يکشنبه 13 خرداد 1403 - 23 ذيقعده 1445 - 2 ژوئن 2024
تبیان، دستیار زندگی
در حال بار گزاری ....
مشکی
سفید
سبز
آبی
قرمز
نارنجی
بنفش
طلایی
همه
متن
فیلم
صدا
تصویر
دانلود
Persian
Persian
کوردی
العربیة
اردو
Türkçe
Русский
English
Français
مرور بخشها
دین
زندگی
جامعه
فرهنگ
صفحه اصلی تبیان
شبکه اجتماعی
مشاوره
آموزش
فیلم
صوت
تصاویر
حوزه
کتابخانه
دانلود
وبلاگ
فروشگاه اینترنتی
عبارت مورد نظر :
لیست دوره ها
>
دروس خارج فقه
>
دروس عقائد (آيت الله مصباح يزدي)
>
جلسه 21
متن
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم»
در چند جلسه گذشته درباره نفى جبر و تفويظ و همينطور درباره قضا و قدر الهى بحث كرديم. با توجه به اين مباحث چند صفت فعلى يعنى صفاتى كه از مقام فعل انتزاع مىشود براى خداى متعال اثبات مىشود. كه بعضى جنبه ثبوتى دارد و بعضى جنبه صلبى. آنچه جنبه صلبى دارد نفى جبر و نفى تفيض است. يعنى خداى متعال جبر كننده نيست و تفويض كننده نيست. اين دو صفت صلبى است كه از مقام فعل انتزاع مىشود. همينطور دو صفت اثباتى، ثبوتى هم براى خداى متعال در مقام فعل ثابت مىشود يكى اين كه تقدير كننده است و يكى هم اين كه قضا كننده است. در واقع قضا و قدر بحث از دو صفت فعلى براى خداى متعال است. چنان كه بحث از جبر و تفويض نفى دو صفت است در مقام فعل. و از مجموع اين بحثها يكى از معانى توحيد كه مربوط به مقام فعل است بدست ميآيد كه گاهى به نام توحيد افعالى ناميده مىشود. يعنى تمام افعالى كه از هر فاعلى سر بزند تأثير حقيقى اش و ايجادى اش از خداست. بدون اين كه انتصابش به فاعل قريب نفى بشود ولى نهايتاً از لحاظ ايجاد مستند به خداى متعال است و اين همان معناى توحيد افعالى است كه در بعضى از كتابها مطرح مىشود.
در واقع آياتى كه درباره قضا و قدر است و همينطور آياتى كه درباره اراده و مشيت و اينهاست تدريجاً توحيد افعالى را به مردم تعليم مىدهد. كارهايى كه شما مىكنيد بى اذن خدا نيست، بى مشيت نيست. بى اراده تكوينى نيست. تابع قدر الهى است. تابع قضاى الهى است. مجموع اين صفات اين نتيجه را مىدهد كه تأثير حقيقى و در مرتبه عالى كه بهتر اين است كه بگوييم تأثير استقلالى آن مخصوص خداى متعال است و تأثير ساير مؤثرات و فاعلها و علل فرعى و تابع تأثير خدا در مرتبه دوم، در مرتبه نازلتر، و به هر حال استقلالى نيست. همه چيز مرهون اذن و اراده تكوينى خداست و مايه قضا و قدر الهى است در عين حال كه نسبتش هم به فاعلهاى خودش محفوظ است و مستلزم جبر و تفويض هم نيست. اين حاصل بحث هايى است كه در اين زمينه مطرح شد. و ملاحظه فرموديد كه در اين مباحث يعنى براى اثبات اين صفات فقهى بين متكلمين اسلام اختلاف است. بعضى يكى را اثبات مىكنند، بعضى ديگرى را، بعضى هر دو را نفى مىكنند. بعضى از متكلمين اهل تسنن اثبات جبر مىكنند. بعضى اثبات تفويض مىكنند و ما هر دو را نفى مىكنيم. پس اين صفت، يعنى صفات صلبى نفى جبر و نفى تفويض از صفاتى است كه بين متكلمين مورد اختلاف است البته بين متكلمين شيعه اختلافى نيست. بين مجموع متكلمين از اهل اسلام.
(سوال از استاد:... و جواب آن) بله اين جوابش را در جلسه گذشته عرض كرده بودم. بايد در همان بحثها دقت بفرماييد. چون امروز قصد داريم بحث جديدى مطرح كنيم ديگر اجازه بفرماييد كه از آن بگذريم.
يكى ديگر از صفاتى كه از مقام فعل انتزاع مىشود و بين متكلمين اهل اسلام مورد اختلاف
است صفت عدل است. نسبت دادهاند به اشاعره كه اين صفت را براى خدا اثبات نمىكنند و در مقابلش يك عده از متكلمين اهل تسنن به نام معتزله و متكلمين شيعه اين صفت را اثبات مىكنند و به همين جهت مجموع اين دو دسته از متكلمين يعنى معتزله و شيعه را عدليه ناميدهاند. يعنى كسانى كه قائل به عدل الهى هستند. در مقابل اشاعره كه به آنها نسبت داده شده كه آنها منكر اين صفت هستند. البته بايد در اين نسبت دقت كرد. حقيقت اين است كه اشاعره نگفتهاند كه خدا ظالم است. نه اين كه آنها كه به نام عدليه ناميده نمىشوند بايد اسمشان را گذاشت ظلميه. اين جور نيست. آنها هم نمىگويند خدا ظلم نمىكند. بحث سر يك مسئله ديگرى است. و آن اين است كه آيا انسان با عقل خودش مىتواند تشخيص بدهد كه خداى متعال چه كارهايى مىبايست انجام بدهد و چه كارهايى نمىبايست انجام بدهد؟ يا نه، عقل ما نمىتواند قضاوت كند؟ بلكه اين بايد از ناحيه وحى و از ناحيه خود خدا مطرح بشود. يعنى در واقع آنچه مورد اختلاف است مسئله حسن و قبح عقلى است. اشاعره معتقدند كه عقل نمىتواند براى خدا وظيفه تعيين بكند. البته من اين تعبير مىكنم براى اين كه نظر آنها درست روشن بشود. آنها مىگويند عقل براى خدا نمىتواند وظيفه تعيين كند كه چه كار بايد بكنى و چه كار نبايد بكنى. او هر كارى خودش بخواهد مىكند. هر كارى او كرد، اين كار خوب است. هر كارى نكرد و اباء داشت از انجام دادنش آن كار بد است. ما نمىتوانيم بگوييم فلان كار خوب است يا خدا بايد انجام بدهد. و فلان كار بد است و نبايد انجام بدهد. اگر فرض مىشد كه خداى متعال همه آدمهاى صالح و عابد و متقى را مىبرد به جهنم، مىفهيديم اين كار خوب است. و همه گنهكاران را خدا مىبرد به بهشت. باز مىگفتيم اين كار خوبى است. چون خدا كرده، خدا كار بد نمىكند. ما خودمان صرفنظر از اين كه خدا چه مىكند و چه نمىكند، و بيانات وحى و كتاب و سنت از پيش خود نمىتوانيم قضاوت كنيم كه خدا اين كار را خدا بايست انجام بدهد و فلان كار را نبايست انجام بدهد. اين در تكوينيات.
در تشريعيات هم مىگويند هر چه خدا امر مىكند آن خوب است. اگر اليعاذ باللَّه خدا امر مىكرد به زنا، زنا هم خوب بود. اگر نهى مىكند از صلات، صلات هم بد بود. پس خوبى و بدى افعال هم افعال اختيارى هم تابع امر و نهى خداست. او به هر چه امر كند مىگوييم خوب است. و از هر چه نهى كند مىگوييم بد است. وگرنه عقل ما به اين مطلب نمىرسد كه چه كارى واقعاً خوب است و چه كارى واقعاً بد است.
اين همان مسئله است كه در كلام مطرح شده، گاهى در اصول هم به مناسبت هايى به آن اشاره مىشود كه آيا حسن و قبح عقلى داريم يا نداريم. حسن و قبح فقط شرعى است. بر اساس اين بينش مىگويند ما نمىتوانيم بگوييم خدا فلان كار را نبايد بكند چون ظلم است. اگر خدا آن كار را كه ما ظلم مىدانيم انجام بدهد مىگوييم خوب است. كار خوبى كرده. و همينطور نمىتوانيم بگوييم خدا فلان تكليفى را نبايد بكند. مثلاً مىگوييم تكليف ما لا يطاق ظلم است. اين ما حق نداريم. اگر خدا تكليف ما لا يطاق كرد مىفهميم كار خوبى است. خوب و بدى كارها تابع، در تكوينيات تابع اين است كه خدا انجام بدهد يا ندهد، در تشريعيات تابع اين است كه امر كند يا نهى كند. اين مسئله حسن و قبح عقلى است. و گرنه آنها هم نمىگويند
خدا ظلم مىكند. آنها ملتزم به قرآن هستند. و گرنه قرآن كريم مىفرمايد «ان اللَّه لا يظلم الناس شيئاً». آنها كه نمىگويند اين آيه دروغ است. نه اين كه نسبت ظلم بدهند به خدا. مىگويند آنچه را ما خودمان ظلم مىدانيم صرفنظر از امر و نهى الهى يا صرفنظر از اين كه خداى متعال انجام مىدهد يا نمىدهد اين را نمىتوانيم نفى كنيم از خدا. اگر يك كارى را ما پيش خودمان ظلم مىدانيم. نمىتوانيم بگوييم خدا نبايد اين كار را انجام بدهد. عقل ما نمىتواند چنين چيزى را اثبات كند. بايد ببينيم وحى چه مىگويد. خدا چه كار را انجام داده، چه كار را انجام نداده. در تكوينيات و در تشريع هم دستور به چه كارى داده، و از چه كارى نهى كرده.
به هر حال بر اساس اين اختلاف متكلمين مجموعاً به دو دسته شدهاند. اشاعره يك طرف. ساير متكلمين كه عبارت باشند از معتزله و متكلمين شيعه در مقابل آنها. آنها را ميگويند عدليه. آنها را مىگويند غير عدليه و براساس اين اختلاف اصل عدل به عنوان يكى از اصول مذهب كه مشترك است بين مذهب شيعه و مذهب معتزله به عنوان يكى از اصول مذهب تلقى شده. و گرنه اين صفت هم مثل ساير صفات الهى صفاتى است كه بايد براى خدا با برهان اثبات بشود يا بر اساس وحى از قرآن و روايات استفاده بشود. فرقى با ساير صفات ندارد. همانطور كه خدا مىگوييم جبر نمىكند، تفويض نمىكند، خدا قضا دارد، قدر دارد، اراده تكوينيه دارد، اراده تشريعيه دارد، اينها صفاتى است براى خدا اثبات مىشود. يكى از آنها هم عدل است. اين كه صفت عدل به طول خصوصى به عنوان يك اصل مطرح شده، مال اين اختلافى است كه بين متكلمين وجود دارد و معتزله و شيعه اصرار شديد بر اثبات اين مسئله دارند و اشاعره در مقابل انكار شديد دارند. خب طبيعى است ما قائل به عدل هستيم. البته باز هم تأكيد مىكنم اشاعره هم نمىگويند خدا ظالم است. يعنى ما قائليم به اين كه عقل مىتواند اثبات كند صفت عدل را براى خدا و اثبات كند كه چه كارهايى بايد خدا انجام بدهد، چه كارهايى نبايد انجام بدهد. آنهم نه همه كارها را. بعضى از كارها را ما مىفهميم. ما هم ادعا نداريم كه عقل مىفهمد كه هر كارى در هر زمانى، در هر جايى بايد چگونه انجام بگيرد. ما هم همچين ادعايى نداريم. يا خدا حتماً بايد به چه چيزى امر كند، ايجاد كند، چه چيزهايى را حتماً بايد نهى كند. ما هم معتقديم به در بسيارى از موارد عقل ما نمىرسد. ما عقلمان هيچ وقت نمىرسد به اين كه چرا نماز صبح دو ركعت است. بايد خدا بگويد نماز صبح را دو ركعت بخوانيد. هيچ وقت عقل به اين مسئله نمىرسد. ادعاى ما اين است كه فى الجمله مسائلى است كه عقل استقلالاً درك مىكند و براى اثبات قبح و حسن اين افعال احتياجى به وحى نداريم. خود عقل مىتواند بفهمد كه اين كار بسيار بد است و كشف بكند از اين كه اين كار در شرع هم چنين چيزى جايز نيست. همانطور در مقابلش مىتواند عقل فى الجمله كشف بكند كه بسيارى از مطالب لازم است و كشف بكنيم كه در شرع چنين چيزى هم وجود دارد. به اين مناسبت است كه در اصول هم از قاعده حسن و قبح عقلى بحث مىشود. در رسائل هم ملاحظه فرمودهايد. در كتابهاى ديگر اصولى كه اخيراً نوشته شده بخصوص اصول مرحوم مظفر (رضوان اللَّه عليه) در مسئله حسن و قبح عقلى خيلى ايشان مفصل بحث كرده. به همين مناسبت است كه آيا ما با عقل خودمان مىتوانيم كشف كنيم بعضى از احكام
شرعى را ولو هيچ آيه و روايتى نداشته باشيم. يا بر عكس مىتوانيم حرمت بعضى از چيزها را كشف بكنيم ولو آيه و روايتى نداشته باشيم؟ البته اينها موارد بسيارى نادرى ممكن است باشد. ولى به هر حال به عنوان يك مسئله نظرى قابل بحث است كه عقل چنين توانايى دارد و اصولاً صرفنظر از امر و نهى شارع حسن و قبح ذاتى وجود دارد، يك كارى ذاتاً خوب است چه خدا امر كند چه نكند. يا يك كارى ذاتاً بد است چه خدا نهى كند يا نكند يا نه. اصلاً حسن و قبح ذاتى نداريم. ذات يك كار خوب و بدى ندارد. خوب و بدى اش به اين است كه خدا بگويد بكن يا نكن.
ما معتقديم به اين كه حسن و قبح ذاتى وجود دارد. يعنى صرفنظر از امر و نهى شارع، خود افعال متصف به حسن و قبح مىشوند. در مرحله دوم قائل به حسن و قبح عقلى هستيم. يعنى عقل هم مىتواند فى الجمله حسن و قبحهاى ذاتى افعال را درك بكند. ولو اين كه دليل شرعى نداشته باشد و اين كه در فقه ما بخصوص بين اصوليين در بسيارى از موارد كه وقتى مىخواهند حكمى را اثبات بكنند يكى را مىگويند دليل عقل. اين مبتنى بر اين است كه عقل بتواند چنين چيزى را كشف بكند. اما اشاعره هرگز اين جور اثبات نمىكنند. براى اثبات يك حكم فقهى نمىگويند عقل اين جور مىگويد چون قائل به حسن و قبح عقلى نيستند.
خب حالا عدلى كه ما براى خدا اثبات ميكنيم به عنوان يكى از صفات فعل طبعاً عدل مربوط به فعل است. از مقام فعل انتزاع مىشود. يعنى خدا كار عادلانه انجام مىدهد. كار ظالمانه انجام نمىدهد. از صفات فعل است. اين عدل معنايش چيه؟ و چگونه اين را اثبات مىكنيم؟ البته از نظر آيات و روايات جاى بحثى ندارد. آيات صريح داريم كه خداى ظلم نمىكند. خدا قسط مىكند، حكم به قسط مىكند. «يقضى بينهم بالقسط، يقضى بينهم بالعدل، اقى بينهم بالقسط» الى آخر. آيات فراوان است «ان اللَّه لا يظلم الناس شيئاً ولكن الناس انفسهم يظلمون». جاى بحثى ندارد كه اين صفت براى خدا سازگار است. اما آيا دليل عقلى بر ثبوت اين صفت داريم؟ عقل مىتواند اثبات بكند كه خدا بايد عادل باشد و نبايد ظالم باشد يا نه؟ آن شبههاى كه ابتداءً به ذهن مىرسد در اين جا و اشاعره معمولاً روى اين شبهه تأكيد مىكنند آن را خوب است قبل از ورود در درس اشارهاى بكنم. آنها فكر ميكنند كه اگر ما بگوييم عقل مىفهمد كه خدا نبايد فلان كارى انجام بدهد يا بايد انجام بدهد اين معنايش اين است كه عقل به خدا دستور مىدهد. رساله عمليه براى خدا مىنويسد. تو بايد اين كار را بكنى، تو نبايد اين كار را بكنى و حال آنكه عقل يك مخلوقى از مخلوقات خداست. او چه حق دارد براى خدا دستور بدهد؟ عمده چيزى كه آنها تكيه مىكنند روى آن و منشأ شبهه مىشود براى آنها اين است كه فكر مىكنند معناى اين كه عقل درك مىكند حسن يك كارى را و قبح يك كارى را. مىگويد اين كار بايد انجام بگيرد، نبايد انجام بگيرد، اين معنى اش فرمان دادن عقل به خداست. در مقابلش هم معتزله و بدويه يك بيانات ضعيفى كردهاند. گفتهاند اين كه مىگوييم عقل در مورد خدا، عقل خود خدا دستور ميدهد. عقل خود خدا به او مىگويد كه نبايد اين كار را بكنى و اين حرف نامربوطى است. اصلاً تعبير عقل در مورد خداى متعال صحيح نيست. عقل ادراكاتش حصولى است مال موجودى است كه داراى ذهن باشد،
مفاهيم حصولى اصلاً در مورد خداى متعال معنا ندارد. در شرع هم ما هيچ جا خدا به عنوان عاقل ياد نشده، عالم داريم اما عاقل نداريم. نسبت دادن عقل به خدا غلط است. مال اين است كه آنها نمىفهمند لازمه اين چيه. اين جواب ضعيفى است. حقيقت امر اين است كه معناى اين كه مىگوييم عقل حكم كارى را درك مىكند مىگويد اين كار را بايد انجام داد، چه در مورد انسان و چه در مورد خدا، اين معنى اش فرمان دادن نيست. اين كه گاهى ما تعبير مىكنيم مىگوييم عقل «يأمر بالقضا و ينهى ان قضا» يا مىگوييم «يحكم به كذا». اينها تعبيرات مسامحى است. عقل كارش فقط كشف است. درك كردن يك واقعياتى است. كسانى كه عقل عملى را كارش فرمان دادن و الزام مىدانند دراين جا گير مىكنند. مىگويند عقل عملى آنى كه در مورد افعال قضاوت مىكند كه چه كار خوب است و چه كار بد است؟ اين معنايش اين است كه امر مىكند. الزام مىكند. و معنا ندارد كه عقل انسان در باره خدا الزام كند. دستور بدهد، فرمان بدهد. پس چگونه بايد جواب بدهيم در آن مىمانند. و اين شبهه قوى اى است. حلش به يك مسئله فلسفى دقيقى است كه فقط اشاره مىكنم به اين كه كار عقل همه جا چه در مورد واقعيات و چه در مورد امور عملى كشف است. وقتى مىگوييم خدا نبايد كارى را انجام بدهد معنايش اين است كه صفات حسناى الهى با اين كار مناسبت ندارد.
خداى متعال آنقدر داراى كمال است و صفاتش اقتضاى افعالى را دارد كه چنين كارى از او انجام نمىگيرد. متناسب با مقام قدس او نيست. معناى اين كه مىگوييم عقل مىفهمد يا نبايد فلان كار را انجام بدهد، معنايش امر و نهى نيست. كشف از اين است كه اين كار با خدا تناسب ندارد. زيبنده نيست. حسن ندارد صدور اين كار از خدا. بنابراين جاى اين شبهه نمىماند كه عقل چگونه دستور مىدهد به خدا، فتوا صادر مىكند. منظور از حسن و قبح عقلى كشف اين است كه اين كار كار كمالى است و متناسب با صفات اولياى الهى است يا نه؟ اين كارى است كه لازمهاش نقص است، لازمهاش شر است و متناسب با صفات الهى نيست.
(سوال از استاد:... و جواب آن) بله، كشف مىكند. مثل اين كه كشف مىكند خود خدا است. آن واقعيت را چگونه كشف مىكند؟ كشف مىكند كه خدا عالم است. كشف مىكند خدا حى است. قادر است، يكى هم كشف مىكند كه خدا كار زشت انجام نمىدهد. اين گونه كارها متناسب با صفات الهى نيست. اما تفصيل مسئله احتياج به بحثهاى دقيق فلسفه دارد كه اين جا جاى طرحش نيست و مدتها طول مىكشد كه اين مسائل حل بشود. در جاى خود. (ادامه سوال از استاد) معنايش اين است كه زشت واقعيتى دارد. عقل مىتواند كشف كند آن را. اين همان حسن و قبح ذاتى است. (ادامه سوال از استاد) ما كه حالا نخواستيم اثبات كنيم. فقط رفع شبهه را خواستم بكنم كه معنايش امر و نهى نيست. اما چگونه عقل كشف مىكند و كيفيت اين كار چيه؟ آن را عرض كردم بحث طولانى مىخواهد و ما حالا نمىخواهيم اين جا اثبات كنيم. فقط خواستم اشاره به راه حلهاى اين قضيه بكنم كه معناى اين كه مىگويد عقل خدا بايد مومنين را به بهشت ببرد، نبايد مومنين را به جهنم ببرد، يعنى اين كار تناسب با صفات خدا ندارد. كشف اين رابطه و تناسب و عدم تناسب است.
خب حالا اين عدلى كه ما به عنوان يكى از صفات فعليه اثبات مىكنيم و حتى به عنوان يكى
از اصول مذهب تلقى مىشود اين معنايش چيه؟ ابتدا مفهوم عدل را مورد توجه قرار ميدهيم كه معناى عدل چيه؟ تا ببينيم در مورد خداى متعال چه صفتى را مىخواهيم اثبات كنيم و به چه معنايى است؟ عدل در اصل لغت به معناى برابر كردن است. اگر به طور مصدر استعمال بشود يعنى چيزى را برابر كردن با چيز ديگرى و اگر به صورت اسم مصدر استعمال بشود يعنى برادرى. اين اصل معناى لغوى اش است كه در مورد امور عادى دو جسمى يا دو لنگه باب را وقتى برابر هم مىكنيم اين را مىگويند عدله. لنگه بار را هم به آن مىگويند عِدل. اين عدل آن يكى است. عِدل و عَدل و اينها از يك مادهاند. چيزى را عِدل چيزى قرار دادن، برابر كردن با او. اين معناى لغوى اش است. اما معناى عرفى عامش كه در هر فرهنگى به معناى عدل، داد، در مقابل ظلم و ستم به كار مىرود اين چه معنايى را مردم مىفهمند؟ معناى عرفى عدل عبارت است ازاين كه حق صاحب حق را به او بدهند. در معناى عرفى اش برابر كردن نيست. اين جور نيست كه وقتى مثلاً مىگويند حاكمى عادل است يعنى همه را مثل هم قرار مىدهد. يك معلمى عادل است يعنى همه شاگردها را مثل هم قرار مىدهد. اين معنايش اين نيست. بلكه بسيارى از اين برابر كردنها ظلم است. اگر يك معلمى بيايد سر كلاس. يك شاگردى درس خوانده به او بگويد احسنت. يك شاگردى هم اصلاً درس نخوانده به او هم بگويد احسنت. به اين نمره بيست بدهد، به او هم نمره بيست بدهد. يا اين شاگرد را كه درس نخوانده كتكش بزند، بعد بگويد براى اين كه من عادل باشم همه را كتك مىزنم. براى اين كه ظلم به كسى نشده باشد. همه برابر باشند. معلم عادل بايد همه را به يك چشم نگاه بكند. حالا كه فلان شاگردى درس نخوانده تنبلى كرده، شيطنت كرده، بايد تنبيه بشود پس همه را كتك بزند. اين عدل است؟ معنايى كه مردم از عدل مىفهمند چنين چيزى نيست. يا نه، معلم عادل آن است كه آن شاگردى را كه درس خوانده او را تشويقش كند، آن شاگردى كه تنبلى كرده، او را تنبيهش كند.
حاكم عادل، يك حاكمى است كه مىگويد كه من مىخواهم به طور عادلانه قضاوت كنم. خب دو نفر مىآيند پهلوى او. شكايت، دعوا دارند سر يك مال. آن مىگويد آن مال من است، آن يكى هم مىگويد مال من است. خب بگويد كه اين مال را نصف كنيد آقا. نصفش را تو بردار، نصفش هم آن. چون من عادلانه ميخواهم قضاوت كنم. بدون اين كه بپرسد آخر شاهد تو چيه؟ از كجا آوردى اين مال را؟ بگويد نه من عادلانه قضاوت مىكنم. نصف مىكنم. دو نفر فرض كنيد سر يك همسرى دعوا دارند. آن مىگويد اين همسر من است، او مىگويد نه، همسر من است. مىگويد خب يك شب همسر تو باشد، يك شب هم همسر تو. عادلانه قضاوت مىكنم. معنى عدالت اين است؟ معنى عرفى اش را عرض مىكنم. حالا صرفنظر از مسائل شرعى اش. معنى عرفى عدل اين نيست كه همه چيز را با هم برابر كنند، مساوى كنند، يكسان كنند، اين مىشود عدل. پس معنايش چيه؟ معنايش همان اعطاءٌ كل ذى حقٍ حقه. ببيند حق هر كسى چى مىشود. حق كسى پايمال نشود. پس در مفهوم عرفى مسئله يكسانى و برابرى نيست. بين پرانتز يك نكتهاى را عرض كنم كه گاهى كسانى كه در مقام تحقيق در مسائل معارف و اينها يا تفسير قرآن در مىآيند يا در فقه حتى گاهى ديده مىشود كه يك
واژهاى كه در آيهاى يا روايتى مطرح شده مىآيند مىگردند ريشه آن كلمه را در اصل لغت پيدا مىكنند. و مىخواهند بر اساس آن ريشهيابى اصلى لغوى مسئله را حل كنند. اين از آن كارهاى اشتباه است. هر لغتى را بايد مفهومى عرفى اش در آن عرفى كه مورد محاوره قرار گرفته آن را بررسى كرد. ممكن است ريشه مطلب يك چيز ديگرى باشد. تحولاتى در آن پديد آمده اصلاً يك معناى جديدى پيدا شده كه شباهت زيادى با اصلش ندارد. اين موجب گمراهى مىشود. براى فهميدن معنى يك آيه يا روايتى اين كار صحيحى نيست كه ما برويم ريشه اصلى كلمه را در اصل لغت پيدا كنيم ببينيم مثلاً ده هزار سال پيش در عربها اين كلمه را به چه معنايى به كار مىبردند. اين كمكى نمىكند بلكه در بسيارى از موارد گمراه كننده است. بايد معناى عرفى اش را فهميد.
(سوال از استاد:... و جواب آن) بله اين بين پرانتز بود. بحثش انشاء اللَّه در اصول طلبتان. اين جا جاى بحثش نيست. بين پرانتز خواستم يك نكتهاى را بگويم كه اين انحراف در ما پديد نيايد كه خيال كنيم مىشود مسائل را، خيلى هنر خوبى است بگرديم ريشه كلمات را پيدا كنيم ببينيم بر حسب لغت چگونه است. بايد توجه كنيم كه در بعضى از جاها نه تنها كمك نمىكند بلكه ذهن را گمراه مىكند. پس عدل به معناى يكسانى كه در اصل لغت است هيچ كمكى به فهم «اعدلوا هو اقرب بالتقوى» نمىكند. بايد ببينيم مفهوم عرفى عدل چيه؟ مفهوم عرفى اش اعطاء كل ذى حق حقه است. گاهى در مفهوم عرفى اش يك توسعهاى داده مىشود. يعنى آن معناى اول كه عرض كردم اعطاء كل ذى حق حقه در جايى به كار مىرود كه ما كسانى را فرض كنيم كه داراى حقى هستند. بعد بگوييم اين حق اگر به آنها داده بشود مىشود عدل. اگر به آنها داده نشود، از آنها گرفته بشود مىشود ظلم.
اما در امور تكوينى كه سر و كار ما با يك انسانى يا با يك موجود ذى شعورى نيست ديگر در آن جا به كار نمىرود. مثلاً فرض كنيد يك بنايى بيايد در يك ساختمانى سنگ را زير بگذارد و آجر را روى آن يا برعكس، آجر را زير بگذارد و سنگ را روى آن. آجر و سنگ حقى بر انسان ندارند. اين بايد چگونه گذاشته بشود. در كجا گذاشته بشود؟ حقى در اين جا مطرح نمىتواند باشد. اما مىشود گفت اين كار را بى جاانجام داده است. جاى اين بود كه سنگ زير باشد و آجر روى سنگ گذاشته بشود نه برعكس. عدل را گاهى توسعه مىدهند، شامل چنين موردى هم مىشود. و به اين صورت آن وقت تعريف مىكنند. مىگويند وضع كل شى فى موضعه. اين معنا عامتر از آن معناست. دادن حق به صاحب حق هم وضع شى فى موضعه است. اما اين شامل موارد ديگرى هم مىشود كه حقى به آن معناى عرفى اش مطرح نيست. ولى جايش است. كارى است به جا. اگر به اين معناى عام بگيريم دقت بفرماييد مىبينيد همان معناى حكمت است. حكمت يعنى چى؟ كى ميگوييم حكيم است، كارش حكيمانه است؟ يعنى هر چيزى را به جاى خودش انجام مىدهد. هر كارى را بايد انجام بدهد انجام مىدهد. هر كارى را نبايد انجام بدهد نمىدهد. كارش به موقع است، در جاى خودش است، مناسب محل است، اگر عدل را به اين معنا بگيريم مىشود همان معناى حكمت.
(سوال از استاد:... و جواب آن) مگر ما نفى كرديم آقا؟ ما هم عرض كرديم گاهى توسعه داده
مىشود. (ادامه سوال از استاد) مساوى مىشود با حكمت. نفى نكرديم. خيلى الفاظ دو معنا دارد. يك معناى خاص دارد، يك معناى عام دارد. معناى عامش با يك معناى عام ديگرى تصادف پيدا مىكند. خب نفى نكرديم. به اين معنا هم عدل استعمال مىشود. اما بايد بدانيم اين معنا همان معناى حكمت است. چيز ديگرى نيست. خب حالا وقتى خدا مىگوييم عادل است به اين معناى عامش اگر بگوييم كه همان صفت حكمت است، چيز جديدى نيست. پس عدل به عنوان يك صفت ديگرى غير از صفت حكمت كه يك معنايى داشته باشد اقلاً اخص از آن، در موردى به كار مىرود كه كارى خدا براى يك موجود ذى شعورى انجام مىدهد، كه حق در مورد او جا دارد. مىشود بگويند اين حق دارد يا ندارد. مفهوم حق در اين جاها معمولاً به كار مىرود. اگر اين كار به گونهاى باشد كه حق آن ذى حق تأمين بشود اين كار عادلانه خواهد بود. اگر طورى باشد كه حق او تأمين نمىشود اين كار درست نيست. پس مثلاً در مورد اين كه مىگوييم مومن را خدا بايد ببرد به بهشت، اين معنايش اين است كه مومن چنين حقى را دارد. وقتى در دنيا پرستش خدا كرده، راه راست رفته، اطاعت خدا كرده، اين حق را پيدا كرده كه برود به بهشت. حالا اگر خدا او را برد به بهشت، اين مىشود حق. اگر نبرد مىشود ظلم.
اگر مومن و كافر هر دو را ببرد به بهشت، باز اين عدل نيست. هر دو را ببرد به جهنم، عدل نيست. بايد فرق گذاشته بشود. نبايد يكسان و برابر مساوى با اينها رفتار كند. درست عكس آن چيزى كه از معناى لغوى عدل فهميده ميشود. اگر مومن و كافر را هر دو را ببرد به جهنم، بگويد من عادل هستم، يكسان، همه بايد برود به جهنم. همه يك جور باشند. اين مىشود ظلم. پس عدل به اين است كه نيكوكار را ببرد به بهشت و بدكار را ببرد به جهنم. و اين معنايش اين است كه آن حقش است كه برود به بهشت. و اين حقش است كه برود به جهنم. اين حق از كجا بوجود مىآيد؟ چطور مىشود كه ما مىگوييم اين حقش است كه برود به بهشت و آن حقش است كه برود به جهنم؟ البته هيچ موجودى ابتداءً حقى بر خدا ندارد. همه حقوق نهايتاً به خود خداى متعال منتهى مىشود. اين معنايش اين است كه ابتدا خدا حقى براى مومن قرار داده كه او را ببرد به بهشت. و همينطور براى كافر كيفرى تعيين كرده كه او را ببرد به جهنم. اگر خلاف اين بشود مىشود ظلم. حالا اين منشأ اين حق كه خدا قرار مىدهد چى است؟ بحثهاى طولانى دارد باز اجمالاً اشاره مىكنم منشأش حكمت است. بر اساس همان حكمت خدا كه هر كارى را به جاى خودش قرار مىدهد، چنين حقى را براى مومن و متقى قرار مىدهد و از كافر صلب مىكند.
پس در جايى كه حقى براى كسى قرار داده شده اگر آن حق را رعايت بكنيم مىشود عدل و اگر نكند مىشود ظلم. مثل اين كه دارد وقت مىگذرد و ما فكر مىكرديم كه بشود اين بحث را امروز تمام كنم متأسفانه مقدمات گذشت. حالا نمىدانم در هفته آينده هم بحثى باشد يا... بله.
باز اشاره كنم به يك مقدمه ديگرى و آن اين است كه گاهى مطرح مىكنند كه عدل الهى دو بخش است. يكى مربوط به تكوينيات است و يكى مربوط به تشريعيات است. آن وقت
صحبت مىكنند كه عدل در تكوين يعنى چى؟ خداى متعال كه مىگوييم عالم را به عدل آفريده، اين يعنى چى؟ حقيقت امر اين است كه اگر عدل را ما در تكوينيات به كار ببريم به همان معناى حكمت است. به اين معناى عرفى كه معناى خاص عدل است نخواهد بود. اين معنا فقط در مواردى به كار مىرود كه سر و كار با يك فاعل مختارى باشد، با موجود ذى شعورى باشد، در مورد او تكليفى، وعدى، وعيدى، ثوابى، عقابى، چيزى مطرح باشد. و الا به اين معناى خاص عدل در اين مورد به كار نمىرود. پس عدل در تكوينيات همان حكمت است. بحث در اين كه چرا خدا گاو را گاو كرده، الاغ را الاغ كرده، نمىدانم بعضى از موجودات را، غذاهاى خوب روزيشان قرار داده بعضىها غذاهاى متعفن قرار داده، اين چگونه با عدل خدا سازگار است، اينها بحث از حكمت خداست. اين جا جاى عدل به معناى خاصش نيست. معناى خاص عدل در مورد انسان و هر موجود ديگرى كه مثل انسان داراى شعور باشد. مثل جن كه در قرآن كريم ثابت شده است كه چنين موجودى است و مكلف است، امر و نهى دارد، ثواب و عقاب دارد، در اين جور موارد جاى اين است كه خدا با اينها رفتار عادلانه دارد يا رفتار ظالمانه. و اين عدل در سه مرحله مطرح مىشود. يكى در اصل تكليف كه چگونه اينها را تكليف كند؟ ظلم به تكليف ما لا يطاع. اگر تكليفى تعيين مىكند براى يك مكلفى كه نمىتواند انجام بدهد، اين ظلم است. عدل اين است كه در مقام تكليف، تكليف متناسب با قدرت مكلف باشد. يكى عدل در مقام قضا است. يعنى بعد از اين كه كارى را كسى انجام داد، اين مزدش را تعيين كند كه اين كار تو اين قدر ثواب دارد. يا اين گناه تو اين قدر گناه دارد. اين جاست كه مىفرمايد عقى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون يعنى تعيين كيفر و پاداش مومن و كافر بر اساس عدل است. بايدتناسب باشد بين كارى كه انجام مىدهد و عقوبتى كه براى او تعيين مىشود. يا پاداشى كه تعيين مىشود. يكى هم عدل در مقام قضا است، يكى هم عدل در مقام اعطاء كيفر و پاداش است كه حالا تعيين مىكرد، همانها را به او بدهد. نه تنها رأى صادر بشود كه اين بايد برود به جهنم و جهنم او را نبرند. يا رأى صادر بشود يا حكم صادر بشود بايد ببرند او را به بهشت ولى به بهشت او را نبرند. پس ما در سه مرحله عدل داريم. عدل در اصل تكليف و كيفيتش متناسب با قدرت مكلف باشد، در مقام قضا و تعيين ثواب و عقاب و در مقام اعطا ثواب و عقاب.
آن چه آيات قرآن در مورد عدل و ظلم خدا است، مربوط به اين سه مرتبه است. و اكثراً مربوط به دو مرحله اخير است. دليل اين كه خدا عدل را در اين سه مرحله دارد چيه؟ همانطور كه اشاره كردم دليل اين مسئله اين است كه صفات كماليه الهى چنين اقتضايى را دارد. يعنى اگر اين كارهاى را نكند خلاف صفات كماليه خودش است. نقض قرض مىشود. و به تعبير ديگرى كه مىشود يكى از مصاديق حكمت يعنى اين كار، كار حكيمانهاى نخواهد بود. و خدا كار غير حكيمانه انجام نمىدهد. اگر به يك كسى كه ده كيلو بار مىتواند بردارد به او بگويند هزار كيلو بردار. خب اين كار لغوى است، كار حكيمانه نيست. كار حكيم همچين كارى نمىكند. خدا حكيم به طريق اولى يك همچين كارى نمىكند. هيچ وقت اين قدرت عملش را ندارد. يك تكليف لغوى است. پس علت، دليل اين كه خدا در مقام تكليف ظلم
نمىكند يعنى بارى بيش از تكليف مكلف به دوشش نميگذارد اين است كه اين كار خلاف حكمت است. در مقام قضاوت، چرا خدا ظلم نمىكند؟ خدا انسان را آفريده و او را تكليف داده تا در اثر انجام كارهاى خير به نتايج خيرش برسد. و اگر كار بدى كرد هم به نتيجه سوئش برسد. چون لازمه اختيار اين است. پس هر كارى اقتضاى يك كيفر و پاداش متناسب با خودش دارد. اگر بر خلاف اين حكم بكند، باز حكمى است خلاف حكمت. مگر خدا انسان را نيافريده بود براى اين كه با اعمال اختيارى خودش به كمالات لايقى كه مترتب بر آن عمل است برسد. حالا كه ديده كه نه، نبايد به اين برسد. اين خلاف حكمت است. پس باز دليل اين همان دليل حكمت است. يعنى صفات كماليه الهى اقتضاى چنين قضاوتى را دارد. و همينطور رساندن به نتيجهاش. خدا انسان را آفريده تا در اثر عبادت به آن مقام قرب الهى و رحمتهاى بهشتى برساند. اگر آنها را هم از او دريغ بدارد. نقض قرض شده. مگر براى اين هدف نيافريده بود؟ و لذالك خلقهم .براى رحمت آفريده بود. حالا اگر رحمت را ندهد به مومنين. نقض غرض شده باز، خلاف حكمت است.
حاصل آن كه عقل به يك معنا مساوى است با حكمت، به يك معنا اخص از حكمت است. و دليل اثباتش همان دليل اثبات حكمت است و آن عبارت است از تناسب صفات كماليه الهى با افعال عادلانه و حكيمانه.
«و الحمد للَّه رب العالمين»
آخرين مطالب
حوزه علميه
پیام های تسلیت مراجع تقلید، علما و...
حکومت، مردم را کریمانه اداره کند نه فقیرانه
انگیزه بانوان از ورود به حوزههای علمیه...
آیهای که باید در دستور کار مبلغین باشد
مسائل روز جامعه با نگاه تخصصی قابل...
ویژگیهای نماینده مجلس تراز انقلاب
تاکید آیت الله العظمی جوادی آملی بر...
حوزه علمیه در عرصه بانکداری اسلامی...
توصیههای اخلاقی استاد حوزه به طلاب...
لباس محرومیت زدایی از چهره مردم بر...