• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
 
 
 
 
 
 
  •  متن
  • «بسم اللَّه الرحمن الرحيم»
    در چند جلسه گذشته درباره نفى جبر و تفويظ و همينطور درباره قضا و قدر الهى بحث كرديم. با توجه به اين مباحث چند صفت فعلى يعنى صفاتى كه از مقام فعل انتزاع مى‏شود براى خداى متعال اثبات مى‏شود. كه بعضى جنبه ثبوتى دارد و بعضى جنبه صلبى. آنچه جنبه صلبى دارد نفى جبر و نفى تفيض است. يعنى خداى متعال جبر كننده نيست و تفويض كننده نيست. اين دو صفت صلبى است كه از مقام فعل انتزاع مى‏شود. همينطور دو صفت اثباتى، ثبوتى هم براى خداى متعال در مقام فعل ثابت مى‏شود يكى اين كه تقدير كننده است و يكى هم اين كه قضا كننده است. در واقع قضا و قدر بحث از دو صفت فعلى براى خداى متعال است. چنان كه بحث از جبر و تفويض نفى دو صفت است در مقام فعل. و از مجموع اين بحث‏ها يكى از معانى توحيد كه مربوط به مقام فعل است بدست ميآيد كه گاهى به نام توحيد افعالى ناميده مى‏شود. يعنى تمام افعالى كه از هر فاعلى سر بزند تأثير حقيقى اش و ايجادى اش از خداست. بدون اين كه انتصابش به فاعل قريب نفى بشود ولى نهايتاً از لحاظ ايجاد مستند به خداى متعال است و اين همان معناى توحيد افعالى است كه در بعضى از كتابها مطرح مى‏شود.
    در واقع آياتى كه درباره قضا و قدر است و همينطور آياتى كه درباره اراده و مشيت و اينهاست تدريجاً توحيد افعالى را به مردم تعليم مى‏دهد. كارهايى كه شما مى‏كنيد بى اذن خدا نيست، بى مشيت نيست. بى اراده تكوينى نيست. تابع قدر الهى است. تابع قضاى الهى است. مجموع اين صفات اين نتيجه را مى‏دهد كه تأثير حقيقى و در مرتبه عالى كه بهتر اين است كه بگوييم تأثير استقلالى آن مخصوص خداى متعال است و تأثير ساير مؤثرات و فاعل‏ها و علل فرعى و تابع تأثير خدا در مرتبه دوم، در مرتبه نازل‏تر، و به هر حال استقلالى نيست. همه چيز مرهون اذن و اراده تكوينى خداست و مايه قضا و قدر الهى است در عين حال كه نسبتش هم به فاعل‏هاى خودش محفوظ است و مستلزم جبر و تفويض هم نيست. اين حاصل بحث هايى است كه در اين زمينه مطرح شد. و ملاحظه فرموديد كه در اين مباحث يعنى براى اثبات اين صفات فقهى بين متكلمين اسلام اختلاف است. بعضى يكى را اثبات مى‏كنند، بعضى ديگرى را، بعضى هر دو را نفى مى‏كنند. بعضى از متكلمين اهل تسنن اثبات جبر مى‏كنند. بعضى اثبات تفويض مى‏كنند و ما هر دو را نفى مى‏كنيم. پس اين صفت، يعنى صفات صلبى نفى جبر و نفى تفويض از صفاتى است كه بين متكلمين مورد اختلاف است البته بين متكلمين شيعه اختلافى نيست. بين مجموع متكلمين از اهل اسلام.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) بله اين جوابش را در جلسه گذشته عرض كرده بودم. بايد در همان بحث‏ها دقت بفرماييد. چون امروز قصد داريم بحث جديدى مطرح كنيم ديگر اجازه بفرماييد كه از آن بگذريم.
    يكى ديگر از صفاتى كه از مقام فعل انتزاع مى‏شود و بين متكلمين اهل اسلام مورد اختلاف‏
    است صفت عدل است. نسبت داده‏اند به اشاعره كه اين صفت را براى خدا اثبات نمى‏كنند و در مقابلش يك عده از متكلمين اهل تسنن به نام معتزله و متكلمين شيعه اين صفت را اثبات مى‏كنند و به همين جهت مجموع اين دو دسته از متكلمين يعنى معتزله و شيعه را عدليه ناميده‏اند. يعنى كسانى كه قائل به عدل الهى هستند. در مقابل اشاعره كه به آنها نسبت داده شده كه آنها منكر اين صفت هستند. البته بايد در اين نسبت دقت كرد. حقيقت اين است كه اشاعره نگفته‏اند كه خدا ظالم است. نه اين كه آن‏ها كه به نام عدليه ناميده نمى‏شوند بايد اسمشان را گذاشت ظلميه. اين جور نيست. آنها هم نمى‏گويند خدا ظلم نمى‏كند. بحث سر يك مسئله ديگرى است. و آن اين است كه آيا انسان با عقل خودش مى‏تواند تشخيص بدهد كه خداى متعال چه كارهايى مى‏بايست انجام بدهد و چه كارهايى نمى‏بايست انجام بدهد؟ يا نه، عقل ما نمى‏تواند قضاوت كند؟ بلكه اين بايد از ناحيه وحى و از ناحيه خود خدا مطرح بشود. يعنى در واقع آنچه مورد اختلاف است مسئله حسن و قبح عقلى است. اشاعره معتقدند كه عقل نمى‏تواند براى خدا وظيفه تعيين بكند. البته من اين تعبير مى‏كنم براى اين كه نظر آنها درست روشن بشود. آنها مى‏گويند عقل براى خدا نمى‏تواند وظيفه تعيين كند كه چه كار بايد بكنى و چه كار نبايد بكنى. او هر كارى خودش بخواهد مى‏كند. هر كارى او كرد، اين كار خوب است. هر كارى نكرد و اباء داشت از انجام دادنش آن كار بد است. ما نمى‏توانيم بگوييم فلان كار خوب است يا خدا بايد انجام بدهد. و فلان كار بد است و نبايد انجام بدهد. اگر فرض مى‏شد كه خداى متعال همه آدم‏هاى صالح و عابد و متقى را مى‏برد به جهنم، مى‏فهيديم اين كار خوب است. و همه گنهكاران را خدا مى‏برد به بهشت. باز مى‏گفتيم اين كار خوبى است. چون خدا كرده، خدا كار بد نمى‏كند. ما خودمان صرفنظر از اين كه خدا چه مى‏كند و چه نمى‏كند، و بيانات وحى و كتاب و سنت از پيش خود نمى‏توانيم قضاوت كنيم كه خدا اين كار را خدا بايست انجام بدهد و فلان كار را نبايست انجام بدهد. اين در تكوينيات.
    در تشريعيات هم مى‏گويند هر چه خدا امر مى‏كند آن خوب است. اگر اليعاذ باللَّه خدا امر مى‏كرد به زنا، زنا هم خوب بود. اگر نهى مى‏كند از صلات، صلات هم بد بود. پس خوبى و بدى افعال هم افعال اختيارى هم تابع امر و نهى خداست. او به هر چه امر كند مى‏گوييم خوب است. و از هر چه نهى كند مى‏گوييم بد است. وگرنه عقل ما به اين مطلب نمى‏رسد كه چه كارى واقعاً خوب است و چه كارى واقعاً بد است.
    اين همان مسئله است كه در كلام مطرح شده، گاهى در اصول هم به مناسبت هايى به آن اشاره مى‏شود كه آيا حسن و قبح عقلى داريم يا نداريم. حسن و قبح فقط شرعى است. بر اساس اين بينش مى‏گويند ما نمى‏توانيم بگوييم خدا فلان كار را نبايد بكند چون ظلم است. اگر خدا آن كار را كه ما ظلم مى‏دانيم انجام بدهد مى‏گوييم خوب است. كار خوبى كرده. و همينطور نمى‏توانيم بگوييم خدا فلان تكليفى را نبايد بكند. مثلاً مى‏گوييم تكليف ما لا يطاق ظلم است. اين ما حق نداريم. اگر خدا تكليف ما لا يطاق كرد مى‏فهميم كار خوبى است. خوب و بدى كارها تابع، در تكوينيات تابع اين است كه خدا انجام بدهد يا ندهد، در تشريعيات تابع اين است كه امر كند يا نهى كند. اين مسئله حسن و قبح عقلى است. و گرنه آنها هم نمى‏گويند
    خدا ظلم مى‏كند. آنها ملتزم به قرآن هستند. و گرنه قرآن كريم مى‏فرمايد «ان اللَّه لا يظلم الناس شيئاً». آنها كه نمى‏گويند اين آيه دروغ است. نه اين كه نسبت ظلم بدهند به خدا. مى‏گويند آنچه را ما خودمان ظلم مى‏دانيم صرفنظر از امر و نهى الهى يا صرفنظر از اين كه خداى متعال انجام مى‏دهد يا نمى‏دهد اين را نمى‏توانيم نفى كنيم از خدا. اگر يك كارى را ما پيش خودمان ظلم مى‏دانيم. نمى‏توانيم بگوييم خدا نبايد اين كار را انجام بدهد. عقل ما نمى‏تواند چنين چيزى را اثبات كند. بايد ببينيم وحى چه مى‏گويد. خدا چه كار را انجام داده، چه كار را انجام نداده. در تكوينيات و در تشريع هم دستور به چه كارى داده، و از چه كارى نهى كرده.
    به هر حال بر اساس اين اختلاف متكلمين مجموعاً به دو دسته شده‏اند. اشاعره يك طرف. ساير متكلمين كه عبارت باشند از معتزله و متكلمين شيعه در مقابل آنها. آنها را ميگويند عدليه. آنها را مى‏گويند غير عدليه و براساس اين اختلاف اصل عدل به عنوان يكى از اصول مذهب كه مشترك است بين مذهب شيعه و مذهب معتزله به عنوان يكى از اصول مذهب تلقى شده. و گرنه اين صفت هم مثل ساير صفات الهى صفاتى است كه بايد براى خدا با برهان اثبات بشود يا بر اساس وحى از قرآن و روايات استفاده بشود. فرقى با ساير صفات ندارد. همانطور كه خدا مى‏گوييم جبر نمى‏كند، تفويض نمى‏كند، خدا قضا دارد، قدر دارد، اراده تكوينيه دارد، اراده تشريعيه دارد، اينها صفاتى است براى خدا اثبات مى‏شود. يكى از آنها هم عدل است. اين كه صفت عدل به طول خصوصى به عنوان يك اصل مطرح شده، مال اين اختلافى است كه بين متكلمين وجود دارد و معتزله و شيعه اصرار شديد بر اثبات اين مسئله دارند و اشاعره در مقابل انكار شديد دارند. خب طبيعى است ما قائل به عدل هستيم. البته باز هم تأكيد مى‏كنم اشاعره هم نمى‏گويند خدا ظالم است. يعنى ما قائليم به اين كه عقل مى‏تواند اثبات كند صفت عدل را براى خدا و اثبات كند كه چه كارهايى بايد خدا انجام بدهد، چه كارهايى نبايد انجام بدهد. آنهم نه همه كارها را. بعضى از كارها را ما مى‏فهميم. ما هم ادعا نداريم كه عقل مى‏فهمد كه هر كارى در هر زمانى، در هر جايى بايد چگونه انجام بگيرد. ما هم همچين ادعايى نداريم. يا خدا حتماً بايد به چه چيزى امر كند، ايجاد كند، چه چيزهايى را حتماً بايد نهى كند. ما هم معتقديم به در بسيارى از موارد عقل ما نمى‏رسد. ما عقلمان هيچ وقت نمى‏رسد به اين كه چرا نماز صبح دو ركعت است. بايد خدا بگويد نماز صبح را دو ركعت بخوانيد. هيچ وقت عقل به اين مسئله نمى‏رسد. ادعاى ما اين است كه فى الجمله مسائلى است كه عقل استقلالاً درك مى‏كند و براى اثبات قبح و حسن اين افعال احتياجى به وحى نداريم. خود عقل مى‏تواند بفهمد كه اين كار بسيار بد است و كشف بكند از اين كه اين كار در شرع هم چنين چيزى جايز نيست. همانطور در مقابلش مى‏تواند عقل فى الجمله كشف بكند كه بسيارى از مطالب لازم است و كشف بكنيم كه در شرع چنين چيزى هم وجود دارد. به اين مناسبت است كه در اصول هم از قاعده حسن و قبح عقلى بحث مى‏شود. در رسائل هم ملاحظه فرموده‏ايد. در كتابهاى ديگر اصولى كه اخيراً نوشته شده بخصوص اصول مرحوم مظفر (رضوان اللَّه عليه) در مسئله حسن و قبح عقلى خيلى ايشان مفصل بحث كرده. به همين مناسبت است كه آيا ما با عقل خودمان مى‏توانيم كشف كنيم بعضى از احكام‏
    شرعى را ولو هيچ آيه و روايتى نداشته باشيم. يا بر عكس مى‏توانيم حرمت بعضى از چيزها را كشف بكنيم ولو آيه و روايتى نداشته باشيم؟ البته اينها موارد بسيارى نادرى ممكن است باشد. ولى به هر حال به عنوان يك مسئله نظرى قابل بحث است كه عقل چنين توانايى دارد و اصولاً صرفنظر از امر و نهى شارع حسن و قبح ذاتى وجود دارد، يك كارى ذاتاً خوب است چه خدا امر كند چه نكند. يا يك كارى ذاتاً بد است چه خدا نهى كند يا نكند يا نه. اصلاً حسن و قبح ذاتى نداريم. ذات يك كار خوب و بدى ندارد. خوب و بدى اش به اين است كه خدا بگويد بكن يا نكن.
    ما معتقديم به اين كه حسن و قبح ذاتى وجود دارد. يعنى صرفنظر از امر و نهى شارع، خود افعال متصف به حسن و قبح مى‏شوند. در مرحله دوم قائل به حسن و قبح عقلى هستيم. يعنى عقل هم مى‏تواند فى الجمله حسن و قبح‏هاى ذاتى افعال را درك بكند. ولو اين كه دليل شرعى نداشته باشد و اين كه در فقه ما بخصوص بين اصوليين در بسيارى از موارد كه وقتى مى‏خواهند حكمى را اثبات بكنند يكى را مى‏گويند دليل عقل. اين مبتنى بر اين است كه عقل بتواند چنين چيزى را كشف بكند. اما اشاعره هرگز اين جور اثبات نمى‏كنند. براى اثبات يك حكم فقهى نمى‏گويند عقل اين جور مى‏گويد چون قائل به حسن و قبح عقلى نيستند.
    خب حالا عدلى كه ما براى خدا اثبات ميكنيم به عنوان يكى از صفات فعل طبعاً عدل مربوط به فعل است. از مقام فعل انتزاع مى‏شود. يعنى خدا كار عادلانه انجام مى‏دهد. كار ظالمانه انجام نمى‏دهد. از صفات فعل است. اين عدل معنايش چيه؟ و چگونه اين را اثبات مى‏كنيم؟ البته از نظر آيات و روايات جاى بحثى ندارد. آيات صريح داريم كه خداى ظلم نمى‏كند. خدا قسط مى‏كند، حكم به قسط مى‏كند. «يقضى بينهم بالقسط، يقضى بينهم بالعدل، اقى بينهم بالقسط» الى آخر. آيات فراوان است «ان اللَّه لا يظلم الناس شيئاً ولكن الناس انفسهم يظلمون». جاى بحثى ندارد كه اين صفت براى خدا سازگار است. اما آيا دليل عقلى بر ثبوت اين صفت داريم؟ عقل مى‏تواند اثبات بكند كه خدا بايد عادل باشد و نبايد ظالم باشد يا نه؟ آن شبهه‏اى كه ابتداءً به ذهن مى‏رسد در اين جا و اشاعره معمولاً روى اين شبهه تأكيد مى‏كنند آن را خوب است قبل از ورود در درس اشاره‏اى بكنم. آن‏ها فكر ميكنند كه اگر ما بگوييم عقل مى‏فهمد كه خدا نبايد فلان كارى انجام بدهد يا بايد انجام بدهد اين معنايش اين است كه عقل به خدا دستور مى‏دهد. رساله عمليه براى خدا مى‏نويسد. تو بايد اين كار را بكنى، تو نبايد اين كار را بكنى و حال آنكه عقل يك مخلوقى از مخلوقات خداست. او چه حق دارد براى خدا دستور بدهد؟ عمده چيزى كه آنها تكيه مى‏كنند روى آن و منشأ شبهه مى‏شود براى آنها اين است كه فكر مى‏كنند معناى اين كه عقل درك مى‏كند حسن يك كارى را و قبح يك كارى را. مى‏گويد اين كار بايد انجام بگيرد، نبايد انجام بگيرد، اين معنى اش فرمان دادن عقل به خداست. در مقابلش هم معتزله و بدويه يك بيانات ضعيفى كرده‏اند. گفته‏اند اين كه مى‏گوييم عقل در مورد خدا، عقل خود خدا دستور ميدهد. عقل خود خدا به او مى‏گويد كه نبايد اين كار را بكنى و اين حرف نامربوطى است. اصلاً تعبير عقل در مورد خداى متعال صحيح نيست. عقل ادراكاتش حصولى است مال موجودى است كه داراى ذهن باشد،
    مفاهيم حصولى اصلاً در مورد خداى متعال معنا ندارد. در شرع هم ما هيچ جا خدا به عنوان عاقل ياد نشده، عالم داريم اما عاقل نداريم. نسبت دادن عقل به خدا غلط است. مال اين است كه آنها نمى‏فهمند لازمه اين چيه. اين جواب ضعيفى است. حقيقت امر اين است كه معناى اين كه مى‏گوييم عقل حكم كارى را درك مى‏كند مى‏گويد اين كار را بايد انجام داد، چه در مورد انسان و چه در مورد خدا، اين معنى اش فرمان دادن نيست. اين كه گاهى ما تعبير مى‏كنيم مى‏گوييم عقل «يأمر بالقضا و ينهى ان قضا» يا مى‏گوييم «يحكم به كذا». اينها تعبيرات مسامحى است. عقل كارش فقط كشف است. درك كردن يك واقعياتى است. كسانى كه عقل عملى را كارش فرمان دادن و الزام مى‏دانند دراين جا گير مى‏كنند. مى‏گويند عقل عملى آنى كه در مورد افعال قضاوت مى‏كند كه چه كار خوب است و چه كار بد است؟ اين معنايش اين است كه امر مى‏كند. الزام مى‏كند. و معنا ندارد كه عقل انسان در باره خدا الزام كند. دستور بدهد، فرمان بدهد. پس چگونه بايد جواب بدهيم در آن مى‏مانند. و اين شبهه قوى اى است. حلش به يك مسئله فلسفى دقيقى است كه فقط اشاره مى‏كنم به اين كه كار عقل همه جا چه در مورد واقعيات و چه در مورد امور عملى كشف است. وقتى مى‏گوييم خدا نبايد كارى را انجام بدهد معنايش اين است كه صفات حسناى الهى با اين كار مناسبت ندارد.
    خداى متعال آنقدر داراى كمال است و صفاتش اقتضاى افعالى را دارد كه چنين كارى از او انجام نمى‏گيرد. متناسب با مقام قدس او نيست. معناى اين كه مى‏گوييم عقل مى‏فهمد يا نبايد فلان كار را انجام بدهد، معنايش امر و نهى نيست. كشف از اين است كه اين كار با خدا تناسب ندارد. زيبنده نيست. حسن ندارد صدور اين كار از خدا. بنابراين جاى اين شبهه نمى‏ماند كه عقل چگونه دستور مى‏دهد به خدا، فتوا صادر مى‏كند. منظور از حسن و قبح عقلى كشف اين است كه اين كار كار كمالى است و متناسب با صفات اولياى الهى است يا نه؟ اين كارى است كه لازمه‏اش نقص است، لازمه‏اش شر است و متناسب با صفات الهى نيست.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) بله، كشف مى‏كند. مثل اين كه كشف مى‏كند خود خدا است. آن واقعيت را چگونه كشف مى‏كند؟ كشف مى‏كند كه خدا عالم است. كشف مى‏كند خدا حى است. قادر است، يكى هم كشف مى‏كند كه خدا كار زشت انجام نمى‏دهد. اين گونه كارها متناسب با صفات الهى نيست. اما تفصيل مسئله احتياج به بحث‏هاى دقيق فلسفه دارد كه اين جا جاى طرحش نيست و مدتها طول مى‏كشد كه اين مسائل حل بشود. در جاى خود. (ادامه سوال از استاد) معنايش اين است كه زشت واقعيتى دارد. عقل مى‏تواند كشف كند آن را. اين همان حسن و قبح ذاتى است. (ادامه سوال از استاد) ما كه حالا نخواستيم اثبات كنيم. فقط رفع شبهه را خواستم بكنم كه معنايش امر و نهى نيست. اما چگونه عقل كشف مى‏كند و كيفيت اين كار چيه؟ آن را عرض كردم بحث طولانى مى‏خواهد و ما حالا نمى‏خواهيم اين جا اثبات كنيم. فقط خواستم اشاره به راه حل‏هاى اين قضيه بكنم كه معناى اين كه مى‏گويد عقل خدا بايد مومنين را به بهشت ببرد، نبايد مومنين را به جهنم ببرد، يعنى اين كار تناسب با صفات خدا ندارد. كشف اين رابطه و تناسب و عدم تناسب است.
    خب حالا اين عدلى كه ما به عنوان يكى از صفات فعليه اثبات مى‏كنيم و حتى به عنوان يكى‏
    از اصول مذهب تلقى مى‏شود اين معنايش چيه؟ ابتدا مفهوم عدل را مورد توجه قرار ميدهيم كه معناى عدل چيه؟ تا ببينيم در مورد خداى متعال چه صفتى را مى‏خواهيم اثبات كنيم و به چه معنايى است؟ عدل در اصل لغت به معناى برابر كردن است. اگر به طور مصدر استعمال بشود يعنى چيزى را برابر كردن با چيز ديگرى و اگر به صورت اسم مصدر استعمال بشود يعنى برادرى. اين اصل معناى لغوى اش است كه در مورد امور عادى دو جسمى يا دو لنگه باب را وقتى برابر هم مى‏كنيم اين را مى‏گويند عدله. لنگه بار را هم به آن مى‏گويند عِدل. اين عدل آن يكى است. عِدل و عَدل و اينها از يك ماده‏اند. چيزى را عِدل چيزى قرار دادن، برابر كردن با او. اين معناى لغوى اش است. اما معناى عرفى عامش كه در هر فرهنگى به معناى عدل، داد، در مقابل ظلم و ستم به كار مى‏رود اين چه معنايى را مردم مى‏فهمند؟ معناى عرفى عدل عبارت است ازاين كه حق صاحب حق را به او بدهند. در معناى عرفى اش برابر كردن نيست. اين جور نيست كه وقتى مثلاً مى‏گويند حاكمى عادل است يعنى همه را مثل هم قرار مى‏دهد. يك معلمى عادل است يعنى همه شاگردها را مثل هم قرار مى‏دهد. اين معنايش اين نيست. بلكه بسيارى از اين برابر كردن‏ها ظلم است. اگر يك معلمى بيايد سر كلاس. يك شاگردى درس خوانده به او بگويد احسنت. يك شاگردى هم اصلاً درس نخوانده به او هم بگويد احسنت. به اين نمره بيست بدهد، به او هم نمره بيست بدهد. يا اين شاگرد را كه درس نخوانده كتكش بزند، بعد بگويد براى اين كه من عادل باشم همه را كتك مى‏زنم. براى اين كه ظلم به كسى نشده باشد. همه برابر باشند. معلم عادل بايد همه را به يك چشم نگاه بكند. حالا كه فلان شاگردى درس نخوانده تنبلى كرده، شيطنت كرده، بايد تنبيه بشود پس همه را كتك بزند. اين عدل است؟ معنايى كه مردم از عدل مى‏فهمند چنين چيزى نيست. يا نه، معلم عادل آن است كه آن شاگردى را كه درس خوانده او را تشويقش كند، آن شاگردى كه تنبلى كرده، او را تنبيهش كند.
    حاكم عادل، يك حاكمى است كه مى‏گويد كه من مى‏خواهم به طور عادلانه قضاوت كنم. خب دو نفر مى‏آيند پهلوى او. شكايت، دعوا دارند سر يك مال. آن مى‏گويد آن مال من است، آن يكى هم مى‏گويد مال من است. خب بگويد كه اين مال را نصف كنيد آقا. نصفش را تو بردار، نصفش هم آن. چون من عادلانه ميخواهم قضاوت كنم. بدون اين كه بپرسد آخر شاهد تو چيه؟ از كجا آوردى اين مال را؟ بگويد نه من عادلانه قضاوت مى‏كنم. نصف مى‏كنم. دو نفر فرض كنيد سر يك همسرى دعوا دارند. آن مى‏گويد اين همسر من است، او مى‏گويد نه، همسر من است. مى‏گويد خب يك شب همسر تو باشد، يك شب هم همسر تو. عادلانه قضاوت مى‏كنم. معنى عدالت اين است؟ معنى عرفى اش را عرض مى‏كنم. حالا صرفنظر از مسائل شرعى اش. معنى عرفى عدل اين نيست كه همه چيز را با هم برابر كنند، مساوى كنند، يكسان كنند، اين مى‏شود عدل. پس معنايش چيه؟ معنايش همان اعطاءٌ كل ذى حقٍ حقه. ببيند حق هر كسى چى مى‏شود. حق كسى پايمال نشود. پس در مفهوم عرفى مسئله يكسانى و برابرى نيست. بين پرانتز يك نكته‏اى را عرض كنم كه گاهى كسانى كه در مقام تحقيق در مسائل معارف و اينها يا تفسير قرآن در مى‏آيند يا در فقه حتى گاهى ديده مى‏شود كه يك‏
    واژه‏اى كه در آيه‏اى يا روايتى مطرح شده مى‏آيند مى‏گردند ريشه آن كلمه را در اصل لغت پيدا مى‏كنند. و مى‏خواهند بر اساس آن ريشه‏يابى اصلى لغوى مسئله را حل كنند. اين از آن كارهاى اشتباه است. هر لغتى را بايد مفهومى عرفى اش در آن عرفى كه مورد محاوره قرار گرفته آن را بررسى كرد. ممكن است ريشه مطلب يك چيز ديگرى باشد. تحولاتى در آن پديد آمده اصلاً يك معناى جديدى پيدا شده كه شباهت زيادى با اصلش ندارد. اين موجب گمراهى مى‏شود. براى فهميدن معنى يك آيه يا روايتى اين كار صحيحى نيست كه ما برويم ريشه اصلى كلمه را در اصل لغت پيدا كنيم ببينيم مثلاً ده هزار سال پيش در عرب‏ها اين كلمه را به چه معنايى به كار مى‏بردند. اين كمكى نمى‏كند بلكه در بسيارى از موارد گمراه كننده است. بايد معناى عرفى اش را فهميد.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) بله اين بين پرانتز بود. بحثش انشاء اللَّه در اصول طلبتان. اين جا جاى بحثش نيست. بين پرانتز خواستم يك نكته‏اى را بگويم كه اين انحراف در ما پديد نيايد كه خيال كنيم مى‏شود مسائل را، خيلى هنر خوبى است بگرديم ريشه كلمات را پيدا كنيم ببينيم بر حسب لغت چگونه است. بايد توجه كنيم كه در بعضى از جاها نه تنها كمك نمى‏كند بلكه ذهن را گمراه مى‏كند. پس عدل به معناى يكسانى كه در اصل لغت است هيچ كمكى به فهم «اعدلوا هو اقرب بالتقوى» نمى‏كند. بايد ببينيم مفهوم عرفى عدل چيه؟ مفهوم عرفى اش اعطاء كل ذى حق حقه است. گاهى در مفهوم عرفى اش يك توسعه‏اى داده مى‏شود. يعنى آن معناى اول كه عرض كردم اعطاء كل ذى حق حقه در جايى به كار مى‏رود كه ما كسانى را فرض كنيم كه داراى حقى هستند. بعد بگوييم اين حق اگر به آنها داده بشود مى‏شود عدل. اگر به آنها داده نشود، از آنها گرفته بشود مى‏شود ظلم.
    اما در امور تكوينى كه سر و كار ما با يك انسانى يا با يك موجود ذى شعورى نيست ديگر در آن جا به كار نمى‏رود. مثلاً فرض كنيد يك بنايى بيايد در يك ساختمانى سنگ را زير بگذارد و آجر را روى آن يا برعكس، آجر را زير بگذارد و سنگ را روى آن. آجر و سنگ حقى بر انسان ندارند. اين بايد چگونه گذاشته بشود. در كجا گذاشته بشود؟ حقى در اين جا مطرح نمى‏تواند باشد. اما مى‏شود گفت اين كار را بى جاانجام داده است. جاى اين بود كه سنگ زير باشد و آجر روى سنگ گذاشته بشود نه برعكس. عدل را گاهى توسعه مى‏دهند، شامل چنين موردى هم مى‏شود. و به اين صورت آن وقت تعريف مى‏كنند. مى‏گويند وضع كل شى فى موضعه. اين معنا عامتر از آن معناست. دادن حق به صاحب حق هم وضع شى فى موضعه است. اما اين شامل موارد ديگرى هم مى‏شود كه حقى به آن معناى عرفى اش مطرح نيست. ولى جايش است. كارى است به جا. اگر به اين معناى عام بگيريم دقت بفرماييد مى‏بينيد همان معناى حكمت است. حكمت يعنى چى؟ كى ميگوييم حكيم است، كارش حكيمانه است؟ يعنى هر چيزى را به جاى خودش انجام مى‏دهد. هر كارى را بايد انجام بدهد انجام مى‏دهد. هر كارى را نبايد انجام بدهد نمى‏دهد. كارش به موقع است، در جاى خودش است، مناسب محل است، اگر عدل را به اين معنا بگيريم مى‏شود همان معناى حكمت.
    (سوال از استاد:... و جواب آن) مگر ما نفى كرديم آقا؟ ما هم عرض كرديم گاهى توسعه داده‏
    مى‏شود. (ادامه سوال از استاد) مساوى مى‏شود با حكمت. نفى نكرديم. خيلى الفاظ دو معنا دارد. يك معناى خاص دارد، يك معناى عام دارد. معناى عامش با يك معناى عام ديگرى تصادف پيدا مى‏كند. خب نفى نكرديم. به اين معنا هم عدل استعمال مى‏شود. اما بايد بدانيم اين معنا همان معناى حكمت است. چيز ديگرى نيست. خب حالا وقتى خدا مى‏گوييم عادل است به اين معناى عامش اگر بگوييم كه همان صفت حكمت است، چيز جديدى نيست. پس عدل به عنوان يك صفت ديگرى غير از صفت حكمت كه يك معنايى داشته باشد اقلاً اخص از آن، در موردى به كار مى‏رود كه كارى خدا براى يك موجود ذى شعورى انجام مى‏دهد، كه حق در مورد او جا دارد. مى‏شود بگويند اين حق دارد يا ندارد. مفهوم حق در اين جاها معمولاً به كار مى‏رود. اگر اين كار به گونه‏اى باشد كه حق آن ذى حق تأمين بشود اين كار عادلانه خواهد بود. اگر طورى باشد كه حق او تأمين نمى‏شود اين كار درست نيست. پس مثلاً در مورد اين كه مى‏گوييم مومن را خدا بايد ببرد به بهشت، اين معنايش اين است كه مومن چنين حقى را دارد. وقتى در دنيا پرستش خدا كرده، راه راست رفته، اطاعت خدا كرده، اين حق را پيدا كرده كه برود به بهشت. حالا اگر خدا او را برد به بهشت، اين مى‏شود حق. اگر نبرد مى‏شود ظلم.
    اگر مومن و كافر هر دو را ببرد به بهشت، باز اين عدل نيست. هر دو را ببرد به جهنم، عدل نيست. بايد فرق گذاشته بشود. نبايد يكسان و برابر مساوى با اينها رفتار كند. درست عكس آن چيزى كه از معناى لغوى عدل فهميده ميشود. اگر مومن و كافر را هر دو را ببرد به جهنم، بگويد من عادل هستم، يكسان، همه بايد برود به جهنم. همه يك جور باشند. اين مى‏شود ظلم. پس عدل به اين است كه نيكوكار را ببرد به بهشت و بدكار را ببرد به جهنم. و اين معنايش اين است كه آن حقش است كه برود به بهشت. و اين حقش است كه برود به جهنم. اين حق از كجا بوجود مى‏آيد؟ چطور مى‏شود كه ما مى‏گوييم اين حقش است كه برود به بهشت و آن حقش است كه برود به جهنم؟ البته هيچ موجودى ابتداءً حقى بر خدا ندارد. همه حقوق نهايتاً به خود خداى متعال منتهى مى‏شود. اين معنايش اين است كه ابتدا خدا حقى براى مومن قرار داده كه او را ببرد به بهشت. و همينطور براى كافر كيفرى تعيين كرده كه او را ببرد به جهنم. اگر خلاف اين بشود مى‏شود ظلم. حالا اين منشأ اين حق كه خدا قرار مى‏دهد چى است؟ بحث‏هاى طولانى دارد باز اجمالاً اشاره مى‏كنم منشأش حكمت است. بر اساس همان حكمت خدا كه هر كارى را به جاى خودش قرار مى‏دهد، چنين حقى را براى مومن و متقى قرار مى‏دهد و از كافر صلب مى‏كند.
    پس در جايى كه حقى براى كسى قرار داده شده اگر آن حق را رعايت بكنيم مى‏شود عدل و اگر نكند مى‏شود ظلم. مثل اين كه دارد وقت مى‏گذرد و ما فكر مى‏كرديم كه بشود اين بحث را امروز تمام كنم متأسفانه مقدمات گذشت. حالا نمى‏دانم در هفته آينده هم بحثى باشد يا... بله.
    باز اشاره كنم به يك مقدمه ديگرى و آن اين است كه گاهى مطرح مى‏كنند كه عدل الهى دو بخش است. يكى مربوط به تكوينيات است و يكى مربوط به تشريعيات است. آن وقت‏
    صحبت مى‏كنند كه عدل در تكوين يعنى چى؟ خداى متعال كه مى‏گوييم عالم را به عدل آفريده، اين يعنى چى؟ حقيقت امر اين است كه اگر عدل را ما در تكوينيات به كار ببريم به همان معناى حكمت است. به اين معناى عرفى كه معناى خاص عدل است نخواهد بود. اين معنا فقط در مواردى به كار مى‏رود كه سر و كار با يك فاعل مختارى باشد، با موجود ذى شعورى باشد، در مورد او تكليفى، وعدى، وعيدى، ثوابى، عقابى، چيزى مطرح باشد. و الا به اين معناى خاص عدل در اين مورد به كار نمى‏رود. پس عدل در تكوينيات همان حكمت است. بحث در اين كه چرا خدا گاو را گاو كرده، الاغ را الاغ كرده، نمى‏دانم بعضى از موجودات را، غذاهاى خوب روزيشان قرار داده بعضى‏ها غذاهاى متعفن قرار داده، اين چگونه با عدل خدا سازگار است، اينها بحث از حكمت خداست. اين جا جاى عدل به معناى خاصش نيست. معناى خاص عدل در مورد انسان و هر موجود ديگرى كه مثل انسان داراى شعور باشد. مثل جن كه در قرآن كريم ثابت شده است كه چنين موجودى است و مكلف است، امر و نهى دارد، ثواب و عقاب دارد، در اين جور موارد جاى اين است كه خدا با اينها رفتار عادلانه دارد يا رفتار ظالمانه. و اين عدل در سه مرحله مطرح مى‏شود. يكى در اصل تكليف كه چگونه اينها را تكليف كند؟ ظلم به تكليف ما لا يطاع. اگر تكليفى تعيين مى‏كند براى يك مكلفى كه نمى‏تواند انجام بدهد، اين ظلم است. عدل اين است كه در مقام تكليف، تكليف متناسب با قدرت مكلف باشد. يكى عدل در مقام قضا است. يعنى بعد از اين كه كارى را كسى انجام داد، اين مزدش را تعيين كند كه اين كار تو اين قدر ثواب دارد. يا اين گناه تو اين قدر گناه دارد. اين جاست كه مى‏فرمايد عقى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون يعنى تعيين كيفر و پاداش مومن و كافر بر اساس عدل است. بايدتناسب باشد بين كارى كه انجام مى‏دهد و عقوبتى كه براى او تعيين مى‏شود. يا پاداشى كه تعيين مى‏شود. يكى هم عدل در مقام قضا است، يكى هم عدل در مقام اعطاء كيفر و پاداش است كه حالا تعيين مى‏كرد، همان‏ها را به او بدهد. نه تنها رأى صادر بشود كه اين بايد برود به جهنم و جهنم او را نبرند. يا رأى صادر بشود يا حكم صادر بشود بايد ببرند او را به بهشت ولى به بهشت او را نبرند. پس ما در سه مرحله عدل داريم. عدل در اصل تكليف و كيفيتش متناسب با قدرت مكلف باشد، در مقام قضا و تعيين ثواب و عقاب و در مقام اعطا ثواب و عقاب.
    آن چه آيات قرآن در مورد عدل و ظلم خدا است، مربوط به اين سه مرتبه است. و اكثراً مربوط به دو مرحله اخير است. دليل اين كه خدا عدل را در اين سه مرحله دارد چيه؟ همانطور كه اشاره كردم دليل اين مسئله اين است كه صفات كماليه الهى چنين اقتضايى را دارد. يعنى اگر اين كارهاى را نكند خلاف صفات كماليه خودش است. نقض قرض مى‏شود. و به تعبير ديگرى كه مى‏شود يكى از مصاديق حكمت يعنى اين كار، كار حكيمانه‏اى نخواهد بود. و خدا كار غير حكيمانه انجام نمى‏دهد. اگر به يك كسى كه ده كيلو بار مى‏تواند بردارد به او بگويند هزار كيلو بردار. خب اين كار لغوى است، كار حكيمانه نيست. كار حكيم همچين كارى نمى‏كند. خدا حكيم به طريق اولى يك همچين كارى نمى‏كند. هيچ وقت اين قدرت عملش را ندارد. يك تكليف لغوى است. پس علت، دليل اين كه خدا در مقام تكليف ظلم‏
    نمى‏كند يعنى بارى بيش از تكليف مكلف به دوشش نميگذارد اين است كه اين كار خلاف حكمت است. در مقام قضاوت، چرا خدا ظلم نمى‏كند؟ خدا انسان را آفريده و او را تكليف داده تا در اثر انجام كارهاى خير به نتايج خيرش برسد. و اگر كار بدى كرد هم به نتيجه سوئش برسد. چون لازمه اختيار اين است. پس هر كارى اقتضاى يك كيفر و پاداش متناسب با خودش دارد. اگر بر خلاف اين حكم بكند، باز حكمى است خلاف حكمت. مگر خدا انسان را نيافريده بود براى اين كه با اعمال اختيارى خودش به كمالات لايقى كه مترتب بر آن عمل است برسد. حالا كه ديده كه نه، نبايد به اين برسد. اين خلاف حكمت است. پس باز دليل اين همان دليل حكمت است. يعنى صفات كماليه الهى اقتضاى چنين قضاوتى را دارد. و همينطور رساندن به نتيجه‏اش. خدا انسان را آفريده تا در اثر عبادت به آن مقام قرب الهى و رحمت‏هاى بهشتى برساند. اگر آنها را هم از او دريغ بدارد. نقض قرض شده. مگر براى اين هدف نيافريده بود؟ و لذالك خلقهم .براى رحمت آفريده بود. حالا اگر رحمت را ندهد به مومنين. نقض غرض شده باز، خلاف حكمت است.
    حاصل آن كه عقل به يك معنا مساوى است با حكمت، به يك معنا اخص از حكمت است. و دليل اثباتش همان دليل اثبات حكمت است و آن عبارت است از تناسب صفات كماليه الهى با افعال عادلانه و حكيمانه.
    «و الحمد للَّه رب العالمين»