گناه
شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود.و مستعمعین روضه آمده بودند.
حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی
تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا
کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ،
مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا
می کردم. خوب یادم مانده است.باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال
می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر
هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید.سرش را هم پایین
نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند.مثل این که خجالت می کشیدند
کس دیگری اشکشان را ببیند.ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی
داشت، سرازیر می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و
صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش رامی خورد
و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم.
اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود.
من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای
گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با این خواهر بدجنسم
بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان
عصبانی می شد.جای معینی نداشت .هر شبی یک جا می نشست .من به خصوص
از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هایش هم تکان نمی خورد.صاف
می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش
جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه
دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر می انداختیم. طرف پایین
حیاط دیگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی
شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز
می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجیبی بود!از
وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور
در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟این را گفتم .مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند
شدم.لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.
پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله
دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی
آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه
پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد،
چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند
نشست.این ها را دیگر لازم نبود ببینم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن
می کردم، لب بام می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا
غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و
پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا
پریده بودم .جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر
لب بام نیایم.ولی مگر می شد؟آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت
من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟این را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا
پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من
شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خیلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی
داشتیم!هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت
و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب یادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ،
نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود.چقدر خوب یادم مانده است!هیچ دیده اید آدم بعضی
وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند!همه چیز آن شب
چه خوب یاد من مانده است!این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم .بعد که دختر همسایه مان
پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم
، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد
یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهایی
آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان
می انداختیم.همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم
و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب یادم هست که
مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پریدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته
آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم
و کنار رختخواب پدرم ایستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب یادم است.
هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را
بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم
داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم.سفیدی
ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال
را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به این هوس که
یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود.چه قدر این خیال اذیتم
می کردم!اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود
کسی نبود که مرا ببیند.کسی نبود که مرا ببیند.اگر هم می دید ، نمی دانم مگر
چه چیز بدی در این کار بود.ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد،
ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هایم می سوخت و خیس عرق
می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم
می کردم.بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،
مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد
که شام یخ کرد.آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور
ناراحت شدم.سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم.
ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور
شد که جرات پیدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه
سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک
مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم
وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شاید هم از ترس و خجالت
وحشت کردم که اینطور یخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
مثل این که نامحرم مرا دیده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت
می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و دیگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم
طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای
خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را
که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا
چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من
که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد.فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف
پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده
است.وای!نمی دانید چه حالی پیدا کردم !خدایا!یواش اما با عجله
تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول
کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزید.پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم
درآوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک
پهلو افتاده بود.دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل می کشید.و من
که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالا
می رفت.از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان-که دیر و همان
روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابیده بودم!چه طور
خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پایین ببرد.راستی چه حالی
داشتم !در این عمر چهل ساله ام ،حتی یک دفعه هم این حال به من دست
نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست یک دفعه نیست
بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش
نبیند.دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم
به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی
دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟هنوز همان
طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو.یک جوری خودم را نگه
داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من
بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به
فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من
آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای
دندانهایش گفت:
" دخترم !تو نماز خوندی؟"
من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته
بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم
و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره این هم خودش راه فراری بود و
می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
بعد که فکر کردم،یادم آمد.مثل این که در جواب گفته بودم :
" بله نماز خوانده م."
ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم
زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .
سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی
توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت.و پرسید :
" چرا رنگت این جور پریده ؟"
و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و
همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :
" خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که!"
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم.مثل این که گناه کرده بودم.
گناه کبیره.مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.
این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا
که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا
آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد.وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را
تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
" اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خیالش معصیت
کبیره کرده !"
و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی
کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد
مردها بر اثر کمبود عاطفه ازدواج میکنند، بر اثر کمبود حوصله طلاق میدهند، و بر اثر کمبود حافظه دوباره ازدواج میکنند
مورچه عاشق دختر همسایه می شه بعد از یک هفته می فهمه که چایی خشک بوده
روزگارم گله مندی شده است من بگیرم تو بخندی شده است ازدلم یاد نکردی شاید،عشق هم سهمیه بندی شده است
عبارت «کلاه سرت گذاشتن تا زانو» یعنی چه؟ الف) فروش پراید دوگانه سوز بدون مخزن. ب) قول تحویل ال نود تا پس فردا. ج) تحویل پژو 405 با یک مأمور آتش نشانی در صندوق عقب. د) من مادرم مریضه، کارت سوختتو بده، چند لیتر بنزین بزنم
گریه هایم بی صداست عشق من بی انتهاست ردپای اشک هایم را بگیر تابدانی خانه عاشق کجاست
تقدیم به چشمی که اشکش منم، تقدیم به اشکی که غمش منم، تقدیم به شمعی که پروانه اش منم، تقدیم به گلزاری که گلش...تویی.وتقدیم به عشقی که عاشقش منم
به یاد آرزوهایی که میمیرند سکوتی میکنم سنگین تراز فریاد
عشق امانت با ارزشی ست که هر کسی تو قلبش میزاره برای همینه که هر وقت بخوای عشقت رو از کسی پس بگیری باید قلبشو بشکونی
به او بگویید دوستش دارم به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من در آن غرق شده . به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد . و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد
باز هم ثانیه ها اسم تورا جار زدن و دقایق همه امشب به تو تکرار زدن وسکوتی که دراین عقربها میچرخید نکند در دل تو اسم مرا دار زدن
وقتی یک مرد از ازدواج می ترسه, واسه این نیست که از دل بستن به یه زن می ترسه, بلکه دل بریدن از بقیه زنهاست که اونو میترسونه
توی زندون عشق تو اونقدر شلوغ میکنم و زندون رو به هم میزنم که مجبور بشی منو بذاری توی انفرادی قلبت
میخواستم شمع باشم و تا آخر عمر به پات بسوزم، ولی نامرد ادیسون، برق رو اختراع کرد
اگه دیدی بچه ای کنار یک روزنامه نشسته و روزنامه زرد شده بدون کار بچه نیست تبلیغ ایرانسله
کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقی ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بی وفا باور ندارد
دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است
اسمان را ستاره زیبا میکند باغچه را گل عشق را محبت بیابان را چمن چشم را اشک و تو را عمل کردن دماغ زیبا میکند
شب بود ، شمع بود ، من بودم و غم ... شب رفت ، شمع سوخت ، من موندم و غم ...
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود ، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
عشق با لبخند شروع میشود.با بوسه شکوفا میشود.با گریه رشد میکند.با 110 تمام میشود
وفادار تو بودم تا نفس بود دریغا همنشینت خار و خس بود دلم را بازگردان همین جان سوختن بس بود بس بود
اگه عشقم حقیره ! اگه جسمم کویره ! اگه همیشه تنهام ! اگه خالیه دستام ! هیچ خیال نی!!! برای تو عاشق ترین عاشق دنیام.
کاش میشد روی قلب سرنوشت،لحظه های با تو بودن را نوشت.
زنان به خوبی مردان میتوانند اسرار را حفظ کنند ولی به یکدیگر می گویند تا در حفظ آن شریک باشند.
عشق کلید شهر قلبهاست به شرط آنکه : قفل دلت هرز نباشه تا با هر کلیدی باز بشه. !!!!!
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی، هرگاه زیر پایت خشخش برگها را احساس کردی، هرگاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره خاموش دیدی، برای یک بار در گوشهای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو: یادت بخیر.
لذت مرد بودن
1-در عروسی میتونید لباسی رو که بارها به تن کردید رو دوباره بپوشید
2-میتونید هر صد سال یه بار هم موهاتون رو شونه نکنید و بعد بگید مد روزه
3-از ترس اینکه کسی سن شما رو بفهمه شناسنامتون رو قایم نمیکنید
4-مطمئنا استهلاک فک شما به مراتب کمتر است
5- مدل لباس دختر شمسی خانم چشمهاتون رو داخل دهانتون سرنگون نمیکنه
6-در موقع استرس هیچوقت ناخنهای خود را نمیجوید
7-هفته ای دو بار شکست عشقی نمیخورید!
8-لازم نیست از 18 سالگی موهای سرتون رو رنگ کنید چون موهای جوگندمی خیلی هم به شما میآد
9- فقط شما میتونید برید استادیوم
10- خودتون پنچری ماشینتونو میگیرید
11-لازم نیست با قرار دادن انواع جکهای هیدرولیک و غیر هیدرولیک در پاشنه کفش قدتون رو افزایش بدید
12- میتونید تمام روز بادوستانتون برید کوه و وقتی برمیگردید خونه برای خانمتون تعریف کنید که چه روز پرکاری داشتید
13- موقع خواستگاری به هیچ وجه نگران بر هم خوردن تعادل سینی چای نیستید
14- از دیدن کله پاچه دچار تشنج نمیشید
15- هیچ کس از اینکه دست پخت افتضاحی دارید به شما ایراد نمیگیره
16- فقط شمایید که لذت تماشا کردن فوتبال یوونتوس- بارسلونا را با گزارش عادل فردوسی پور درک میکنید
17- فقط شمایید که میتونید لذت تکچرخ زدن با CG رو تجربه کنید
18- میتونید با خط ریشتون بیش از 12000 اثر هنری خلق کنید
19- به طلا و جواهرات دیگران در حالی که دارید از حسادت منفجر میشید نگاه نمیکنید
20- تو عروسی ها لازم نیست چند تن زنجیر از خودتون آویزون کنید که تازه دیگران ازتون بپرسند بدلییییییه ؟
21- سر سفره عقد لازم نیست برید گل بچینید و گلاب بیارید و نون بگیرید و اینا...
22- در حالی که خواهرتون باید بمونه خونه و آشپزی یاد بگیره شما میرید بیرون و گل کوچیک بازی میکنید
23- لازم نیست آدرس تمام مزون ها، پاساژها ،بوتیک ها و مراکز لاغری شهرتون رو حفظ باشید
24- اگه تو خیابون تویوتا کمری جلوی پاتون نگه نداشت به راحتی سوار یه پیکان میشید
25- لازم نیست همیشه جای جورابهای همسرتون رو حفظ باشید
26- فقط شما میتونید سه ساعت تمام برنامه نود رو با دوستاتون تفسیر کنید
27- لازم نیست روزی چهار بار مثل آمپول ب کمپلکس سریالهای بی سر و ته وطنی رو تماشا کنید
28- لازم نیست سالی یه بار زاویه دماغتون رو نسبت به افق تغییر بدید
29- میتونید حتی تا محل کارتون رو هم با دوچرخه طی کنید و کسی اونجوری به شما نگاه نکنه
30- میتونید راحت رو صندلی های جلوی اتوبوس بشینید و در عقب دود نخورید
31- میتونید با شلوارک و رکابی راحت تا سر کوچه برید
32- خیالتون راحته که هرگز یک خواهر شوهر (و ایضا جاری) که مدام رو اعصابتون رزم آیش برقرار کنه ندارید
33- لباسهاتون ظرف 48 ساعت دلتون رو نمیزنه
34- در زیر گرمای نابود کننده تابستون خیلی راحت با یه آستین کوتاه میایید بیرون
35- نیازی ندارید هر روز که از خواب پا میشید تا ساعت 6 بعدازظهر رو جلوی آیینه با خودتون ور برید
36- نیازی نیست سه چهارم عمرتون رو توی کلاسهای آشپزی ،خیاطی، گلدوزی، آموزش فال شیرموز و تقویت اعتماد به نفس در 3/0 ثانیه بگذرانید
37- نیازی نیست داخل کیفتون به تعداد رنگهای یک LCD لنز چشم داشته باشید(رنگهای LCD معمولا بالای 16 میلیون میباشد)
38- اگه به انواع فنون حرکات موزون آشنا نبودید هیچ اشکالی نداره
39- فقط شما میفهمید که یک 206 اسپرت خفن چقدر زیباست
40- بدون اینکه کسی بهتون چیزی بگه میتونید ساعتها پلی استیشن بازی کنید
41- با دیدن سوسک و موش و امثالهم اجدادتون از گور در نمیایند و جلوتون رژه نمیروند
42- فرق CD رو با بشقاب میوه خوری متوجه میشید
43- با یک سرماخوردگی سه ماه در CCU بیمارستان بستری نخواهید شد
44- میتونید یه جوک بامزه تعریف کنید بدون اینکه خودتون قبل از همه دو ساعت تمام بهش بخندید
45- روی در هیچ مغازه ای ننوشته اند که از پذیرفتن آقایانی که شئونات اسلامی را رعایت نکنند معذوریم(بس که محجوب هستند آخه)
46- داشتن ریش پروفسوری از ویژگی های بسیار ممتاز است که مخصوص شما آقایان میباشد
47- فقط شما میتونید کت و شلوار بپوشید و کروات بزنید و کلی خوشتیپ بشید
48- بیش از 60 درصد رشته های مهندسی رو شما به خودتون اختصاص دادید(دیگه از این با کلاس تر؟)
49- و در نهایت اینکه میتونید تو خیابون از هر کس که دلتون خواست بپرسید ساعت چنده؟! (این یکی دیگه ته ویژگی بود) (بیدمجنون)
قاب عکست و زدم جای ساعت دیواری اتاقم. از اون موقع به بعد تو شدی تموم لحظه هام
.نتیجه گیری اخلاقی: واسه اینکه کمتر میخ رو دیوار بکوبه جای ساعت و با قاب عوض کرده و گرنه خبری نیست...؟؟؟؟؟؟
میدونی هر بار که پلک میزنی من نفس میکشم پس به کسی خیره نشو که خفه میشم
نتیجه گیری اخلاقی: اگه چند لحظه نفسش و نگه داره خفه نمیشه تو به کارت برس!!
تو را چون بادبادک دوست دارم............مثال پول قلک دوست دارم.........تو گفتی بچه ای باشد ولی من.......تو را قد لواشک دوست دارم
نتیجه گیری اخلاقی: تو رو دوست دارم ولی نه به اندازه بادبادک و قلک و لواشک!!!
از دست زمانه تیر باید بخوری.......دایم غم ناگزیر باید بخوری......صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست......بچه تو هنوز شیر باید بخوری؟؟
نتیجه گیری اخلاقی: البته بستگی به سایز بچه داره از 10 سالگی به بعد غذای کمکی هم میتونه بخوره!!!!
امروز رفتم برات ساعت بخرم ولی هر چی گشتم هیچ ساعتی به قشنگی اون ساعتی که دیدمت پیدا نکردم
نتیجه گیری اخلاقی: همین طوری بگو پول ندارم چرا بهونه میاری؟
کاش میدانستی دل تخته سیاه نیست وقتی که می آیی اسمت را روی آن بنویسی و هر وقت دلت خاست بری اسمت را از روی آن پاک کنی.
نتیجه گیری اخلاقی: به نظر من رو تخته وایت برد با ماژیک روغنی بنویسی دیگه خیالت راحت اسمت پاک نمیشه.
زندگی مثل یه دیکته است. هی مینویسی و هی پاک میکنی. غافل از اینکه عزراییل داد میزنه:وقت تموم برگه ها بالا
نتیجه گیری اخلاقی:با شرکت در کلاسهای کانون فرهنگی قلم چی مداد چی پاکن چی وقت خود را تنظیم کنین تا در زندگی وقت کم نیارین!!!
وقتی که دلت یش دلم بود گرو............دستان مرا سخت فشردی که نرو..... حالا که دلت جای دگر بند شده کفشان مرا جفت نمودی که برو
نتیجه گیری اخلاقی: همیشه کفشان خودتان را جفت کنید و بهونه دستش ندین.
اگه یه روز شاد شدی یواش بخند تا غم بیدار نشه و اگه یه روز غمگین شدی یواش گریه کن تا شادی نا امید نشه
نتیجه گیری اخلاقی:امر به معروف و نهی از منکرمرموزانه
وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به تو میدهد تو هزار دلیل برای خندیدن به او نشان بده
نتیجه گیری اخلاقی:همیشه یه تسبیح تو جیبت بزار !!!
اگه یه روز دیدی که تموم درخت های کوچه و محلتون بریده شده اصلا ناراحت نشو چون هنوز منو داری که بهم تکیه کنی
نتیجه گیری اخلاقی:محلتون تو طرحه کم کم خونتونم خراب میکنن!!!
نتیجه گیری کلی: خیلی با حالم
کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت
کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم
کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم
شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم
کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم
کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن
کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود
کاش اونجا هیچ کسی نبود
یه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد
کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم
کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن
کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن
اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم
بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن
بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن
جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه
چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر
یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه
هم اکنون نیازمندنظر سبزتان هستیم.
------------------- جوک و اس ام اس -------- غریب است دوست داشتن.وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... ونفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر . تقصیر از ما نیست ؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به :((گوشمان خوانده شدهاند ))
---------- جوک و اس ام اس --------------- به پشه میگن چرا زمستونا پیدات نیست میگه تابستون خیلی رفتارتون خوبه که زمستونام بیام
---------- جوک و اس ام اس ------------ zendegi manande safheye shatranj ast agar bazi nakoni migoyand balad nisti agar bad bazi koni mibazi va agar khob bazi koni hame sai darand ta tora shekast dahand
--------جوک و اس ام اس --------------------
az jelo gol foorooshi rad mishodam didam ghashangtarin golesh nist....... to be jaye yonje oono nakhordi?
------------------- اس ام اس عاشقانه ---------میدونی بنیآدم اعضای یکدیگرند یعنی چی؟ یعنی مثلا توجیگر منی!
------------------- اس ام اس عاشقانه ---------
hamishe fekr kon too ye donyaye shisheyi zendegi mikoni. pas say kon be tarafe kasi sang partab nakoni chon avalin chizi ke mishkane donyaye khodete
---------- اس ام اس عاشقانه ----------------من انگار یه پرنده که نشستم روی بامت تو هم انگارکه می خواستی من باشم همیشه رامت گرمه و امنه آشیونت واسه این تنها پرنده شایدهم سر پناهه واسه روزای خزون این پرنده اما این پرنده انگار نمی تونه که بمونه آخه توی آسموناست دل کوچک پرنده
-------------- اس ام اس عاشقانه ------------- هر موقع خواستی از کسی جدا بشی یادت نره بهترین راه اینه که بهش بگی برای همیشه خدانگهدار، شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشکنه ولی بهتر از اینکه منتظر بمونه
--------------- اس ام اس عاشقانه -------------نمیخوام بگم که قدر یه دنیا دوستت دارم .... چون دنیا یه روز تموم میشه. ... نمیخوام بگم که مثل گلی. ... چون گل هم یه روز پژمرده میشه. .. نمیخوام بگم که سیاهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس ... چون شب هم بالاخره تموم میشه .... نمیخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی ... چون اب که همیشه پاک نمیمونه
تورو به خاطر خودت میخوام(بیدمجنون)
پایان
همه چیز در پایان خوب است. اگر خوب نباشد بدانید که هنوز به نقطه پایان نرسیده است.
اگه سنگم میشد نظر میداد.
- جمع مبلغ
نظر میخوام -نظرررررررربده ه ه ه ه ه
زنده کردن باتری های مرده لپ تاپ(بیدمجنون)
باتری های معمولی لپ تاپ نیز همانند سایر وسایل الکترونیکی برای خود عمر مشخصی دارند. این باتری ها معمولأ پس از 1 تا 2 سال کار مداوم ، کارایی اصلی خودشان را از دست میدهند و در نهایت تنها میتوانند 10 تا 15 دقیقه شارژ خود را حفظ کنند. در صورتی که باتری لپ تاپ شما نیز به این بلا دچار شده است پیش از هر اقدام دیگری دست نگاه دارید و این ترفند واقعأ اعجاب انگیز با روشی اعجاب انگیزتر را بر روی باتری خود را اعمال کنید! چرا که با این کار میتوانید جان دوباره ای به باتری ببخشید و به نوعی آن را احیا کنید ، چرا که مجددأ باتری میتواند 1 الی 2 ساعت شارژ خود را نگه دارد و دیگر نیازی به پرداخت هزینه اضافی ندارید.برای اینکار ، روش کار را بدون ترس و واهمه انجام دهید!
شماکه در هر حال بی خیال باتری شدین..... کافی است باتری را به مدت 14 الی 15 ساعت در داخل فریزر قرار دهید!تا باتری لپ تاپ شما کاملأ فریز شود!سپس باتری را 3 الی 4 بار شارژ و دشارژ نمایید.اکنون باتری لپتاپ شما پس از گذراندن یک خواب زمستانی جان تازه ای پیدا کرده است و میتوانید بیش از گذشته برای شما کار کند. شاید از این عمل تعجب کنید و ارتباطی بین این دو کار نیابید.اما جالب است بدانید که این کار پایه و اساسی کاملأ علمی دارد ، چرا که همانطور میدانید به طور کلی در اجسام مختلف به دلیل لرزش طبیعی مولکولها جریان برق به راحتی از آنها عبور نمی کند. این مشکل در اجسام رسانا کمتر است ، زیرا مولکول ها به شکل منظم قرار می گیرند و جریان راحت تر عبور می کند ، اما برای ابر رسانا کردن باید جسم رو سرد نمود تا لرزش مولکولها کمتر شود (این لرزش هیچ گاه صفر نخواهد شد ، مگر در صفر مطلق یعنی 273- درجه سانتیگراد که البته تا امروز دست نیافتنی باقی مانده است) ، در نتیجه سرعت و کیفیت عبور جریان بهتر خواهد شود. دلیل بهتر کار کردن سی پی یو در درمای پایین نیز همین موضوع است. این موضوع عملأ بر روی باتری یک لپ تاپ HP تست شد ، باتری که پس 1سال و نیم کارکرد ، تنها به مدت 10 دقیقه شارژ را نگه میداشت ، پس از اجرای این ترفند ، پس از اولین شارژ توانست 45 دقیقه و در دفعات بعدی تا 1.5 تا 2 ساعت شارژ را نگاه دارد.از این موضوع و به نوعی نوآوری میتوان حتی در مورد هارد دیسک هم استفاده کرد ، هاردی که کار نمیکند را در صورتی که 10 تا 15 ساعت در فریزر فریز نمایید و سپس وصل نمایید را نیز میتوان با این روش بازیابی کرد.
لازم به ذکر است تا باتری شما دچار مشکل نشده است این ترفند را بر روی آن اجرا نکنید. همچنین این تنها بر روی باتری لپ تاپ تست شده است ، طبعأ امکان این کار بر روی همه باتری های لوازم الکترونیکی یا خود آنها وجود ندارد ، مگر دستگاه هایی که ساختاری همانند باتری های لپ تاپ داشته باشند.
باید آهسته نوشت ،
با دل خسته نوشت ،
با لب بسته نوشت...
گرم و پررنگ نوشت...
روی هر سنگ نوشت
تا بخوانند همه
که اگر عشق نباشد دل نیست...!!!
ای تو تنها خوب دنیا بی تو من تنها ترینم...
با تو من مثل ستاره ، بی تو من خاک زمینم...
اگر این آسمان بهم ریزد
که نروید ستاره بر بامش
ندرخشد به شام او ماهی
نیفتد آفتاب در دامنش
میشوم قدرت خداوندی
از نگاه تو ماه می سازم
با مو های تو آفتاب سیاه می سازم .
می دونی بهترین دوست تو کیه ؟ اونی که اولین قطره ی اشک تو میبینه دومیشو پاک میکنه و سومیشو تبدیل به خنده میکنه.
خدایا به آنان که ادعای عاشقی تو را دارند بیاموز که بزرگترین گناه شکستن دل آدمیان است
سلام اسم من جوادوپیش دانشگاهیم وتو وبلاگ هرچی شما بخواین میذارم فقط کافیه تو نظرات بگین درچه مورد مطلب میخواین.