سلام ، دلم براي موسسه مون تنگ شده ، براي معلمام ، دوستام ، محيطش ، هواش و ... ولي برنامه پنجشنبه ها براي رفتن به اونجا منتفي شد.

يه موسسه قرآني ، كه مدت زيادي مربي بودم اونجا ، اما لياقت نداشتم گويا كه ادامه بدم ، شاگرداي كوچولوم  بزرگ شدن ، گاهي سراغم رو ميگرفتن اما هيچوقت فرصت نشد در طول هفته برم و ببينمشون . شاگرداي بزرگم رو اما گاهي ميبينم تو مراسم هايي كه برگزار ميشه ، ازشون خجالت ميكشم وقتي بهم با ذوق و شوق مثلاً ميگن خانوم 15 جزء حفظ كرديم ، از خودم خجالت ميكشم بابت دوره نكردن قرآنم. يا مثلاً سر فلان آيه ياد شما كردم ، فلان توصيه شما هنوز توذهنمه و... بعد ياد روزاي مختلف كلاس مي افتم : شيطنت هاشون ، درس نخوندن هاشون ، قهر كردن هاشون ، گل دادن هاشون ، بداخلاقي هاي خودم ، سختگيري هام ، درس پرسيدن هام ، روز معلم ها واحترام گذاشتن هاشون ، انقدر به معلم احترم ميذارن كه تا نبينيد و حس نكنيد باورتون نميشه ! احترام گذاشتن بعضي هاشون از تربيت خانوادگي نشئت ميگيره ، بعضي تاثير قرآنه و بعضي توصيه هاي مدير موسسه ! در كل آدم از برخورداشون شرمنده ميشه ... خداكنه بعد از مرگم يادم باشن ، خداكنه همون چند صباحي كه خدالياقتش رو بهم داد خدمت كنم ، دستم رو تو قيامت بگيره ! الهي آمين

دسته ها : يادداشت
سه شنبه بیست و نهم 9 1390 12:21

بعد از 7 ماه كه به محل كار جديدم آمده ام ، تازه جا افتاده ام ، محيطش برايم راحت شده ، با همكارانم دوست شده ام ، هرچند كه همه مرد اند بجز يك نفر  (خانمي پير ، بي حوصله ، حواس پرت ، به قول خودش تنبل و با مشكلات خانوادگي بسيار) ، اخلاقشان دستم آمده است ، اخلاق من هم دست آن ها آمده و با نحوه كاركردنم آشنا شده اند ، اولش برايشان سخت بود كه قبول كنند يه دختر بچه مثلاً نامه هايشان را اصلاح كند ، گزارشات را غلط گيري كند و درباره آنها نظر بدهد ، با خواسته هاي نابجايشان برخورد كند و زير بار كارهاي تحميلي شان نرود . به هر حال بعد از 7 ماه همه چيز دستشان آمده ، حتي اينكه من دوست دارم كمكشان كنم ، اينكه در ايراد گرفتنم هيچ بغض و غروري نيست ، اينكه آن ها را برادرهاي خود مي دانم و اينكه درست انجام شدن كار به نفع كل مجموعه است . خرداد ماه كه آمده بودم فكر مي كردم 3 ماه آزمايشي كه تمام شود من از اينجا مي روم و ديگر پشت سرم را هم نگاه نخواهم كرد ، برمي گردم به شركت قبلي ، با همكارانم كه 3 سال با هم بوديم كارمي كنم و برايشان از سختي اين كار مي گويم ، به مديرانم مي گويم نتوانستم آنجا را تحمل كنم ، دوست داشتم با شما كار كنم. راستش را بگويم واقعاً دوست داشتم با آن ها ، منظورم مديران و همكاران قديم است ، كار كنم و پيش آن ها بمانم ، آن ها هم دوست داشتند كه من بمانم ، خودشان پيشنهاد كار جديد را با واسطه به من دادند ولي بعد پشيمان شدند و گفتند اگر مي دانستيم به اين زودي قبول مي كني هرگز پيشنهاد نميداديم ، حالا بماند كه حتي به شوهر خواهرم متوسل شدند كه نگذارند من بروم و پيشنهاد حقوق بالا دادند ! ولي بايد از آن ها جدا مي شدم ، بايد محيط را ترك مي كردم ، بخاطر خودم و او ، او كه هيچ تقصيري نداشت ! به من اصرار كردند كه بگو براي چه مي خواهي بروي ، هزار و يك گزينه برايم گذاشتند و پاسخ من به همه آن ها منفي بود ، آنقدر اصرار كردند كه مجبور شدم بگويم بخاطر خودم ، مانده بودند كه يعني چه ؟ بخاطر خودت مي خواهي از جايي كه دوست داري بروي ؟ اولين بار كه بعد از 1 ماه رفتم پيششان بقضم تركيد و آنقدر گريه كردم كه نفسم بند آمده بود ، بنده خدا مديرم مظلومانه مرا نگاه مي كرد و ميگفت گريه نكن حرف بزن ببينم كسي در شركت مزاحمت شده ؟ هيچ نگفتم ، خداحافظي كردم و بيرون رفتم. تاشب بنده خدا هزار بار پيامك فرستاد كه بايد به من بگويي كه چه چيزي عذابت مي داد كه رفتي !! گفت كه من به همه بچه هاي شركت شك كرده ام و اگر لازم باشد از همه آن ها تك تك خواهم پرسيد. مجبور شدم و به او گفتم كه كسي مزاحمم نشده ، به او گفتم كه كسي را دوست دارم و فقط بخاطر اينكه بيشتر از اين نمي توانم حضور آن يك نفر را تحمل كنم بايد بروم . باز آنقدر اصرار كرد كه حالا بگو طرف كيست ، مجرد است يا متاهل ، در ستاد است يا خارج ، مجبورم كرد تا اسمش را بگويم ، داشتم قبض روح مي شدم ، نمي توانستم تصور كنم كه برخوردش چگونه خواهد بود ، خدارا شكر ميكند كه از آن جا رفته ام يا ديگر جواب پيام ها و تماس هايم را نخواهد داد ، دعوايم مي كند و مي گويد از شما توقع نداشتم ، شايد هم ... ؛ شايد باورتان نشود او خوشحال شد و گفت خدارا شكر ، خيالم را راحت كردي ، چرا زود تر نگفتي ، ببينم خودش هم مي داند ؟ جواب ندادم ، گفت مي دانم كه مي داند مي خواهم از زبان خودت بشنوم ! گفتم بله مي داند اما مجبور شدم كه به او بگويم ، گفت هركاري از دستم بر بيايد برايت انجام مي دهم فقط  اينقدر به خودت فشار نياور داري مريض مي شوي ! فردايش حضوري تقريباً تمام موضوع را برايش تعريف كردم ، بعد تلخ ترين جمله را گفت و آن جمله اين بود كه خانم اشتباه كردي ، كاش اول به خودم گفته بودي ، چون شما اصلاً به درد هم نمي خوريد ، انگار آوار روي سرم ريخته باشد ، نمي توانستم حركت كنم ، خشك شده بودم . گفت تو مثل خواهرم هستي ، با اين روحيات و اخلاق كه از هردو شما مي شناسم مطمئنم كه به درد هم نمي خوريد . بعد ازمن پرسيد كه نظر خودش درباره پيشنهاد تو چه بوده ، وقتي گفتم كه نظرش منفي بوده از كوره دررفت و گفت : چه غلطا ! او اصلاً لياقت تو را ندارد ، در حد تو نيست ، مثل سيب سرخ براي دست چلاق !  تازه برايت ناز هم كرده! ! بعد هزار و يك جور دليل آورد كه من اشتباه كردم و ما به درد هم نمي خوريم . در آخر گفت با تما اين حرف ها باز اگر خواستي من كمكت مي كنم . آن موقع متوجه نشد م كه خدا و مديرم چه لطفي در حقم كردند ، برايم دردناك بود كه اولين عشقم را ازدست بدهم ، تا مدت ها بعدش هم نمي توانستم بفهمم كه ما به درد هم نمي خوريم يعني چه ! و دست از تلاش بر نمي داشتم ، اما حالا مي فهمم به قول يكي از دوستانم برايش لقمه بزرگي بودم ! خودش هم همين را مي گفت ، من به دردت نمي خورم ، حتي وقتي به او گفتم آقاي مدير درباره ات چه مثالي زده ، گفت راست گفته خدا پدرش را بيامرزد ، اگر در عمرش يك حرف حساب زده باشد همين است ، من لياقتت را ندارم !!! خيلي برايم دردناك بود ، خيلي تقلا كردم ،خيلي دست و پا زدم ، خيلي غرورم را برايش شكستم ، خيلي اصرارش كردم ، همه چيزم را كنار گذاشته بودم ، تمام زندگي و كارم را، حتي دين و ايمانم را گذاشته بودم تا بدستش بياورم ،بجز او به هيچ كس و هيچ چيز فكر نمي كردم ، عذاب وجدان اينكه من يك گناه كارم از يك سو ، اينكه او را ندارم از يك سو ،فشار كار و خانواده از سوي ديگر آنقدر به من فشار آورد تا تصميم گرفتم پيش مشاور بروم ‌، اولين جلسه تقريباً به گريه گذشت ، بعد از توضيحات من ، پرسيد : تا بحال دستش را در دست گرفتي ؟ من با تعجب : نه اصلاً !!! مشاور: چند بار باهم بيرون رفتيد ؟ من باز هم با تعجب: تا بحال هيچ وقت!. در صحبت ها راجع به روابط ... صحبت مي كنيد ؟ من با تعجب و تحكم : نه اصلاً هيچ وقت !!!! تنها چيزي كه آرامم كرد اين بود كه گفت : تو چيزي را از دست ندادي رابطه شما بسيار سالم بوده و فقط تجربه كسب كردي ! اين جملات مثل آبي بود كه روي آتش ريخته شد ، انگار بيماري سرطانم را به يكباره شفا داده باشد! قبول اينكه رابطه مان يك طرفه و به اصرار من بوده برايم راحت تر شد، سعي كردم كمتر به قول هايي كه گاهي از زبانش شنيدم و به هيچ يك هم عمل نكرد كمتر فكر كنم ، آرام شدم ، خيلي آرام ، به چيزهايي كه از دست داده بودم فكر كردم. خداخواست به من بفهماند ، خيلي سخت بود ولي بالاخره فهميدم كه فقط بايد عاشق خودش بود . قلب جايگاه كسي جز او نيست ، هيچ بشري لياقت پانهادن به حريم قلب آدم را ندارد!

عشق مخصوص خداست !        

دسته ها : يادداشت
دوشنبه بیست و هشتم 9 1390 15:9

سا ل گذشته بود ، يكي از همكارام از فال قهوه اي كه گرفته بود ، با آب و تاب تعريف مي كرد : (خيلي راست ميگه ، همه چي رو دقيق و كامل ، حتي اسم رو هم ميگه ، من يه عكس برده بودم اسمش رو گفت و هرچي كه مي خواستم بدونم  ) چون قبلاً هم شنيده بودم كه فال قهوه راسته ، يا اينكه هيچ اعتقادي بهش نداشته و ندارم ، كنجكاو شدم ببينم راجع به من از چيزايي كه كسي خبر نداشته باشه بگه يا نه ، با 3تا از همكارام قرار گذاشتيم كه بريم پيشه اين خانوم فالگير ؛ با كلي التماس و خواهش يه وقت ازش گرفتيم شايد باورتون نشه ميگفت بايد معرف داشته باشيد !!! انگار دكتره ، واقعاً باورش شده بود كه از غيب خبر ميده ! بالاخره يه معرف پيدا كرديم و بهمون آدرس دادن ، دروغ چرا ، يه ذره استرس داشتم به كمي هم شيطنتم گل كرده بود دوست داشتم ببينم چه جوري مردم رو راضي ميكنه ، چون هنوزم مطمئنم كه همش ذهن خواني ميكنه . از يه راهرو تاريك رفتيم بالا ، در باز شد و يه خانم جوان پشت در ظاهر شد ، تعارف كرد كه وارد شيم ، وارد كه شديم يه آپارتمان يك خوابه بود با يه آشپز خونه كوچيك ، توي هال يه رگال گذاشته بودن و ازش لباس هاي گل باقالي ؛ نه ببخشيد لباساي مدرن آويزان بود مثلاً براي فروش ! كه البته براي پوشش كارشون بود. بعد يه خانوم از در اتاق اومد بيرون كه به حق وحشت رو در دل ما حاكم كرد ، واقعاً شبيه فالگيراي كارتون ها ترسناك بود از اونا كه يه گوي بلورين دارن و پشت چشماشون سايه هاي پررنگ زدن ، اونم چشمايي كه سايزش 3x بود و روي يه صورت با سايز مديوم قرار گرفته بود ، لاغر ، با صورت و دستها و انگشتان كشيده و ناخن هاي بلند . ياد حسني مي افتم : موي بلند ، روي سياه ، ناخن دراز ، واه واه واه ! پرسيدن كي اول مياد تو اتاق ؟ بچه ها ازم خواسته بودن كه اول من برم ، رفتم توي اتاق ، داخل اتاق كه درش چسبيده به آشپزخونه بود ، فقط يه ميز و 3 تا صندلي بود . نشستيم اول كارت ها رو بر زد ، بعد گفت قهوت رو بخور ، مثل زهر مار بود ، خوردم و بعد گفت نيت كن و انگشت بزن به قهوه داخل فنجون بعد مثل فيلم ها فنجون رو برگردوند توي نعلبكي ، اينجاش خيلي هيجان داشت ! بعد گفت هرچي ميگم يادداشت كن ، اول فالم رو با كارت گرفت ، يه روح نگرانته ، كيه پدرت ؟ آدم خوبي بوده براش قرآن بخون . دعاي مادر پشت سرته ، اسم برادرت ... چند نفر بهت علاقه دارن توي اسمشون حروف ي  ، م ، ن ، ر ، د  توي اسمشون هست . يه يكي علاقه داري كه اسمش .... بهت پيشنهاد ازدواج داده ؟ پس حتماً‌ ميده ، اگر يه خانوم پيش قدم بشه يا ارتباط خانوادگي پيدا كنيد بهم مي رسيد وگرنه فكرش رو هم نكن . خيلي چيزا گفت . از كار ....و برادرم .خيلي چيزا !‌ ولي الانم كه فكر ميكنم مي بينم هيچ چيز اضافه تر از چيزايي كه توي ذهنم بود نگفته ! عقيده همكارام هم همين بود . ولي يكيشون تو راه برگشت همش گريه كرد ، چون بهش از دوري و فراق و نرسيدن گفته بود ولي بعد آروم شد و به خودش اومد . اين بود يك تجربه .

پي نوشت : كاش هيچ وقت بهش نگفته بودم كه رفتم پيش فالگير ، داشتم با چيزي كه خودم بهش اعتقاد نداشتم و ندارم  قانعش مي كردم !  

 

دسته ها : يادداشت
سه شنبه بیست و دوم 9 1390 16:37

فقط خدا ميدونه كه چه عذابي داره اين درد! اينكه نتوني قرآنت رو دوره كني ، عذاب وجدانش آدمكشه ، احساس مي كني لياقت اين نعمت بزرگ رو نداشتي ، 100 بار شروع ميكني ولي باز رهاش ميكني و بدتر احساس سرخوردگي هم بهت دست ميده ، يه حسي مثل حس قضا شدن نماز! يه وقتايي ميگم خوب من شاغلم ، وقتي برمي گردم خونه توان كار ديگه اي رو ندارم ، ولي همش بهانه است ، من و خدا ميدونيم كه هركاري رو كه بخوام ، خدا كمكم ميكنه و ميتونم انجامش بدم. كاش خدا خودش كمك كنه ، كاش دوباره قرآنم رو بهم بده  : (

دسته ها : يادداشت
سه شنبه بیست و دوم 9 1390 14:49

الان با يكي از همكاران قديمي صحبت كردم ، دوستشون دارم چون با هم روزهاي خوبي

 داشتيم ، و از صحبت كردن باهاشون مغموم ميشم چون من رو ياد خاطراتي ميندازن كه

 دوست ندارم بهشون فكر كنم ، ولي اين بنده خداها نميدونن ! يعني من رو ياد ديگراني

 ميندازن كه نمي خوام به يادشون باشم! نمي دونم با اين 2 حس متناقض چي كار كنم...

دسته ها : يادداشت
دوشنبه بیست و یکم 9 1390 16:53

يه سريال از تلويزيون پخش ميشه به اسم جاودانگي ، راجع به شهيد تند گويان ، در واقع ارتباط دختر ايشون با پدرش ، خيلي برام ملموس و قابل دركه ، كم نيست تعداد فرزندان شهيدي كه هيچوقت پدرشون رو نديدن !

دسته ها : يادداشت
شنبه نوزدهم 9 1390 9:39

مي گويند شيشه احساس ندارد ، وقتي با انگشت روي بخارش نوشم يا اباالفضل العباس (عليه السلام )آرام گريست ! ر

همزماني عروج علمدار كربلا با ميلادت ، اميد تبلور همه خوبي ها در روزگارت و در سايه ماه هاشمي خواهد بود . ر

دسته ها : يادداشت
چهارشنبه شانزدهم 9 1390 12:45

سلام ، چهارشنبه گذشته روز آتشفشان بود . همه چيز از يه بي توجهي ساده شروع شد . نه از طرف

 من بلكه از طرف ديگران. در هر صورت اين بي توجهي به نفع من بود ، چون آتشفشان صورت گرفت

 و من آروم شدم . آره من يه كوهم ، يه كوه كه در حد خودش استواره ، شايدم بيشتر از حد خودش .

حالا فكر كنيد به يه كوه بي توجهي بشه ! مثل اينه كه يه دونه برف رو دامن كوه بشينه ، اصلاً ديده

نميشه ولي اگر خود كوه بخواد و نياز داشته باشه به آتشفشان ...

خود خدا كمكم كرد كه كوه بشم ، كمكم كرد كه مقاوم باشم . كاش بندگي رو هم يادم بده ، يه كوه اگر

 بندگي كنه ديگه كي حريفشه ؟!

 حتي زلزله هم نمي تونه جابجاش كنه. بايد ازش بخوام...  

دسته ها : يادداشت
چهارشنبه شانزدهم 9 1390 12:29

بالاخره روز عاشورام همونطوري شد كه دلم مي خواست ، به مجلس عذاداري ، تنهاي تنها ! عالي بود.

دسته ها : يادداشت
چهارشنبه شانزدهم 9 1390 11:1

امروز شنبه مورخ 12/9/90 اعلام مي دارم كه خوشحالم از داشتن خانواده ام .

دسته ها : يادداشت
شنبه دوازدهم 9 1390 16:48

بايد اعتراف كنم كه نوشتن را دوست دارم ،  بايد اعتراف كنم نوشتن را دوست داشتم حتي پيش از آن كه تو را دوست بدارم ، حتي پيش از آنكه او دوستم داشته باشد ؛ و من معطل مانده بودم كه چطور به او بگويم نه ! بايد اعتراف كنم تاوقتي زنده بود برايش حتي يك خط هم ننوشتم ، با يد اعتراف كنم كه پيش تر ها عاقل تر بودم ، براي كسي كه نميدانستم در سرنوشتم خواهد بود يا نه حتي يك خط هم نمي نوشتم .و حالا براي تو مي نويسم با اين كه مي دانم هيچوقت نخواهي خواند. بايد اعتراف كنم آن زمان به خدا نزديك تر بودم وقتي به خدا گفتم نمي خواهمش خدا صدايم را شنيد ، بايد اعتراف كنم خودم از خدا نخواستمش و فقط برايش دعا كردم . بايد اعتراف كنم بچه تر كه بودم بيشترمي فهميدم و معني عاقبت بخيري را خوب مي دانستم ، بايد اعتراف كنم من برايش دعا كردم عاقبت بخير شود و او يك هفته بعدش مرد ! بايد اعتراف كنم همان موقع كه چند بار خواست تا از من قول بگيرد معني اين چيز ها را بيشتر مي دانستم و هيچوقت به او قول ندادم . بايد اعتراف كنم قبل ترها باور داشتم كه خدا صدايم را مي شنود ، چون همه چيز را فقط از خودش مي خواستم . بايد اعتراف كنم كه قبل از اينكه عشق تو ديوانه ام كند خدا را بيشتر مي شناختم و خودم را هم . بايد اعتراف كنم خدا را فراموش كردم چون تو را از او نخواستم . بايد اعتراف كنم همين حالا همين حالا كه برايت مي نويسم ، نگاه او و خوابي كه ديدم هنوز در ذهنم زنده است، او آن طرف پل منتظرم بود ، شايد او هم مرا از خدا خواسته ؛ شايد دعاي او نگذاشت من به تو برسم . بايد اعتراف كنم ...

دسته ها : يادداشت
دوشنبه هفتم 9 1390 11:59
X