کوراوغلو و کچل حمزه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کوراوغلو و کچل حمزه - نسخه متنی

صمد بهرنگی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غرض، حمزه به وسط مجلس آمد و گفت: پاشا، اين كار، كار من است.
اينجا ديگر پهلواني و زور بازو به درد نمي خورد، حقه بايد زد. و حقه زدن شغل
آبا و اجدادي من است. اگر توانستم قيرآت را بياورم كه آورده ام، اگر هم
نتوانستم وكوراوغلو مچم را گرفت، باز طوري نمي شود: بگذار از هزاران كچل
مملكت يك سر كم بشود.

حسن پاشا گفت: حمزه، اگر توانستي قيرآت را بياوري،
از مال دنيا بي نيازت مي كنم.

حمزه گفت: پاشا، مال دنيا به تنهايي به درد
من نمي خورد.

پاشا گفت: ترا حمزه بيگ مي كنم. مقام بيگي به تو مي
دهم.

حمزه گفت: نه، پاشا. اين هم به تنهايي گره از كار من نمي
گشايد.

حسن پاشا گفت: ترا پسر خودم مي كنم.

حمزه گفت: نه، قربانت اهل
مجلس گردد! من هيچكدام اينها را به تنهايي نمي خواهم و تو هم كه هر سه را
يكجا به من نمي دهي. بگذار چيزي از تو بخواهم كه براي من از هر سه ي اينها
قيمتي تر باشد و براي تو ارزانتر.

حسن پاشا گفت: بگو ببينم چه مي
خواهي؟

حمزه گفت: پاشا، من دخترت را مي خواهم.

حسن پاشا به شنيدن اين
سخن عصباني شد، مشت محكمي بر دسته ي تخت زد و فرياد كشيد: اين احمق بي سر و
پا را بيرون كنيد. يك باباي كچلي بيشتر نيست مي خواهد داماد من
بشود...

اگر مهتر مورتوز به داد كچل نرسيده بود، جلادان همان دقيقه او را
پاره پاره مي كردند. مهتر مورتوز جلو جلادان را گرفت و به حسن پاشا گفت:
قربانت گردم پاشا، مگر فرمان خان بزرگ را فراموش كرده ايد كه بايد هر طوري
شده كار كوراوغلو را تمام بكنيم؟

حسن پاشا آرام شد و پيش خود حساب كرد ديد
كه راهي ندارد جز اين كه بايد كچل حمزه را راضي كند. بنابراين به حمزه گفت:
آخر آدم احمق، تو در اين دختر چه ديده اي كه او را بالاتر از همه چيز مي
داني؟

حمزه گفت: پاشا، خودت مي داني كه كچلها همه فن حريف مي شوند. من هم
كه خوب ديگر، بالاخره حساب دخل و خرج خودم را مي كنم. مي دانم كه تو نمي آيي
اين سه چيز را يكجا به من بدهي. يعني هم مال و ثروت بدهي، هم مرا حمزه بيگ
بكني و هم پسر خودت. اما اگر دخترت را بگيرم، مي شوم داماد تو. و داماد آدم
مثل پسرش است ديگر. بعد هم كه مال و ثروت و مقام خود به خود خواهد
آمد.

تمام اهل مجلس بر هوش و فراست حمزه آفرين گفتند. حسن پاشا به فكر فرو
رفت. هيچ دلش نمي آمد دختر را به كچل حمزه بدهد اما از طرف ديگر فكر مي كرد
كه اگر قيرآت به دست بيايد، كوراوغلو درب و داغون خواهد شد و آنوقت مقام
صدراعظمي به او خواهد رسيد. بنابراين گفت: حمزه، قبول دارم.

حمزه گفت: نه
پاشا، اينجوري نمي شود. زحمت بكش دو خط قولنامه بنويس و پايش را مهركن بده من
بگذارم به جيب بغلم، بعد مهلت تعيين كن، اگر تا آخر مهلت قيرآت را آوردم،
دختر را بده، اگر نياوردم بگو گردنم را بزنند.

حسن پاشا ناچار دو خط
قولنامه نوشت و پايش را مهر كرد و داد به دست كچل حمزه و مهلت تعيين كرد. كچل
حمزه كاغذ را گرفت و تا كرد گذاشت به جيب بغلش و با سنجاق بزرگي جيبش را محكم
بست و گفت: پاشا، حالا اجازه بده من مرخص شوم.

***

اكنون ما حسن پاشا و
ديگران را به حال خود مي گذاريم كه تدارك قشون كشي و حمله به چنلي بل را
ببينند و مي رويم دنبال كچل حمزه.

كچل چارقهايش را به پا كرد، «زنگال
(پاپيچ، نواري كه به ساق پا مي پيچند)» هايش را محكم پيچيد، مشتي نان توي
دستمالش گذاشت و به كمرش بست و دگنكي به دست گرفت و راه افتاد. روز و شب راه
رفت. شب و روز راه رفت، منزل به منزل طي منازل كرد، در سايه ي خار بوته ها
مختصر استراحتي كرد، و از كوهها و دره ها بالا و پايين رفت تا يك روز عصر به
پاي كوهستان چنلي بل رسيد.

كوراوغلو روي تخته سنگ بزرگي ايستاده بود،
راههاي كاروان رو را زير نظر گرفته بود كه ديد يك نفر رو به چنلي بل گذاشته
است و بعد چهار دست و پا از كوه بالا مي آيد. كوراوغلو آنقدر منتظر شد كه كچل
حمزه رسيد به پاي تخته سنگ و شروع كرد خود را از تخته سنگ بالا كشيدن.
كوراوغلو خود پايين آمد و جلو كچل حمزه را گرفت و گفت: تكان نخور! بگو ببينم
كيستي؟ از كجا مي آيي، و به كجا مي روي؟

حمزه ناگهان سر بلند كرد و ديد
جواني روبرويش ايستاده چنان و چنان كه آدم جرئت نمي كند به صورتش نگاه كند.
چشمانش پر از كينه و سبيلهايش مانند شاخهاي پيچاپيچ قوچ، آماده ي فرو رفتن و
دريدن. شمشيري به كمر داشت چنان و چنان كه آدم به خودش مي گفت: اين شمشير
هرگز از ريختن خون خانها و دشمنان مردم سير نخواهد شد. ببين چگونه درون غلاف
خود احساس خفگي مي كند! فولاد اين شمشير را گويا با كينه جوشانده اند! گويي
شمشير كوراوغلو هميشه به تو مي گفت: «آه اي كينه، تو هم مانند محبت مقدس
هستي! ما نمي توانيم محبت خود را به مردم ثابت كنيم مگر اينكه به دشمنان مردم
كينه بورزيم. تو با ريختن خون ظالم، به ستمديدگان محبت مي نمايي.»

كچل
حمزه با نگاه اول كوراوغلو را شناخت اما در حال حيله كرد و خود را به آن راه
زد و گفت: دنبال كوراوغلو مي گردم.

كوراوغلو پرسيد: كوراوغلو را مي خواهي
چكار كني؟

حمزه گفت: درد و بلات به جان من! من ايلخي بان هستم. روز و شبم
را در نوكري خانها و پاشاها هدر كرده ام. اينقدر از آبگيرهاي پر قورباغه آب
خورده ام كه لب و لوچه ام پر زگيل شده. كاشكي مادرم به جاي من يك سگ سياه مي
زاييد و ديگر مرا گرفتار مصيبت نمي كرد. چون سرم كچل است، نمي توانم هيچ جا
بند شوم، هر قدر هم جان مي كنم و برايشان كار مي كنم، تا مي فهمند سرم كچل
است بيرونم مي كنند. ديگر از دست كچلي دنياي به اين گل و گشادي برايم تنگ
شده. ديگر نمي دانم چه خاكي به سرم بكنم. حالا آمده ام كوراوغلو را ببينم.
قربان قدمهايش بروم، شنيده ام خيلي گذشت و جوانمردي دارد و يك لقمه نان را از
هيچ كس مضايقه نمي كند. يا بگذار پس مانده ي سفره اش را بخورم و در پس سنگي و
سوراخي چند روز آخر عمرم را سر كنم، يا اينكه سرم را از تنم جدا كند كه براي
هميشه از درد و غم آزاد شوم. اين سر ناقابل كه ارزشي ندارد، قربان قدمهاي
كوراوغلو بروم.

كچل حمزه حرفهايش را تمام كرد و هاي هاي شروع كرد به گريه
كردن و اشك ريختن. چنان گريه مي كرد و اشك مي ريخت كه كوراوغلو دلش به حال او
سوخت و گفت: پاشو برويم! كوراوغلو خود من هستم.

حمزه تا اين حرف را شنيد
افتاد به پاهاي كوراوغلو و گفت: قربان تو، كوراوغلو، مرا از در مران! به من
رحم كن!

كوراوغلو حمزه را از زمين بلند كرد و گفت: بلند شو، آخر تو مردي!
مرد كه نبايد به خاطر يك لقمه نان به پاي كسي بيفتد.

كچل حمزه بلند شد.
كوراوغلو گفت: خوب، بگو ببينم چه كاري از دستت برمي آيد؟

حمزه گفت: من به
قربانت، كوراوغلو، خودم مي دانم كه تو نمي تواني مرا با اين سر كچلم كبابپز و
شرابدار بكني. همينقدر كه يك اسبي دست من بدهي برايت پرورش بدهم، راضي ام.
پدرم و پدربزرگم هم اينكاره بوده اند.

كوراوغلو دست كچل حمزه را گرفت و با
خود آورد پيش ياران.

ياران گفتند: كوراوغلو، اين را ديگر از كجا پيدا
كردي؟ بهتر است هر چه مي خواهد بدهيم برود پي كارش. خوب نيست در چنلي بل
بماند.

كوراوغلو گفت: مگر فراموش كرده ايد كه ما به خاطر همين آدمها، همين
بيچاره ها مي جنگيم؟ اصلا ما در چنلي بل جمع شده ايم كه چه چيز را نشان
بدهيم؟ اين را مي خواهم به من بگوييد.

دلي حسن، يكي از ياران گفت:
كوراوغلو، راستي كه انسان واقعي تو هستي. كينه ي تمام نشدني در كنار محبت
تمام نشدني در جان و دل تو جاي گرفته است. وقتي كسي را محتاج محبت مي بيني
حاضري از همه چيزت دست برداري، و وقتي هم با دشمن روبرو مي شوي از همه چيزت
دست بر مي داري تا با تمام قوه ات به دشمن كينه بورزي و خونش را
بريزي...

زنان چنلي بل از گوشه و كنار آمده بودند و به گفتگو گوش مي
دادند. نگار خانم، زن كوراوغلو، مردان و زنان را كنار زد و خود را وسط انداخت
و رو به دلي حسن گفت: تو راست مي گويي دلي حسن، اما اين دفعه مثل اينكه
كوراوغلو محبت بيخودي مي كند. از كجا معلوم كه اين آدم جاسوس و خبرچين حسن
پاشا نباشد؟

كسي چيزي نگفت. كوراوغلو كه ديد ياران همه طرف نگار را
گرفتند، گفت: اين بيچاره اگر سراپا آتش هم باشد، نمي تواند حتي زير پاي خودش
را بسوزاند. بهتر است بگذاريم در چنلي بل بماند يك لقمه نان بخورد و چند روز
آخر عمرش را بي دردسر بگذراند.

كچل حمزه در چنلي ماند. شكمش را سير مي كرد
و دنبال كارهايي مي رفت كه ياران به او مي گفتند. كارها را چنان تند و چنان
خوب انجام مي داد كه به زودي احترام همه را به دست آورد. چنلي بل جايي نبود
كه احترام آدم به لباس و ثروت باشد. اصلا در آنجا كسي ثروتي نداشت. هر چه بود
مال همه بود. همه كار مي كردند، همه مي جنگيدند، همه مي خوردند و به وقت خود
مجلس شراب و ساز و رقص و آواز برپا مي كردند.

كوراوغلو وقتي زرنگي كچل
حمزه را ديد، مراقبت يابويي مردني را به او داد. اين يابو بس كه كار كرده بود
و بار كشيده بود، ديگر پوست و استخواني بيشتر برايش نمانده بود.

كچل حمزه
شروع كرد به مراقبت و تيمار يابو، چه جور هم! صبح و عصر تيمارش مي كرد و با
جان و دل در خدمت يابو مي كوشيد. گاهي هم از جو و علوفه ي اسبهاي ديگر مي
دزديد و مي ريخت جلو يابو. يابو مي خورد و مي خورد و تيمار مي ديد و روز به
روز آب زير پوستش مي دويد، چنان كه در مدت كمي حسابي چاق شد و آماده ي كار
كردن.

روز كوراوغلو براي سركشي به طويله آمد. يابو را كه ديد، اول نشناخت،
بعد كه شناخت مات و مبهوت ماند. گفت: حمزه، من هيچ نمي دانستم تو اينقدر خوب
مي تواني تيمار اسبها را بكني.

حمزه گفت: قربانت بروم كوراوغلو. من چشم
باز كرده ام و خودم را اينكاره ديده ام و پدرم و پدربزرگم هم اينكاره بوده
اند...

كوراوغلو گفت: نمي دانم چطور شده كه امسال دورآت كمي لاغر و نزار
شده. بهتر است آن را به دست تو بسپارم. حمزه، بايد چنان مراقبش باشي كه هر چه
زودتر بپاي قيرآت برسد.

كچل حمزه از شنيدن اين حرف قند توي دلش آب شد.
امروز دورآت را به دست او مي سپارند، لابد فردا هم نوبت قيرآت خواهد
شد.

ياران كوراوغلو، از زن و مرد، راضي نبودند كه دورآت به دست حمزه سپرده
شود. اما حمزه چنان در دل كوراوغلو جا باز كرده بود كه كوراوغلو كوچكترين شكي
به او نداشت.

دورآت و قيرآت دو تايي در يك طويله نگهداري مي شدند. پاي هر
دو اسب بخو داشت با كليدهاي جداگانه، بعلاوه زنجير محكمي به گردن هر كدام بود
كه زنجير هم به ديواره ي طويله ميخكوب شده بود. هيچ پهلواني قادر نبود پيش
اسبها برود و اگر هم به نحوي مي رفت هيچ طوري نمي توانست اسبها را باز كند و
در ببرد. كليدها را خود كوراوغلو نگاه مي داشت.

كوراوغلو حمزه را برد و
دورآت را به دستش سپرد. حمزه در تيمار اسب سخت كوشيد اما وقتي اسب شروع كرد
كه آبي زير پوستش بدود و به حال اولش در بيايد، كچل حمزه جو و علوفه اش را كم
كرد. اسب باز شروع كرد به لاغر شدن. كوراوغلو از حمزه پرسيد: آخر، حمزه چرا
دورآت باز شروع كرده روز به روز ناتوان تر مي شود؟ نكند خوب مراقبش
نيستي؟

كچل حمزه گفت: من آنچه از دستم برمي آيد مضايقه نمي كنم. اما خيال
مي كنم دورآت احتياج به هواي آزاد دارد. آخر كوراوغلو، اين حيوان زبان بسته
شب و روزش توي طويله مي گذرد. از پا و گردن هم زنجير شده. حتماً علت ناتوانيش
همين است.

كوراوغلو كليد بخوي دورآت را درآورد داد به حمزه كه اسب را
گاهگاهي بيرون بياورد تا هواي آزاد به تنش بخورد.

باز ياران اعتراض كردند
كه آدم نبايد به هر كس و ناكسي اطمينان كند. اگر كچل حمزه دورآت را بردارد
فرار كند چكار مي شود كرد؟

كوراوغلو باز زنان و مردان را ساكت كرد و گفت:
هيچ نترسيد، طوري نمي شود.

كچل حمزه چند روزي دورآت را چنان كرد كه اصلا
نشاني از ناتواني و لاغري در اسب نماند.

روزها پشت سر هم مي گذشت و حمزه
مي ترسيد كه نتواند به موقع قيرآت را به حسن پاشا برساند. مهلت نيز داشت تمام
مي شد. بعد از مدتها فكر و خيال و شك و نگراني عاقبت شبي به خودش گفت: من اگر
يك سال و دو سال هم اينجا بمانم كوراوغلو هرگز كليد قيرآت را به من نخواهد
داد. بعلاوه در توقات كسي نيست كه بين قيرآت و دورآت فرق بگذارد. بهتر است
همين امشب دورآت را ببرم بدهم به حسن پاشا بگويم كه قيرآت همين است. بعد هم
دختر پاشا را بگيرم و چند روزي عيش و نوش بكنم و غم دنيا را فراموش كنم. تا
كي بايد پس مانده ي سفره ي هر كس و ناكس را بخورم و از همه جا رانده شوم؟
دختر پاشا كه زنم شد، ديگر كسي نمي تواند به من چپ نگاه كند، ديگر كسي جرئت
نمي كند به من كچل حمزه بگويد. من مي شوم حمزه بيگ! مي شوم داماد پاشا. داماد
پاشا هم كه هر كاري دلش خواست مي تواند بكند. آنوقت تلافي تمام شبهايي را كه
گرسنه مانده ام و توي خاكروبه ها خوابيده ام، در خواهم آورد. براي خودم در
ييلاق ها قصرهاي باشكوهي خواهم داشت، كنيز و كلفت بي حساب خواهم داشت، ميليون
ميليون پول خرج خواهم كرد، شرابهاي گران قيمت خواهم خورد، جوجه كباب و گوشت
بوقلمون و تيهو خواهم خورد و لباسهاي پر زر و زيور خواهم پوشيد، شكارگاه
مخصوص خواهم داشت، مهتر و دربان و چه و چه خواهم داشت!.. آخ، خدايا!.. دارم
از زيادي خوشي ديوانه مي شوم!..

كچل حمزه اين فكرها را مي كرد و آماده ي
رفتن مي شد. دورآت را زين كرد و سوار شد، و راه افتاد و مثل باد از چنلي بل
دور شد.

صبح دلي مهتر آمد به اسبها سر بزند، ديد نه دورآت سر جايش است و
نه كچل حمزه. فهميد كه كار از كار گذشته. با خشم و فرياد بالاي سر كوراوغلو
آمد و بيدارش كرد و گفت: بلند شو كه ديگر وقت خواب نيست. كچل حمزه دورآت را
در برده!..

در چنلي بل ولوله افتاد. ياران از زن و مرد شروع كردند به
سرزنش كوراوغلو كه:

- مگر به تو نگفتيم كه به هر كس و ناكسي نمي شود
اعتبار كرد؟ فرق نمي كند كه اسب پهلوان را ببرند يا زنش را. هر دو ناموس
اوست. تاكنون از ترس ما پرنده نمي توانست در آسمان چنلي بل پر بزند. نام
كوراوغلو، چنلي بل و ياران كه مي آمد خانها و پاشاها و خان بزرگ چون بيد بر
خود مي لرزيدند اما اكنون ببين كار ما به كجا كشيده كه يك باباي كچل بي نام و
نشان آمده از اينجا اسب مي دزدد و مي برد. همين امروز و فرداست كه خبر به همه
جا برسد و از هر طرف دشمنان رو به سوي ما بياورند. كوراوغلو، تو به دست خود
چنان كاري كردي كه اگر همه ي عالم دست به يكي مي شد، نمي توانست بكند، حالا
بگو ببينم دورآت را از كجا پيدا خواهي كرد؟

كوراوغلو گفت: دورآت نيست اما
قيرآت كه سر جاش هست. سوارش مي شوم و مي روم دورآت را پيدا مي كنم. كمتر
سرزنشم بكنيد.

نگار خانم جلو آمد و گفت: چرا سرزنشت نكنيم؟ تو قانون چنلي
بل را شكسته اي. مگر تو خودت به ما نگفته اي كه اسير احساس رحم و محبت بيجاي
خود نشويم؟ مگر تو خودت نگفته اي كه گاهي يك محبت نابجا هزار و يك خيانت و
گرفتاري به دنبال مي آورد؟ تو با رحم و شفقت نابجايت پاي خبرچينان و
خيانتكاران را به چنلي بل باز كرده اي.

تو از كجا مي داني كه آن خبرچين از
كجا آمده بود و دورآت را به كجا برده كه مي گويي دنبالش خواهي رفت و اسب را
پيدا خواهي كرد؟ دورآت رفت و اكنون بايد منتظر حمله ي دشمنان شد ديوار
پولادين چنلي بل ترك برداشته اين كار دشمنان ما را خوشحال و جري خواهد
كرد

كوراوغلو سخت غضب ناك بود اما چون مي دانست كه خود او گناهكار است
هيچ صدايش در نمي آمد و فقط از زور غضب و پريشاني سبيلهايش را مي جويد و پيچ
و تاب مي خورد.

ناگهان بلند شد و رو به ايواز كرد و نعره زد: ايواز، به من
شراب بده!

ايواز پهلوان شراب آورد. كوراوغلو هفت كاسه شراب پشت سر هم
سركشيد. بعد رو كرد به دلي مهتر و نعره زد: اسب را زين كن!

قيرآت را زين
كردند و پيش آوردند. انگار كوراوغلو لال و بي زبان شده بود. لب از لب بر نمي
داشت. صورتش چنان سرخ شده بود كه آدم خيال مي كرد كه اكنون آتش خواهد گرفت.
قيرآت تا كوراوغلو را بر پشت خود ديد، شدت غضب او را نيز دريافت. در حال سم
بر زمين زد و چنان گردي راه انداخت كه پهلوان را از چشمها پنهان كرد. آنگاه
كوراوغلو نعره اي زد، چنان نعره اي كه هر گاه ميدان جنگ مي بود، قشون زهره
ترك مي شد و اسلحه از دستش بر زمين مي افتاد. قيرآت در جواب نعره ي كوراوغلو
روي دو پا بلند شد و يال و گردن برافراشت و چنان شيهه اي كشيد كه سنگها از
بلندي ها لرزيد و افتاد و برگردان صدايش از صد نقطه ي كوهستان در چنلي بل
پيچيد، انگاري صد و يك اسب با هم شيهه مي زدند. آنگاه مرد و مركب چون برق از
ميان گرد و غبار بيرون جستند و از كوهستان سرازير شدند. لحظه اي بعد ياران
چنلي بل از بالاي تخته سنگ نگهباني، در دل دشت لكه ي سفيدي را ديدند كه به
سرعت دور مي شد و خط سفيدي دنبال خود مي كشيد.

***

كچل حمزه از ترس جان
در هيچ جايي توقف نكرد. اسب مي راند و مي رفت. گاهي هم پشت سرش نگاه مي كرد و
بر اسب هي مي زد. سر راه كم مانده بود به چهل آسياب ها برسد كه باز پشت سرش
نگاه كرد ديد در آن دور دورها چنان گردي به هوا بلند مي شود انگاري زمين خاك
مي شود و پخش مي شود. كمي كه دقت كرد ديد كوراوغلوست كه بر پشت قيرآت مي راند
و هيچ پستي و بلندي نمي شناسد و چون باد مي آيد چنان و چنان كه اگر بر زمين
بيفتد هزار تكه مي شود.

آب دهان كچل حمزه خشك شد، زبان در دهانش بيحركت
ماند و حس كرد كه خيلي وقت پيش مرده است و توي قبر گذاشته اند. ديگر كاري
نتوانست بكند جز اين كه هر چه تندتر خود را به در آسياب رساند و پياده شد و
جلو دورآت را به تير دم در بست و با عجله آسيابان را صدا زد، آهاي آسيابان،
زود بيا بيرون بدبخت! اجلت رسيده دم در...

آسيابان فوري بيرون آمد اما نا
نداشت روي دو پا بايستد. با نگراني و ترس پرسيد: چي شده برادر؟ از جان من
پيرمرد چه مي خواهي؟

حمزه گفت: من هيچ چيز نمي خواهم. نگاه كن. آنكه دارد
مي آيد كوراوغلوست. از چنلي بل مي آيد. ايلخي اش دچار گري شده. هيچ دوا و
درماني ناخوشي اسبها را از بين نبرده. آخر سر حكيمها و كيمياگرها گفته اند كه
مغز آسيابان دواي اين درد است. حالا كوراوغلو دنبال مغز آسيابان مي گردد كه
اسبهايش خوب شوند والا بدون اسب كه نمي توانند با خانها و پاشاها بجنگند. من
را حسن پاشا فرستاده آسيابانها را خبر كنم كه به موقع جانشان را در ببرند.
مگر نشنيده اي كه حسن پاشا مي خواهد به چنلي بل قشون بكشد؟

آسيابان نا
نداشت حرف بزند. عاقبت گفت: چرا، شنيده ام اما حالا مي گويي چه خاكي به سر
كنم؟ هفت هشت سر نانخور دارم. كجا مي توانم فرار كنم؟

كچل حمزه گفت: زود
باش لخت شو لباسهاي مر بپوش برو زير ناو قايم شو. من كوراوغلو را يك جوري دست
به سر مي كنم. اگر هم نتوانستم دست به سر كنم بگذار مرا بكشد، تو زن و بچه
داري، هيچ دلم نمي آيد كه هشت تا نانخور يتيم و بي سرپرست بمانند. من آدم بي
كس و كاري هستم، از زندگي هم سير شده ام.

آسيابان در حال لباسهايش را
درآورد و لباسهاي كچل را پوشيد و رفت زير ناو آسياب قايم شد. كچل حمزه هم
فوري لباسهاي آسيابان را پوشيد و يكدفعه خودش را انداخت توي كپه ي آرد و سر و
صورتش را سفيد كرد.

ناگهان كوراوغلو چون اجل بر در آسياب رسيد و نعره زد:
آهاي آسيابان، زود بيا بيرون!

كچل حمزه با لباس آسياباني بيرون آمد و گفت:
با من بوديد؟ در خدمتگزاري حاضرم.

كوراوغلو گفت: اسب سواري كه همين حالا
پيش از من اينجا آمد چطور شد؟

كچل حمزه گفت: رفته زير ناو قايم شده. نمي
دانم چه كاري كرده كه تا شما را ديد رنگش زرد شد و رفت تپيد زير ناو. به من
هم گفت كه جايش را به كسي نگويم.

كوراوغلو جست زد از اسب پياده شد و گفت:
تو جلو اسب مرا بگير، خودم مي دانم چه به روزگارش بياورم.

آنگاه جلو قيرآت
را به دست حمزه سپرد و تو رفت، بعد خم شد و گفت: د بيا بيرون،
حمزه!

آسيابان خود را دورتر كشيد و گفت: چرا بيايم بيرون؟ من از آن
مغزهايي كه گري ايلخي تو را خوب كند ندارم. بهتر است همينجا بميرم و بيرون
نيايم.

كوراوغلو گفت: ول كن احمق! گري كدام بود؟ مغز كدام بود؟ مي گويم
بيا بيرون، مرا عصباني نكن!

آسيابان باز خود را دورتر كشيد. كوراوغلو هم
تو تپيد تا بالاخره پاي آسيابان را گرفت و بيرون كشيد اما وقتي چشمش به او
افتاد، ديد كه كچل كجا بود، اين يك آدم ديگري است. آنوقت فهميد كه كچل بدجوري
كلاه سرش گذاشته است. فوري از جا جست و بيرون دويد. در بيرون چه ديد؟ ديد كه
كچل حمزه بر پشت قيرآت نشسته و آماده ي حركت است. آنوقتهايي كه حمزه تيمار
دورآت را مي كرد، مختصر آشنايي هم با قيرآت به هم زده بود، بعلاوه چون خود
كوراوغلو جلو او را به دست حمزه سپرده بود، اين بود كه حمزه توانسته بود با
كمي نوازش و زبان نرم سوار قيرآت شود. كوراوغلو ديگر زمين و زمان را نمي
شناخت. غضب چشمانش را كور كرده بود. خواست شمشير بكشد و حمله كند اما فكر كرد
كه اگر قيرآت قدم از قدم بردارد ديگر پرنده هم نمي تواند به گرد پايش برسد و
آنوقت كار بدتر از بد مي شود. بنابراين كمي آرام شد و به حمزه گفت: آهاي،
حمزه، تند آمده ام قيرآت عرق كرده. آنجوري سوار مي شوي آخر اسب مريض مي شود.
بيا پايين كمي راه ببر عرقش خشك شود.

حمزه گفت: عيبي ندارد. عجله اي
ندارم. يواش يواش مي روم، عرقش خود به خود خشك مي شود.

حمزه اين را گفت و
اسب را به حركت درآورد. كوراوغلو ديد حمزه خيلي ناشيانه اسب مي راند، جلو را
چنان مي كشد كه كم مي ماند دهنه لبهاي اسب را پاره كند. كوراوغلو تاب نياورد
و گفت: آخر نمك بحرام، نانكور، چرا جلو چشم من حيوان را اذيت مي كني؟ مگر نمي
داني من قيرآت را از دو ديده بيشتر دوست دارم؟ حق نان و نمكي را كه به تو
دادم، خوب كف دستم گذاشتي.

حمزه گفت: كوراوغلو، تو پهلواني، اسم و رسم
داري. به مردي و گذشت مشهور شده اي. يك ماه كمتر پس مانده ي سفره ات را خورده
ام ديگر چرا به رخم مي كشي؟ از تو خوب نيست. تازه، يك اسب چه ارزشي دارد كه
اينهمه التماس مي كني!

كوراوغلو گفت: حمزه ي حقه باز، خودت را به آن راه
نزن. تو خودت مي داني كه قيرآت يعني چه. حالا اگر خانها و پاشاها بشنوند كه
قيرآت را برده اند، هيچ مي داني چقدر خوشحالي خواهند كرد؟

حمزه گفت:
كوراوغلو، من ديگر بايد بروم. اين حرفها به درد من نمي خورد.

خواست حركت
كند كه كوراوغلو گفت: آهاي حمزه، گوش كن ببين چه مي گويم. من مي دانم كه تو
خودت قيرآت را نگاه نخواهي داشت. راستش را بگو ببينم كي ترا به چنلي بل
فرستاده بود؟

حمزه گفت: كوراوغلو، بدان و آگاه باش، هر چه در چنلي بل به
تو گفتم راست بود. اين سر كچل دنياي به اين گل و گشادي را بر من تنگ كرده
است. هر جا رفته ام مثل سگ مرا رانده اند. كسي رغبت نكرده به صورت من نگاه
كند. اكنون قيرآت را مي برم به حسن پاشا بدهم تا من هم روز سفيدي ببينم و
انتقام خودم را از سرنوشت بگيرم.

كوراوغلو گفت: تو خودت به اين فكر افتادي
يا حسن پاشا اين راه را پيش پايت گذاشته؟

حمزه گفت: حسن پاشا.

كوراوغلو
فكري كرد و گفت: تو خيال مي كني چه كساني ترا به اين روز سياه انداخته
اند؟

حمزه گفت: من چه مي دانم. لابد سرنوشت من اينجوري بوده... شايد هم
خدا... من چه مي دانم. من فقط مي خواهم از سرنوشت خودم انتقام
بگيرم.

كوراوغلو گفت: حمزه، تو هم مثل ميليونها هموطن ديگر ما به دست
آدمهايي مثل حسن پاشا به روز سياه نشسته يي. تو به جاي اينكه با آنها بجنگي،
كمكشان مي كني. تو به چنلي بل، به ميليونها هموطنت خيانت مي كني. قيرآت را
بيار برگرديم به چنلي بل. تو بايد جزو ياران چنلي بل باشي و با حسن پاشا
بجنگي. تو از اين راه مي تواني انتقام بگيري و همراه ميليونها هموطن ديگر به
روز سفيد برسي.

كچل حمزه گفت: كوراوغلو، من راه خودم را انتخاب كرده ام.
هيچ علاقه اي هم به هموطنانم ندارم. هر كس در فكر آسايش خودش است. من
رفتم.

كوراوغلو گفت: خيانتكار، اسب را بده هر چه پول مي خواهي، ثروت مي
خواهي از من بگير.

كچل خنديد و گفت: كوراوغلو، تو خودت كه دنيا ديده يي
مگر تو نمي داني كه كچلها را خود خدا هم نمي تواند گول بزند؟ خوب، گرفتيم كه
من از اسب پياده شدم، آنوقت تو مرا سالم مي گذاري كه هر چقدر پول مي خواهم،
بدهي؟ جان كوراوغلو، نمي توانم معامله كنم. ديگر ولم كن بروم. راه درازي در
پيش دارم. من مي روم به توقات. تو اگر راستي كوراوغلو هستي، خودت بيا قيرآت
را از حسن پاشا بگير. بگذار من هم از اين راه به نوايي برسم. ديگر از من دست
بردار.

كوراوغلو گفت: حمزه، بگذار قيمت اسب را بگويم كه گولت نزنند: قيرآت
بالاتر است از هشتاد هزار سركرده و هشتاد هزار قوچ سفيدموي و هشتاد هزار
خزانه و پول. بالاتر است از هشتاد هزار ايلخي و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار
گاو نر.

حمزه گفت: كوراوغلو، مطمئن باش من قيرآت را با مال دنيا عوض
نخواهم كرد. با حسن پاشا شرط كرده ام كه دختر كوچكش دونا خانم را به من بدهد.
من ديگر رفتم تو هم خودت مي داني، اگر قيرآت را دوست داري خودت بيا به توقات.
من هم آنجا هستم، قول مي دهم كه كمكت كنم. خداحافظ.

كوراوغلو ديگر نتوانست
جلو خودش را بگيرد و داد زد: برو خائن، اما بدان كه كوراوغلو نيستم اگر سرت
را چون كونه ي خيار از تن جدا نكنم. به حسن پاشا هم پيام مرا برسان و بگو كه:
زبانش را از پس گردنش درنياورم كوراوغلو نيستم، خاك خانه اش را مزارش نكنم
نامردم. قيرآت را در خون خانها جولان ندهم، ناكسم.

حمزه گفت: اين را خودت
مي داني و حسن پاشا. به من مربوط نيست.

حمزه اين را گفت و به اسب هي زد و
در يك لحظه از چشم ناپيدا شد. كوراوغلو تنها بر در آسياب افتاد و نعره زد.
بعد نشست و ساز را بر سينه فشرد و حسرت آميز ساز زد و عاشقانه و كينه توزانه
آواز خواند.

حالا چگونه مي توانست به چنلي بل برگردد و به صورت ياران نگاه
كند؟ اگر نگار، دلي حسن، دلي مهتر، ايواز، دميرچي اوغلو و ديگر پهلوانان
بپرسند كه قيرآت را چكار كردي، جوابي دارد كه بدهد؟

كچل حمزه چنان داغي بر
سينه اش گذاشته بود كه انگاري هيچ آب سردي آن را تسكين نخواهد داد. آسياب سوت
و كور بود و او. چه تنهايي آزاردهنده يي!

ساز را به سويي انداخت و به رو
افتاد و زمين را چنگ زد.

شب در رسيد. آسيابان خيلي وقت بود كه فرار كرده
بود و رفته بود. كوراوغلو يك وقت چشم باز كرد ديد آفتاب تازه درآمده است. سخت
گرسنه بود. دورآت نيز خيلي وقت بود كه جو نخورده بود، در اين موقع مردي با دو
گاو بار بر پشت از راه رسيد. از كوراوغلو پرسيد: رفيق، آسيابان
كجاست؟

كوراوغلو گفت: آسيابان نيست. فعلا من اينجا هستم.

مرد باورش
نشد. كوراوغلو ديگر مجال حرف نداد و فوري جوال ها را از پشت گاوها برداشت و
انداخت تو.

دو تا جوال جو بود، آنها را ريخت جلو دورآت. دو جوال گندم كه
آنها را ريخت به آسياب كه آرد كند. مرد خواست چيزي بگويد كه نگاه غضبناك
كوراوغلو او را سر جايش نشاند و زبانش را لال كرد. تا آفتاب پهن بشود،
كوراوغلو خمير هم كرده بود و نان هم پخته بود. بعد يكي از گاوها را سر بريد و
كباب كرد و نشست به خوردن. سير كه شد به مرد گفت: عمو، مرا ببخش كه تندي
كردم. چقدر پول بايد به تو بدهم؟ بيا جلو، از من نترس.

مرد زبانش بند آمده
بود. كوراوغلو قيمت گاو و گندم و جو را چند برابر حساب كرد و به او داد بعد
سوار دورآت شد و راه افتاد به طرف چنلي بل.

***

ياران از زن و مرد خيلي
نگران كوراوغلو بودند. چشم به راه دوخته بودند كه كوراوغلو كي برمي گردد.
ناگهان كوراوغلو را ديدند كه مي آيد: از جلو دورآت را گرفته، سرش را پايين
انداخته و سر و صورتش مثل آسيابانها سفيد. همان دقيقه فهميدند كه حمزه در چهل
آسيابها سر كوراوغلو كلاه گذاشته. همه سرشان را پايين انداختند. نه سلامي و
نه هيچ كلامي. كسي حال و احوالش را هم نپرسيد.

كوراوغلو كه رسيد، ايواز
جلو رفت و گفت: معامله ي خوبي كرده اي، كوراوغلو. بگو ببينم چقدر بالايش دادي
دورآت را گرفتي؟ آسياباني هم كه ياد گرفته اي، مبارك باد.

كوراوغلو بارها
سفر كرده بود اما هرگز وقتي از سفر برمي گشت ياران اين چنين سرد با او روبرو
نشده بودند. زنان از او رو برمي گرداندند و مردان جواب سلامش را نمي دادند.
از همه بدتر سخنان نيشدار ايواز بود كه چون كوه بر سينه اش سنگيني مي كرد و
دلش را مي آزرد.

/ 3