انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است
از ما گذشته است که کار ی کنیم........... کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما... اما اگر گریسته باشی ....
اه ... مردن چقدر حوصله می خواهد ...
بی انکه در سراسر عمرت یک روز یک نفس بی حس مرگ زیسته باشی
انگار این سالها که میگذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ عاقبت
یک روز دیوانه می شوم
شاید برای حادثه کمی باید گاهی عجیب تر از این باشم
با این همه تفاوت احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست
حس می کنم که انگار نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام نیز از این هوای بهاری سربی خسته است
امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش ان نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش ان کوچه را دوباره ببینم
انجا که یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لا به لای خاطره ها گم شد
انجا که یک کودک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است
و لبخند او چقدر شبیه من است
اه ای شباهت دور
ای چشم های مغرور
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار دست کم گاهی کمی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار...............
بگذریم ...................
این روزها چقدر برای گریه دلم تنگ است ........................
مرحوم قیصر امین پور