پسرانم از گود كشتی وارد معركه نبرد شدند
دیدن تصویر سفره عقد شهید علیرضا رمضانپور دلها را میلرزاند. این بار حكایت مادری است كه حجله عشق میبندد تا پیكر شهیدش از راه برسد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1396/11/28 ساعت 08:51
فقط كافی است لحظهای عكسهای مادر شهیدان موسی و علیرضا رمضانپور را تماشا كنیم. دیدن تصویر سفره عقد شهید علیرضا رمضانپور دلها را میلرزاند. این بار حكایت مادری است كه حجله عشق میبندد تا پیكر شهیدش از راه برسد. آینه و شمعدان، قند و شیرینی، گلاب و خرمایی كه در سفره چیده میشود تا به استقبال پیكر خونینی برود كه عروسش شهادت بود. دیدن تصاویر مادر پای سفره حجله شهادت فرزندش بهانهای شد تا به دنبال دیدار با این مادر باشیم. تنها نشانی كه از شهیدان داشتیم این بود كه اهل ساری هستند. بعد از پرس و جوی زیاد توانستیم نشانی از مادر شهیدان پیدا كنیم. مصاحبه گرفته شد،اما منتشر نشد. همین چند روز پیش باز هم سراغ این مادر را گرفتم كه گفتند ایشان دركما هستند و پدر شهیدان دچار آلزایمر شده است. این نوشتار را تقدیم میكنیم به مادر و پدران شهدا كه در نبود دردانههایشان روزگاری سخت گذراندند اما دم بر نیاوردند. آنچه درپی میآید گفتوگوی ما با حبیبه مهدیزاده مادر شهیدان موسی و علیرضا رمضانپور است.
اولین شهیدتان موسی بود یا علیرضا؟
اول موسی شهید شد. موسی مهربان، باایمان و با خدا بود. در بحبوحه انقلاب در مقطع دبیرستان تحصیل میكرد. موسی دو سال از علیرضا بزرگتر بود و هر دو كشتیگیر بودند. در تظاهرات مردمی شركت میكردند. هم درس میخواندند و هم به پدرشان كمك میكردند. همسرم كارگر شیشهبر بود. بعضی از كارهایش را به عهده پسرها گذاشته بود.
بهمن ماه كه میشود بزرگترها ناخودآگاه یاد خاطرات انقلابیشان میافتند. شما خاطرهای از ایام پیروزی انقلاب دارید؟
همینطور است زمستانی كه به لطف خدا به بهار تبدیل شد. در بحبوحه انقلاب اسلامی بود كه موسی با معلمش درگیر و از مدرسه اخراج شد. گویا معلم به امام توهین كرده بود و پسرم كه علاقه زیادی به امام داشت به معلم گفته بود تو چرا به امام توهین كردی؟ معلم هم یك سیلی به صورت موسی زده و گفته بود كه تو به چه حقی به من تذكر میدهی؟
بعد هم موسی را از مدرسه بیرون كرده بودند. 12 روزی بود كه به مدرسه نمیرفت و من از این اتفاق بیخبر بودم. موسی صبحها مثل همیشه از خانه خارج میشد و عصر برمیگشت.
كمی بعد یكی از دوستانش نامهای نوشته و به مغازه پدرش رسانده بود كه موسی از مدرسه اخراج شده است. فردای آن روز من و پدرش به مدرسه رفتیم. اعتراض كردیم وگفتند نمیدانستند ما در جریان این اتفاق نیستیم. به آنها گفتم بچه من خانواده دارد. پدر و مادر دارد. كارتان اشتباه بود، اما وقتی متوجه چرایی این اتفاق شدم، از ته دل خوشحال بودم كه موسی غیرت داشت و ولایت امام خمینی را قلباً پذیرفته بود كه از ایشان دفاع كرده بود. موسی میگفت من هر روز از در و پنجره مدرسه خودم را به كلاس میرساندم اما باز هم مدیر و معاون من را بیرون میانداختند. خلاصه بعد از كمی صحبت موضوع حل شد، اما موسی گفت من در جایی كه به امام توهین شود درس نمیخوانم و برای ادامه تحصیل به مدرسه طالقانی ساری رفت.
از همین ولایتمداری و شور انقلابی هم خودش را به جبهه رساند؟
بله، موسی یك بسیجی فعال بود. میگفت میخواهم لباس بسیجی به تن كنم. بعد از درس و مشق همه وقت خود را در بسیج و مسجد میگذراند، اما وقتی دید كه رزمندهها به جبهه اعزام میشوند خودش هم تصمیم گرفت كه برود. آمد و به من گفت مامان من میخواهم به جبهه بروم. میروم بعد كه آمدم درس و مشقم را ادامه میدهم. من هم گفتم تو بسیجی هستی وظیفه داری كه بروی. بعد هم راهی شد و رفت. یك شب زنگ خانه را زدند. وقتی در خانه را باز كردم موسی را دیدم. گفتم چه زود برگشتی؟ گفت بچهها نوشته بودند كه مادرت كمی نگران است و از طرفی مسابقه كشتی هم دارم آمدم كه هم شما را ببینم و هم مسابقهام را انجام بدهم. كشتیاش را كه گرفت راهی شد. اتفاقاً برنده هم شد. چند روز بعد به اهواز اعزام شد و مدت زیادی در اهواز ماند. بعد مرخصی آمد. دامادم گفت این بار من با موسی میروم تا مراقبش باشم. كمی از رفتنشان گذشته بود كه دامادم تنها آمد. به ایشان گفتم پس موسی كو، قرار بود مراقبش باشی؟گفت مادر جان هر زمان عملیات میشد موسی هر جا كه بود خودش را میرساند و داوطلب میشد و به كسی فرصت نمیداد. آخرین اعزام هم به مریوان رفت. قرار بود بچهها عملیاتی مقابل كوملهها داشته باشند. تا من برسم موسی رفته بود. معترض شدم كه چرا اجازه دادید موسی برود من قرار بود مراقبش باشم. مسئولمان گفت من چه كنم؟ خودش عشق امام و شهدا دارد و همیشه در صف اول است. بعد از عملیات هم مسابقهای گذاشته بودند و موسی توانست برنده شود. قرآن و ساعت هدیه گرفته بود. وقتی آمد در جواب اعتراض من گفت مادر جان اگر نروم، چه كسی قرار است برود و بجنگد؟این حرفها را كه شنیدم دیگر چیزی نگفتم. كمی بعد گفت میخواهم بروم سپاه و پاسدار شوم. دوست دارم لباس سبز سپاه را به تن كنم.
توانست عضو سپاه شود؟
طبق قولی كه داده بود هم به جبهه میرفت و هم درس میخواند. زمان امتحان خودش را میرساند. الحمدلله درسهایش خوب بود و نمرات عالی میگرفت. یك بار در امتحانات بنده خدایی به قصد كمك به موسی كتاب را برایش باز كرده بود و گفته بود پاسخ سؤال را از روی كتاب بنویس. موسی ناراحت شده وگفته بود در امتحانات، حزباللهی دزدی نمیكند. تقلب یك نوع دزدی است. این كار علم دزدی است. به من میگفت مادر جان میخواهم مانند دكتر بهشتی شوم. هم درس بخوانم و مدارج عالی را طی كنم و هم بجنگم.
آخرین اعزامش را به یاد دارید؟
آخرین اعزامش ماه مبارك رمضان سال 1362بود. ساكش را كه میبست روزه بود. گفتم موسی جان روزهات را باز كن، راه دور است. تو كه نمیتوانی با دهان روزه این همه مسافت را بروی. صبح سماور را روشن كردم و خواستم صبحانه بخورد و روزهاش را باز كند، اما چیزی نخورد. گفتم تو مسافری. گفت نگران نباش. با دهان روزه رفت. 25 روز در جبهه روزه گرفت. یك دور هم ختم قرآن كرده بود تا اینكه در عملیات قدس شهید شد.
با وجود شهادت موسی، چطور راضی شدید كه علیرضا هم راهی جبهه شود؟
وقتی پیكر موسی را آوردند علیرضا قیامتی به پا كرد كه من هم باید بروم. شبها میرفت سر مزار برادرش گریه میكرد و میگفت داداش تو به خواب مادر بیا تا به من اجازه بدهد به جبهه بروم. من مخالف رفتنش نبودم. كلاس چهارم دبیرستان بود. كنكور هم شركت كرده بود. گفتم صبر كن امتحاناتت را بده. نتیجه دانشگاه بیاید، بعد به وقتش برو. چهارم فروردین ماه بود از ساری برای جبهه نیرو میبردند. آمد و گفت مامان اگر برای من اتفاقی بیفتد تصادف كنم و بمیرم یا هر چیز دیگر شكایتت را به خانم حضرت زهرا (س) میكنم. نامهای نوشت و امضا كرد و در آن نامه هم قول داد كه من دیپلمم را میگیرم و دانشگاه هم قبول میشوم فقط اذن جهاد بدهید. وقتی گریه كرد و گفت شكایتم را به خانم حضرت زهرا (س )میكند دلم لرزید. با خودم گفتم نكند تصادف كند یا هر طور دیگری غیر از شهادت از دستم برود كه من شرمنده خانم شوم. گفتم برو ثبتنام كن.
پس علیرضا را هم خودتان راهی كردید؟
چه بگویم ماجرای راهی شدن علیرضا جالب بود. من راضی شدم، اما انگار برادر شهیدش موسی نه... به قولی كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها.
موسی قبل از شهادت از دوستانش خواسته بود هر زمانی علیرضا آمد و خواست اعزام شود بدون اذن و رضایت مادرم ایشان را ثبتنام نكنید. باید مادرم خودش شخصاً بیاید چون مادرم در نبود علیرضا اذیت میشود. پدرش هم رفت، اما علیرضا را ثبتنام نكردند. خودم دستش را گرفتم و بردم، گفتم چرا ثبتنام نكردید؟! گفتند شهید موسی قبل از رفتن به ما سفارش كرده بود تا درس علیرضا تمام نشده او را اعزام نكنیم. مادرم برای تحصیل علیرضا هزینه كرده است. هر زمان درسش تمام شد ما درخدمتیم. من از دوستانش خواستم كه علیرضا را ثبتنام كنند. گفتم خود موسی در وصیتنامهاش نوشته است:«كسانی كه میتوانند اسلحه دست بگیرند باید به جبهه بیایند.» اتفاقاً همان دوست موسی كه علیرضا را ثبتنام كرد هم بعدها شهید شد. بعد از ثبتنام و امضا، علیرضا از من جدا شد و به خانه آمد. من به مزار شهدا رفتم. وقتی به خانه آمدم علیرضا نبود. سراغش رااز خواهرش گرفتم كه گفت داداش به سرعت به خانه آمد و ساكش را برداشت و رفت. با خودم گفتم حتماً فكر كرده كه من نمیتوانم لحظه جداییاش را ببینم و پشیمان میشوم برای همین تا من به خانه برگردم، رفته بود.
بدون خداحافظی رفت؟
به دوستش پیام دادم به علیرضا بگو نباید از مادر خداحافظی میكردی؟ بدون خداحافظی میخواهی از پیش من بروی؟!
شب بود دیدم علیرضا با موتور آمد. گفت مادر در مسجد برنامه و سخنرانی داشتیم باید میرفتم. من هرگز بدون خداحافظی از شما به جبهه نمیروم. من را بوسید وگفتم مراقب خودت باش. گفت مامان، من شهیدنمیشوم. گریه میكردم گفت تو یك شهید دادهای چرا اینطور میكنی؟ گفتم میدانم تو شهید میشوی با این عشقی كه تو داری میروی آخر شهید میشوی. همین طور هم شد. درسال 1365 در عملیات كربلای یك درمنطقه مهران شهید شد.
شهادت پسرانتان برایتان سخت نبود؟
شاید اگر به شما بگویم كه میدانستم دو فرزندم شهید میشوند باورتان نشود. من چهارپسر و دو دختر داشتم قبل از اینكه موسی و علیرضا را باردار شوم خانمی مؤمن و سیده به من گفت تو دو فرزند پسر به دنیا خواهی آورد كه آن دو ذخیره آخرتت میشوند. به حق گفته بود به خواست خدا موسی و علیرضا ذخیره آخرتم شدند. موسی و علیرضا هر دو در ماه مبارك رمضان به دنیا آمدند و هر دو در ماه مبارك رمضان شهید شدند.
ماجرای سفره عقدی كه برای شهید علیرضا مهیا كردید، چه بود؟
وقتی خبر شهادت علیرضا را به من دادند، برایش سفره عقد انداختم. میخواستیم برایش زن بگیریم. حتی خودش تحقیق هم رفت و گفت وقتی برگشتم ازدواج میكنم. اینطوری اگر شهید شدم، آن خانم اذیت نمیشود.
وقتی خبر شهادتش را دادند برایش حجله عقد انداختم تا آرزو به دل نمانم. علیرضا مخالف بیتابی و گریه بود. خوب به یاد دارم وقتی موسی شهید شده بود، من خیلی گریه میكردم آنقدر كه سوی چشمانم رفته بود. علیرضا میگفت مادرجان كم گریه كن. خدا را شاكرم به خاطر اینكه من را لایق مادری شهدا دید و این افتخار را نصیبم كرد.
منبع: روزنامه جوان