران می رن؛ و به این ترتیب زادگاهم شهری شد با بیش از 800 کیلومتر فاصله از وطن!
اگرچه به هر حال در خانه ی مادربزرگ بودیم و جایی خودمانی و راحت، امّا این دوری از شهر و دیار و ترسی که پشت اون بود، اولین تجربه ای شد از جنگی نابرابر که در ذهن نوزادی چند روزه نقش بست...
دو هفته بعد از تولدم به اهواز برگشتیم، و تجربه ی جنگ تا چهار سال و نیم بعد هم ادامه پیدا کرد؛ تجربه ای که در ذهن کودکانه ی من بیشتر شبیه به بازی ای ترسناک بود تا جنگی خونین... و بعدها که بزرگ تر شدم، تازه فهمیدم که حادثه ای بدتر از جنگ نمی تونه برای یه کشور اتفاق بیفته...
***
پاییز 69 زندگی تحصیلیم آغاز شد؛ دانش آموزی بودم آروم و مؤدب!
کلاً از بچگی همیشه آروم بودم؛ بچّه ای که اگرچه شیطنت هایی هم داشت، امّا همواره آروم بودن صفتی جدایی ناپذیر براش محسوب می شد! تا این که این بچه بزرگ شد و به سن دبیرستان رسید. توی دبیرستان رشته م ریاضی و فیزیک بود. سال اوّل که کنکور دادم قبول نشدم. پس چند صباحی هم پشت کنکور بودن رو تجربه کردم تا یه وقت خدای نکرده هیچ تجربه ای رو توی زندگی از دست نداده باشم!!
بعد ناگهان بازی روزگار مسیر زندگی تحصیلیم رو عوض کرد و پا به دنیای شگفت انگیز زبان و ترجمه گذاشتم، و توی رشته ی مترجمی زبان انگلیسی، در دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شدم؛ و هرچه گذشت بیشتر فهمیدم که اگر در هر رشته ی دیگه ای قبول می شدم نمی تونستم تا این اندازه راضی و خشنود باشم.
چهار سال دوران دانشجویی بدون تردید بهترین و شیرین ترین و البته پرتجربه ترین روزهای زندگیم بود، طوری که الآن با گذشت حدود یک سال از فارغ التحصیلی، هنوز هم معتقدم روزهایی به اون خوبی هرگز برایم تکرار نخواهند شد...
و بهترین و ماندگارترین دوستانم هم هدیه هایی هستن که خداوند در دوره ی دانشجویی بهم داد!
از روحیاتم هم بگم؟...
به رغم چهره و رفتار آروم و به عقیده ی خیلی ها رسمی ای که دارم، فوق العاده احساساتی و عاطفی هستم، طوری که گاهی از این خصلتم ضربه هایی هم می خورم، اما همچنان نمی تونم مثل خیلی ها با پشت پا زدن به بعضی ارزش ها خیال خودم رو راحت کنم!
چیز دیگه ای که معمولاً ازش رنج می برم وجدانم هست که نمی دونم چرا تقریباً همیشه بیداره! باور کنید این طوری گاهی خیلی سخت می شه!
عاشق خانواده م هستم، و بیش از همه هم مادرم...
و همین طور عاشق دوستانم هستم. واقعاً حاضرم برای دوستام هرکاری که از دستم برمی یاد انجام بدم، به خصوص توی مشکلاتشون؛ و یادم هم نمی یاد تا حالا چیزی در این زمینه ازشون دریغ کرده باشم.
و البته توی این چند سال اخیر، خداوند ِ همیشه مهربان باز هم چند تا هدیه ی گرانقدر دیگه از نوع دوستان تبیانی بهم داد که با تمام وجود دوستشون دارم و سعی می کنم قدرشون رو بدونم؛ دوستانی که به طور خاص چند نفرشون توی خیلی مسائل زندگیم تأثیرگذار بودند، و بودن باهاشون حتی از راه دور، دیدی تازه در خیلی موارد بهم داد؛ خدا را شاکرم...
راستی اینو هم اضافه کنم: توی دانشگاه روحیاتم خیلی عوض شد و اگرچه هنوز هم آدم آرومی محسوب می شم، اما توی اون دوران کمی شیطون تر و اجتماعی تر شدم.
با این حال هنوز هم چهره ی مجازیم که شما با اون سر و کار دارید خیلی از خود حقیقیم پرجنب و جوش تر و پرحرف تر و شادتره! (اونایی که من رو دیدن حتماً این رو تأیید می کنن!) مثلاً اگر توی دنیای حقیقی بهم می گفتن بیوگرافی خودت رو به صورت گفتاری بیان کن، هیچ وقت نمی تونستم این قدر طولانی بگم و سر مخاطبم رو به درد بیارم! اما الآن...
شما چی؟ سرتون درد نگرفت؟!
شاد باشید و خندان!