فصل دوم: ادلة اثبات وجود ذهني
فلاسفه برهانهاي متعددي براي اثبات وجود ذهني آوردهاند كه در اينجا به توضيح بعضي از آنها ميپردازيم:
دليل اول:
ما هنگامي كه به تصوراتمان نگاه ميكنيم، ميبينيم بعضي از چيزهايي را كه تصور ميكنيم در خارج از ذهن موجود نيستند و يا حتي محال است كه به وجود بيايند ولي در عين حال آنها را تصور ميكنيم. مثلا ميتوانيم كوهي از طلا را تصور كنيم در حالي كه در خارج از ذهن چنين چيزي وجود ندارد. همچنين ميتوانيم شريك خداوند يا اجتماع نقيضين را تصور كنيم در حالي كه در خارج از ذهن چنين چيزي وجود ندارد.همچنين ميتوانيم شريك خداوند يا اجتماع نقيضين را تصور كنيم در حاليكه وجود اين دو در خارج از ذهن محال است. از طرف ديگر اسن تصور با يكديگر تفاوت دارند و عين هم نيستند.بنابراين ما تصوراتي از اشياء معدوم از خارج از ذهن داريم كه از يكديگر متمايزند. از سويي پيش از اين اثبات شد كه معدومها هيچ امتيازي با يكديگر ندارند. بايد پذيزفت كه اين تصورات كه در خارج از ذهن معدوماند بايد در حالي وجود داشته باشند. كه به آن وجود ذهن ميگوييم.
دليل دوم:
اين استدلال بر اساس تصديق و حكم بر امور عدمي بنا شده است در حالي كه دليل قبلي بر اساس تصور امور عدمي بنا شده بود. اين استدلال ميگويد كه در بعضي از قضاياي موجبه بر موضوعاتي حكم ميشود كه در خارج از ذهن اصلاً وجود ندارند يا اگر هم آن موضوعات داراي افرادي هستند حكم به افراد موجود اختصاص ندارد بلكه افراد معدوم را نيز شامل ميشود مثلاً ميگوييم «كوهي از طلا گرانبها است » يا « اجتماع نقيضين با اجتماع ضدين متفاوت است » ويا «مجموع زواياي داخلي مثلث 180 درجه است » و اين قضايا همگي صادقاند. از طرف ديگر، در قضاياي موجبة صادق وجود موضوع ضروري است بر خلاف قضاياي سالبه كه با نبودن موضوع نيز سازگار است. مثلاً قضيه «سيمرغ پرنده است» كاذب است زيرا وقتي سيمرغ وجود ندارد هيچ جكمي را نميتوان ثابت كرد اما قضيه «سيمرغ پرنده نيست» صادق است زيرا وقتي سيمرغ وجود ندارد روشن است كه پرنده هم نيست ولي در قضاياي موجبه چون حكمي براي موضوع ثابت ميشود طبق قاعدة فرعيه كه ميگويد «ثبوت چيزي براي چيزي فرع ثبوت مثبتله است» وجود موضوع ضروري است. قاعده فرعيه نيز بديهي است كه هركس آن را وجداناً درك ميكند و تصديق مينمايد. روشن است كه تا چيزي وجود نداشته باشد نميتوان هيچ صفت يا حكمي را به او داد و مفاد قاعدة فرعيه جز اين چيز ديگري نيست. حال با توجه به مطالب بالا ميگوييم چون ما قضاياي موجبة صادقي داريم كه موضوع آنها در خارج از ذهن معدوم است و طبق قاعدة فرعيه موضوع بايد موجود باشد، پس موضوع آنها حتماًٌ در جاي ديگري يعني در ذهن موجود است.
دليل سوم:
پيش از توضيح دليل سوم مقدمهاي را ذكر ميكنيم كه براي توضيح چهارمين دليل نيز مفيد است. اگر به مفاهيم ذهنيمان توجه كنيم خواهيم ديد كه بعضي از آن مفاهيم خود به خود محال است كه بر بيش از يك مصداق منطبق شوند ولي بعضي ديگر به اين گونه نيستند بلكه ميتوانند بر بيش از يك فرد منطبق شوند. به گروه اول از مفاهيم، جزئي و به گروه دوم، كلي گفته ميشود. مفهوم جزئي مانند مفهوم تهران، اصفهان، ايران و مفهوم كلي مانند: شهر، كشور، استان،حيوان و ...
[1]خصوصيت مفاهيم كلي همان طور كه گفته شد آن است كه وقتي به خود مفهوم نگاه ميكنيم ميبينيم كه ميتواند بيش از يك مصداق داشته باشد.
اما مفهوم كلي خود داراي سه اصطلاح است و كلمة كلي در اين سه اصطلاح مشترك لفظي است
[2]. آن سه اصطلاح عبارتند از: كلي طبيعي، كلي منطقي و كلي عقلي.
كلي طبيعي مصاديق همان مفهوم كلي است كه پيش از آن دربارة آن سخن گفتيم يعني مفهومي كه قابليت صدق بر افراد زيادي را دارد. خصوصيت اين مفهوم آن است كه هم در ذهن يافت ميشود و هم در خارج از ذهن يافت ميشود (همان طور كه توضيح داده خواهد شد). مثل مفهوم انسان كه مفهومي است كلي و بر بيش از يك فرد قابل انطباق است و هم در ذهن يافت ميشود و هم در خارج از ذهن.
كلي منطقي همان مفهوم كلي است. با اين توضيح كه اگر مثلا از ما پرسيدند كه انسان و درخت و سنگ چگونه مفاهيم هستند، ما در پاسخ خواهيم گفت اين مفاهيم كلي هستند. كلمة كلي در اين پاسخ همان كلي منطقي است كه يك اصطلاح منطقي است و يكي از مفاهيمي است كه در ذهن وجود دارد. يعني همان طور كه در ذهن ما مفهوم انسان و درخت و سنگ وجود دارد، مفهومي نيز در ذهن به نام «كلي» داريم. اين مفهوم را كلي منطقي مينامند.
كلي عقلي: اگر مفهوم انسان را درنظر بگيريم همانطور كه گفته شد هم مستواند در ذهم وجو داشتهباشد وهم در خارج از ذهن. اما اين در صورتي است كه ما مفهوم انسان را به قيد كليت متصف نكنيم. اما اگر مفهوم انسان را با قيد كلي بودن در نظر بگيريم يعني انسان به شرط كليت، چنين مفهوم هرگز در خارج وجود نخواهد داشت و جايگاه آن تنها در ذهن است.
كال پس از روشن شدن اين سه اصطلاح ميگوييم كه كلي طبيعي همانطور كه گفته شددر خارج از ذهن موجود است. دليل اين مطلب در مباحث ماهيات انشاء الله خواهد آمد. اما در اينجا به صورت مختصر ميگوييم كه اگر مثلاً در اتاقي ده انسان وجود داشته باشد. ما در اينجا ده قضيه خواهيم داشت كه موضوع اين ده قضيه همگي بايكديگر متفاوتاند اما محمول آنها واحد است. مثلاً ميگوييم: زيد انسان است، عمر انسان است، بكر انسان است. همانطور كه گفته شد موضوع اين قضايا با يكديگر متفاوت است اما محمول همه اين قضايا واحد است. اما اگر توجه كنيم اولاً اين محمول معنايي غير از معناي هر يك از موضوعات را دارد زيرا در صورتي كه همان معنا را ميداشت بين قضيه زيد انسان است و زيد زيد است هيچ تفاوتي نبود. درحالي كه ميدانيم اين دو قضيه با يكديگر متفاوت است زيرا قضيه دوم هيچ اطلاعاتي به ما نميدهد اما قضيه اول اطلاعات تازهاي به ما ميدهد. و ثانياً محمول در تمام اين قضاياي متعدد يك معناي واحد دارد.
نتيجه اين سحنان آن ايت كه ما غير از زيد و عمر و بكر و... چيز ديگري نيز داريم به نام انسان كه غير از آنها است. اما بايد توجه داشت كه اينطور نيست كه ما در آن اتاق به غير از آن ده نفر شيء ديگري داشته باشيم به نام انسان كه در كنار آنها قرار داشته باشد و يازدهمين آنها محسوب شود بلكه اين انسان در هر يك از آنها وجودي جدا از ديگري دارد و در واقع در آن اتاق 10 انسان داريم.
اكنون پس از روشن شدن مطالب فوق به بيان استدلال سوم ميپردازيم.
همانطور كه گفته شد ما مفهوم كلي مثل مفهوم انسان را درك ميكنيم. و اين مفهوم را يك مفهوم واحد ميدانيم ولي در خارج ار ذهن اين مفهوم به صورت كثير موجود است به به صورت واحد. پس اين مفهوم واحد بايد درجاي ديگري يعني در ذهن وجود داشته باشد.
دليل چهارم:
اين دليل ميگويد: كه ما كلي عقلي را درك ميكنيم و جايگاه كلي عقلي نيز در خارج از ذهن نميتواند باشد. زيرا همانطور كه گفته شد كلي عقلي مفهوم كلي با وصف كليت است مثلاً انسان با قيد كليت كلي عقلي است . چين مفهومي در خارج از ذهن نميتواند باضد زيرا انسان با قيد كه بر افراد زيدي منطبق شود نميتواند درخارج از ذهن موجود شود پس حتماً در ذهن موجود است.
با توجه به دلايل چهارگانه فوق نتايج زير به دست ميآيد:
1. درهنگام درك اشياء چيزي در ذهن ما موجود ميشود. بنابراين قول كساني كه علم را از مقوله اضافه ميدانند باطل ميشود با اين توضيح كه گروهي از متكلمان معتقد بودند كه در هنگام علم به اشياءتنها بين عالم و شيء خارج از ذهن (معلوم) نسبتي بر قرار ميگردد. بدون آنكه در نفس عالم چيزي به نام علم پديد آيد و همان نسبت را «علم» مينامند. درحالي كه همه ادله وجود ذهني برخلاف اين نظريه، ثابت ميكردند كه نفس عالم درهنگام درك اشيا، چيزهايي به وجود ميآيند. ايننظريه كه علم همان اضافه و نسبت بين عالم و معلوم است علاوه بر آنكه با ادله وجود ذهني باطل ميشود، اين مشكل را نيز دارد كه با پذيرش آن هرگزنبايد در علوم ما خطا بوجود آيد زيرا خطا در قابل تصور است كه در هنگام علم و ادراك، بين نفس و شيء خارجي، چيزي واسطه شود و ما بخواهيم با درك آن امر به درك شيء خارجي برسيم. در اين صورت است كه اگر آن امر كه واسطه شده است ما شيء خارج از ذهن منطبق باشد ادراك صحيح است كه اگر آن امري كه واسطه شده است با شيء خارج از ذهن منطبق باشد ادراك صحيح است و اگر منطبق نباشد خطاست. اما اگر گفتيم بين نفس . شيء خارج از نفس چيزي واسطه نيست و انسان با آن اشياء مستقيماً مرتبط ميشود. در اين صورت هرگز خطا امكان پذير نخواهد بود.
2. درهنگام درك اشياء، ماهيت آنها عيناً به ذهن ميآيد و ماهيت مفاهيم ذهني با موجودات خارج از ذهن يكي است اين نكته ار دلايل دوم و سوم و چهارم به دست ميآيد زيرا در دليل دوم گفته شد كه ما در بعضي از قضايا بر موضوعاتي حكم ميكنيم كه هر چند در خارج از ذهن داراي افرادي هستند ولي حكم به آن افراد اختصاص ندارد و افراد معدوم را هم شامل ميشود. مثل قضاياي رياضي و هندسي. مثلاً ميگوييم «مجموع زوايايداخلي مثلث 180 درجه است» در اين قضيه درواقع حكم روي طبيعت و ماهيت مثلث رفته است و ميخواهيم بگوييم كه ماهيت مثلث چنين حكمي را دارد. بنابر اين بايد ماهيت مثلث در ذهن ما موجود شدهباشد تا بتوانيم بر آن حكم كنيم. دليل سوم و چهارم هم بر اساس تصور مفاهيم كلي در ذهن تنظيم شده بود كه به معناي حضور ماهيات اشياء خارج از ذهن است.
حضور ماهيات اشياء در ذهن را از اين راه نيز ميتوان بهدست آورد كه در صورتي كه حضور ماهيات اشياء در ذهن را نپذيريم در واقع در هنگام درك اشياء، نه وجود آنها به ذهن آمده است ونه ماهيت آنها واين چيزي به جز سفسطه و انگار واقع نميي علم نيست.
با توضيحات فوق قول كساني كه منكر حضور ماهيات اشياء در ذهن شدهاند و ميگويند در هنگام علم و ادراك شبحي از اشياء به ذهن ميآيد و نه ماهيت آنها، باطل ميشود زيرا علاوه بر آنكه ثابت شد آنچه به ذهن ميآيد ماهيت اشياء است به شما ميگوييم آن شبحي كه به ذهن ميآيد يا كاملاً با شيء خارج از ذهن منطبق است و يا منطبق نيست اگر كاملاً منطبق نباشد كه اين همان سفسطه است و يا اگر منطبق باشد يا وجود آن منطبق است يا با ماهيت آن اما انطباق آن با وجود محال است زيرا معنايش آن است كه شيء با وجود خارجي موجود است با همان وجود درذهن موجود شود، كه پيش از اين گفتيم اين امر محال است. بنابر اين تنها فرض صحيح آن است كه بگوييم آن شبح با ماهيت شيء خارج از ذهن منطبق است كه اين همان حضور ماهيت اشياء در ذهن خواهد بود. اشكال ديگر اين قول اين است كه معتقدان به اين ديدگاه مدعياند كه اين اشباح ذهني از اشياء خارجي حكابت ميكنند. و با درك اين اشباح، ما به درك اشيائ خارجي نايل ميشويم در حالي كه اين امر محال است. زيرا وقتي ذهن با علم به الف مثلاً به ب منتقل ميشودكه پيش از آن از ب آگاهي داشته باشد تا بتواند از الف به ب منتقل شود. اما اگر قبلا از ب آگاهي نداشته باشد چگونه ميتواند از الف به ب منتقل شود. حال در اين مورد هم ميگوييم وقتي ميتوان از شبح ذهني به شيء خارجي منتقل شد كه پيش از آن به شيء خارجي علم داشته باشيم درحالي كه فرض ما آن است كه تنها راه علم به شيء خارجي همان شبح ذهني است و اين چيزي جز «دور»محال نيست.
[1] . بياني كه در اينجا به كار برده شد با كمي مسامحه همراه است ولي توضيح دقيق و كامل اين بحث در مباحث ماهيات آمده است.
[2] .رحيق مختوم/آيت الله جوادي آملي/بخش چهارم از جلد اول ص103