بحث ما در باره قسم چهارم از وضع است كه عبارت است از اينكه معناي متصور خاص باشد, ولي موضوع له خود معني نباشد بلكه موضوع له چيزي ديگر باشد, خاص را تصور ميكنيم, اين خاص مرآت ميشود براي عام, مثل اينكه زيد را تصور كنيم و كلمهي انسان را بر حيوان ناطق وضع كنيم. گفتهاند كه اين محال است, زيرا خاص(بماهو خاص) نميتواند مرآت عام باشد, چون مثل اين مي ماند كه انسان در قعر چاه بنشيند و در عين حال بخواهد تمام آسمان را ببيند, وحال آنكه چنين كسي فقط آسمان مقابل را ميبيند نه همه آسمان را. فلذا نميشود كه بازيد, عمرو ,بكر و خالد كه در خارج داراي تميز و تشخص هستند كلي را بنام(حيوان ناطق) ديد.
ان قلت: ممكن است كسي بگويد كه در داخل زيد حيوان ناطق هم است, يعني زيد مشتمل بر عام هم است بنام حيوان ناطق.
قلت: در پاسخ گفتيم كه متأسفانه اين عام از حالت عمومي بيرون آمده و مقيد و مضيق به مشخصات و مميزات شده, تا زه اگر اين راه را پيش بگيريم وضع ما خاص نميشود بلكه وضع ما ميشود عام. چون ملحوظ ومتصور ميشود عام. چنانچه كه قبلاً متذكر شديم مرحوم ابوالمجد اصفهاني , مرحوم حائري و والد ما ميفرمايند كه اين كار قابل قبول است فلذا با سه مثال خواستند كه اين مسئله راممكن معرفي كنند. ابوالمجد فرمود كه ما يك زيدي را ميگيريم و لي جامع بين زيد و ساير افراد را نميدانيم, سپس ميگوييم كلمهي انسان را وضع كرديم بر جامع بين زيد و ساير افراد نه فقط بر خود زيد. ولي نميدانيم كه آن جامع چيست, اما بعداً معلوم شد كه آن جامع حيوان ناطق است, يعني كلمهي انسان را وضع ميكنيم بر جامع بين زيد و بين ساير افراد. به عبارت ديگر از دريچه (خاص) عام را مشاهده كرديم.
مثالي كه مرحوم حائري بيان نموده از اين مثال هم مبهم تر است. ايشان ميفرمايد جسمي را در خارج از دور ميبينيم, نميدانيم كه انسان است يا حيوان, شجر است ويا چيزديگر, ميگوييم كلمهي(شيئ) را وضع كردم بر جامع بين اين وساير چيزهاي كه با اين نوع هستند.
مرحوم والد ما مثال ديگري را ميزد و ميفرمود ما يك ذرعي را در نظر ميگيريم و ميگوييم كلمه(ذرع) را وضع كردم بر جامع بين هذا الواحد وواحدهاي ديگر.
يلاحظ عليه:
اشكال اين مسئله (مثال) واضح است, اينها از همان قبيلي است كه حضرت امام(ره) ميفرمود, حضرت امام(ره) در قسم سوم فرمودند كه اگر بخواهيم عام را مرآت خاص قرار بدهيم, عام مرآت خاص نميشود, اما اگر بخواهيم از عام منتقل بشويم به خاص, اين امكانش است, يعني اگر بخواهيم عام حكايت كند, عام نميتواند از كوتاهي و بلندي افراد حكايت كند, اما اگر بگوييد كه از عام ميپريم به خاص, اين امكانش است, اينجا نيزاز همين قبيل است, يعني اگر شما بخواهيد از طريق اين (خاص) عام را ببينيد و اين خاص حكايت از عام كند, اين امكان پذير نيست, چون معناي مضيق كه همان خاص باشد,نميتواند معناي موسع را كه عام است, نشان بدهد.مثلاً اگر كسي در قعر چاه نشسته, نميتواند همهي آسمان را ببيند. اما اگر گفتيم كه در وضع حكايت لازم نيست بلكه انتقال و پرش كافي است, يعني همين مقدار كه از اين خاص به نوعي به اين عام منتقل بشويم, كافي است.اگر اين را گفتيم, اين در جاي خود صحيح است, ولي وضع خاص نميشود, چون در مسئلهي (انتقال) حكايت, رويت و مشاهده نيست بلكه اين وسيله انتقال است, يعني يك قنطره و پلي است كه ما را مستقيماً به عام منتقل ميكند, وقتي كه به عام منتقل شديم, آنوقت هم وضع ميشود عام و هم موضوع له ميشود عام. فلذا منتقل شدن خوب است ولي انتقال وپريدن غرض ما را تأمين نميكند, چون ما ميخواهيم ثابت كنيم كه وضع ما خاص است وموضوع له عام. اگر از طريق خاص بخواهيم به عام نگاه كنيم , هردو مستقر است, هم خاص مستقر است و هم معناي عام مستقر است, آنوقت وضع ميشود خاص و موضوع له ميشود عام. اما اگر مسئله, مسئله حكايت نباشد بلكه مسئله, مسئلهي انتقال و پرش باشد, همين مقداري كه پريديم, اين ديگر حالت حكايتي ندارد كه بيستد, بلكه اين از بين ميرود, ما هستيتم و آن معناي عام.آنوقت هم وضع ميشود عام, چون حيوان ناطق عام است و هم موضوع له ميشود عام. به اين معني كه فرق بگذاريم بين كون الخاص حاكياً عن العام وبين كون الخاص وسيله لانتقال. اگر حاكي باشد, اين سرجاي خود هست, يعني از دوربين خاص عام را ميبينيم, وضع ميشود خاص و موضوع له ميشود عام.
اما اگر وسيلهاي انتقال باشد, آنوقت با هر وسيلهي كه منتقل به حيوان ناطق بشويم, در اينصورت (منتقل عنه) منسي ميشود, ما هستيم و(منتقل اليه).بنابراين قسم چهارم ممتنع است,اما سه قسم ديگر هم ممكن است و هم واقع.پس تا كنون اقسام وضع را بيان نموديم, الآن نوبت آن رسيده كه مناشي وضع را بررسي نماييم.
(فاعلم أن مناشيئ الوضع ثلاثه)؛ يعني سرچشمه وضع سه تاست:
الف) الوضع التعييني, ب) الوضع التعيني, ج) الاستعمال بداعي الوضع.
بررسي وضع تعييني:
وضع تعييني خيلي واضح وروشن است و نيازي به بحث كردن ندارد, مثلاً خدا به كسي بچهي را عنايت ميكند, در مقام نام گذاري ميگويد:(وضعت اسمه حسيناً أو سميته حسيناً), اسم اين وضع تعييني است ووضع تعييني وضع بالحمل الاولي هم است.يعني كلمهي (وضع) را به كار ميبريم وميگوييم (وضعت اسمه حسيناً) چنانچه كه پيغمبر(صلي الله عليه و آله) فرمود:( سميته حسناً وسميته حسينا), چرا؟ تشبيهاً لولدي هارون, هارون دو پسر بنام شبر وشبير داشت, اين هم حسن وحسين, چون منزلت علي(عليه السلام) به پيغمبر(صلي الله عليه و آله منزلت هارون است به موسي, منتها با يك تفاوت كه هارون نبي بود, ولي علي(عليه السلام) نبي نيست. وضعش بالحمل الاولي است, يعني كلمهي(وضع) را به كار ميبريم.
بررسي وضع تعيّني:
وضع تعيني ناشي از كثرت استعمال است, يعني كلمهي را در يك معناي بيشتر به كار ميبرند, سپس به مرحلهي ميرسد كه بدون قرينه آن معني از اين لفظ تبادر ميكند, در ابتدا با قرينه بود, ولي اين لفظ را در آن معني به قدري به كار ميبرند كه مردم معناي اول را فراموش ميكنند, فقط همين معناي دوم تبادر ميكند.
مثال1: كلمهي(دابه) در لغت عرب به معناي (كل ما يدب في الارض) است, حتي شامل مورچه هم ميشود, كه اتفاقاً در قران مجيد هم معناي (دابه) به همين معني آمده است, مانند(ولا من دابه إلا علي الله رزقها), دابه يعني (كل مايدب). اما در عرف عرب نه عرف قران, كلمهي (دابه) را به قدري در فرس به كار بردند تا اينكه از كلمهي دابه, كلمهي(فرس) تبادر ميكند, هرچند در ابتدا با قرينه بوده, اما به قدري زياد در معناي فرس استعال كردند كه الآن در عرف عرب از آن فرس تبادر ميكند نه (كل ما يدب في الارض). يعني هر موقع كه ميگويند دابه را بياور, فرس را ميآورند نه حيوان ديگر را. فلذا كلمهي(دابه) بوسيله كثرت استعمال حقيقت ثانوي شده در فرس.
مثال2: كلمه صلات كه به معناي دعاء بوده - البته بنابراينكه صلات به معناي دعا بوده نه اركان مخصوصه- به قدري در عرف متشرعه به اركان مخصوصه استعمال شد, تا اينكه در مرور زمان حقيقت شد در همين اركان مخصوصه, هرچند كه در مرحله اول استعمالش در اركان مخصوصه باقرينه بوده, ولي بعداً بدون قرينه ازآن اركان مخصوصه تبادر ميكرد.
فإن قلت: كساني كه مثلاً كلمهي صلات را در معناي اركان مخصوصه بردهاند, هميشه با قرينه بوده, اگر استعمالها هميشه با قرينه بوده, اين چطور حقيقت شرعيه ميشود در معناي دوم كه همان اركان مخصوصه باشد, و حال آنكه تك تك استعمالها هميشه همراه با قرينه بوده, چون معناي دوم, معناي مجازي است و استعمال در معناي مجازي هميشه بايد همراه با قرينه باشد, پس همهي استعمالها همراه با قرينه بوده, پس چگونه اين لفظ در معناي مجازي حقيقت شده و حال آنكه هميشه استعمالها همراه با قرينه بوده و استعمال با قرينه دليل بر حقيقت ووضع ثانوي نميشود( فكيف صار اللفظ حقيقه في معني المجازي)؟!
قلت: تا مدتي حق با شماست, يعني تا زماني استعمالها همراه با قرينه بوده, ممكن است كه تا آخر هم با قرينه باشد, ولي به قدري اين كلمهي در معناي دوم به كار رفته است كه هر موقع مردم كلمهي صلات بشنوند, قبل از قرينه منتقل به اركان مخصوصه ميشوند, يابه قدري كلمهي(دابه) در فرس به كار رفته است كه هر موقع مردم كلمهي (دابه) را ميشنوند, منتظر قرينه نميمانند بلكه همين معناي دوم كه فرس است در ذهن آنان تبادر ميكند,بگونه تبادر ميكند كه قرينه يك چيزي زائدي در نظر شان جلوه ميكند(بحيث تصبح القرينه شيئاً زائداً فيحذف) فلذا بعدها قرينه را حذف ميكنند.
ان قلت: شما در تعريف وضع فرموديد كه الوضع تخصيص اللفظ بالمعني, و حال آنكه در وضع تعيني تخصيص نيست, بلكه تخصص واختصاص است, پس اين قسم از تعريف من بيرون رفت. چون من گفتم كه (الوضع تخصيص اللفظ بالمعني وجعل اللفظ علامتاً للمعني), و حال آنكه در وضع تعيني تخصيص نيست, بلكه خود بخود حقيقت شده و خود بخود وضع شده, يعني تخصيصي نبوده, تخصص بوده, تعيين نبوده بلكه تعين بوده.
قلت: اين اشكال برتعريف آخوند وارد نيست, چون مرحوم آخوند وضع را به اختصاص معني كرده نه به تخصيص و فرموده(الوضع هو نحو الاختصاص اللفظ بالمعني الخ.), اما اين اشكال بر تعريفي كه ما كرديم وارد است, چون ما گفتيم: (الوضع هو التخصيص). البته وضع تعيني داخل در وضع اصطلاحي نيست, بلكه ملحق به وضع است, يعني من هم قبول دارم كه وضع تعيني از تعريف ما بيرون است, اما نتيجتاً نتيجهي وضع است,خود وضع نيست,اما نتيجهي وضع كه (اختصاص اللفظ بالمعني) باشد, است. چون غرض از تخصيص اين بود كه هر موقع اين كلمه را بگوييم, اين معني به دست بيايد, در وضع تعيني نيز اين نتيجه است, فلذا ما وضع تعيني را وضع نميدانيم بلكه ملحق به وضع ميدانيم.
بررسي (الوضع بداعي الاستعمال):
هرچند براي اين قبلاً مثال زدم,ولي باز هم تكرار ميكنم, مثلاً خداوند به كسي فرزندي عنايت ميكند, گاهي وضعش تعييني است,يعني ميگويد(وضعت اسمه حسيناً). گاهي با استعمال وضع ميكند, يعني با يك تير دو هدف را نشان ميگيرد, مثلاً بزرگ فاميل را براي نام گذاري دعوت ميكنند كه او اسم بچه را بگذارد, بچه هم در بغل مادرش است, يك نگاه به قنداقه بچه ميكند و ميگويد (حسينم) را بده تا ببوسم, با اين گفتن خود هم كلمهي حسين رابراي آن بچه به كار برده وهم وضع كرده. يعني نميگويد كه اسمش را حسين نهادم تا به وضع تعييني برگردد, بلكه ميگويد حسينم را بده كه ببوسم(ناولني ولدي الحسين حتي اقبله). اين اسمش استعمال بداعي الوضع است.
ان قلت: الاستعمال بداعي الوضع يستلزم الجمع بين اللحاظين: الآلي و الاستقلالي, توضيح مطلب اين است كه انسان در مقام وضع به لفظ از ديده استقلال مينگرد, يعني آدمي كه ميخواهد وضع كند, به لفظ از ديده استقلال مينگرد, ولي آنگاه كه با كسي حرف ميزند و صحبت ميكند, ديگر به الفاظ به ديده استقلال نمينگرد بلكه به ديده آلي, ابزاري وادواتي مينگرد. اصلاً به الفاظ توجه ندارد, بلكه تمام توجهش به معاني است, پس اگر بخواهيم با يك تير دو نشان بزنيم, بايد بين دو لحاظ مختلف جمع كنيم, از اين نظر كه در مقام وضع هستيم, بايد به لفظ حسين باديده استقلال بنگريم, از اينكه ميخواهيم كلمهي حسين را در اين بچه به كار ببريم, بايد ازديده ابزاري, آلي و ادواتي بنگريم, آنوقت لازم ميآيدكه در استعمال واحد جمع كنيم بين لحاظ استقلالي ولحاظ آلي. اين اشكال را مرحوم سيد ابوالحسن اصفهاني صاحب كتاب (وسيله النجاه) در درس آخوند خراساني به آخوند كرده. چون مرحوم آخوند معتقد است كه حقيقت شرعيه داريم, اما لا تعييناً بل الاستعمال بداعي الوضع. كه بحثش خواهد آمد, يعني پيغمبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: صلوا كما رأيتموني أصلي بداعي الصلوه, كلمهي صلات را وضع كرد براي اركان مخصوصه. فلذا مرحوم سيد ابوالحسين اصفهاني اشكال فوق را به آخوند كرده است كه جمع بين لحاظين لازم ميآيد.
قلت: مرحوم آقا ضياء عراقي كه از شاگردان آخوند است, از اين اشكال جواب داده و فرموده دو قبول داريم كه دو لحاظ است, اما مركب شان دوتاست نه يكي. به اين معني كه در هنگام وضع توجه به شخص حسين نيست, بلكه توجه به طبيعت حسين است, الحسين الطبيعي و حسين كلي, در مقام وضع (من حيث انه واضع) لحاظ استقلالي متعلق به طبيعت لفظ است, استعمال متوجه شخص لفظ است, مثلاً بزرگ فاميل وقتي ميگويد(ناولني ولدي الحسين حتي أقبله), به يك معني توجه به حسين طبيعي دارد كه ميليونها نفر, اين كلمهي حسين را به كار خواهند برد, يعني ميليونها نفر به اين بچه كلمهي حسين را به كار خواهند برد. اما واضع در لحاظ استقلالي به آن حسين طبيعي توجه كرده, لحاظ استقلالي متوجه طبيعي لفظ است, اما در مقام استعمال متوجه همين حسيني است كه الآن از زبان بزرگ فاميل بيرون آمد. پس لحاظ استقلالي متوجه طبيعي لفظ است, اما لحاظ آلي متوجه شخص لفظ است نه طبيعي لفظ.
يلاحظ عليه:
ما در پاسخ مرحوم آقا ضياء عرض ميكنيم كه اشكال سيد ابوالحسن وارد است و جواب شما از اشكال ايشان جواب كافي نيست, چون واضع فيلسوف كه نيست تا بيايد حسين را تجزيه و تحليل كند و بگويد يك حسين داريم كه طبيعي است, يك حسين هم داريم كه شخصي است, آنوقت بگويد كه لحاظ استقلالي من متوجه حسين طبيعي است, اما لحاظ آلي من متوجه شخص است. عرف ومردم به چنين دقايقي توجه ندارند فلذا اين جواب ايشان كافي نيست.
جواب صحيحش اين است كه ما قبول نداريم كه انسان در مقام تكلم به الفاظ از نظر آلي مينگرد, بلكه حتي انسان در مقام استعمال گاهي به الفاظ از نظر استقلالي مينگرد, مثلاً اگر فارسي زبان بخواهد با يك عرب صحبت كند, در مقام سخن گفتن حواسش را جمع ميكند, يعني علاوه براينكه بر معاني التفات دارد, بر الفاظ هم التفات و توجه دارد كه چه كلمهي را بگويد. يعني كساني كه زبان غير مادري را ميخواهند ياد بگيرند, در اوايل مكالمه و مفاهمه كه ميخواهد صحبت كنند, هم به معاني توجه دارند و هم به الفاظ.يعني فرو ميرود در اعماق ذهنش تا يك كلمهي را پيدا كند كه اين معني را برساند. فلذا انسان در مقام استعمال همانطوركه به الفاظ از نظر آلي مينگرد, گاهي هم استقلالي مينگرد.
ان قلت: اشكال دومي كه در كفايه وجود دارد اين است كه اين استعمال بداعي الوضع, حقيقت است يا مجاز؟ حقيقت كه نيست, چون هنوز وضع نشده, مجاز هم نيست, چرا؟ زيرا بين معناي حقيقي ومجازي علاقه و رابطه نيست, چه رابطه است بين نماز ودعاء, اما اينكه نماز هم مشتمل بر دعا است, اين سبب نميشود (لأنه يشترط في المجاز العلاقه بين المعني الحقيقي و المعني المجازي).
قلت: مرحوم آخوند جواب ميفرمايد كه اين مجاز است, ما هم ميگوييم مجاز است ولي در مجاز علاقه شرط نيست, آنچه كه شرط است حسن استعمال است, يعني اينكه استعمال طبيعتاً صحيح باشد و طبع انساني آن را بپذيرد, پس مرحوم آخوند ميفرمايد كه مجاز است و در مجاز هم علاقه شرط نيست بلكه حسن الاستعمال و حسن الطبع كافي است. ولي ما ميگوييم اين حقيقت است, ولي لازم نيست كه وضع سابق باشد بر استعمال. بلكه هرگاه وضع با استعمال يكسان و همراه باشد, اين هم حقيقت است.پس هم ايشان اشكال را حل كرد و هم ما حل نموديم, آخوند گفت مجاز است ودر مجاز علاقه شرط نيست بلكه حسن الطبع و حسن الاستعمال كافي است. ما گفتيم حقيقت است نه مجاز. ولي در حقيقت تقدم الوضع لازم نيست, بلكه وضع اگر با استعمال همراه شد كافي است.مرحوم شهيد صدر اين جواب را فرموده كه تقدم وضع لازم نيست, همين كه همراه باشد كافي است و اين جواب ايشان متقن است.
ان قلت: اشكال سوم اين است كه (الوضع امر قصدي) وضع يك امر قصدي است و امور قصدي قابل انشاء نيست, البته اين را ما نميتوانيم اينجا جواب بدهيم, بلكه هروقت به جمل انشائيه و اخباريه رسيديم, در آنجا خواهيم گفت كه امور قصديه نيز قابل انشاء است.