فقط در لحظه های دیدار و جدایی می توان به عظمت عشق نهفته در سینه پی برد
تا خدا فاصله ای نیست، بیا!
با هم از پیچ و خم سبز گیاه
تا ته پنجره بالا برویم
و ببینیم خدا
پشت این پنجره ها، لحظه ای کاشته است.
تا خدا فاصله ای نیست، بیا!
با هم از غربت این نادانی
سوی اندیشه ادراک افق
مثل یک مرغ غریب؛
لحظه ای پر بزنیم...
کاش می شد همه سطح پر از روزن دل
بستر سبز علفهای مهاجر می شد
یا همان فهم عجیب گل سرخ
یا همین پنجره گرم غروب
تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس
ببرد تا خود آرامش احساس پر از فهم وصال!
تا خدا فاصله ای بود اگر،
من چه می دانستم که اقاقی زیباست؟!
یا گل سرخ پر از سرّ خداست؟!
یا اگر بود که من،
لای اوراق پر از سجده برگ،
رمز تسبیح نمی نوشیدم!
یا از آن رویش مرطوب شعور من و تو
در دل گرم و پر از شور و امید
خطی از عشق نمی فهمیدم!
من،به پرواز خدا
در دل من، در دل تو
مثل هرصبح پر از آیه و نور، بارها، معتقدم
و قسم می خورم این بار به هر آیه نور
تا خدا فاصله ای نیست بیا!
(مهین رضوانی فرد)
دلم گرفته از این روزها چکار کنم؟
سکوت،داد،غزل یا دعا چکار کنم؟
غروب، شهر ،خیال تو ،درد، تنهایی
جهان به دور سرم .....ای خدا چکار کنم؟
نفس که می کشم انگار درد می بلعم
چقدر کم شده اینجا هوا چکار کنم؟
چرا زبان مرا هیچ کس نمی فهمد
میان این همه نا آشنا چکار کنم؟
چقدر جاده ی بن بست رو به روی من است
برای این که ببینم تو را چکار کنم؟
نمی شود که بخندم دوباره از ته دل
دلم گرفته خدایا ،خدا چکار کنم؟
خودت بگو که در این روز های ابری و تلخ
هنوز زنده بمانم و یا.....چکار کنم؟
بی عشق، نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق، وجود، خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق، دُر مکنون نشود
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
ماننده ی حاجیان، به کعبه، عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چون گـِل تر
آخر حرکات شد کلید برکات
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
دیروز وقتی از پس کوچه خیالاتم عبور می کردم به مسافری غریب بر خوردم نمی دانم چرا در یک لحظه احساس کردم که تنهاییش بر وجود سردم آتش می زند... کنارش نشستم .
از او پرسیدم آیا تنهایی؟ گفت نه من با رویای عشقم زنده ام و زندگی می کنم. کلامش تا اعماق وجودم نفوذ کرد. او کسی بود که با رویا می زیست.
پرسیدم آیا گمشده ای؟ گفت: نه. عشق من همچون فانوسی هدایتم می کند و راه را به من نشان می دهد.
پرسیدم: سفر می کنی ؟ گفت: من همیشه در سفرم .
پرسیدم:غریبی؟ گفت: غربت یعنی چه هنگامی که با تمام وجود گرمای عشقم را حس می کنم.
ناگهان اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد و بر روی زمین چکید.
پرسیدم: این اشک برای چیست؟گفت:حرمت سکوتی است که هیچگاه شکسته نشده و فریادی است به وسعت پرواز.
پرسیدم: سکوت می کنی؟ نگاهم کرد؟!؟!؟!
پرسیدم:این نگاه چیست؟گفت:حرمت کلماتی است که در حصار زمان مانده اند . مسافر غریبه بلند شد، دستم را به گرمی فشرد و گفت:هرگاه خواستی عشقت را به شوریده ای ثابت کنی، سکوت کن و رفت . و من همچنان رفتنش را تماشا می کردم تا شاید رفتنش نیز پیامی از عشق را به ارمغان بیاورد.......
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره.
به خارزار جهان ، گل به دامنم ، با عشق
صفای روی تو ، تقدیم می کنم ، با عشق
درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم ، همیشه روشنم با عشق
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد
به جان دوست ، که غمخوار دشمنم با عشق
به دست بسته ام ای مهربان ، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم ، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم : با عشق
فریدون مشیری