• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللَّه الرحمن الرحيم»
    «الحمد للَّه رب العالمين و صلى على محمد و آله الطاهرين».
    در دو جلسه گذشته برهانى را عرض كرديم براى ضرورت نبوت و اين كه لازم است خداى متعال راه ديگرى غير از راه عقل و تجربه در اختيار بشر بگذارد كه بتواند از آن راه مسير صحيح زندگى را ياد بگيرد. اين برهان مركب از سه مقدمه بود. يكى اين كه خداى متعال انسان را براى تكامل اختيارى آفريده. مقدمه دوم اين كه تكامل اختيارى بدون شناخت ممكن نيست. مقدمه سوم اين كه شناخت‏هاى عادى بشر كه از همكارى حس و عقل حاصل ميشود براى شناختن راه كامل زندگى در همه ابعاد به طورى كه بتواند سعادت دنيا و آخرت را تكميل كند، كافى نيست. براى اين كه نمونه‏هاى فراوانى را ديديم كه عقل در اين زمينه‏ها كارايى ندارد. و حتى اگر ده‏ها نفر دانشمند متخصص هم با هم همكارى كنند اين مسائل را نمى‏توانند حل كنند. چنانكه در طول قرون و اعصار گذشته بشر نتوانسته اين مسائل را به طور صحيح و قطعى حل كند. پس اين نشانه نقص عقل است. وقتى عقل ناقص شد، ديگر به ساير دليل‏هاى عقلى هم نمى‏شود اعتمادى كرد. و از جمله همين دليلى كه ما براى ضرورت نبوت اقامه كرديم. اين خودش يك دليل عقلى است ديگر. اگر عقل ناقص است و به ادراكاتش اعتمادى نيست، پس چگونه ما داريم بر اساس عقل اين برهان را اقامه مى‏كنيم؟ اين شبهه‏اى است كه در ميان فلاسفه براى سوفساييان مطرح شده و روى آن تكيه كرده‏اند. در ميان اهل شرايع هم به آن كسانى كه گرايش‏هاى اخبارى گرى داشتند كه كما بيش در همه مذاهب اين گرايش‏ها به صورت‏هاى مختلف وجود دارد. در ميان مذاهب اسلام هم، هم اهل سنت چنين گرايش هايى دارند كه آنها معمولاً به آنها مى‏گويند ظاهريين. و هم در شيعه چنين افرادى هستند كه ما اصطلاحاً به آنها مى‏گوييم اخباريين.
    اينها در بحثهايشان اظهار مى‏كنند كه به ادراكات عقلى نمى‏شود اعتماد كرد. براى اين كه خيلى جاها ما خيال مى‏كنيم كه يك چيزى را مى‏فهميم بعد معلوم مى‏شود اشتباه بوده. جواب اين شبهه چيه؟ آيا منظور از اين كه گفتيم عقل بشر براى حل همه مسائل زندگى كافى نيست اين است كه عقل كارايى ندارد و مطلقا ادراكاتش اعتبارى ندارد يا معناى ديگرى دارد و اگر مى‏گوييم عقل در بعضى از جاها اعتبار دارد، در بعضى از جاها ندارد، آن مرزش كجاست؟ دلبخواهى است. هر جا دلمان مى‏خواهد مى‏گوييم اين جا حكم عقل قبول. هر جا دلمان نمى‏خواهد مى‏گوييم اين جا ديگر اعتبار ندارد. يا نه، واقعاً يك مرزى دارد، يك حسابى دارد. البته توضيح اين مسئله به طور كافى اين يك بخشى از فلسفه را اشغال مى‏كند. و طبعاً ما همه ابعاد مسئله را اين جا نمى‏توانيم مورد بررسى قرار دهيم اما به طور اجمال و در حد ضرورتى كه اين اشكال رفع بشود توضيحى عرض مى‏كنيم انشاء اللَّه برادرانى كه بيشتر بخواهند تحقيق كنند بايد به بحث‏هاى فلسفى مخصوصاً در بخش شناخت‏شناسى مراجعه كنند.
    اجمال جواب اين است كه عقل يك سلسله ادراكات بديهى دارد كه براى درك اين ادراكات احتياجى به تجارب حسى ندارد. اين ادراكات به چه صورت براى عقل حاصل مى‏شود، و چگونه عقل قدرت درك اين بديهات را پيدا مى‏كند، اين بحث مفصلى دارد كه طبعاً اين جا نمى‏توانيم مطرح كنيم معروف است كه اينها جز فطرت بحث است. حالا ما در اين تعبير خيلى تكيه نمى‏كنيم روى اين تعبير براى اين كه قبول نداريم اين جورى، ما جورى ديگرى مطلب را توضيح داديم. مى‏توانند آقايان به آموزش فلسفه تعليق نهايى اينها مراجعه كنند. ولى به هر حال خود عقل بدون به كار گرفتن اندام‏هاى حسى و تجربه حسى مى‏تواند اين ادراكات را بدست بياورد. اينها يك سلسله قضاياى خيلى كلى است. معروف است در منطق مثال مى‏زنند به اعظم من الجزء مثلاً. در مورد اداركات عقل عملى هم مثال مى‏زنند به حسن عقل و قبح ظلم. در
    مورد نظريات به الكل اعظم من الجزء يا محال بودن اجتماع نقيضين به اينها مثال مى‏زنند و ادراكات عملى هم به حسن عدل و قبح ظلم و اينها مثال مى‏زنند. به هر حال يك چيزهايى است خيلى كلى. در بحث‏هاى گذشته هم اشاره كردم كه فرض كنيد اين قضيه بديهى باشد كه عدل خوب است اما مصاديق عدل چيه؟ اين را عقل نمى‏تواند تعيين كند. ظلم بد است اما چه كارى ظلم است؟ يك موارد معدودى مى‏تواند به طور قطعى درك كند كه اينها ظلم است اما خيلى جاها هم مى‏رسد كه معلوم نيست كه آيا اين عدل است يا ظلم. پس قضاياى بديهى چه در زمينه امور نظرى باشد و چه در زمينه امور عملى، اينها را عقل بدون كمك تجربه مى‏تواند درك كند. اما قضاياى اكتسابى كه به يك اصطلاح ديگر نظرى ناميده مى‏شوند. نه آن نظرى در مقابل عملى. قضاياى غير بديهى. اينها را معمولاً عقل با كمك تجربه درك مى‏كند. يعنى كبريات عقلى داريم بايد يك صغراهايى هم به آن ضميمه كنيم تا آن علوم اكتسابى را بدست بياوريم. اين صغراها معمولاً محتاج به كمك گرفتن از حس و تجربه حسى است. مخصوصاً در آنچه مربوط به عالم محسوسات باشد. و از اين جاست كه مسائل مختلف علوم بوسيله حس و تجربه حل مى‏شود. در واقع كبريات عقلى بديهى است، تجربه مى‏آيد مصاديق آن كبريات را تعيين مى‏كند. عقل مى‏گويد هيچ معلولى بدون علت نمى‏شود. پزشك يا كسى كه در علوم پزشكى تحقيق مى‏كند سعى مى‏كند علت بيمارى را كشف كند. با تجربيات مى‏خواهد مصداقى از آن كبراى عقلى را پيدا كند. اين است كه هى آزمايش مى‏كند. ببيند آيا اين ميكروب اگر در بدن باشد منشأ آن مرض مى‏شود يا نميشود. اگر شد مى‏فهمد اين مصداق آن كبراى عقلى است كه اين علت است. مرض بدون اين پيدا نمى‏شود. يا وقتى مى‏خواهد داروى يك دردى را پيدا كند آزمايش مى‏كند. اين دارو را به او مى‏دهد، آن را به او مى‏دهد، مواد شيميايى مختلف را تركيب مى‏كند تا ببيند كدام رفع اين مرض را مى‏كند. وقتى از راه تجربه بدست آورد كه هر وقت اين دارو را تجويز مى‏كند به مريض، مريض خوب مى‏شود مى‏فهمد كه اين علت است براى خوب شدن. آن كبراى عقلى كه هر معلولى علت مى‏خواهد، آن حكم بديهى است. آن حكم تجربه را ندارد. اما چى علت است براى چه چيزى؟ اگر هزارى عقل بنشيند هزارى به مغزش خودش آدم فشار بياورد اين ما نمى‏فهميم چى، علت چى است در عالم. آيا اكسيژن و هيدروژن وقتى تركيب بشوند با هم آب بوجود مى‏آيد يا نمى‏آيد؟ ما چه مى‏دانيم. هر فيلسوفى هر قدر به مغز خودش فشار بياورد نمى‏تواند اين را بفهمد. اين چيزى نيست كه از عقل و بديهات عقل بر بيايد. اين جا احساس احتياج به تجربه است. يعنى شناختن علت‏هاى خاص و معلول‏هاى خاص.
    اگر تجربه ما كافى باشد آن وقت مى‏توانيم يك برهانى را تشكيل بدهيم. اين محصول تجربه را صغرى قرار مى‏دهيم، يك كبراى عقلى هم به او ضميمه مى‏كنيم نتيجه مى‏گيريم. علم اكتسابى جديدى بدست مى‏آيد. اما اگر تجربه ناقص باشد، وسائل تجربه ما ناقص باشد، مثل اين كه هنوز وسائل تجربه براى كشف علت بيمارى سرطان هنوز ناقص است. هنوز نتوانسته‏اند درست كشف كنند. و چه بسا امراض ديگرى. و بسيارى امراض در همين يكى دو قرن اخير علل آن كشف شده. قبلاً اينها بيمارى‏هاى لا علاج بوده. نمى‏دانسته‏اند علت آن چى بوده و نمى‏دانستند دواى آن چى بوده. هر قدر تجربه بشر بيشتر بشود، مى‏تواند يك صغرايات بيشترى باز براى آن كبراهاى بديهى عقلى پيدا كند و با ضميمه كردنش نتيجه جديدى بدست بياورد. اما اگر تجربه ناقص بود، وسائل تجربه در اختيار انسان نبود، مورد تجربه اصلاً خارج از اختيار انسان بود. مثل تجربه‏اى كه ما مى‏خواهيم نسبت به عالم آخرت داشته باشيم. ببينيم در اين دنيا وقتى يك كارى را انجام مى‏دهيم، چه اثرى براى آخرت دارد؟ نتيجه‏اش ثواب بهشتى است يا عذاب جهنم؟ خب اين در اختيار ما نيست عالم آخرت كه به آن تجربه كنيم. اگر ما دسترسى داشتيم به آن عالم، مى‏توانستيم تجربه كنيم، متغيرات را كنترل كنيم ببينيم چه تغييرى كه در رفتار ما پيدا ميشود آن جا چه نتيجه اخروى اى دارد؟ خب در اين جا احتياج به وحى نمى‏داشتيم. مى‏فهميديم چه كارى موجب عذاب مى‏شود، چه كارى موجب سعادت مى‏شود. ولى اصلاً مورد تجربه از دسترس ما
    خارج است.
    بسيارى از چيزهاست كما بيش در اختيار ما است مورد تجربه ولى ابزار تجربه ناقص است. يا به هر حال زمينه تجربه آن قدر پيچيده است كه ما با قدرت محدود خودمان نمى‏توانيم فرمول يك معلولى را كشف كنيم. به هر دليلى اگر تجربه ناقص بود و نتوانستيم ما صغريات احكام بديهى عقل را پيدا كنيم علم جديدى از راه اين قياس بدست نخواهد آمد. اين معنايش نقص عقل نيست در واقع معنايش نقص تجربه است. كار اصلى عقل همان درك بديهيات يا تحليلات عقلى است كه احتياج به تجربه حسى ندارد. يك سلسله نظريات هم است كه ما بدون كمك گرفتن از حس و تجربه مى‏توانيم بدست بياوريم. مثل بسيارى از مسائل رياضى. خيلى از مسائل رياضى را ما ذهنى مى‏توانيم در ذهن خودمان قياس تشكيل بدهيم، و راه حلش را پيدا كنيم. اما اين در جايى است كه مربوط به حسيات و تجربيات نباشد. يعنى احتياج به حس و تجربه نداشته باشد.
    پس عقل در مورد ادراكات بديهى احتياج به هيچى ندارد و كارايى دارد و ادراكاتش هم حجت است. هيچ خدشه‏اى هم در ان نمى‏شود كرد. در نظرياتى كه از قبيل تحليلات عقلى باشد، احتياج به حس و تجربه نداشته باشد، در آن جا هم خود عقل مى‏تواند بسيارى از مسائل را كشف بكند. مسائل جديدى را بفهمد. مجهولاتى را معلوم كند. با فكر خودش. نمونه‏اش در رياضيات محض است. و اما آن جايى كه سر و كار ما با امور حسى و تجربى است. عقل درباره چيزهايى مى‏خواهد قضاوت كند كه مورد امور حسى است و كشف آن‏ها احتياج به تجربه دارد. تا آن جا كه دامنه تجربه گسترش داشته باشد، ابزار تجربه در اختيار باشد، موردش در دسترس بشر باشد، مى‏تواند يك تجربياتى انجام بدهد و بر اساس آن تجربيات عقل حكم مى‏كند يعنى آن كبريات بديهى را بر آنها، بر آن موارد جزئى تجربه شده تطبيق كند و نتيجه جديدى بگيرد. اما اگر تجربه به هر دليلى ناقص بود، يا مورد تجربه خارج از دسترس بشر بود، مثل عالم قيامت كه خارج از دسترس ماست. يا ابزارهاى تجربه ناقص بود، مثل اين كه تا به حال ابزار تجربه در بسيارى از علوم طبيعى ناقص بوده، تدريجاً يك ابزار جديدى كشف شده، مسائل جديدى حل شده. تا مادامى كه ابزار ناقص باشد، آن مسائل حل نخواهد شد.
    و يا به هر دليل ديگرى نقص در واقع در اين جاهايى كه مربوط به امور تجربى و حسى است از ناحيه تجربه است نه از ناحيه عقل. اگر مى‏گوييم عقل انسان در اين جاها كفايت نمى‏كنند معنى اش اين است كه موردى نيست كه عقل بتواند با تحليلهاى خودش مطلب را حل كند. نياز به تجربه دارد، تجربه ناقص است، عقل هم نمى‏تواند معلوم جديدى بدست بياورد. چون يك پاى قياس، يك مقدمه‏اش امر تجربى و حسى است. اين جواب اجمالى از اين كه عقل كجا كاشفيت دارد و ادراكاتش معتبر است و در كجا معتبر نيست. هر جا احتياج به حس و تجربه داشته باشد، يعنى يكى از مقدمات قياس مربوط به محسوسات باشد، آن جا بايد تجربه كافى وجود داشته باشد، اگر تجربه كافى وجود نداشت يا ابزارش ناقص بود در آن جا عقل حكم يقينى نمى‏تواند بكند. نه به خاطر اين كه عقل ضعيف است، بلكه به خاطر اين كه ابزار ضعيف است. اما هر جايى كه مربوط به بديهيات عقل باشد اين اعتبارش مطلق است، نظرياتى هم كه تنها بر اساس تحليلات عقلى بدست مى‏آيد آن جا هم ممكن است نظريات صحيحى باشد البته در صورتى كه شرايط قياس شرايط صحيحى باشد، اشتباهى در انتخاب مقدمات و تنظيم قياس پيش نيايد.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) امور مختفى هر چه مربوط به ماوراى حس بود آنطور نيست كه عقل بتواند درك بكند. عرض كردم همين كه ما بخواهيم بدانيم چه كارى موجب چه اثر اخروى اى مى‏شود، آيا من نماز صبح را دو ركعت بخوانم مى‏روم به بهشت يا سه ركعت بخوانم مى‏روم به بهشت. اين را از كجا عقل كشف بكند؟ علت بهشت رفتن در اين ساعت، در اين شرايط چه كارى است؟ اين تشخيص سبب خاص است. اين تجربه مى‏خواهد. مثل مسائل علوم فيزيك‏
    مى‏ماند. چه دارويى را به كار بگيرم تا اين مريض شفا پيدا كند؟ اين عقل به تنهايى نمى‏تواند بفهمد. تجربه مى‏خواهد. چون مصداق خاص علت است. سبب‏هاى خاص، مسبب‏هاى خاص را تنها از راه تجربه مى‏تواند بشناسد.
    پس معناى اين كه عقل ما ناقص است براى اين كه بتوانيم همه مسائل زندگى را حل كنيم اين نيست كه عقل هيچ گاه حجت نيست. اگر اين چنين بود خود اين دليل هم از اعتبار مى‏افتاد. اما اين دليل خودش يك دليل عقلى است ديگر. نكته ديگرى كه شايد در بحث‏هاى قبل هم اشاره كرده بودم باز روى آن تأكيد مى‏كنم اين است كه اين جا كه ما مى‏گوييم لازم است كه خداى متعال پيامبرانى را مبعوث بفرمايد اين معنايش اين نيست كه عقل اين جا نشسته روى كرسى فرمانروايى و دارد به خدا دستور مى‏دهد. من حكم مى‏كنم كه شما لازم است پيغمبرانى بفرستيد. آن وقت يك كسى بگويد كه عقل از كجا يك همچين قدرتى را آورده كه درباره خدا هم حكم بكند؟ اگر خيلى هنر داشته باشد درباره زندگى خودش حكم بكند. ديگر درباره خدا عقل انسان چطور مى‏تواند حكم بكند. مگر خدا محكوم انسان است يا محكوم عقل انسان است كه هر چه عقل او دستور بدهد او هم بايد همانجور رفتار بكند؟
    اين يك شبهه‏اى است كه در باره احكام عقل عملى مطرح كرده‏اند كه آيا احكام عقل عملى انسان در مورد خدا هم اعتبار دارد؟ اگر ما مى‏گوييم عقل خوب است، يعنى خوب است انسانها عدالت را رفتار كنند يا عقل ما مى‏گويد خدا هم بايد عادل باشد؟ اين حكمى است كه عقل در مورد خدا صادر مى‏كند و خدا هم ملزم است اطاعت كند از حكم عقل يا مطلب جور ديگرى است؟ البته اين جا يك مبانى مختلف ديگرى است كه باز مربوط مى‏شود به مسائل فلسفى، به تفصيل آنها نمى‏توانيم بپردازيم. اجمالش اين است كه در موارد عقل عملى به نظر ما عقيده صحيح اين است كه احكام عقل عملى برمى‏گردد به ضرورت‏هاى بالقياس. يعنى رابطه بين عمل و هدف را عقل كشف مى‏كند. معناى حكم عقل به وجوب فلان كارى، اين نيست كه عقل يك فرمانروايى است بر يك كرسى اى نشسته و دستور مى‏دهد. و ديگران هم واجب است اطاعت كنند. خب ميگويند از كجا واجب شده؟ كى گفته ما بايد اطاعت حكم عقل را بكنيم؟ اين چه قدرتى دارد كه به ما دستور بدهد؟ مسئله فرمانروايى و دستور دادن و اينها نيست اصلاً، حكم عقل عملى كشف رابطه عليت بين فعل اختيارى و نتيجه مطلوبش است كه در موارد جزئى باز احتياج به تجربه دارد. كلياتش كه احتياج به تجربيات حسى ندارد يك عناوين كلى انتزايى مثل عدل و ظلم و اينها، اينها را خود عقل مى‏فهمد. اما موارد خاصش احتياج به حس و تجربه دارد.
    به هر حال در كليه موارد عقل عملى به عقيده ما، ما دو تا عقل نداريم يكى عقل نظرى، يكى عقل عملى. و احكام عقل عملى ماهيتاً به احكام عقل نظرى فرق ندارد. بلكه در يك حوزه خاصى اسمش را مى‏گذاريم عقل عملى. رابطه ضرورت بالقياس بين فعل اختيارى و نتيجه مطلوب اسمش وجوب است. يعنى تا اين كار را نكنى به هدف نمى‏رسى. آن هدف مطلوبى كه فطرت انسان خواهان آن است، حالا يا هدف‏هاى دنيوى مثل آرامش و سعادت و آسايش زندگى دنيا، يا هدف‏هاى اخروى مثل قرب به خدا، نعمت‏هاى بهشت، در آن جايى كه عقل راه داشته باشد كه بفهمد كه چه كارى موجب رسيدن به آن هدف مطلوب مى‏شود همانطور كه عرض كردم در موارد جزى بايد به كمك تجربه باشد در آنجاها عقل حكم مى‏كند بايد اين كار را كرد. يعنى تا نكنى به آن هدف نمى‏رسى. و الا مسئله فرمانروايى و اينها نيست.
    و اما در مورد خداى متعال معناى اين كه مى‏گوييم بايد خدا چنين كارى را بكند، اين جا هم عقل يك رابطه ضرورت بالقياسى درك مى‏كند منتها با مواردى كه مربوط به انسان است فرق مى‏كند. در افعال انسانى ضرورت بالقياس بين فعل و نتيجه فعل است كه فعل سبب است و نتيجه مسبب. و مى‏گويد اين كار سبب آن نتيجه مى‏شود. اگر آن نتيجه با مى‏خواهيد بايد اين كار را انجام بدهيد. ضرورت بالقياس علت است نسبت به معلول. در مورد افعال الهى برعكس است. ضرورت بالقياس معلول است نسبت به علت. يعنى علت فعل خدا را كه صفات خداست عقل كشف مى‏كند. مى‏گويد خدايى كه‏
    اين صفات دارد اين فعل معلول آن صفت است پس بايد ثابت بشود. خدايى كه حكيم است آنچه معلول حكمت است بايد از او صادر بشود چون علتش موجود است. وقتى علت موجود بود معلول ضرورت بالقياس دارد. پس احكامى كه عقل نسبت به افعال خدا صادر مى‏كند، مى‏گويد فلان كار بايد بكند، يا فلان كار نبايد بكند، بايد خدا عادل باشد، خدا نبايد به بندگانش ظلم بكند، اين احكام محتوايش عبارت است از ضرورت بالقياس معلول نسبت به علتش. علت صفات خداست وقتى عقل آن صفات را كشف كرد لوازمش را كشف مى‏كند.
    در اين جا هم ملاحظه مى‏فرماييد ما برهانى كه براى نبوت اقامه كرديم عيناً همينطور است. گفتيم حكمت الهى اقتضا ميكند كه انسان شناخت كافى داشته باشد. پس در واقع ما يكى‏اش صفت از خدا را شناختيم. آن عبارت است از حكيم بودن خدا، لازمه اين حكمت را در مورد افعال انسان كشف مى‏كنيم. ميگوييم كسى كه حكيم است كار را به صورتى انجام مى‏دهد كه به هدف خودش برسد. هدف خدا اين است كه انسان به كمال اختيارى برسد. كمال اختيارى احتياج به شناخت دارد، اين شناخت در دسترس بشر نيست، پس بايد خدا اين وسيله را در اختيار بشر قرار بدهد. اين بايد از كجا پيدا مى‏شود؟ نه اين كه عقل نشسته مى‏گويد من دستور ميدهم خدا بايد چنين كند. آن وقت تا گفته بشود مخلوقى چه جرأتى دارد نسبت به خالق خودش و فضولى‏ها بكند. نه، مسئله فضولى نيست. مسئله كشف است. كشف مقتضاى صفات الهى. چون خدا حكيم است، اين را با برهان اثبات كرديم، آن مسئله نظرى است، ربطى به عمل ندارد. خدا صفت حكمت را دارد. چون خدا حكيم است مقتضاى حكمتش اين است كه اين كارش را درست انجام بدهد. انسان را طورى بيافريند و چيزهايى را در اختيار او قرار بدهد كه به آن هدف برسد. بتواند برسد به كمال خودش. تا شناخت نداشته باشد نمى‏تواند برسد. پس اين بايد چيزى نيست جز كشف رابطه ضرورت بالقياس معلول نسبت به علتش. علت صفت حكمت است. معلول حكمت در اين مورد عبارت است از اين كه علمى غير از راه حس و عقل در اختيار بشر قرار بگيرد. اين معلول را بر اساس وجود آن علت اثبات مى‏كنيم.
    پس اولاً در همه موارد ما عقل عملى را به معناى حكم كردن و فرمان دادن و تسلط داشتن و استعلا و اين حرفها نمى‏دانيم. اصولاً عقل يك ماهيت بيشتر ندارد، همه احكام عقل هم همه از يك سنخ است. احكام عقل عملى هم بازگشتش به كشف رابطه ضرورت بالقياس بين علت و معلول است. در يك جا بين معلول و علت است. مثل افعال الهى. در يك جا بين علت و معلول مثل افعال ما نسبت به هدف هايى كه بايد به آن برسيم. دوست داريم به آن برسيم. اين هم يك شبهه ديگرى كه در اينجا مطرح مى‏شود. مخصوصاً با آن روشى كه متكلمين در استدلالاتشان دارند كه حسن و قبح عقلى را اثبات مى‏كنند و بر اساس حسن و قبح مى‏گويند كه واجب است خدا پيغمبرانى بفرستد، اين شبهه نسبت به بيان آنها بيشتر وارد مى‏شود كه شما مى‏گوييد عقل مى‏گويد قبيح است كه خدا فلان كارى را بكند، عقل چه حق دارد نسبت به افعال الهى قضاوت كند، اين فضولى‏ها را بكند. اين شبهه در آن جا بيشتر مطرح مى‏شود. ولى به هر حال حتى بنا بر آن برهان هم، اين شبهه مدفوع است به اين كه احكام عقل عملى در مورد خداى متعال به معنى فرمان دادن نيست، بلكه كشف رابطه بين صفات و افعال الهى است. صفات خدا علت افعال خاصى است. عقل وقتى اين رابطه را كشف كرد، مى‏گويد كه فلان فعل بايد صادر بشود چون علتش در ذات الهى موجود است.
    شبهات ديگرى در اطراف اين برهان ممكن است مطرح بشود از جمله اين كه اگر خداى متعال انسان را براى تكامل اختيارى آفريده و انبيا را براى راهنمايى بشر به سوى سعادت خودش مبعوث فرموده، خب بايد همه انسانها اين راه را بشناسند. چون هدف الهى به اين است كه همه انسانها به سعادت برسند. اين هدف كه اختصاص به يك نفر يا صد نفر يا يك گروهى يا يك امت خاصى ندارد. همه انسانها را خدا براى همين هدف آفريده. «و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون». همه جن و انس براى همين هدف آفريده شده‏اند، پس راه عبادت خدا را همه بايد ياد بگيرند. اما مى‏بينيم كه با
    اين كه انبيا مبعوث شده‏اند بسيارى از مردم در دنيا گمراه هستند. و نشناختند اين راه را. بگذريم از آنهايى كه شناختند و از روى عناد و لجاج مخالفت مى‏كنند. آنها حسابشان جداست. اما كسانى هستند واقعاً نشناختند. هم در زمانهاى گذشته كسانى بودند كه راه حق را نمى‏دانستند و هم در زمان خودمان هم در گوشه و كنار جهان كسانى پيدا مى‏شوند كه نتوانسته‏اند راه حق را بشناسند. اگر آن برهان تمام است پس چرا باز هدف تحقق پيدا نكرده است؟
    گاهى اين شبهه را به اين صورت تقويت مى‏كنند كه اصلاً همه پيغمبران در يك محدوده جغرافيايى خاصى مبعوث شده‏اند. حضرت ابراهيم و فرزندانش چه انبياى بنى اسرائيل و چه پيغمبر اكرم كه از بنى اسماعيل بودند همه اينها در اين محدوده خاورميانه هستند. ابراهيم در بابل بود كه بين النهرين بود. انبياى بنى اسرائيل معمولاً در شامات و فلسطين بودند. حضرت موسى و شعيب و اينها هم در همان حول و حوش مصر و مدين و آن جاها بوده‏اند و بالاخره پيغمبر اسلام هم (صلى اللَّه عليه و آله) در جزيرة العرب مبعوث شدند. با اين كه دنيا مگر منحصر به همين جاست؟ اين همه كشورهاى دور افتاده، چين و ژاپن و جزاير اقيانوس كبير و ممالك ديگر روى زمين، كشورهاى آمريكا كه هنوز تا آن زمانها كشف نشده بود، كسى اطلاع نداشت از وجود اينها. خب اگر هدف خدا هدايت بشر است چرا براى آنها پيغمبرى نفرستاد. همه پيغمبران را در يك گوشه‏اى، در يك منطقه خاصى مبعوث فرمود و نهايتاً هم همه مردم هدايت نشدند. هم در گذشته مردم گمراهى بودند، هم امروز هستند. چگونه از آن برهان با اين نقض، قابل جمع است؟
    اول راجع به اين معيدى كه براى اين شبهه آوردند جواب مختصرى عرض كنم بعد مى‏پردازم به توضيح اصل اثبات. اين كه فكر كردند همه پيغمبران در يك منطقه خاصى مبعوث شدند اين از اشتباهات است. انبيايى كه در قرآن از آنها نام برده شده، اينها مربوط به همين منطقه بودند. چون سر و كار پيغمبر اكرم در ابتدا با اعراب بود و بعد هم با بنى اسرائيل و يهود و نصارى، از همين پيغمبران اسم برده شده. اما خود قرآن مى‏فرمايد «و رسل لن نبعثه عليك». ما همه داستان پيغمبران را كه نقل نكرديم اين جا. مخصوصاً با توجه به آن چه در روايات زياد وارد شده است كه تعداد پيغمبران 124 هزار تا بوده با اين كه در قرآن بيست و چند نفر از پيغمبران اسمشان ذكر شده. صد و بيست و چند هزار نفر ديگر اسمى از آنها به ميان نيامده.
    از آن طرف آياتى داريم كه خدا براى هر امتى پيغمبر فرستاده. «و ان من امة الا خلافيها نذير». در ميان هر امتى نذير و پيغمبرى مبعوث شده منتها سالها گذشته، قرنها گذشته اخبارش به ما نرسيده، محو شده آن مسئله ديگرى است. ولى قرآن مدعى است كه براى هر امتى ما پيغمبرى فرستاديم.
    اين راجع به اين كه بعضى خيال مى‏كنند همه پيغمبران محدود به همين منطقه بودند و گاهى هم در توجيه آن مى‏گويند بله، منطقه آباد جهان همين جا بوده و اينها، اينها اساسى ندارد. تمدن چين و آبادى چين خيلى مقدم بوده بر آبادى بين النهرين. و چه بسا كشورهاى ديگرى آبادى هايى داشتند، تمدن‏هاى داشتند ما خبر نداريم و همه‏اش در تاريخ نيامده. مال ماقبل تاريخ بوده تمدنها. قرآن صاف مى‏فرمايد «و ان من امة الا خلافيها نذير». هر امتى پيغمبر داشتند خيالتان راحت. و اما اين كه چرا همه مردم هدايت نشدند با اين كه پيغمبران مبعوث شدند؟ جواب اين است كه مقتضاى آن برهان كه گفتيم خدا چون انسان را براى تكامل اختيارى آفريده اين است كه خدا يك راهى براى شناخت غير عادى غير از حس و عقل در اختيار بشر قرار بدهد كه اگر انسانها خواستند كه بفهمند بتوانند. اما لازمه‏اش اين نيست كه همه بخواهند و بفهمند. پيغمبرانى مبعوث مى‏شدند. سالها در ميان مردم زحمت مى‏كشيدند، نصيحت مى‏كردند، رنج مى‏بردند، آنها دستشان را مى‏گذاشتند روى گوششان كه اصلاً صداى پيغمبر را نفهمند. در قرآن كريم در مورد قوم نوح است كه «استبشوا سيابهم و جعلوا اصابعهم فى اذنهم يا فى اذانهم، جعلوا اصابعهم فى اذنهم يا فى اذانهم و استبشوا سيابهم». انگشت هايشان را مى‏كردند توى گوششان، لباسهايشان را هم مى‏كشيدند روى سرشان كه اصلاً صداى نوح به گوششان نرسد. خب در باره اينها كه نمى‏شود به زور هدايتشان كرد. و همينطور پيغمبرانى مبعوث مى‏شدند براى يك امتى اگر موانعى در كار نبود
    صدايشان را به گوش همه آن مردم مى‏رسيدند ولى يك عده مى‏آمدند مزاحم مى‏شدند. پيغمبران را مى‏گرفتند زندان مى‏كردند. تعبيد مى‏كردند. مى‏كشتند. در روايات داريم ما هزارها از انبياى الهى بدست مردم كشته شدند. در قرآن هم اشاراتى است «و يقتولون الانبيا بغير الحق و قتلهم الانبياء بغير الحق». خدا پيغمبر فرستاده كه مردم را هدايت كند. مردم خودشان يا گوش نمى‏دهند و يا اين كه اصلاً پيغمبر را حبسش مى‏كنند. شكنجه‏اش مى‏دهند، تبعيدش مى‏كنند. از شهرشان بيرون مى‏كنند. مى‏كشند. طبعاً نتيجه نبوت حاصل نمى‏شود. آن چه آن برهان اقتضا داشت اين است كه راه ديگرى وجود داشته باشد كه در اختيار بشر قرار بگيرد كه اگر انسانها خواستند و ممانعت نكردند بتوانند استفاده كنند. نه اين كه الزاماً خدا بايد به زور آنها را هدايت بكند. زمينه هدايت براى همه مردم فراهم بشود. خدا پيغمبرانى فرستاد اگر اين مخالفت‏ها و ممانعت‏ها نبود همه مردم هدايت مى‏شدند.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) بله، اگر منظور اين است كه يعنى به هر حال بايد جبراً افراد هدايت بشوند نه، چنين چيزى لازمه‏اش نيست. اگر مى‏فرماييد يعنى آنهايى كه هدايت نشدند مسول نباشند، اين است. خدا پيغمبرانى فرستاد، وسيله هدايت براى مردم فراهم كرد. آن كسانى كه تعمد كردند و نشنيدند آنها معذب هستند. آن كسانى كه مانع شدند از هدايت مردم آنها هم معذبند. اما اگر كسانى بدون تقصير نتوانستند هدايت انبيا را بفهمند. آنها همان هستند كه در لسان شرع به نام مستضعف ناميده مى‏شوند. و اينها جرمى ندارند و عذابى هم ندارند. اگر به همان اندازه‏اى كه عقلشان رسيده و حجت بر آنها تمام شده، همان را عمل كنند كما بيش اهل سعادت ضعيفى هم خواهند بود و الا نه معذب هستند و نه اهل بهشت. مسئوليتى ندارند.
    باز شبهه ديگرى شبيه همين شبهه مطرح مى‏شود و آن اين است كه اگر هدف اين بود كه مردم همه واقعاً هدايت بشوند و راه راست را انتخاب بكنند خوب بود خدا يك مقدماتى فراهم مى‏كرد كه مردم بيشتر گرايش به انبيا پيدا كنند. يك سلسله گرايش هايى در مردم است كه طبق يك روال خاصى مردم به يك كسانى گرايش پيدا مى‏كنند. در اكثريت جوامع، حالا اگر نگوييم در كليه جوامع، اكثر قشرهاى هر جامعه‏اى، به يك افراد خاصى گرايش پيدا مى‏كنند. مخصوصاً در گذشته، امروز هم كه خيلى مردم از نظر فكر و اينها پيشرفت كردند باز هم كمابيش هست ولى در گذشته خيلى بيشتر بوده. به كسانى كه پولدار باشند، كسانى كه مقاماتى داشته باشند، كسانى كه يك كارهاى غير متعارف بتوانند براى مردم انجام بدهند. خدمات خيلى وسيعى كه آثارش محسوس باشد براى مردم انجام بدهند. مردم طبعاً به اينها گرايش پيدا مى‏كنند. خب خدا وقتى مى‏خواست پيغمبران را بفرستد كه مردم را هدايت كنند، به او گرايش پيدا كنند، خوب بود پيغمبرانى مبعوث مى‏فرمود كه داراى يك قدرت اجتماعى باشند، گنج‏هاى زيادى در اختيار آنها باشد، يك كشفيات علمى بكنند در اختيار مردم بگذارند، اين صنايعى كه امروز است اگر پيغمبران اينها را در اختيار مردم قرار مى‏دادند، مردم مى‏ديدند خدمت از ناحيه آنها انجام گرفته، گرايش پيدا مى‏كردند ديگر. پول مى‏دادند، وسائل راحتى براى مردم فراهم مى‏كردند، خب دست خدا كه بسته نيست. اگر هدف اين است خوب بود كه خدا يك همچين كارهايى مى‏كرد. اما مى‏بينيم غالب پيغمبران مردمى از قشرهاى خيلى ضعيف، چوپان، فقير، پشمينه پوش، با يك وضع خيلى متعارف يا پايين‏تر از متعارف مبعوث مى‏شدند به طورى كه وقتى مثلاً حضرت موسى (على نبيا و آله و عليه السلام) مبعوث شد فرعونيان اصلاً به مسخره‏اش گرفتند. اين يك آدم پشمينه پوشى، يك چوب دستش است، آمده اين جا و مى‏گويد من با فرعون، با على حضرت كار دارم مثلاً. به او خنديدند. به او گفتند مگر هر كسى با على حضرت مى‏تواند تماس داشته باشد. با اين چوب و با اين لباست آمده‏اى اين جا. چه بسا پاهاى خاكى و مثلاً از راه رسيده بود. اصلاً آن‏ها به مسخره گرفتند. بعد از مدتى براى فرعون نقل كردند كه يك كسى آمده و همچين لباسى دارد و به عنوان مضحكه و جك نقل مى‏كردند. يك كسى هم در دربارش، فرعون بود مى‏رفت اداى موسى را در مى‏آورد و فرعون مى‏خنديد. وسيله مضحكه‏اى شده بود. خدا اگر ميخواست فرعون را هدايت بكند
    خب يك گنده‏تر از فرعونى را به رسالت مبعوث مى‏كرد. و اتفاقاً اين همان حرفهايى بود كه خود اين فرعونيان و امثال اينها مى‏زدند. «لولا القى عليهم اصبرتٌ من ذهب او تكون له جنات يأكل منها». و امثال اين چيزها كه در قرآن كريم هم آمده كه بسيارى از مردم مى‏گفتند اگر اين پيغمبر است چرا ملكه همراه او نيامده؟ چرا خدا به اين گنج‏ها نداده، زينت آلات طلا و نقره و جواهرات به او نداده. آنها هم اتفاقاً همين حرفها را مى‏زدند. اين شبهه است كه چرا خدا اين كار را نكرد؟ او كه ميخواهد همه مردم هدايت بشوند. مى‏دانست اگر اين كار را بكند بيشتر مردم گرايش پيدا مى‏كنند. چطور فرعون توانسته بود ميليونها مردم مصر را فريب بدهد و تابع خودش بكند؟ اگر يك همچين كسى پيغمبر مى‏شد. به موسى يك همچين قدرتى مى‏داد، خب طبعاً خيلى بهتر مردم تبعيت مى‏كردند از او.
    جواب اين شبهه اين است كه آن چه هدف از آفرينش است تكامل اختيارى انسانهاست. يعنى زمينه‏اى فراهم بشود تا مردم به اختيار خودشان راهى را برگزينند نه تحت فشار. اگر كسانى در يك شرايطى قرار بگيرند كه خود به خود به يك طرفى سوق داده ميشوند. ديگر نبايد بنشينند فكر بكنند و تصميم بگيرند و يك راهى را اختيار كنند كه احياناً توأم با مشقت‏ها و گرفتارى‏ها باشد. خيلى سرراست، تحت عوامل زمانى مختلفى كه در جامعه فراهم مى‏شود به يك طرف سوق داده مى‏شوند. اين آزمايش نمى‏شود. يعنى حركت اختيارى آگاهانه و آزادانه نمى‏شود. خدا خواسته شرايطى براى مردم فراهم بشود كه هر چه بيشتر مردم با انتخاب آزاد اين راه صحيح را انتخاب كنند. حتى در سخت‏ترين شرايط و آن وقت است كه كار ارزش پيدا مى‏كند. وقتى كسانى زير شكنجه فرعون خداپرست شدند مثل همسر فرعون، آن وقت كار ارزش پيدا مى‏كند. براى اين كه اين گزينش با قحطى‏ها همراه است. خيلى اراده قوى اى مى‏خواهد. اما اگر يك جريان ساده‏اى باشد، همان طور كه مردم دنبال روى «ان اعطينا سادتنا و كبرائنا» دنباله روى شخصيت‏ها و چهره‏هاى جامعه هستند كه اغلب پولدار و قدرتمند و صاحب منصب و اينها هستند. اگر انبيا هم از اين تيپ بودند آن هدف كه انتخاب آزادانه است تحقق پيدا نمى‏كرد. مردم گله وار به يك طرفى مى‏رفتند. اين انسانيت نبود. مگر اين كه خود مردم در يك شرايطى انتخاب آزاد داشته باشند، اكثريت بيايند بپذيرند، بعد يك جامعه‏اى تشكيل بدهند، به قدرت هم برسند، يا به سلطنت هم برسند. اين اشكالى ندارد. كما اين كه بنى اسرائيل بعد از اين كه قرنها تحت شكنجه فرعونيان بودند بعد از آمدن موسى هم آن گرفتارى‏ها را داشتند كم كم آمادگى پيدا كردند كه در يك بخشى از جهان يك حكومت حقى تشكيل بدهند. در آن جا سليمانى هم پيدا شد، با آن جور سلطنتى كه «ملك لا ينبغى باحد من بعده» هم تشكيل داد. اما اين بعد از اين بود كه مردم حكومت حق را انتخاب كرده بودند. گزينش كرده بودند، رنج‏ها را كشيده بودند. البته آن هم خودش يك نوع امتحان بود ولى به طور كلى بايد شرايط انتخاب آن گونه فراهم بشود كه مردم مخصوصاً آنهايى كه استعداد تكامل زياد دارند، با انتخاب آزادانه راهى را انتخاب كنند. هر قدر شرايط سخت‏تر باشد، اين انتخاب مشكل‏تر انجام مى‏گيرد و در نتيجه ارزش بيشترى خواهد داشت.
    و همين مطلب در نهج البلاغه در خطبه قاسعه است به نظرم آن جا اشاره به آن شده مراجعه بفرماييد. مى‏فرمايد اگر خدا مى‏خواست به انبيا قصرهاى با شكوه مى‏داد، ثروت‏هاى زمين را در اختيار آنها مى‏گذاشت، باغ‏هاى پر ميوه در اختيار آنها ميگذاشت، اگر اين جور مى‏شد، داستان ابتلا و آزمايش باطل ميشد.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) پس چرا گفتند «لولا القى عليهم اصبرتٌ من ذهب»؟ اين كاشف از اين است كه در اكثر مردم چنين گرايشى است كه كسانى كه در جامعه سرشناس باشند، چهره باشند، برترى داشته باشند كه غالباً هم مردم عقلشان به چشمشان است، برترى‏ها را برترى‏هاى مادى مى‏دانند. مى‏گويند اين كسى كه به اين عظمت رسيده، الان اكثر مردم دنيا همينطور هستند. چرا يا تابع شرق هستند يا تابع غرب؟ مى‏گويند اين‏ها اين صنايع را دارند. تلويزيون كى اختراع كرده؟ اين هواپيما را كى اختراع كرده؟ پس معلوم مى‏شود كه راه صحيحى اينها انتخاب كرده‏اند كه به اين جاها
    رسيده‏اند. اكثر مردم خواه ناخواه، حالا شما خودتان را نبينيد كه به بركت اسلام عقلتان بر حستان غالب شده، اكثر مردم عقلشان همينطور است. من يادم است اوائل انقلاب سال 42، 43 اين خيابان صفائيه را تازه داشتند آسفالت مى‏كردند. اين ماشين‏هاى غلتك آورده بودند براى آسفالت و آسفالت ريزى و اينها، يك پيرزنى از آن جا رد مى‏شد، مى‏گفت اين آخوندها چى مى‏گويند، ببين، آن فرنگى‏ها چه كارها كرده‏اند. اين آخوندها مى‏خواهند با اينها در بيفتند. همين كه داشتند آسفالت خيابان مى‏كردند اين را داشت دليل مى‏گرفت بر اين كه آنها درست مى‏گويند. در افتادن آخوندها، تازه نهضت شروع شده بود، با اين‏ها كار خطايى است. ببين شاه چه كار مى‏كند. خيابانها را آسفالت مى‏كند. اين آخوندها چى ميگويند. اين يك واقعيت روانى است كه اكثريت مردم كه ضعفاى، توده‏هاى ضعيف امت‏ها را تشكيل ميدهند اين طورى هستند. يك كسى كه يك برجستگى دارد، خواه ناخواه مى‏روند دنبال او. حالا البته هر قشرى يك برجستگى را مى‏پسندند. اين جوان‏ها كه وقتى مى‏بينيد فلان ستاره سينما يك كارى مى‏كرد، البته در رژيم سابق الحمد للَّه حالا ديگر اينها جمع شده، يك ستاره سينما سر و صورتش را يك جورى اصلاح مى‏كرد، فردا مى‏ديدى در خيابان همه همينجورى مى‏شوند. مال چى بود؟ آنها هم، آن‏ها را يك چهره برتر مى‏دانستند در ميان قشر جوان. دوست مى‏داشتند مثل او باشند. اين يك عامل روانى است. وجود دارد، واقعيتى است. وقتى مردم ملاك ارزش را در پول و صنعت و عرض كنم كه علم و علوم مادى و اينها مى‏دانند، طبعاً تبعيت مى‏كنند از اينهايى كه اينها را بوجود آورده باشند و به همين دليل بود كه مى‏گفتند اگر اين پيغمبر است پس چرا اينها را ندارد.
    جوابش اين است كه آن هدايتى كه مطلوب خداست و آن انتخاب راه صحيحى كه مطلوب خداست آن است كه آزادانه انجام بگيرد نه تحت فشار. فشار روانى. فشار لازم نيست فشار فيزيكى اسلحه باشد. اين هم يك نوع فشار روانى است. در آن آيه قرآن ملاحظه بفرماييد. مضمونش اين است، حالا عين عبارت يادم نيست. اگر ما مى‏خواستيم آيه‏اى را نازل مى‏كرديم تا «ضلت اعناقهم لها خادعين». يك نوع كارى مى‏كرديم، يك معجزه فراگيرى را بدست پيغمبر جارى مى‏كرديم كه همه مردم در مقابل او خضوع كنند. گردنهايشان در مقابل خم بشود. تسليم بشوند. خدا خودش به اين مطلب توجه دارد، مى‏گويد مى‏توانستيم ما اين كار را بكنيم. ولى خدا اين جور نمى‏خواهد. آنى را كه ميخواهد انتخاب آزادانه مردم است. همين اندازه بتوانند بفهمند راه حق و باطل كدام است، بعد خودشان انتخاب كنند. نه اين كه تحت فشار عامل‏هاى فيزيكى يا روانى باشد. آنها هم در همين حد است. بعد انشاء اللَّه بحثش را مى‏كنيم.
    «و الحمد للَّه رب العالمين»