خاطرات خواندنی از

شهید آیت الله مصطفی خمینی

چکیده: ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده کرده و با جوانان مسلمان تماس می‌گرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها می‌پاشید.در نجف اشرف که بود، به روحانیون آماده، سفارش می‌کرد که باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی که امکان داشت به آموزش ‍ حرکات مسلحانه می‌پرداخت و می‌گفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این کار دعوت می کند .سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق ، وی را احضار کرده و نزد رئیس جمهور وقت احمد حسن البکر بردند، حسن البکر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد که شنیده می شود شما در گوشه و کنار مردم را بر ضد حزب بعث می شورانی ، کاری نکن که با تو به گونه ای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد. سرانجام حزب خونخوار بعث، با دسیسه ای مخفیانه، ایشان را مسموم کرده و به شهادت می رسانند. 
 

اول آبان سالگرد شهادت سید مصطفی خمینی است. مسیر پرتلاطم سیاسی و منش مبارزاتی آیت‌الله سید مصطفی خمینی علاقمندان تاریخ انقلاب را از پرداختن به جنبه‌های عاطفی، علمی و اجتماعی زندگی آن مرحوم بازداشته است.
به گزارش فارس، خاطراتی که از نظر مخاطبان خواهد گذشت بخش‌های کمتر گفته شده زندگی امید دل امام راحل و ذخیره اسلام و انقلاب است .

روایت مادر از مراحل رشد و نمو علمی فرزند شهیدش

متن ذیل گفت و شنودی میان دکتر زهرا مصطفوی دختر امام راحل با مادر گرامی شهید حاج آقا مصطفی است که طی آن همسر محترم امام گوشه‌هایی از حیات و مبارزات فرزند شهیدش را بیان می‌کند.
- چطور اسم مصطفی را {برای فرزندتان} انتخاب کردید؟
* من خیلی دوست داشتم که نامش مصطفی باشد و نمی دانم آقا چه دوست داشتند، ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را محمد گذاشتیم، لقبش را مصطفی و کنیه‌اش را ابوالحسن گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول (ص ) نشود.
-تولد او در چه تاریخ و در کجا بود؟
*21 رجب سال 1309 هجری شمسی در قم در محله ای نزدیک عشق علی که حالا خراب شده است و به آن الوندیه می‌گفتند. دومین خانه‌ای که اجاره کردیم همین خانه بود. اولین خانه را آقای حاج سید احمد زنجانی پیدا کرده بود که شش ماه در آن بودیم ، ولی به جهاتی که نمی‌دانم ، صاحبخانه نمی‌خواست یا کرایه‌اش سنگین بود، بیرون آمدیم .
-درباره تحصیل او و مدرسه رفتن او توضیح دهید.
*مصطفی خیلی دیر زبان باز کرد و تا چهار سالگی فقط چند کلمه می‌گفت. وقتی شش ساله بود او را به یک مکتب در نزدیکی منزل گذاشتیم که خیلی در حرف زدنش تاثیر داشت . هفت سالگی به مدرسه موحدی رفت . کسی هم به درس خواندن او توجهی نداشت. اوایل، یعنی تا کلاس سوم، گاهی من او را نگه می‌داشتم تا درس بخواند ولی بعد که بزرگتر شد، اصلا نمی‌آمد تا درس بخواند فقط به دنبال بازی بود و شبها می‌آمد و مقداری نان و پنیر و چای می‌خورد و می‌خوابید.
- از شروع دوران طلبگی بفرمایید.
*بعد از آنکه شش کلاس درس خواند، دیگر به مدرسه نرفت، زیرا در آن زمان مرسوم اهل علم نبود که بچه‌ها را به دبیرستان بفرستند. به همین دلیل مشغول تحصیل علوم طلبگی شد.
در هفده سالگی، آقا پیشنهاد کرد که عمامه بر سر بگذارد و لباس روحانی بپوشد، البته ، او در اول خیلی رضایت نداشت . ولی آقا چند نفر از دوستان خود را دعوت کرد و در مراسمی او را برای این کار آماده کرد. ظاهراً بعد از آن وقتی از منزل خارج شده بود و دوستانش او را دیده بودند، به او تبریک گفته بودند و تشویقش کرده بودند.
به این ترتیب او هم بسیار به تحصیل علاقه‌مند شد و در طلبگی به سرعت رشد کرد، به طوری که معروف بود که خوب درس می‌خواند و طلبه فاضلی شده است، تا کم کم که بیشتر رشد کرد و خودش هم به مقامات علمی رسید، حوزه درس تشکیل داد و مدرس شد.
- حالا مقداری هم درباره ازدواج ایشان بفرمایید.
*ازدواج مصطفی در 22 سالگی بود، یک وقت شایع شد که ما با آقا مرتضی حائری وصلت کرده‌ایم، به طوری که مصطفی می‌گفت: وقتی آقای حائری از صحن حرم بیرون می‌آید، رفقا می‌گویند که پدرزنت آمد.
این شایعه به گوش آقا رسیده بود و یک شب آقا از من پرسید که دختر آقای حائری را دیده ای ؟ من هم کمی توضیح دادم . آقا گفت:چطور است این دروغ را راست کنیم؟ گفتم که هر طوری صلاح می‌دانید. فردا صبح هم آقا پیغام فرستاده بود و ظهر آنها جواب داده بودند و باز آقا پیغام داده بود که همان شب بروند برای صحبت . بعد به ما خبر دادند که مردها رفته اند و ما زنها هم بعداً رفتیم و قرار عقد گذاشته شد.
اما در مورد فرزندان ؛ اولین فرزند آنها محبوبه بود که مننژیت گرفت و مرحوم شد دومین فرزند حسین است که معمم و جوان خوبی است و سومین فرزند مریم است که دکتر شده است . چهارمین فرزند در جریان دستگیری‌های انقلاب سقط شد.
-درباره فعالیتهای داداش در دوران انقلاب و دستگیری و تبعید او و آنچه خودشان برای شما تعریف کرده اند بفرمایید.
*بعد از تبعید آقا به ترکیه، مصطفی جوابگوی مردم و اجتماعات بود و به فعالیت ادامه داد. به همین جهت او را هم گرفتند و به زندان بردند. دو ماه در زندان بود و بعد از دو ماه او را آزاد کردند، چون عقیده ساواک این بود که دیگر مردم متفرق شده‌اند و حوادث را از یاد برده‌اند. مصطفی هم تا آزاد شد به قم آمد و به صحن رفت و آنجا جمعیت جمع شد و با سلام و صلوات او را به خانه آوردند. دو یا سه روز هم در منزل بود ولی وقتی دیدند که مردم قم هنوز آرام نشده‌اند ریختند و او را هم گرفتند و به ترکیه تبعید کردند.
- فعالیتهای آنها در ترکیه چه بوده است ؟
*در این یک سال که آنها در ترکیه بوده‌اند، همه فعالیتهای آنها کار علمی بوده است. بعداً شنیدم که مصطفی در ترکیه دو کتاب نوشته است و آن طوری که خودشان می‌گفتند. داداش از آقا مراقبت می‌کرده و حتی غذا درست می‌کرده است . در ترکیه گاهی هم مصطفی با علی بیک (نگهبان آنها) به تماشای اطراف می‌رفته است.
- ورود آقا و داداش به عراق به چه صورتی بوده است؟ آیا شما از آن وقایع اطلاع دارید یا خیر؟
*دولت ایران با ترکیه توافق کرده بود که آقا یک سال در ترکیه بماند، ولی دولتهای خارجی به دولت ترکیه اعتراض کرده بودند که مگر ترکیه زندان ایران است که زندانیان سیاسی را به آنجا تبعید می‌کنند؟ به همین جهت دولت ترکیه بعد از یک سال از نگه داشتن آقا امتناع کرد و با آقا مشورت می‌کنند که دوست دارند به ایران برگردند یا اینکه به عراق بروند. آقا در جواب گفته بودند: من باید فکر کنم. روز بعد می‌روند خدمت آقا و قبل از اینکه آقا نظر خود را بگوید اعلام می‌کنند که تصمیم بر این شده است که آقا به عراق بروند.
دولت ایران می‌خواست آقا به عراق برود تا با وجود علما و مراجع تقلید آنجا مثل آقای حکیم و آقای شاهرودی و آقای خویی، آقا فراموش شود.
داداش می‌گفت: ما را آوردند به فرودگاه ترکیه و سوار هواپیمای عراق شدیم و من دقت کردم و دیدم که هیچکس از ماموران ترکیه به هواپیما نیامدند. در فرودگاه بغداد مقداری پول ایرانی را تبدیل کردم و با آقا بیرون آمدیم و رفتیم کاظمین.
آنها دو روز در کاظمین می‌مانند و بعد به سامراء می روند و یک شب هم در آنجا می‌مانند (آقا دیگر در تمام مدتی که در عراق بودیم به سامراء نرفت). از آنجا به سمت کربلا حرکت می‌کنند. در کربلا مورد استقبال قرار می‌گیرند و آقای شیرازی منزل خودشان را به امام می‌دهند و آقا تا آخر همان منزل را در کربلا داشتند.
آقای خلخالی در نجف منزلی را اجاره می‌کند و به طلبه ها پول می‌دهد که زندگی تهیه کنند و به سرعت برای آقا در نجف یک منزل با اثاثیه تهیه می‌شود و وقتی آقا به نجف می‌آیند، آقایان نجف همه به احترام آقا در منزل آقا جمع می‌شوند و استقبال می‌کنند...
- رابطه داداش با شما و آقا چطور بود؟
*داداش خیلی هم مرا دوست داشت و هم آقا را و خیلی مطیع بود و خیلی احترام می‌کرد و دوست داشت محبتش را اظهار کند. مثلاً خودش به بازار می‌رفت و یک لباس برای من تهیه می‌کرد و می‌آورد و آقا هم خیلی به مصطفی احترام می‌گذاشت مثلا به ما می‌گفت: ناهار نخورید تا مصطفی بیاید. حتی پایش را جلوی مصطفی دراز نمی کرد(البته هیچ وقت آقا پایش ‍ را دراز نمی‌کرد) ولی به مصطفی احترام خاصی می‌گذاشت. وقتی در 30 سالگی فهمید که مصطفی مجتهد است به او اجازه اجتهاد داد.
مصطفی مورد احترام دیگران هم بود. در مسجد شیخ انصاری درس داشت و می‌گفتند درس او شلوغ‌تر از درس آقا می‌شد. در ضمن خودش هم کتاب می‌نوشت و به همین دلیل که موقعیت علمی و اجتماعی داشت مورد توجه بود و همیشه از ایران نیز عده‌ای مهمان داشت.
به طور کلی این پدر و پسر با هم رفیق بودند و به هم خیلی علاقه داشتند. مرگ داداش هم آقا را خیلی ناراحت کرد. من زن بودم و داد می‌زدم و گریه می‌کردم، ولی او مرد بود و مردم اطرافش بودند و نمی‌توانست گریه کند. در بین مردم می‌گفت من مصطفی را برای آینده اسلام می‌خواستم ولی در شب می‌دیدم که گریه می‌کرد. مگر می شود پدر گریه نکند! آقا روز، خودش را نگه می داشت ولی من شبها بیدار بودم و می‌دیدم که واقعاً گریه می‌کرد. برای مصطفی به طور خاصی گریه می‌کرد.
- از سهم امام استفاده نمی‌کرد
درباره زهد و سادگی مرحوم حاج آقا مصطفی نیز مطلب فراوان است که جای آنها در این نوشتار مختصر نیست و همین بس که گفته شود، ایشان وقتی قصد تشرف به مکه را داشتند، به دلیل این که از مکنت مالی لازم برخوردار نبوده و پول ذخیره و اندوخته‌ای برای این کار نداشتند، چون حضرت امام، درست به همان اندازه که به دیگر طلاب ایرانی و غیر ایرانی شهریه ‌می‌داد، به ‌ایشان پول‌ می‌داد و به دلیل این که کفاف مخارج زندگی‌شان را نمی‌کرد، ناچار شدند بعضی از اموال و کتاب‌های خود را بفروشند تا هزینه سفر حج واجب خود را تأمین کنند. این در حالی بود که مجتهد بودند و اجازه تصرّف در وجوهات را داشتند. ایشان هم همانند برادرش حاج احمد آقا همزمان با فضل و کمالاتش اهل ورزش و تحرک هم بود و گاه بارها عرض دجله را شنا می‌کرد.
یکی از دوستان ایشان تعریف‌ می‌کرد، در یکی از روزهای فصل زمستان در نجف، مرحوم حاج آقا مصطفی را دیدم که عبای نیمه مندرس خود را به عبای رشتی قشنگ و سیاهی که تا آن روز بر دوش او ندیده بودم، تبدیل کرده است. وقتی با کنایه و مزاح گفتم مبارک باشد، فرزند آقا عبای نویی خریده‌اند، فرمودند: نه فلانی من این عبا را نخریده‌ام، چون آقا پول اضافه‌ای به من نمی‌دهد که با آن چنین عبایی بخرم و افزودند: این عبا را از یکی از دوستان خود قرض کرده و به ‌امانت گرفته‌ام. آن فرد ‌می‌گوید: وقتی با تعجب پرسیدم، عبا را قرض کرده‌ای و ادامه دادم واقعاً آقا به‌اندازه پول خرید یک عبا به شما نمی‌دهد، فرمودند: بله، ‌این عبا عاریتی است و در پاسخ تعجب من فرمودند: فلانی، به نظر شما، آیا ما نباید دست به دست هم بدهیم و یک امیرالمومنین دیگر در عدالت تحویل دهیم؟ که کنایه از این بود که ‌امام همانند جدشان علی (ع) ـ که سلام خدا و ما بر او و مادر و پدر و فرزندان و همسر پاکشان باد ـ که بیت‌المال را بین مردم، بالسویه تقسیم ‌می‌کردند، بین ایشان و دیگران در پرداخت شهریه هیچ تفاوت و تبعیضی قایل نمی‌شوند و این امر نه تنها از نظر وی جای نگرانی ندارد، بلکه باید به آن افتخار کرد.

در زندان هم به فکر دیگران بود

روز 13 آبان سال 1343، رادیوی زندان، خبر تبعید حضرت آیت‌الله خمینی را پخش کرد. در آن موقع زندان تا اندازه‌ای خلوت بود و من با دو تن دیگر در بند 11 انفرادی زندان قزل قلعه بودیم. پاسی از شب گذشته بود که در دالان زندان‌های انفرادی باز شد و یک روحانی بلندبالا و خوش‌سیما را به بند ما آوردند و سلول ایشان را تعیین کردند. من و یک زندانی دیگر، پرویز حکمت‌جو از وابستگان حزب توده، از مدتها پیش در زندان به سر می‌بردیم و در آن بند، زندانی دیگری نبود. با پرس‌وجوهایی که کردیم، سربازهای نگهبان گفتند که او را از قم آورده‌اند و با حضرت آیت‌الله خمینی، نسبتی هم دارد. در فرصت مناسبی، در سلول ایشان را باز کردم و سلام و احوالپرسی کردم و فهمیدم که فرزند امام خمینی است.
شهید حاج‌آقا مصطفی(ره)، شخصیت برجسته‌ای داشت. آن شب، ایشان را برای شام به سلولم دعوت کردم و از آن به بعد تا مدتی که زندان بودم، با هم نشست و برخاست داشتیم و هم‌غذا بودیم. تنها زمانی که در سلول بودیم، از هم جدا نگه داشته می‌شدیم و نگهبان‌ها چندان سختگیری نمی‌کردند. خانواده من که در تهران بودند، به من بیشتر سر می‌زدند، ولی به خانواده ایشان، اجازه ملاقات نمی‌دادند و فقط گاهی چیزهایی برایشان می‌اوردند. به این ترتیب بود که من با ایشان در زندان قزل‌قلعه آشنا شدم. درست یادم نیست چقدر طول کشید، شاید بیش از یکی دو ماه بود، سرهنگ مولوی که رئیس ساواک تهران بود، چند باری به دیدن ایشان آمد و پیشنهاداتی داد که هیچ‌یک پذیرفته نشد، غیر از پیشنهاد رفتن از ایران و پیوستن به حضرت امام که آن موقع در ترکیه بودند. یادم هست، یک بار غروب بود که به ایشان گفتند اسباب و اثاثیه‌شان را جمع کنند.
شهید حاج آقامصطفی(ره)، با همه برخوردی بسیار جذاب داشتند. با اعتماد به ‌نفسی که ناشی از توکل بی چون و چرای ایشان به خداوند بود، هرگز در هنگام شنیدن خبرهای ناگوار بیرون، نشانه‌ای از نگرانی در ایشان ندیدم. با هر زندانی، صرف نظر از اعتقادی که داشت، برخوردی بسیار صمیمانه داشتند. بیشتر اوقاتشان را به خواندن قرآن که دست‌کم در آن موقع، آسان در اختیارمان می‌گذاشتند، می‌گذراندند. یادم هست ایشان پاکت‌های میوه را جمع می‌‌کرد و از مدادی که که من به زحمت به دست آورده بودم،‌ استفاده می‌‌کرد و روی کاغذهای پاکتی که آنها را از وسط می‌بریدند، یادداشت‌هایی می‌نوشتند. من پیرامون این یادداشت‌ها، پرسش‌هایی را مطرح و پاسخ‌هایی را دریافت می‌کردم که روشن‌بینی ایشان را بیش از پیش نشان می‌داد و اثبات می‌کرد که ایشان، اسلام را دین زمان می‌دانند و اعتقاد دارند که باید متناسب با زمان، آموزه‌های لازم را به افراد داد.
یک شب از درد کلیه رنج می‌بردم. کلیه‌ام سنگ داشت و عادت نداشتم در زندان از کسی درخواستی بکنم. گردانندگان زندان هم پزشک نمی‌آوردند. یادم می‌آید ایشان تمام شب را همراه با پرویز حکمت‌جو در کنار من گذراندند. حتی یادم هست که دست ایشان را که درشت بود و پوست سفیدی داشت، برای این‌که ناله نکنم، از شدت درد فشار داده بودم، به طوری که صبح، آثار کبودی روی دستشان مانده بود.
هنگامی که خبر درگذشت ایشان در شهر پیچید، نمی‌توانستم باور کنم، تا دوستی از آنجا تلفن کرد و خبر ناگوار را تأیید کرد. آن شب قرار بود من در مجلسی به مناسبت زادروز حضرت امام رضا(ع) سخنرانی داشته باشم. یادم هست که مجلس جشن، تبدیل به مجلس عزا شد و با آن‌که آن خانه و محله و خیابان، ‌تحت نظر پلیس بود، در آغاز سخنرانی‌ام، این درگذشت ناگوار را تسلیت گفتم و همان موقع اشاره کردم، اندوهم بیشتر از آن جهت است که با شخصیت برجسته ایشان در زندان آشنا شده و استواری این شخصیت را شناخته بودم.
من از سال 41 همراه با گروهی از مبارزان ملی، به نقش امام خمینی در پیکارهای آینده ملت ایران اعتقاد پیدا کردم و این اعتقادم در پانزده خرداد تقویت شد و با بسیاری از هم‌اندیشان آن روزهایم اختلاف‌نظر پیدا کردم. باید بگویم که هم‌زندان و هم‌زنجیر شدن با حاج‌آقا مصطفی در این تغییر نگرش و شناخت بیشتر امام خمینی، نقش بسیار داشت. ایشان چه در مواردی که من و زندانیان دیگر پرسشی داشتیم و چه در فرصت‌های مناسب دیگر، از شیوه زندگی، شخصیت و اندیشه پدر بزرگوارشان صحبت می‌کردند و همین مسئله باعث شد که در طول سال‌های فترت، همواره جزو کسانی باشم که برای رهایی از تنگناهای استبداد، زیر سلطه استعمار، چشم امید به این رهبر دوخته بودند.

شهامت و دلیری

حدود تابستان سال 1338 شمسی بود، روزی آیت الله شهید، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغی ، به آن باغ می روند، تا آن روز که هوا گرم بود، اندکی تغییر آب و هوا دهند. پس از ساعتی ، چند نفر عیاش بی دین که یکی از آنها سرهنگ رژیم قلدر شاهنشاهی بود، سرزده وارد باغ می‌شوند و بساط عیش و نوش را در گوشه باغ پهن کرده و حتی شراب می‌خورند و به عربده کشی مشغول می‌شوند. حاج آقا مصطفی ، وقتی این وضع را می‌بیند، به صاحب باغ می‌گوید چرا این افراد را به این باغ جا داده‌ای ، صاحب باغ می‌گوید: من به آنها اجازه نداده‌ام و قدرت آن را هم ندارم که آنها را بیرون کنم . حاج آقا مصطفی ، آن وضع را تحمل نمی‌کند، بلند می‌شود و آن چند نفر طاغوتی را سنگباران می‌کند، یک سنگ به پیشانی سرهنگ می‌خورد که خون از آن مثل فواره به درخت می‌پاشد، بناچار آنها از باغ فرار می کنند. با توجه به اینکه این زمان ، زمان اقتدار طاغوتیان بوده و هنوز مردم غیر از طلاب خاص ، نامی از امام خمینی (مدظله) را نشنیده بودند.
ایشان در ماجرای شورش ضد طاغوتی 15 خرداد نقش مؤثری پابپای پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگیر شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانی بودند، سپس در روز سه شنبه هشتم دیماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشوری از طرف مردم از ایشان به عمل آمد، ساواک از آزادی ایشان وحشت کرد و پس از دو روز (یعنی دهم دی) مجدداً از طرف ساواک، دستگیر و به ترکیه خدمت پدر بزرگوارشان تبعید شد و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از ترکیه به عراق تبعید گردیدند. نکته جالب اینکه : هنگام دستگیری آخر در قم (10/10/1343 ش) وقتی سرهنگ مولوی رئیس ساواک قم (دژخیم خشن شاه) با شهید آقا مصطفی تلفنی صحبت می‌کند و او را با سخنان تهدیدآمیز هشدار می‌دهد و می‌گوید کاری نکن که سرنوشت بجائی برسد که پدرت را نگران کند... آن شهید شجاع ، با کمال صلابت جوابهای دندانشکن به سرهنگ مولوی می‌دهد به طوری که سرهنگ، ناچار تلفن را به زمین می‌گذارد.
ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده کرده و با جوانان مسلمان تماس می‌گرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها می‌پاشید. به عنوان نمونه : وقتی که در ترکیه بود، (خودش نقل می کرد) روزی از محل تبعید در شهر بورسا، بیرون آمدم و در خیابان قدم می زدم، جوانی را دیدم از قرائن فهمیدم ایرانی است ، به نزد او رفتم و احوالپرسی کردم ، او ایرانی بود، پس از گفتاری با او در رابطه با انقلاب، توسط او به جوانان ایرانی، پیام فرستادم که سکوت نکنند و بپاخیزند. آنگاه که در نجف اشرف بود، نیز با جوانان تماس داشت و مکرر با نامه‌ها و تلفن و... با کمال شهامت ، جوانان را به مسئله انقلاب و حکوت اسلامی فرا می‌خواند.
در نجف اشرف که بود، به روحانیون آماده، سفارش می‌کرد که باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی که امکان داشت به آموزش ‍ حرکات مسلحانه می‌پرداخت و می‌گفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این کار دعوت می کند و این آیه دلیل بر آنست که فقهاء باید در بدست آوردن بسط ید)قدرت و حکومت) کوشا باشند، اصل آیه این است : واعدوا لهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدوالله وعدوکم ... برابر دشمنان ، آنچه توانائی دارید، از نیرو آماده سازید، و همچنین مرکبهای ورزیده (برای میدان نبرد) تا بوسیله آن ، خدا و دشمن خویش را بترسانید. 5- سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق ، وی را احضار کرده و نزد رئیس جمهور وقت احمد حسن البکر بردند، حسن البکر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد که شنیده می شود شما در گوشه و کنار مردم را بر ضد حزب بعث می شورانی ، کاری نکن که با تو به گونه ای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد. سرانجام حزب خونخوار بعث ، با دسیسه ای مخفیانه ، ایشان را مسموم کرده و به شهادت می رسانند، مرگ ناگهانی او برای همگان ، مشکوک بود، پزشک معالج گفته بود، اگر اجازه داده شود من با کالبدشکافی اثبات می کنم که آیت الله آقا مصطفی خمینی مسموم شده است ، و بعدا همین پزشک مورد تهدید و تعقیب حزب بعث عراق قرار گرفت . شهادت این بزرگمرد الهی و شهید آغازگر و پیشتاز آنچنان موجی در ایران ایجاد کرد که باعث انفجار نور و جرقه های عظیم انقلاب در ظلمتکده رژیم شاهنشاهی شد، خون پاک او، موجب جریان خون در سال 56 و 57 گردید و سرفصل جدیدی در مبارزه نور بر ضد ظلمت شد و نخست از قم و تهران و تبریز و یزد و کرمان به ترتیب باعث تظاهرات خونین شد و کم کم همه جا را فرا گرفت و انقلاب عظیم اسلامی را در 22 بهمن 1357 شمسی به رهبری امام امت خمینی کبیر (مدظله العالی) پی ریزی نمود، از این رو امام امت فرمود: مرگ مصطفی از الطاف خفیّه الهی بود. به این ترتیب این مجتهد و مدرس و محقق عظیم و عارف و فقیه با شهامت و مفسر کبیر، که مصداق کامل خلف صالح حضرت امام خمینی بود شهد شهادت نوشید و به جایگاه اولیاء بزرگ الهی شتافت . از دعاهای او است : خداوندا مراجع ما را طوری قرار بده که مصداق واقعی عظم الخالق من انفسهم و صغرالمخلوق من دونهم (در نظرشان خدا، بزرگ است و مخلوق کوچک شوند.

منبع:پرتال فرهنگی اطلاع رسانی نور

خاطرات آیت الله پسندیده از دوران

مبارزه و تبعید

 قسمت دوم:

برخورد شریعتمداری و هاشمیان

مطلب دیگری که در همان روزها رخ داد این بود که روزی با آقای خادمی اصفهانی به منزل آقای حاج میرزا عبدالله چهل ستونی (سعید) برای دیدار و جلسه رفتیم، علما هم طبق معمول به آنجا آمده بودند. وقتی به منزل رسیدیم در منزل بسته بود، پسر آقای حاج میرزا عبدالله آمد و گفت: «ما در منزل را بسته ایم که مامورین نیایند».
وارد شدیم و سایرین هم آمدند، اتاق پر از آقایان و علما بود. آقای شریعتمدار نمی دانم چه گفتند، ولی اجمالا سخنی گفتند که به نفع امام نبود. آقای هاشمینان سرپا بلند شد و با کمال تندی و شدت به آقای شریعتمدار توهین کرد و گفت که «شما می خواهید امام را از تهران به جای دیگری تبعید کنند و ....» . آقای هاشمیان از اقوام آقای رفسنجانی هستند و خیلی باشهامتند.
از آن منزل هم که رفتیم، باز مواجه با اهانت و اذیت مامورین شدیم ولی هر چه اذیت مامورین بیشتر می شد توجه عموم مردم به آقایان و علما زیادتر می شد و هر چه آنها بیشتر بی احترامی می کردند، توجه مردم به مساجد و منابر و روحانیت بیشتر می شد.

 تبعید امام به ترکیه

جریان از این قرار بود که در سال 1343 لایحه مصونیت آمریکائیها تحت عنوان کاپیتولاسیون در دولت، محرمانه تصویب شد و بعد هم لایحه را محرمانه به مجلسین داده و در مجلس شورای ملی و مجلس سنا تصویب گردید.
من اطلاع پیدا کردم که این قضیه، محرمانه در دولت و مجلس مطرح است، لذا آقای حاج شیخ علی سهرابی ریحانی خمینی را خدمت امام فرستادم و به شرحی به ایشان نوشتم که جریان کاپیتولاسیون به طور محرمانه در مجلس و دولت مطرح است و می خواهند آن را تصویب کنند و یک شرحی هم به آیت الله گلپایگانی نوشتم و توسط آقای سهرابی فرستادم. امام جواب دادند به اینکه: «متن لایحه ای را که در جریان است برای من بفرستید که من از متن آن مطلع شوم و نمی گذارم محرمانه بماند و اقدام می کنم و آنها را رسوا می نمایم». من پاسخ دادم که : «متن لایحه را نتوانسته ام به دست بیاورم ولی از جریان اطلاع پیدا کرده ام». در نامه بعدی جواب دادند که: «من خودم لایحه را بدست آورده ام و دیگر نمی گذارم این قضیه، به صورت محرمانه مطرح باشد».
بدین سان در روز چهارم آبان 43 که مصادق بود با 20 جمادی الثانی 1384 روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (که همین روز، سالروز تولد خود ایشان هم هست) با نگرانی و تأثری عمیق، نطق مفصلی را ایراد کردند و مردم را از جریان کاپیتولاسیون مطلع نمودند و مسائل را هم خیلی روشن و هم شدید و غلیظ بیان کردند، و نوار سخنرانی ضبط شد و در تمام ایران منتشر گردید.
چند روز بعد که مصادف با 13 آبان 43 بود، شب هنگام مأمورین رژیم، منزل را محاصره کردند و ایشان را دستگیر کرده، سوار یک اتومبیل شورلت کردند و به تهران بردند و اول طلوع آفتاب 13 آبان ایشان را با سرهنگ افضلی که مأمور ساواک بود به ترکیه تبعید کردند.
رادیو خبر تبعید آقا را منتشر کرد، در روزنامه ها و جراید هم نوشتند. مردم که از جریان باخبر شدند، فورا بازارها و مساجد را تعطیل کردند ولی در خیابانها اجتماع نکردند که زد و خورد شده و منجر به کشتار و قتل عام گردد همانگونه که در 15 خرداد رخ داد.
دولت که سخت عصبانی شده بود، مامورین خود را واداشت مغازه های تجار معروف تهران را مهر و موم بکنند و جلوی در آنها را تیغه بکشند و شنیده شد که از پشت بامها به داخل برخی مغازه ها رخنه کرده و امول مومنین را غارت کرده بودند.

 دستگیری آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی

همان روز تبعید امام (13 آبان) پسر بزرگ ایشان، مرحوم حاج آقا مصطفی – بر حسب تقاضای بعضی از آقایان – به منزل آیت الله مرعشی رفتند که با ایشان صحبت کنند. در منزل آیت الله مرعشی و منزل سایر علما همه بسته بود. در زدند و پس از باز شدن در، وارد منزل شدند و در را بستند. طولی نکشید که مامورین و کماندوها از دیوار منزل آقای مرعشی به داخل منزل رفته و حاج آقا مصطفی (ره) را دستگیر کردند و به شهربانی قم، منتقل و از آنجا به زندان قزل قلعه تهران روانه ساختند. ایشان 57 روز در زندان بودند و پس از آن، در روز 24 شعبان 1384 مصادف با 8 دی ماه 1343 از زندان آزاد شدند ولی به او گفتند: «شما لازم است به ترکیه بروید و با پدرتان ملاقات کنید» مقصودشان این بود که حاج آقا مصطفی در ایران نباشد و به بهانه ملاقات با پدر، او را هم تبعید کنند.
وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی از زندان آزاد شد، مطلع شد که من در تهران در منزل مهندس کشاورز هستم، لذا به آنجا آمد که با هم به قم برویم و به من گفت: «با هم به قم می رویم و من یک شب برای زیارت و خداحافظی می مانم و روز بعد باید بلافاصله به تهران برگردم که به ترکیه برای ملاقات پدرم روانه شوم». من هم خیلی خوشحال شدم. آنگاه ایشان به منزل آقای ثقفی رفتند و روز بعد، اول طلوع آفتاب آمدند به منزل مهندس کشاورز – همانجا که ما بودیم – و با هم به خیابان شوش رفتیم و از آنجا به طرف قم، با یک سواری کرایه رهسپار شدیم.
وقتی به قم رسیدیم، ایشان به زیارت حضرت معصومه (س) مشرف شدند. در همان وقت، جنازه ای را به حرم آورده بودند و مردم مشغول تشییع بودند. مردم تا حاج آقا مصطفی را دیدند، جنازه را کنار گذاشته و آمدند به طرف ایشان، و او را از حرم تا منزلشان بدرقه کردند. در مسیر راه وقتی به مسجد موزه رسیدند، آیت الله مرعشی مشغول درس دادن بودند که فورا درس را تعطیل کردند و مرحوم حاج آقا مصطفی، چند دقیقه ای روی پله دوم همان منبری که آیت الله مرعشی درس می گفتند، نشستند تا طلاب او را ببینند و بعد حرکت کردند و به منزل رفتند و در آنجا دیدن ها و ملاقات ها شروع شد.
دوستان به حاج آقا مصطفی گفتند که صلاح نیست به ترکیه بروید. فردای آن روز که بنا بود ایشان در تهران باشند، از طرف سازمان امنیت تلفن زدند و با شدت و عصبانیت به ایشان گفتند: «چرا نمی روید؟» حاج آقا مصطفی پاسخ دادند: «مادرم اجازه نمی دهد و من برخلاف میل مادرم کاری نمی کنم». بعد از اینکه این مطلب را می گوید، از پشت تلفن به او بد و بیراه می گویند. پس از آن بدیعی آمد، ایشان را گرفته و به تهران برد، از آنجا نیز وی را سوار هواپیما کرده و به ترکیه فرستادند.
مدتی بعد، به خاطر واکنش گسترده مردم و علما، رژیم به این نتیجه رسید که امام را از ترکیه به عراق منتقل کند. پیراسته سفیر ایران در عراق بود. وی پسر حاج معتمدالسادات از دوستان قدیمی و باسابقه ما بود. پیراسته خیلی چیز فهم بود و با شاه زیاد ملاقات داشت، شاه در مسائل مملکتی با او نیز مشورت می کرد. در همین قضیه تبعید امام به عراق، شاه از پیراسته صلاح می جوید. وی این کار را تأیید می کند و می گوید: "ایشان وقتی به نجف بروند در دهن شیر می افتند. چون در مقابل آقای حکیم که در نجف است، ایشان یک طلبه محسوب می شوند و کاری نمی کنند».
بنابراین امام و حاج آقا مصطفی را سوار هواپیما می کنند و به بغداد می فرستند. در بغداد اینها را تنها در خیابان رها می کنند و می گویند خودشان بروند یک ماشینی کرایه کنند که به کاظمین یا جای دیگری بروند.
بعد از اینکه اینها به بغداد می رسند، خبر به حاج آقا محمد شیرازی در کربلا می رسد. ایشان موقعیت خیلی خوبی داشت. به علما و مردم اطلاع می دهد و جمعیت زیادی برای استقبال امام به بغداد می روند و ایشان را به کربلا و سپس به نجف می برند. در تمام میدانها جمعیت استقبال کننده بود.
بعد شاه به پیراسته اعتراض می کند که: «تو گفتی وقتی به دهن شیر برود، کاری نمی کند و ....».
حضرت امام در نجف درس خارج فقه و اصول را شروع کردند و موقعیت ایشان خیلی خوب شده بود تا اینکه صدام با ایشان بهم زد و برای منزلشان مراقب گذاشت که کسی رفت و آمد نکند. حتی در صحن هم که برای زیارت می رفتند، مراقب وی بودند. تا اینکه ماجرای سفر ناتمام به کویت و از آنجا فرانسه پیش آمد.

 نقشه از بین بردن امام

دفعه اول که امام را دستگیر کردند و به زندان قصر و سپس به عشرت آباد بردند شاه قصد داشت به هر صورت ممکن ایشان را از بین ببرد ولی بعضی ها مخالفت کردند.
یکی از اینها «علم» بود. عباس میرزا پسر سردار حشمت که با محمد رضا شاه ارتباط داشت و با ما نیز سابقه زیادی داشت به علم می گوید که: «قتل آیت الله خمینی در زمان شما، برای شما و پدرتان ننگ تاریخی دارد و این بدنامی تا ابد باقی خواهد ماند. این عمل غلط است، نگذارید که شاه مرتکب آن بشود».
این بود که «علم» به شاه می گوید: «این کار به صلاح نیست». ولی شاه می گوید: «خیر، باید انجام شود». بعد پاکروان نزد شاه می رود و می گوید: «این عمل را انجام ندهید». شاه عصبانی شده به پاکروان می گوید: «شما هر غلطی می خواهید بکنید». این بود که اعدام منتفی شد. محمدرضا شاه سه چهار سال اول سلطنت قدری کنار بود و وزراء در کارها دخالت می کردند. بعد هم خودش جلو آمد و همان کارهایی که رضاشاه انجام می داد دنبال کرد. اعمال زور و تقلب می کرد. چنان که زندان و تبعید حاج آقا مصطفی بر طبق هیچ حکمی و هیچ قانونی صادر نشده بود. همین طور او را زندانی کرده سپس به صورت تبعید به ترکیه و عراق فرستادند.
پیراسته با ما خیلی همکاری می کرد. حتی از او تقاضا کردیم که اقدام به استخلاص چند نفر زندانی بکند که یکی از آنها شیخ جلال آل طاهر (اهل خمین، مقیم کرمانشاه) و دیگری آقای دستغیب شیرازی و یکی هم شیخ علی اصغر احمدی دایی زاده ما بود. پیراسته هم با میرزاحسن خان مستوفی به آن محل رفته و با سماجت موجبات استخلاص آنها را فراهم کردند.

 دعوت دولت از من برای ملاقات امام در ترکیه

هنگامی که حضرت امام به ترکیه تبعید شدند، دربار دستور داده بود که من و آیت الله خوانساری برای دیدن امام به ترکیه برویم. ما به دعوت آیت الله حاج سیدمحمدعلی آملی به تهران آمدیم. دهه اول ماه شعبان بود. در تهران با آقای آملی ملاقات کردم. جشن و چراغانی در تهران زیاد بود، شب 15 شعبان به مسجد آقای فضل الله خوانساری رفتیم. جشن و پذیرایی در آنجا برقرار بود. آن افسری هم که سرهنگ افضلی باشد در آنجا حضور داشت.
سرهنگ افضلی به هنگام دستگیری و تبعید امام، از قم تا تهران، همراه امام در ماشین بود و صبح زود نیز به اتفاق امام از تهران با هواپیما به ترکیه رفته بود.
عجیب اینکه سرهنگ افضلی در همان مسجد آقای خوانساری به من گفت: «شما که می خواهید به ترکیه بروید برای آقا باقلوا بخرید. چون من با آقا در ترکیه بودم و با هم در خیابانهای آنجا می رفتیم. من برای ایشان باقلوا خریدم (در ترکیه لقمه می گویند) آقا گفت که لقمه ترکیه باقلوای خوبی نیست».
افضلی گفت: «پس خوب است شما از باقلوی ایران برای ایشان ببرید». من هم به آقای ورامینی که از مریدان آقا بود و در قم لبنیاتی داشت گفتم که قدری باقلوا بخرد.
در خلال همین اعیاد، همراه با آقای شیخ فضل الله محلاتی به مسجدی نزدیک پپسی کولا رفتیم. حاج آقا علی خوانساری در آنجا نماز می خواندند. جمعیت بسیار زیادی نیز جمع شدده و جشنی بسیار مفصل که در هیچ کجای تهران نمونه نداشت در مسجد و خیابان برپا شده بود. بنا بود آقای مروارید صحبت کنند و بعد از آن هم یکی از وعاظ معروف تهران (که حالا نمی خواهم اسمش را بگویم).
آقای مروارید در منبر بر علیه دولت و به طرفداری امام، خیلی خوب صحبت کرد. آن آقای واعظ وقتی وضعیت را اینجوری دید، حاضر نشد پس از آقای مروارید به منبر برود. لذا من از آقای محلاتی خواستم که ایشان سخنرانی کند. وی هم پذیرفت و به منبر رفت. آقای محلاتی بر علیه دولت صحبت کرد و به تبعید حضرت امام شدیدا اعتراض کرد.
پس از پایان سخنرانی، من به آقای محلاتی گفتم: "شما همانطور که با من آمدید، بیایید با همدیگر هم برویم". ایشن گفتند: "خیر، مرا می گیرند و از اینکه با شما باشم صلاح نیست".
بعد ایشان و آقای مروارید را گرفتند.
جلسه ای در منزل آیت الله حاج احمد آشتیانی تشکیل شد که من و مهندس پسندیده با هم بودیم. حاج شیخ احمد، حالش خیلی بد بود. خودش در اتاق جلسه نتوانست شرکت کند و دیدم که لنگان لنگان دم حوض وضو می گیرد و نمی توانست بالا بیاید.
بعد به من گفتند که پاکروان در جریان مسافرت شما و آقای خوانساری به ترکیه نبوده است. شاه با او صحبت کرده و او را مطلع می کند ولی پاکروان می گوید: «صلاح نیست که پسندیده برود و آقای فضل الله خوانساری تنها برود».
در این زمان حاج آقا مصطفی خمینی در زندان بود و آقا فضل الله با هواپیما به ترکیه رفت. در مرکز او را به یک مهمانخانه ای برده و امام را از آنجایی که تبعید بودند نزد آقا فضل الله می برند تا او را ملاقات کند. آقا فضل الله، مخصوصا زندان بودن حاج آقا مصطفی را به ایشان اطلاع داده بود. امام جواب داده بودند که عمل خوبی است، باعث می شود که مطلع و ورزیده بشود.
در زمانی که امام در تهران زندانی بودند آقای میلانی هم خیلی خوب عمل می کرد. پسر آقای میلانی در آن وقت در شاه عبدالعظیم بود و آقای مروارید نیز از جمله کسانی بود که به شدت از امام دفاع می کرد. یک روز 12 نفر از علما، مرجعیت امام را تصدیق کرده و در یک شرحی نوشته بودند. آقای مروارید این نامه را بالای منبر خواند. در آنجا یکی از علما به آقای مروارید اهانت کرد و تکذیب نمود و گفت: «چرا خواندی؟» پدر خانم آقای مروارید رئیس دفتر آقا بود و وجوهات می گرفت. اسمش حاج علی اکبر تربتی (اهل تربت حیدریه) بود و مدتی هم در تبعید بسر می برد.

منبع: پرتال فرهنگی اطلاع رسانی نور

خاطرات آیت الله پسندیده از دوران

مبارزه و تبعید

 قسمت اول:

چکیده: دفعه اول که امام را دستگیر کردند و به زندان قصر و سپس به عشرت آباد بردند شاه قصد داشت به هر صورت ممکن ایشان را از بین ببرد ولی بعضی ها مخالفت کردند.
 

یکی از اینها «علم» بود. عباس میرزا پسر سردار حشمت که با محمد رضا شاه ارتباط داشت و با ما نیز سابقه زیادی داشت به علم می گوید که: «قتل آیت الله خمینی در زمان شما، برای شما و پدرتان ننگ تاریخی دارد و این بدنامی تا ابد باقی خواهد ماند. این عمل غلط است، نگذارید که شاه مرتکب آن بشود».

 ملاقات علی امینی با امام

دکتر علی امینی، نخست وزیر شاه، آدم زرنگی بود و خودش را به علما نزدیک می کرد. ایشان به بیمارستانی که آیت الله کاشانی بستری بود، رفته و عکاس هم با خودش برده بود که به هنگام بوسیدن دست آقای کاشانی عکس او را بگیرد.
سال 1341 یا 42 بود که به ملاقات امام آمد. من و آقا نشسته بودیم که دکتر امینی وارد شد. آقای حاج حسن آقای سعید و آقای مهاجرانی قبلا به منزل امام آمده و اطلاع داده بودند که آقای امینی می خواهد به اینجا بیاید. مهاجرانی بالای سر آقا ایستاده بود و اصرار می کرد که وقتی امینی آمد، شما به احترام ایشان بلند شوید، آقا هم گوش نداد. امینی هم با کفش خود ور می رفت و طول می داد تا آقا بلند شود که آقا بلند نشدند. امینی وقتی خواست بنشیند آقا بلند شدند و سریع نشستند. من در کنار امینی نشسته بودم. در سمت راست من آقای شریف العلماء سردفتر بود که مشاور امور شرعی امینی هم بود و آقای محمدی گیلانی هم در مقابل نشسته بود.
امام به امینی مجال ندادند که صحبت بکند. امام با ایشان صحبت کرده و وی را نصیحت کردند. بعد هم امینی رفت.

 دستگیری امام و عزیمت علما به تهران برای حمایت از امام

زمانی که حضرت امام در پادگان عشرت آباد تهران زندانی بودند آقای حاج شیخ علی رامهرمزی، معروف به بهبهانی برای عیادت ایشان به تهران آمد و به منزل حاج آقا رضا زنجانی وارد شد و من در آنجا به دیدن ایشان رفتم. آقای سیدکاظم شریعتمدار هم به دیدن ایشان آمده بود. در همان ساعتی که ما آنجا بودیم، مأمورین آمدند و به آقای بهبهانی رامهرمزی فشار آوردند که شما برگردید بروید، چرا به تهران آمدید؟ ایشان هم گفتند: «من حرفی ندارم و بر می گردم» ولی آقای شریعتمداری، تلفنی با یک مقامی که احتمالا از سازمان امنیت بود صحبت کرد و گفت: «آقای بهبهانی خودش می رود، به او معترض نباشید.» آنها هم به مأمورین دستور دادند که معترض نباشند. فقط من و آقای حاج شیخ فضل الله محلاتی و حاج آقا رضا زنجانی پیش آقای بهبهانی بودیم و بقیه رفته بودند.
ما توی اطاق نشسته بودیم که دیدم از پله ایوان منزل ایشان یک آقای محترم و معمم بالا آمد و تا آمد، آقای حاج شیخ فضل الله نجفی که نشسته بود به ما گفت: «شما بروید» من گفتم:«این آقا می آید، خوب نیست ما برویم». گفت: «این آقا، بهبهانی است و از بهبهانی های معروف نیست، روابط زیادی با دولت دارد و صلاح نیست که شما با او ملاقات کنید، بهتر است بروید». ما هم رفتیم.
در هر صورت، جلسات زیادی در این رابطه برگزار می شد و ما هم در این جلسات شرکت می کردیم. ضمنا با امام هم روابط محرمانه ای داشتیم که گاهی پیغامی به ایشان می دادیم و ایشان هم پیغام به ما می دادند.
مرحوم برادرمان آقای هندی هم با واسطه هایی، توانستند در زندان با امام ملاقات کنند. من تقاضای ملاقات کردم، موافقت نکردند.

 ملاقات با امام در زندان پادگان عشرت آباد

من به وسیله ارتباطی که با برادرزاده نصیری، رئیس شهربانی وقت، داشتم، درخواست ملاقات کردم. نصیری هم موافقت کرد و به اتفاق یکی از دوستان، برای ملاقات امام به عشرت آباد رفتیم. وقتی به در پادگان رسیدیم، گفتند: «ماشین حق ندارد داخل محوطه باغ پادگان بیاید». از ماشین پیاده شدیم و به داخل باغ رفتیم. اول باغ، دست چپ، ساختمانی بود که مأمورین شهربانی در آنجا سکونت داشتند. وقتی وارد شدیم فقط دو صندلی در آنجا بود، که روی یکی از آنها رئیس پادگان نشسته بود و من هم روی صندلی دیگر نشستم. به او گفتم که: «می خواهم با آقا ملاقات کنم». او گقت: «پسر آقای محلاتی آمده است که با پدرش ملاقات کند، هر وقت برگشت نوبت شما می شود.»
نوبت ما که شد با همان رئیس پادگان برای ملاقات امام رفتیم. به من گفت: «شما فقط احوالپرسی کنید و در امور سیاسی با آقا صحبت نکنید.» گفتم:«بسیار خوب، من خودم می دانم.»
وارد محوطه ای شدیم که از باغ جدا شده بود، ولی دیوار نداشت. رفتند که به امام اطلاع بدهند، هنگامی که برگشتند، گفتند: «آقا مشغول نماز است.» رئیس پادگان گفت: «ما می رویم در یکی از همین اتاقها منتظر می شویم تا آقا از نماز فارغ شوند». طولی نکشید که آمدند و گفتند: «آقا از نماز فارغ شده اند». سپس ما به اتاق امام رفتم. در اتاق، تختی بود و امام روی آن نشسته بودند. چند صندلی هم داخل اتاق بود. امام از تخت پائین آمدند و روی صندلی نزدیک من نشستند. رئیس پادگان نیز نشست ولی دو مأمور سرپا ایستادند.
من با امام صحبت کردم و تمام مطالب را به ایشان گفتم. اظهار داشتم: «آقای شریعتمدار تقاضای ملاقات دارند موافقید یا خیر؟» گفتند: «مگر ایشان به تهران آمده اند؟» گفتم: «آری، تازه آمده اند و منزل آیت الله خوانساری وارد شده اند». ایشان پرسیدند: «چرا آمده اند؟» پاسخ دادم: «کار داشتند!» آنگاه گفتم:«آقای یاوری و آقای بحرالعلوم هم از رشت آمده بود. آیت الله آملی (که در تهران بودند) سلام رساندند، آقای میلانی هم آمده بودند و سلام رساندند» و یک یک اسامی علما را گفتم که ایشان متوجه بشوند همه در تهران جمع شده اند. آنگاه پرسیدم: «اجازه می دهید شهریه طلاب قم را منظم بپردازیم؟» گفتنذ: «بله». گفتم: «آقای آملی ظاهرا تقاضا داشتند اجازه بدهید بازارهای تهران و شهرستانها که تعطیل است باز شود». امام پرسیدند: «مگر تعطیل است؟» گفتم: «آری تعطیل است». گفتند: «باز کنند، مانعی ندارد». گفتم: «حوزه های درس هم تعطیل است، اجازه می دهید درس شروع شود؟» گفتند: «آری» . غرض من از این سوال و جوابها این بود که ایشان را به مهمترین اوضاع کشور و پیامدهای دستگیری معظم له آگاه سازم. ایشان هم کاملا از اوضاع مطلع شدند و سپس خداحافظی کردیم و به منزل برگشتیم تا در جلسات شرکت کنیم.

 ملاقات علما با پاکروان و درخواست آزادی امام

آقای میلانی در باغی، در خیابان امیریه سکونت داشتند، ما به ملاقات ایشان رفتیم. آقای میلانی به پسرشان گفتند: «به پاکروان – رئیس ساواک وقت – تلفن بزنید و پیغام بدهید که من می خوام با او صحبت کنم». او رفت و آمد و گقت: پاکروان نبود! آقای میلانی گفت: «بگوئید، پاکروان را پیدا کنند، من حتما می خواهم با او صحبت کنم». پاکروان را پیدا کردند و او گفت: «من فلان روز – و یک روزی را معین کرد – می آیم». آنگاه آقای میلانی به من گفت: «شما هم در آن ساعتی که او می آید، به اینجا بیائید». من گفتم: «در آن روز در آن ساعت آقای خوانساری وعده کرده اند منزل من بیایند». ایشان گفتند: «من به آقای خوانساری تلفن می زنم که ایشان هم به اتفاق شما بیایند». همین طور هم شد. آقای خوانساری با آقای رسولی آمدند و آقای میلانی تلفن کردند و به اتفاق رفتیم.
روز موعود فرا رسید و ما همه در یک اتاقی در منزل آقای میلانی نشسته بودیم و آقای آملی، آقای علومی (داماد آقای بروجردی)، آقای شریعتمدار و آقای جزایری هم بودند. ناگهان پاکروان وارد شد و آقایان احترام زیادی به او گذاشتند. او هم رفت در صدر مجلس بین آقای میلانی و آقای شریعتمدار با تبختر و تکبر نشست.
پاکروان با کمال شدت و تندی رو به آقایان کرده گفت:« چرا به تهران آمده اید؟ چرا بر نمی گردید؟ بروید از تهران بیرون، اینجا حکومت نظامی است و اجتماعات در حکومت نظامی ممنوع است. شما باید به منزلهایتان برگردید، و اگر برنگشتید، حکومت نظامی به تکلیفش عمل خواهد کرد!» آنها سکوت کردند.
آقای شریعتمدار، آهسته به آقای میلانی گفت:«صحبت نکنید» ایشان صحبت نکردند. ناگهان آقای علومی داماد مرحوم آقای بروجردی با کمال شدت و عصبانیت به پاکروان حمله کرد و گفت: «این چه اوضاعی است درست کرده اید؟ چه می خواهید بکنید؟ شما هرگز قادر نیستید آیت الله خمینی را تبعید کنید و به جایی بفرستید، این امر برای شما از محالات است! دست از کارهای زشتشان بردارید».
پس از او آقای جزایری هم با کمال شدت با پاکروان صحبت کرد. پاکروان برخاست و از منزل بیرون رفت. و طولی نکشید که دستور استخلاص امام و آقای قمی و آقای محلاتی صادر شد. آن دو آقا آزاد شدند و بنا بود امام را هم آزاد کنند.
ما به وسیله آقای پناهی که داماد همشیره مان بود و در عشرت آباد معلم بود (گرچه نظامی هم نبود ولی استاد نظامیها بود) پیغامی به امام دادیم. من مطلبی را به این شرح خدمت ایشان نوشتم که: «شما را بنا است امروز آزاد کنند و پاکروان برای آزادی شما به آنجا می آید و قصد دارد شما را به منزل «نجاتی» ببرد و نجاتی آدم خوشنامی نیست، صلاح نیست شما به آنجا بروید، لذا موافقت نکنید». من آن کاغذ را به پناهی دادم و او هم پیغام را به امام رساند، امام در پاسخ نوشتند: «ما راهی نداریم جز اینکه قبول کنیم و به منزل نجاتی برویم، ولی بیش از یک شب در آنجا نیستیم و بعدا باید منزل بگیریم، فعلا رفتن به آنجا اشکال ندارد».
هنگامی که نزدیک بود امام آزاد شود، مهندس کشاورز دامادمان را به اتفاق اخوی، مرحوم آقای هندی، فرستادم به طرف عشرت آباد که دم در ورودی منتظر امام بشوند ولی مأمورین اجازه ندادند و نگذاشتند بمانند و آنها هم برگشتند. طولی نکشید که امام را آزاد کردند و به منزل نجاتی در داویه فرستادند و ما هم به آنجا روانه شدیم. وقتی رفتیم، دیدیم خیابان خیلی شلوغ و پر سر و صدا است و جمعیت موج می زند. مأمورین شهربانی هم سواره و پیاده در حرکتند و مراقب مردم، ولی متعرض کسی نمی شوند. مردم روبروی ساختمانی که امام در آنجا بود جمع شده بودند. من هم به آنجا رسیدم و وقتی وارد منزل شدم، امام نشسته بودند و عده ای از آقایان از جمله آقای فلسفی، آقای قمی و آقای محلاتی هم در خدمت امام بودند. من تا مدتی آنجا بودم و چون وقت نماز شده بود و می خواستم دست و صورتم را آب بکشم و آب کر هم چندان در اختیار نبود – و من هم به اصطلاح آقایان وسواسی هستم – لذا خداحافظی کردم و به منزل بازگشتم.
بار دیگر که می خواستم برگردم، مامورین جلوگیری کردند و من ناچار شدم برای ملاقات امام، به توسط خواهرزاده دکتر نصیری و مهندس محتشمی که همکارش بود، سوار ماشین خواهرزاده نصیری بشوم و با آنها برویم. خواهرزاده نصیری با خود نصیری روابط خوبی نداشت ولی با مهندس محتشمی شریک بود. چون می دانستم که اتومبیل او را نمی توانند جلوگیری کنند، لذا ناچار با آنها رفتم.
وقتی پیاده شدیم که بر امام وارد شویم، مامورین ممانعت کردند، مهندس محتشمی و یکی دیگر که ظاهرا مهندس کشاورز بود، برگشتند ولی من هیچ به حرفهای مامورین گوش ندادم و بر امام وارد شدم و با ایشان ملاقات نمودم.
از آن پس قرار شد امام از آن منزل بیرون روند و منزلی تهیه کنند. در قیطریه، آقای حاج روغنی تقاضا کردند که امام به منزل ایشان بروند و امام هم به آنجا منتقل شدند و ما چند نفر معدود بودیم که حق ملاقات داشتیم و دیگران را اجازه نمی دادند. مامورین هم مرتب جلو ساختمان ایستاده بودند و مراقب مردم بودند که کسی نزدیک نیاید.
بعد از منزل حاج روغنی، امام منزل دیگری تهیه کردند و در آنجا هم ما با ایشان ملاقات می کردیم تا اینکه پس از مدتی، آزاد شدند و به قم بازگشتند.
لازم به تذکر است که تاریخ انتقال امام از زندان به منزل نجاتی یعنی روز آزادی امام از زندان، دوازدهم ربیع الاول 1382 قمری و مصادق با یازدهم مرداد 1342 شمسی بود.

X