سلام من ۴۰ سالمه و دو تا دختر ۴ ساله و یک ساله دارم ، دور از خونوادم توی یه شهر دیگه ای هستم بخاطر کار همسرم، همسرم صبح میره شب میاد ، یه شامی میخوره دیگه برای ساعت ده رسما میشه گفت خواب ... بعضی وقتها تا دیروقت بیدارم ، دیگه از تنهایی و بی حوصلگی و خستگی طول روز خوابم نمیبره ، نه حرفی نه حدیثی نه همدمی .... این روزها احساس می کنم مامانم هم نه حوصله ی سر زدن به ما رو داره و نه حوصله ی اینو داره که ما بریم شهر خودمون بهشون سر بزنیم ، هیچکس نمیتونه تصور کنه چه شرایط سختی دارم ... نمیدونم این چه مدل زندگی بود که روزی ما شد ... واقعا به احساس پوچی رسیدم از شدت تنهایی و دلتنگی .... نه میتونم برم آرایشگاه ، نه میتونم برم بیرون .... زندگی من واقعا چه لذتی داره ، با یه شوهر همیشه خسته و کم طاقت و کم حوصله... <br>