تبیان، دستیار زندگی
درد دلشان زیاد است، شاید به این سبب که دلتنگند برای آن روزها که خاطراتشان رقم خورده و هزاران شاید دیگر که می توانند هر کدام بهانه ای زیبا برای گریه کردن باشند، روزهایی که می گویند یکدستی و یکرنگی فراوان بوده چرا که آن هدف والاشان نیز یکی بوده است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

28سال در حسرت شهادت


درد دلشان زیاد است، شاید به این سبب که دلتنگند برای آن روزها که خاطراتشان رقم خورده و هزاران شاید دیگر که می توانند هر کدام بهانه ای زیبا برای گریه کردن باشند، روزهایی که می گویند یکدستی و یکرنگی فراوان بوده چرا که آن هدف والاشان نیز یکی بوده است.


فتح الله بناری

بی ادعایند که جمله زیبای کجایند مردان بی ادعا را لقب گرفته اند، شاید من نبودم و شاید هم، زبانم برای سخن گفتن هنوز باز نشده بود که آنها بودند، ندیدمشان، اما شنیده هایم از آنها کم نیست و می توانم به وقت دیدارشان نام واقعی مرد را برایشان انتخاب کنم.

آری طعم حسرت شهادت در گفتگو با آنها محسوس است. اما شاید دلیلی برای ماندنشان میانمان وجود دارد، اینکه باشند تا آن روزها را به تصویر کشند. در میان حرفهایشان هوای چشمانشان زود ابری می شود و اشکشان سرازیر می شود. در میان این مردان، برخی اکنون در آسمانند و برخی آسمانی اند و روی زمین نفس خود را آزاد می سازند، یادشان زنده باد، آنانی که امروز نیستند و یا هستند و کمتر سراغشان را می گیریم.

سخن از مدافعانی است که جوانان دیروز بودند و امروز بزرگ ما هستند، کسانی که حق بر گردنمان دارند، کسانی که جوانی خود، که به تازگی باران بود را برای ایران امروز فدا کردند، کسانی که به واقع آسمانی اند و هنوز فریاد الله اکبرشان با گوش دل شنیدنی است.

سخن از 16 ساله ای است که امروز 44 سال دارد، از او که 28 سال است بر روی تختی و در اتاقی آرام و صبور زندگی می کند، و یا نه بهتر است بگویم حسرت شهادت می کشد. ملحفه ای سفید رنگ با گلهای آبی رویش انداخته اند و به پهلوی سمت راست خود خوابیده است، درست به آن سمت که قاب عکسی زیر نور چراغی نصب شده و تصویر برادر بزرگترش با لبخندی غرورآمیز در آن است گویی همدیگر را می بینند و عمق نگاه هم را می فهمند.بالای سرش و درست مقابل عکس برادرش، قاب عکسی دیگر به چشم می خورد. دختر بچه ای که لبخند کودکانه ای بر لب دارد و لباس سفید رنگ بر تن. عکس دختر بچه ای که عشق پدر شهیدش بوده، آری معصومه دختر شیرین برادرش است.

سخن از فتح الله بناری است رزمنده ای از اهالی باغملک استان خوزستان، جانبازی که میز و نیمکت مدرسه را رها ساخته و به میدان خون و آتش پیوسته است، دلاور مردی که در آن زمان مانند همه دانش آموزان آرزوی خلبانی و دکتر شدن را داشت. آبان ماه سال 1362 بود که آرزوی خلبانی و دکتری را از سر رها ساخت و لباس های خاکی رنگ جبهه را بر تن کرد، گره پوتین های نبرد را محکم بست، سربند سبز رنگ یازهرای خود را هم بر پیشانی گره زد و اسلحه در دست گرفت.

بی ادعایند که جمله زیبای کجایند مردان بی ادعا را لقب گرفته اند، شاید من نبودم و شاید هم، زبانم برای سخن گفتن هنوز باز نشده بود که آنها بودند، ندیدمشان، اما شنیده هایم از آنها کم نیست و می توانم به وقت دیدارشان نام واقعی مرد را برایشان انتخاب کنم

این جانباز به عنوان یکی از نیروهای طعمه فعالیت می کرد و پس از چهار ماه حضور در میدان جنگ، در عملیات خیبر در منطقه هورالعظیم مجروح شد، مجروحیتی که تا امروز هم روی تخت باقی بماند. مجروحیتی که موجب شد تنها قسمت های سر و گردنش یارای کمک کردنش را داشته باشند.

نمی توانم در چشمانش بنگرم. آن زمان که می گوید شرمنده ام از روی جانبازی که هر دو دستش از آرنج قطعند و هر دو چشمش نابینا، بناری می گوید: در آن روزها عشق و علاقه و رشادت در میان رزمندگان موج می زد. غیرتی که همراه با مردانگی، ایران اسلامی را برای ادامه راه بیش از پیش آماده ساخت.

او گاهی برای سخنرانی به مدارس، دانشگاه ها و یا مراکز مختلف دعوت می شود. روزی در یک مدرسه دخترانه در حالی که بر روی ویلچر نشسته بود سخنرانی می کرد که دختری با کنجکاوی از او در مورد اینکه پس از گذشت سالها از وضعیت فعلی، آیا از رفتن به جنگ پشیمان نشده است می پرسد.

جانباز

این جانباز در پاسخ اظهار داشت: نه تنها من بلکه همه آنهایی که به جنگ اعزام شده اند واقعیت جنگ را درک کرده بودند و می دانستند که کجا و برای چه می روند و به طور قطع برای کسی که با اطمینان قلب کاری را انجام می دهد پشیمانی معنایی ندارد به همین سبب جانبازان هشت سال دفاع مقدس نه تنها پشیمان نیستند بلکه به کرده خود می بالند و افتخار می کنند.

فتح اله بناری که امروز تنها حرف می زند و می شنود و می بیند، به هنگام اعزام به میدان خون و آتش وصیتنامه ای هرچند مختصر می نویسد که همواره تاکید بر رعایت حجاب و عفاف در جامعه داشته است.

باران چشمانش را ندیدم اما آنچه که از حرفهایش محسوس بود دلتنگی از دوستان و همرزمانش بود. در میان گفته هایش همواره از انتظاری حرف می زد که بیقرار به سر آمدنش است. او خاطره ای تعریف کرد متفاوت از تمام خاطراتی که دیگر جانبازان تا به حال به زبان آورده اند، او از دورانی گفت که شیطنت می کرده، هنگامی که با دوستانش عصرها مسیر جاده خاکی که شیبش رو به پایین بوده را می گرفتند و حرکت می کردند؛ به این منظور که ماشینهای خارجی که از آن مسیر در حال گذر بوده اند را با سنگ بزنند، چرا که از این کار بسیار لذت می برده اند و کلی با یکدیگر می خندیدند.

بناری می گوید: دلیلی که موجب می شد این کار را انجام دهیم ترس از خارجیها بود که به نوعی تبدیل به تنفر از آنها نیز شده بود. ما هم همه توانی که در آن سن و سال داشتیم همین بود که با سنگ به ماشین هایشان بزنیم و در روحیه و اعصابشان تاثیر منفی بگذاریم. اینگونه که فتح الله بناری تعریف می کرد نوجوانان در جنگ، احساس غرور و مردانگی داشتند و این احساس موجب می شد تا کارهایی کنند که بسیاری از جوانان امروز و حتی بزرگترها قادر به انجام آن نیستند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

خبرگزاری مهر