ديروز كه از محل كارم به خانه بر مي گشتم ، فكر مي كردم كه خدايا عجب روز خوبي بود خودت فردايم را بهتر از امروز كن !
ديروز مثل هميشه كه به خانه زنگ زدم اشغال بود و نتوانستم بامامان صحبت كنم ، كمي دلخور بودم ، وقتي بعد از چند بار زنگ زدن بالاخره در باز شد ، مامان را در حال صحبت كردن با تلفن ديدم ! از كوره در رفتم و بد برخورد كردم . آنقدر كه مامان ناراحت شد و موقع حرف زدن گريه كرد ....
حسوديم مي شود ، دلم براي مامان تنگ مي شود ، اما او متوجه نيست ، دلم مي خواهد با من حرف بزند ، بخندد ، با من بيايد بيرون ، به من زنگ بزند ، نمي داند من هنوز بچه اش هستم ، بچه فقط نصيحت نمي خواهد ، من به محبتش محتاجم ،من به بودنش دركنارم نيازمندم همانقدر كه به بودن بابا نياز دارم و او نيست ؛ و حالا زندگي بدون او برايم مثل فشار قبر است ! مامان شما ديگر تنگ ترش نكن !!!
هرچه به شوخي و خنده گفتم ، هرچه آرام گفتم و حتي حالا كه شديداً بد اخلاقي كردم كارگر نشده و نخواهد شد !من بد اخلاقم درست ، اما چند سال ديگر بايد صبر كنم كه مامان از من خبر بگيرد ، از صبح با همه بچه ها كه از خانه رفته اند خبر مي گيرد ، بعد از ظهر كه من مي رسم يا همه آنجا هستند و كمن اصلا نمي فهمم كه مامان يعني چه و همش بايد بگذاري و برداري و توقعات مامان را براي پذيرايي از بچه ها برآورده كني كه همه شان بيشتر از من در آن خانه هستند و من در مقابل آن ها مهمانم يا دائماً پاي تلفن از حالشان با خبر مي شود انگار نه انگار كه من هستم ، اگر من دو كلمه با مهدي حرف نزنم ف مامان هيچوقت فكر نمي كند كه بايد با او حرف بزند . پسر ها در خانه كه محبت مي بينند ، باز كم مي آورند ، چه رسد به اينكه ..
مامان از دستم خيلي ناراحت است 1 خدايا كمكم كن.
دلم مي خواهد ديگر از او ننويسم ، اما هربار موضوعي باعث مي شود عهدم را
بشكنم !
با آروز كه حرف زدم از تو گفت ، دلم نلرزيد مثل هميشه ، اما از او كه گفت
ترسيدم ، فكر كردم : نكند از وقتي كه او آمد ...
نه ، نمي توانم باور كنم ! سخت است ، حتي تصورش برايم دردناك است . اين
طور كه من برايت مي نويسم هركه نداند ، فكر ميكند ما با هم دوست بوديم ،
اما فقط خدا مي داند كه هيچوقت هيچوقت هيچ دوستي بينمان نبوده و اين
تنها من بودم كه دوستت داشتم و انگار هنوز هم دارم ! از تو دور شدم كه شايد
دوريت آرامم كند ، نشد ، بخدا نشد!
مدت هاست به تو وفادارم اما پنهاني ! دوست داشتن تنها ، وفاي تنها ، غصه
خوردن تنها ، بي تاب شدن تنها ..... همه يك طرف ؛ فكر حضور ديگري ...
ديوانه كننده است !
مشكلي نيست ، تنهايي براي خوشبختي ات دعا مي كنم !
ياد حرف دوستم افتادم كه مي گفت دلم يه دوست مي خواد ، البته اين مال وقتيه كه من حوصله نداشتم و دلم مي خواست تنها باشم !
اما حالا دلم يه دوست مي خواد ، يه دوست خوب !
جايي در دلم مي سوزد ، سرد است اما همچنان مي سوزد ، نمي دانم ته مانده هاي آن آتش ويران گر است يا جاي خالي تو ! آتش را هم تو روشن كردي بعد ايستادي و نگاه كردي ! دلم آنقدر در خودش نشست و گريست كه چشمانش مثل يعقوب كور شد ؛ ديگر يوسف گمگشته باز آيد به كنعان آرامش نمي كند چون در انتظار هيچ يوسفي نيست ! اما همچنان به زليخايي مي انديشد كه ممكن است روزي يوسفش را تصاحب كند و با تمام وجود به او رشك مي برد!!!
تو برايم مثل دفتر خاطراتي ، كه فقط رازهاي دلم را مي خواني ! بدون هيچ حرفي ، گفته بودمت پيش از تو عاشق نوشتن بودم ، پس برايت مي نويسم ، امروز با تو گذشت ، دفتر خاطراتم را از ابتدا خواندم ، طاقت خواندن شعرهايش را نداشتم ، جايي از من خواسته بودي دفتر خاطراتم را بجاي پاره كردن به تو بدهم ، باز به سرم زد همراه دفتر انگشتري را كه برايت سوغات آوردم برايت بفرستم اما...! دنيا و آدم هايش دور از جانت نامرد تر از آنند كه بتوان اعتماد كرد ، اين را تو يادم دادي!!!
رسول اكرم صلي اله عليه و آله فرمودند : هركس آغاز ربيع را به من بشارت دهد من
بهشت را به او بشارت ميدهم !
ربيع مبارك ...
چند روزه كه دستكش هام رو گم كردم ، داشتم مي رفتم خونه كه تصميم گرفتم برم و دستكش بخرم !بگذريم كه از دستكش هاي اون مغازه خوشم نيومد و دست خالي اومدم بيرون ، عوضش وقت برگشتن و تا چند ساعت بعدش كلي خنديدم ! خيلي سرد بود و من هم خيلي خسته بودم ، سوار يه پرايد شدم كه راننده جووني هم داشت از اين سوسولا كه ... ، به خاطر همين ترجيح دادم روصندلي پشتي بشينم ، برعكس هميشه كه جلو مي شينم ، آخه كمر درد دارم ، سوار و پياده شدن صندلي عقب اذيتم مي كنه . خلاصه اينكه صداي ضبط اين برادر بزرگوار گوشم رو داشت كر مي كرد و به خودم لعنت مي فرستادم كه كاش سوار نمي شدم ،
پرسيد شما ... تشريف مي بريد گفتم اگر مسيرتون ميخوره بله .
بعد پرسيد ببخشيد خانوم شما دانشجوييد؟ گفتم نخير
گفت قصد ازدواج داريد ؟ گفتم : بله !!!
گفت : جدي ميگم قصد داريد ؟ خيلي سعي كردم كه نخندم و مثل بقيه جوابش رو بدم .
دوباره گفت : براي خودم مي خوام ، آخه مادرم گفته براي خودت دنبال يه دختر خوب بگرد ، منم راستش ميخوام ازدواج كنم ، قصد ازدواج داريد ؟ گفتم : بله ولي فكر نكنم رو حياتمون با هم جور در بياد!
سريع صداي ضبطش رو قطع كرد و گفت : بخدا من پسر خوبيم ، نماز خونم ، اهل خلاف و دود نيستم . داشتم از خنده مي تركيدم ،گفتم :خدا رو شكر! ايشالا خدا يه دختر خوب قسمتتون كنه !
گفت بخدا شوخي نمي كنم خانوم جدي مي گم ! گفتم : من نگفتم شوخي مي كنيد ، خوب منم دختر خوبي ام ! كي ميگه ماست من ترشه !
دوباره گفت : الانم رو حساب حرف مادرم ......
حالا نظر شماچيه ؟ گفتم نظري ندارم .
گفت حالا شما آدرستون رو بديد من با مادرم بيام خونتون خيلي رسمي ، بعد باهم بيشتر آشنا مي شيم .
ديگه داشتم مي مردم از خنده !( نه بلند بلند ، آهسته و در دلم ).
گفتم :نه آقا كوتاه بيا! گفت :خانوم بخدا جدي ميگم .
چون قيافه اش به بچه ها مي زد ، گفتم : شما چند سالتونه ؟ ( از اين بابت كه با اين سن دنبال زن گرفتن هستيد )
گفت : 61 ، بعد پرسيد شما چي؟ وقتي بهش گفتم ، گفت خوب خوبه ديگه ! ديگه چي مي خوايد!؟ من كه سالم و نماز خونم سنمونم كه به هم مي خوره !
آخرش گفت شما شماره من رو يادداشت كن زنگ بزن با مادرم مي رسيم خدمتتون !!!!
بعدم كرايه دادم و پياده شدم .
نتيجه ميگيريم كه حتي موقع خواستگاري كردن هم از گرفتن كرايه نبايد خودداري كرد !
به همكارم ميگم : دلم براي يكي تنگه !
همكارم ميگه : خوش به حالش ...
بهش ميگم : چه فايده كه لياقت نداره !
بهم ميگه : از شمابعيده خانم ...
آره واقعاً از من بعيده ، دوست داشتنِ ِمشروط !
ديروز روز خوبي بود ، دوباره خدا من رو شرمنده كرد ، نميدونم چرا انقدر روي كاري كه از ته دل دوست نداشتم اصرار مي كردم ، خيلي مسخره است كه خدا بخواد براي خودش باشي و تو مقاوت كني و بجاي اينكه خدا رو در كنار خودت ببيني ، جاي ديگه دنبالش بگردي ! خوشحالم خدا من رو براي خودش ميخواد ، خدا خيلي دوستم داره !!!
سلام ، دلم براي موسسه مون تنگ شده ، براي معلمام ، دوستام ، محيطش ، هواش و ... ولي برنامه پنجشنبه ها براي رفتن به اونجا منتفي شد.
يه موسسه قرآني ، كه مدت زيادي مربي بودم اونجا ، اما لياقت نداشتم گويا كه ادامه بدم ، شاگرداي كوچولوم بزرگ شدن ، گاهي سراغم رو ميگرفتن اما هيچوقت فرصت نشد در طول هفته برم و ببينمشون . شاگرداي بزرگم رو اما گاهي ميبينم تو مراسم هايي كه برگزار ميشه ، ازشون خجالت ميكشم وقتي بهم با ذوق و شوق مثلاً ميگن خانوم 15 جزء حفظ كرديم ، از خودم خجالت ميكشم بابت دوره نكردن قرآنم. يا مثلاً سر فلان آيه ياد شما كردم ، فلان توصيه شما هنوز توذهنمه و... بعد ياد روزاي مختلف كلاس مي افتم : شيطنت هاشون ، درس نخوندن هاشون ، قهر كردن هاشون ، گل دادن هاشون ، بداخلاقي هاي خودم ، سختگيري هام ، درس پرسيدن هام ، روز معلم ها واحترام گذاشتن هاشون ، انقدر به معلم احترم ميذارن كه تا نبينيد و حس نكنيد باورتون نميشه ! احترام گذاشتن بعضي هاشون از تربيت خانوادگي نشئت ميگيره ، بعضي تاثير قرآنه و بعضي توصيه هاي مدير موسسه ! در كل آدم از برخورداشون شرمنده ميشه ... خداكنه بعد از مرگم يادم باشن ، خداكنه همون چند صباحي كه خدالياقتش رو بهم داد خدمت كنم ، دستم رو تو قيامت بگيره ! الهي آمين