گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود.و مستعمعین روضه آمده بودند.
حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی
تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا
کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ،
مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا
می کردم. خوب یادم مانده است.باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال
می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر
هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید.سرش را هم پایین
نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند.مثل این که خجالت می کشیدند
کس دیگری اشکشان را ببیند.ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهی
داشت، سرازیر می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و
صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش رامی خورد
و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم.
اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود.
من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای
گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با این خواهر بدجنسم
بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان
عصبانی می شد.جای معینی نداشت .هر شبی یک جا می نشست .من به خصوص
از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هایش هم تکان نمی خورد.صاف
می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش
جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه
دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر می انداختیم. طرف پایین
حیاط دیگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی
شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز
می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجیبی بود!از
وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور
در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟این را گفتم .مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند
شدم.لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.
پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله
دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی
آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه
پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد،
چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند
نشست.این ها را دیگر لازم نبود ببینم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن
می کردم، لب بام می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا
غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و
پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا
پریده بودم .جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر
لب بام نیایم.ولی مگر می شد؟آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت
من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟این را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا
پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من
شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خیلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی
داشتیم!هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت
و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب یادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ،
نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود.چقدر خوب یادم مانده است!هیچ دیده اید آدم بعضی
وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند!همه چیز آن شب
چه خوب یاد من مانده است!این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم .بعد که دختر همسایه مان
پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم
، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد
یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهایی
آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان
می انداختیم.همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم
و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب یادم هست که
مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پریدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته
آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم
و کنار رختخواب پدرم ایستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب یادم است.
هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را
بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم
داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم.سفیدی
ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال
را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به این هوس که
یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود.چه قدر این خیال اذیتم
می کردم!اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود
کسی نبود که مرا ببیند.کسی نبود که مرا ببیند.اگر هم می دید ، نمی دانم مگر
چه چیز بدی در این کار بود.ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد،
ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هایم می سوخت و خیس عرق
می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم
می کردم.بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،
مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد
که شام یخ کرد.آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور
ناراحت شدم.سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم.
ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور
شد که جرات پیدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه
سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک
مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم
وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شاید هم از ترس و خجالت
وحشت کردم که اینطور یخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
مثل این که نامحرم مرا دیده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت
می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و دیگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم
طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای
خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را
که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا
چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من
که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد.فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف
پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده
است.وای!نمی دانید چه حالی پیدا کردم !خدایا!یواش اما با عجله
تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول
کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزید.پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم
درآوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک
پهلو افتاده بود.دستش را زیر سرش گذاشته بود و سبیل می کشید.و من
که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالا
می رفت.از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان-که دیر و همان
روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابیده بودم!چه طور
خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پایین ببرد.راستی چه حالی
داشتم !در این عمر چهل ساله ام ،حتی یک دفعه هم این حال به من دست
نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست یک دفعه نیست
بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش
نبیند.دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم
به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی
دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟هنوز همان
طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو.یک جوری خودم را نگه
داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من
بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به
فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من
آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای
دندانهایش گفت:
" دخترم !تو نماز خوندی؟"
من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته
بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم
و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره این هم خودش راه فراری بود و
می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
بعد که فکر کردم،یادم آمد.مثل این که در جواب گفته بودم :
" بله نماز خوانده م."
ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم
زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .
سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی
توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت.و پرسید :
" چرا رنگت این جور پریده ؟"
و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و
همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :
" خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که!"
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم.مثل این که گناه کرده بودم.
گناه کبیره.مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.
این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا
که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا
آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد.وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را
تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
" اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خیالش معصیت
کبیره کرده !"
و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی
کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد

دسته ها : داستان
سه شنبه اول 11 1387

ازدواج اینترنتی

در یک چت اینترنتی با هم آشنا شدیم، اول همه چیز شوخی بود و بیشتر به عنوان سرگرمی به آن نگاه می کردم و فکر نمی کردم، یک روز عاشق مردی شوم که نوشته هایش بیشتر برایم یک طنز بود. اما نمی دانم چرا به او اعتماد کردم، من و آرش در یک گروه چند نفره چت روم آشنا شدیم و اولین بار در یک رستوران همدیگر را دیدیم و کم کم عاشقش شدم.
آرش پسر جذابی بود و همین جذابیت، باعث شده بود تا دختران زیادی به او توجه کنند، قرار ما این بود که تولد هر یک از اعضای گروه که شد، در یک رستوران جمع شویم و جشن بگیریم.
اما رابطه من و آرش، بیشتر از بقیه بود و تقریبا هفته ای دوبار همدیگر را می دیدیم، اول می خواستیم با هم در کنکور درس بخوانیم، اما در واقع درس خواندن بهانه ای بود که بیشتر همدیگر را ببینیم. رفتار آرش طوری بود که من مطمئن شدم او هم نسبت به من علاقه دارد، دیگر دیدارها هر روز بود. اما هیچ کداممان جرات نمی کردیم، ابراز علاقه کنیم.
آرش می دانست آنقدر دوستش دارم که حاضرم هر کاری برایش بکنم و به جای این که به عشقم احترام بگذارد از آن سوءاستفاده می کرد و من وامانده در این عشق حتی قدرت فکر کردن به تصمیم در مورد زندگی ام را نداشتم و فقط به آرش فکر می کردم. سرانجام تصمیم گرفتم به او بگویم چقدر دوستش دارم، من مثل آرش فکر نمی کردم و تصورم این بود که اگر به او ابراز علاقه کنم، معنی این عشق را خواهد فهمید.

برایش هدیه ای خریدم و از او خواستم تا بدوناین که به چشمهایم نگاه کند، فقط به حرفهایم گوش دهد. به او گفتم چقدر دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر کاری بکنم، حتی در برابر خانواده ام بایستم.
این اتفاق هم افتاد، وقتی من و آرش تصمیم به ازدواج گرفتیم، پدرم مخالفت کرد او معتقد بود، آرش مرد مناسبی برای من نیست و نمیتواند خوشبختم کند، اما من مثل پدرم فکر نمی کردم، به نظر من آرش مردی تمام عیار و بی عیب بود و می توانست مرا خوشبخت کند، به خاطر رسیدن به آرش حتی از خانه فرار کردم تا پدرم را مجبور کنم با ازدواج ما موافقت کند. با این که آرش هیچ پولی برای ازدواج نداشت به عقدش درآمدم، فکر می کردم این ازدواج موفق ترین تصمیم برای زندگی ام خواهد بود.

قرار بود پدر من و آرش خرجی زندگی مان را تامین کنند تا ما بتوانیم درس بخوانیم، ما در خانه پدری آرش زندگی می کردیم و تقریباً راحت بودیم، من درس می خواندم و آرش مرتب پای اینترنت چت می کردم و برایش اهمیتی نداشت که کنکور قبول شود، اما من به پدرم قول داده بودم و باید آن قول را عملی می کردم ، نتایج کنکور که اعلام شد، در رشته پزشکی قبول شدم، اما آرش قبول نشده بود، از این اتفاق بسیار ناراحت بود و انتظار داشت که من به دانشگاه نروم. اما به اصرار پدرم ثبت نام کردم، به پدرم علاقه زیادی داشتم و چون یکبار دلش را شکسته بودم، دوست نداشتم که دوباره از دستم ناراحت شود، بیشتر وقتم را درس خواندن می گرفت، اما سعی می کردم، از آرش غافل نشوم، او را تشویق می کردم درس بخواند، تا در دانشگاه قبول شود اما آرش لجبازی می کرد و به من می گفت ، اگر ناراحتی می توانی جدای شوی ، حرفهایش آزارم می داد، او می دانست دوستش دارم و مرا به این شیوه تهدید می کرد.

هیچ کس نگرانی مرا درک نمی کرد، پدرم فقط به آینده من فکر می کرد و آرش برایش اهمیتی نداشت. احساس می کردم فاصله زیادی با آرش پیدا کردم، فاصله ای که برایم بسیار نگران کننده بود، اما چطور می توانستم این مساله را به آرش بفهمانم، او از این که هر ترم با معدل بالا قبول می شدم، عصبی بود و هر روز رفتارش را با من بدتر می کرد، پیش مشاور رفتم تا شاید بتواند کمکی به من بکند، به پیشنهاد آقای مشاور یک ترم مرخصی گرفتم تا کنار شوهرم باشم.

بهآرش نگفتم مرخصی گرفتم و گفتم تصمیم دارم، دیگر درس نخوانم، خیلی خوشحال شد. انگار که به خواسته اش رسیده بود، با هم به سفر رفتیم و شهرهای زیادی را گشتیم، زندگی شیرین شده بود ، آرش دیگر با من دعوا نمی کرد و شده بود، همان آرش قبلی ، تمام مدت ذهنم مشغول بود که چطور باید واقعیت را به او بگویم و دوباره به دانشگاه برگردم، زحمت زیادی کشیده بودم، حالا خودم حاضر نبودم آن را رها کنم ، مرخصی ام که تمام شد دوباره وارد دانشگاه شدم، روزهای اول چیزی به آرش نگفته بودم ، او هم در مغازه ای که پدرش داده بود ، مشغول به کار شده و دیگر در خانه نبود، سعی کردم طوری کلاس بگیرم، که آرش متوجه رفت و آمدم نشود، اما این که موضوعی را از او پنهان می کنم آزارم می داد.

بالاخره با وساطت دوستان نزدیکمان به آرش گفتم دوباره به دانشگاه برگشتم، خیلی ناراحت بود اما سعی داشت من چیزی متوجه نشوم، در برابر عصبانیت هایش کوتاه می آمدم و چیزی نمی گفتم، آرش روز به روز از من فاصله می گرفت و تلاشم برای نزدیک شدن به او فایده ای نداشت تا این که یک روز برای انجام کاری پای دستگاه رایانه رفتم تا برای انجام یک تحقیق علمی مطلب بخوانم که ناگهان متوجه یک پوشه رایانه ای شدم که برای باز کردن آن رمز لازم بود ، خیلی کنجکاو بودم که بدانم در آن پوشه چیست و بالاخره موفق شدم، آن را باز کنم، تعداد بسیار زیادی عکس که متعلق به یک دختر جوان بود ، نمی خواستم باور کنم، اما حقیقت داشت، آرش وارد یک رابطه عاشقانه شده بود، رابطه ای که باید بین آن و من یکی را انتخاب می کرد، کاملا گیج بودم و نمی دانستم باید چه کنم، بمانم یا بروم، اگر قرار بر رفتن بود پس سالهای عمرم که برای آرش صرف کرده بودم چه می شد.

نمی دانستم چه کنم و چه تصمیمی برای زندگی ام بگیرم، اما به هر حال باید زندگی ام را حفظ می کردم، آن شب وقتی آرش آمد تصمیم گرفتم با آرامش با او حرف بزنم و بخواهم زندگی مان را از بین نبرد، اما همین که موضوع را مطرح کردم آرش عصبی شد و شروع به داد و فریاد کرد و حتی مرا بشدت کتک زد، وقاحت را به حدی رسانده بود که حتی به خود اجازه داد مرا از خانه بیرون کند, به خانه پدرم رفتم، غرورم شکسته شده بود، آنقدر عصبی بودم که قسم خوردم دیگر به خانه آرش بازنگردم و از او جدا شوم.

یک هفته بعد زمانی که مطمئن شدم آرش در خانه نیست ، رفتم و وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم برگشتم، فکر می کردم آرش بابت رفتارش از من عذرخواهی خواهد کرد و برای بازگرداندم تلاش می کند، اما نکرد.

یک ماه منتظرش شدم شاید به احترام سالهایی که با هم بودیم، بیاید اما نیامد. به پیشنهاد پدرم تقاضای طلاق کردم، مدتی بعد احضاریه ای برای من و آرش فرستاده شد و اولین جلسه دادگاه تشکیل شد و‌ آرش در عین ناباوری مرا به داشتن رابطه متهم کرد.
آنقدر تعجب کرده بودم که زبانم بند آمده بود، تمام ناراحتی آرش از این بود که چرا به خاطرش درسم را رها نکردم و حاضر نشدم به خاطرش آینده درخشانی که در انتظارم بود از دست بدهم. آرش فکر می کرد باید همیشه در برابر خواسته هایش گذشت کنم.

او می خواست به جای این که خودش پیشرفت کند، مرا پایین بکشد و از پیشرفت باز دارد. با تمام بدیهایی که پس از چند سال زندگی با آرش متوجه آن شده بودم ، دلم می خواست برگردم، فکر می کردم همه چیز درست می شود تا این که متوجه شدم آرش برای گرفتن انتقام از من عکسهایم را به صورت مستهجن درست کرده و روی اینترنت پخش کرده است ، خبر را از دوستم شنیدم، اما باورم نمی شد. می گفتم اشتباه کرده اند و شخصی که شباهتی با من داشته است را به جای من تصور کرده اند ، اما وقتی در کمال بی شرمی، آرش عکس را برایم ایمیل کرد متوجه شدم درست است و این کار کثیف را آرش کرده است. او خواست با این کارش به حیثیت من لطمه وارد کند، اما خودش را بی آبرو کرد . تنها گناه من این بود که عاشقش بودم و به خاطر این عشق به همه چیز پشت پا زدم. اما این بار آرش بود که ناجوانمردانه پاسخ عشق مرا داد و از این به بعد ترجیح می دهم او را برای همیشه از زندگی ام پاک کنم. آرش پس از جدایی ما راحت تر می تواند به کارهای کثیفش ادامه دهد.
* چتی که معمولا بین دختران و پسران انجام شود به خاطر بی تجربگی آنها، معضلات و مشکلات زیادی رابه وجود می آورد. والدین باید بدانند که اینترنت در کنار هزاران خوبی و منفعتی که دارد ، بدیهای زیادی هم دارد. پس باید ابتدا روش استفاده صحیح از آن را یاد دهیم و بعد اجازه استفاده را بدهیم. نکته دیگر این که خاصیت جوان بودن بی تجربگی است و در هر شرایطی باید مراقب جوانان باشیم.

 

 

دسته ها : داستان
سه شنبه اول 11 1387
داستان خواندنی یک عروسی آقاکیوان کلید را توی در چرخاند و سلامی گفت، تند تند لباس‌هایش را عوض کرد و گفت: - ستاره! امروز بالاخره تونستیم همه کارهای مهسا رو انجام بدیم، کارت‌های عروسی‌اش رو هم پخش کردیم، قرارهای آرایشگاه و ماشین و عکاس و فیلمبردار رو یه بار دیگه چک کردیم. ایشاا اگه مشکلی پیش نیاد جمعه به خیر و خوشی این دختر می‌ره سر خونه و زندگیش، خدا رحمت کنه باباش رو، چه مرد نازنینی بود، تا زنده بود ما که هیچ کاری براش نکردیم آقا کیوان توی بانک کار می‌کرد، مرد جاافتاده و مهربانی بود اما هروقت کار و برنامه‌ای داشت، تا انجامش نمی‌داد، نمی‌توانست آرام بگیرد. می‌گفت بیست سال صندوقداری بانک آدم رو از تک و تا می‌اندازه اما باعث می‌شه حواست به همه چی باشه و بدونی هر کاری رو کی انجام بدی و از کنار هیچ چیزی هم به سادگی نگذری. با آنکه سن و سالی را گذرانده بود اما هنوز هم رفیق‌باز بود، البته سرش توی زندگی خودش بود اما با چند نفر از همکارها و دوستان قدیمی رابطه خیلی خوب و عمیقی داشت. شاید به همین دلیل بود که بعد از آن تصادف وحشتناک توی جاده قم - تهران و فوت آقای خلیلی هنوز که هنوز بود صبح‌ها تا می‌نشست روی صندلی‌اش توی بانک، برای او فاتحه‌ای می‌خواند و امکان نداشت جمعه به جمعه سر خاک مادرش و او نرود. بعد از فوت آقای خلیلی، تمام سعی‌اش را می‌کرد تا دخترش مهسا احساس بی‌پدری نکند، از سه ماه پیش که موضوع خواستگاری او پیش آمد، تمام تلاشش را کرد که در حق او پدری کند، حتی توی مراسم خواستگاری همه او را عمو صدا می‌زدند و خانواده داماد خبر نداشت او تنها همکار پدر مهسا بوده است. با آنکه خودش کارمند بود و حقوق چندانی نمی‌گرفت ولی به هر دری زد تا چیزی کم و کسر نباشد، احساس می‌کرد که دختر خودش را دارد شوهر می‌دهد. مهسا فقط یک سال از مینو دخترش بزرگتر بود. - مامان! مامان! این جوراب‌های من کجاست؟ دیروز گذاشتم زیر کاناپه! - آخه دختر زیر کاناپه هم شد جا؟ مرتضی همان‌طور که نشسته بود پشت میز کامپیوتر با لحن مضحکی گفت: - یه عمل جراحی از جارو برقی بکن ببین مامان نداده جارو برقی بخوره! آخه بعد از خوردن کارت‌های اینترنت من یه هفته‌ای می‌شه چیزی نخورده! زن تند تند داشت آشپزخانه را مرتب می‌کرد، حالا دم مهمانی انگار تازه یادش افتاده بود باید میز نهارخوری را دستمال بکشد. - ستاره! بسه دیگه، از بس اون میز رو دستمال کشیدی رنگش رفته، یادمه وقتی خریدیم رنگش قهوه‌ای سوخته بود حالا دو ماه نشده عین دندون سفید شده! ول کن بجنب بریم. الان ملت می‌رن، اونوقت ما وقتی می‌رسیم که شام رو خوردن، زشته زن! - واسه شام زشته یا واسه این‌که دیر برسیم؟ عزیز من! ما چه باشیم و چه نباشیم اونا جشن خودشون رو می‌گیرن، فکر می‌کنی اگه دیر برسیم، خانواده‌ها می‌گن حضار محترم! به دلیل دیر رسیدن آقا کیوان و خانواده و عیال مربوطه فعلا کسی نامردی نکنه و دست به شیرینی‌ها نزنه؟! تو که کم و کسر نذاشتی، والا اگه بابای مرحومش هم بود اندازه تو حرص و جوش نمی‌خورد. چشم! چشم! الان آماده می‌شیم. مرد کلافه شده بود، نیم ساعتی می‌شد لباس‌هایش را پوشیده بود. هشت بار جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود و با ماشین اصلاح دو بار صورتش را مرتب کرده بود. برای همین طاقت نیاورد و ادامه داد: - ستاره خانوم! ما که قرار نیست بریم سفر قندهار یا جنگ چالدران! دو ساعت می‌ریم و بر‌می‌گردیم، اون‌وقت تا صبح بشین خونه‌تکونی کن، اصلا من نمی‌دونم چرا شما زنا همین که پای مهمونی و سفر رفتن می‌شه شروع می‌کنین به خونه‌تکونی؟ مگه باقی روزا رو ازتون گرفتن؟! خانومم! عزیزم! تو که می‌دونی حرفش را قطع کرد، یکباره همه خاطرات گذشته از جلوی چشم‌هایش گذشت، افسوس خورد که چرا امشب محمود در جشن عروسی دخترش نیست و مینو در حالی که داشت شالش را مرتب می‌کرد، توی آشپرخانه آمد و گفت: - مامان! این شال صورتیه خوبه یا اون سبزه؟ - همین خوبه مامان، بیشتر بهت میاد، سبزه یه خورده از مد افتاده است. مرتضی باز نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت: - اتفاقا همون سبزه بیشتر بهش میاد، آدم یاد قورباغه سبز می‌افته و کلی صفا می‌کنه، پلنگ صورتی دیگه از مد افتاده مامان! این روزا با کامپیوتر کی میره تو غار! - مامان! یه چیزی بهش بگو. دیگه داره کفر منو درمی‌یاره، دیروز باران دوستم می‌گفت کلاغ‌ها کی تو سر داداش مرتضات تخم می‌ذارن بیایم ببینیم؟! خدایی این مدل موست که مرتضی داره، فکر کنم تمام بالش و متکاهاش رو با این ژل موش چرب کرده. بودنش تو آپارتمان بدآموزی داره واسه بچه‌ها! کاش می‌شد پلیس یه روز بگیرتش و یه چهارراه بزنه وسط سرش! آخه تو که تیپ زدنت آدم رو یاد قبرستون می‌اندازه نظر دادنت چیه؟ - تیپ زدن من؟! برو بابا! موهای من هر مدلی باشه از کارای تو بهتره که یه خرس دو متری رو آویزون می‌کنی به گوشی موبایلت و یه خرگوش سه کیلویی زشت رو به کوله‌پشتی‌ات! یه روز سازمان محیط‌زیست دستگیرت می‌کنه به جرم شکار غیر مجاز! مرد که کلافه‌تر از همیشه کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد از همان جا داد زد: - بسه بچه‌ها! بسه دیگه! می‌خوایم بریم جشن عروسی! باز شما دو تا مثل موش و گربه افتادید به جون هم؟ ستاره! ستاره! زود باش زن! اونا واسه شام ما رو دعوت کردن، ننوشتن تو کارتشون که صبحونه هم می‌دن. عجله کن دیگه - وای از دست تو مرد! چقدر عجولی؟! دندون رو جیگر بذار، نمی‌میری از گرسنگی، تازه من هنوز آرایش نکردم صدای صفحه کلید کامپیوتر مرتضی توی اتاق پیچیده بود، تند تند تایپ می‌کرد، از همان جا گفت: - بابا شما که افتادی تو کار خیر دیگه کوتاهی نکن! تا تنور داغه نون رو بچسبون! بالاخره چشم امید جوون‌های فامیل به کارای خیر شماست. - آره! چشم امید جوون‌های فامیل هستم، اما ما تو فامیلمون پسر دم‌بخت نداریم، که اگه هم داشتیم حتما خودشون اونقدر عرضه داشتن که بعد از خدمت سربازی به جای رایت سی‌دی واسه این و اون و چت کردن، پاشن برن دنبال کار! - متشکرم بابا! همیشه این محبت‌های شما باعث افتخار منه! باز خوب شد به صورت مستقیم منظورتون من نبودم! مرتضی و مینو از بچگی با هم کل‌کل می‌کردند. اصلا برایشان یه تفریح شده بود، وقتی حال یکی خراب بود اون یکی به دادش می‌رسید و با شوخی و مسخره‌بازی نمی‌ذاشت خیلی توی خودش بره. از سه ماه پیش که سربازی مرتضی تموم شده بود و نشسته بود توی خانه، ترم دوم مینو شروع شده بود و می‌رفت دانشگاه. برای همین فرصت چندانی برای شیطنت نداشتند، شب‌ها هم مرتضی هدفون می‌گذاشت و می‌چسبید به کامپیوترش و با کسی حرف نمی‌زد. می‌گفت دارد خودش را برای امتحان کاردانی به کارشناسی آماده می‌کند. اما درس نمی‌خواند و بیشتر وقتش را به وب‌گردی و چت کردن می‌پرداخت. به مینو می‌گفت توی خدمت عقده شده بود برام که یه کامپیوتر داشته باشم، اما نمی‌شد. توی مرز خیلی اوقات برق هم نداشتیم چه برسه به این خیالات. - مرتضی! مرتضی! تو آماده‌ای مامان؟ - آره مامان! مرتضی آماده است، فکر کنم با این تیپی که زده، موردتوجه همه بشه و هیچ‌کس حتی یه لحظه هم عروس و دوماد رو نگاه نکنه، زیر پیراهن سفید با پیژامه آبی راه‌راه تیپ باحالیه واسه عروسی! - اتفاقا 68 درصد باهات موافقم مینو! با همین تیپ می‌یام، ملت یه حالی بکنن. - مرتضی! - چیه بابا؟ - حالا که مامانت می‌خواد به سلامتی دو ساعت دیگه راه بیفته، تو چرا نمی‌جنبی؟ نکنه می‌خوای کلی هم منتظر تو باشیم، پاشو لباس مرتب بپوش، من آبرو دارم پیش دوستا و همکارام. نری اون لباس‌های جلف رو بپوشی، مرد گنده رفته سی سانتیمتر لباس خریده می‌گه تی‌شرته! اون رو تن یه بچه دو ماهه هم بکنی تنش می‌افته بیرون! مینو ریز ریز می‌خندید. مرتضی سرش را تکان داد و از جایش بلند شد، همان‌طور که چشمش به مانیتور بود، دستش را دراز کرد و از توی کمد پیراهن رسمی و چروکی را بیرون آورد. - مرتضی! می‌خوای اینو تنت کنی؟ خدایی برو یه گونی بپوش از این بهتره، پاشو اتوش کن. - ول کن بابا! حسش نیست! تازه شبه کی می‌بینه که این یه خورده اتو نداره. - این پیرهن انگار از چرخ گوشت رد شده اون وقت تو می‌گی یه خورده اتو نداره؟ - این چیزیش نیست، دیشب که با سامان بیرون بودم و دیر اومدم خونه، حال نداشتم لباس عوض کنم با همین خوابیدم! تلفن زنگ زد. مرد از جایش بلند شد و نگاهی به شماره کرد. - مرتضی! فکر کنم با تو کار دارن، هر کی بود نیفتی تو رو دربایستی، یا باهاش قرار بذاری بری بیرون، بگو که داری می‌ری عروسی! مرتضی گوشی را برداشت، شاهین بود. چند کلمه‌ای با هم حرف زدند. بعد گفت: - بابا! فردا ماشین رو می‌شه بهم قرض بدی؟ - واسه چی؟ باز قراره بری شمال و ماشین رو قوطی کنی برگردی؟ - نه! شاهین می‌گه فصل گلاب‌گیریه تو کاشان، می‌خوایم با بچه‌ها بریم. مینو فوری شیطنت کرد و گفت: - اگه اینطوره، بابا ما هم قراره از طرف دانشگاه بریم اردوی اصفهان واسه دیدن عالی‌قاپو، من از اتوبوس خوشم نمی‌آد، ماشین رو بده پشت سر اتوبوس، من و دو، سه تا از دوستام بریم. - مگه عروس می‌برید اصفهان؟! یه جوری می‌گه اردو انگار ما اردو نرفته‌ایم، مگه دانشگاه می‌ذاره شما با ماشین شخصی برید؟ تازه تو کارت سوخت ما فقط یک قلوپ بنزینه! مرد تلویزیون را خاموش کرد و گفت: - بی‌خودی کل‌کل نکنید، ماشین رو به هیچ کدومتون نمی‌دم، فردا قراره ببرمش تعمیرگاه. مرتضی می‌دانست که وقتی بابا نه بیاورد توی کار، دیگر اصرار فایده‌ای ندارد، برای همین زیر لب گفت: - بابا یه پیشنهاد دارم، ماشین رو ببر تعمیرگاه، بگو نگه دارید اینجا تا وقتی پسرم ماشین بخره! اینجوری هم خیال شما راحته هم من! زن از اتاق بیرون آمد و گفت: من حاضرم. دیدی هی غرغر می‌کردی؟ سه ثانیه حاضر شدم. - بله! البته سه ثانیه و دو ساعت و چهل دقیقه هم روش! زود باشید بچه‌ها دیرمون شد. - بابا! تو ماشین صندلی جا می‌شه؟ - صندلی واسه چی مینو؟ بابا دوستای ما اینقدرها که شما فکر می‌کنید بی‌کلاس نیستن، خودم رفتم تالار رو دیدم، زیلو که نمی‌‌نذازن کف تالار، صندلی دارن اونجا! - نه بابا! آخه مرتضی چسبیده به صندلی کامپیوترش، بعید می‌دونم بشه بدون صندلی اون رو برد تو ماشین! مرد بی‌حوصله و کلافه‌تر از همیشه در اتاق مرتضی را باز کرد، او مثل همیشه هدفون را چسبانده بود روی گوشش‌هایش و زل زده بود به مانیتور، انگار نه انگار که برای رفتن برنامه‌ای داشته باشد. - پسر پاشو دیگه! به جای اینکه بری ماشین رو روشن کنی، نشستی پای کامپیوترت؟ تازه هنوز این پیژامه مسخره پاته؟ مرتضی سریع از جایش بلند شد و شروع کرد به لباس پوشیدن. بعد جوری که صدایش را فقط مینو شنید، گفت: - حالا که وقت داریم؟ من می‌خوام برم صورتم رو اصلاح کنم. مینو هم انگار یه بهانه خوب دستش افتاده باشد، گفت: - صبر کن از بابا بپرسم! بابا بابا - جان مینو بی‌خیال! بی‌خیال شو. الان بابا می‌یاد دوباره الم‌شنگه به پا می‌کنه. - اگه اون ام‌پی‌تری پلیر که تازه خریدی رو بهم بدی بی‌خیال می‌شم. زود باش. بابا داره می‌یاد. تصمیمت رو بگیر زود - باشه! ولی خیلی نامردی مرد در را باز کرد و با کمی عصبانیت گفت: - باز چی شده؟ چیه؟ مینو من و منی کرد و گفت: - هیچی بابا! می‌خواستم بگم موبایلت رو جا نذاری یه وقت. - نه! گذاشتم تو جیب کتم. شما زود باشید دیگه همه مرتب لباس پوشیدند، مرد در را قفل کرد، حیاط با نور کمی روشن بود، مرد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، نزدیک هشت بود. - بجنبید، بجنبید! خدا کنه نخوریم به چراغ قرمز و ترافیک و مرتضی کلید را گرفت و رفت ماشین را روشن کرد، هنوز مینو در ماشین را باز نکرده بود که یکی زنگ در را زد. همه ساکت شدند. هیچکس از جایش تکان نمی‌خورد. زن با صدای آهسته‌ای گفت: - شاید کارگر شهرداری باشه واسه آشغالا اومده باشه. مرد در حالی که سعی می‌کرد صدایش را پایین‌تر بیاورد، گفت: - چی می‌گی زن؟ از کی تا حالا کارگرای شهرداری زنگ می‌زنن، من خودم نیم ساعت پیش آشغال‌ها رو گذاشتم دم در. حتما مهمونه. دیدی چه خاکی به سرم شد. وقتی می‌گم زود باشید زود باشید واسه همینه دیگه. - حالا چیزی نگو. هر کی باشه دو، سه بار که زنگ بزنه و ببینه درو باز نمی‌کنیم می‌ره. تازه لامپ‌ها هم که خاموشه، مطمئن می‌شن که خونه نیستیم صدای چند نفر از پشت در می‌آمد. مینو گوشش را تیز کرد. - فکر کنم تو خونه نیستن. لامپاشون خاموشه. چهار باره دارم زنگ می‌زنم، آیفون سوخت. - کجا رو دارن برن. مطمئنم خونه هستن، شاید لامپ‌ها رو خاموش کردن، باز مینو خودش رو لوس کرده می‌خواد یوگا کنه! باز هم زنگ بزن. مرتضی ریز خندید و با صدای خیلی آرومی گفت: - خاله ساناز و بچه‌هاشن. وای مینو! شنیدی امین چی گفت؟ من همیشه می‌گم که اون تو رو خیلی دوست داره. - پسره لوس! مگه دستم بهش نرسه، حالا دیگه یوگا کار کردن من رو مسخره می‌کنه. شیطونه می‌گه برم در رو باز کنم حقش رو بذارم کف دستش. چند دقیقه‌ای گذشت و همه جا آروم شد. - فکر کنم رفتن. مینو گفت: صبر کنین من برم از زیر در نگاه کنم، اگه باشن کفش‌هاشون معلومه. این را گفت و با نوک پنجه‌هایش تا نزدیکی در رفت، آرام نشست و سرش را تا زیر در که چند سانتی از زمین بلندتر بود، خم کرد. همه ساکت بودند که ناگهان صدای جیغ مینو بلند شد و روی زمین افتاد. بالاخره همه چیز فاش شد و مجبور شدند در را باز کنند، معلوم شد درست در لحظه‌ای که مینو سرش را خم کرده بود از آنطرف در امین هم همین کار را کرده بود تا ببیند کسی توی خانه هست یا نه، ناگهان هر دو در فاصله چند سانتیمتری توی سایه روشن چشم‌های هم را دیده بودند و مینو از ترس جیغ زده بود و بالاخره در را باز کردند، آقامرتضی گیج و شرمنده نمی‌دانست چه بگوید، مدام من و من می‌کرد. - ببخشید خواهر! مثل اینکه مزاحمتون شدیم. - نه عزیزم! خوش اومدید، بعد سالی یاد ما کردید، خوش اومدید، بفرمایید تو! با لبخند تعارف می‌کرد اما می‌دانست ته دل آقاکیوان چه خبر است، خودش را گناهکار می‌دانست، اگر کمی زودتر جنبیده بود حالا آقاکیوان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: - ساناز خانوم! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، ما داشتیم می‌رفتیم عروسی دختر همکارم، ببخشید اگه جسارت شد و پشت در معطل شدید، حالا هم - اختیار دارید، بالاخره پیش می‌آد، یا آدم نمی‌‌شنوه، یا زنگ خرابه، چه می‌دونم چیز مهمی نیست. حالا هم ما برمی‌گردیم خونه‌مون، ماشین که داریم تا ورامین که راهی نیست آقاکیوان با خودش دل دل کرد و گفت اصلا من یه پیشنهاد می‌دم، بیاید همه‌مون با هم بریم عروسی، شما هم بیاید - نه نمی‌شه! آخه سر و وضع ما درست نیست، باید بریم آرایشگاه و ساناز خانم داشت حرف می‌زد و بهانه می‌آورد که کیوان در را باز کرد و ماشین را برد بیرون و اهل و عیال را سوار کرد و همه با هم راه افتادند. آن شب توی عروسی آنقدر آقاکیوان و خانواده‌اش شادی کردند که بعضی از مهمان‌ها که کمتر این دو خانواده را می‌شناختند، خیال می‌کردند آنها فامیل‌های درجه یک عروس و داماد هستند و مدام به آنها تبریک می‌گفتند. مهسا هم یواشکی به مینو گفت: - جون هر کی که دوست داری برو جلو بابات رو بگیر، الان خانواده دوماد فکر می‌کنن من ترشیده بودم و بابات از اینکه من رو شوهر داده و از سرخودش باز کرده تو پوستش نمی‌‌گنجه!
دسته ها : داستان
شنبه بیست و هشتم 10 1387
X