ساقي
سبو بشكست ، ساقي ! همتي از غصه مي
ميريم
شكسته تيله ها را بر لبم كش
تا سحر گردد
در ميخانه را قفلي بزن ترسم
كه ولگردي
ز درد آتشين زخم خبر گردد
خبر گردد
به پيراهن بپوشان روزن
ميخانه را ساقي
كه چشم هرزه گردان هم نبيند
ماجرايم را
به خويشم اعتباري نيست ، گيسو را ببر
ساقي
و با آن كوششي كن تا ببندي دست و
پايم را
ز خون سينه ام ، ساقي ! بكش
نقش زني بي سر
به روي آن خم خالي كه پاي آنستون
مانده
به زير طرح آن بنويس با يك خط
ناخوانا
به راه دشمني مانده ز راه
دوستي رانده
و دندانهاي من سوراخ كن با مته ي
چشمت
نخي بر آن بكش ، وردي
بخوان آويز بر سينه
كه گر آزاده اي پرسيد روزي : پس چه
شد شاعر
نگويد : مرد از حسرت
بگويد : مرد از كينه