ديروز روز سختي داشتم. خدايا من رو ببخش !

قل يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعاً

اين آيه اميدواركننده ترين آيه قرآنه!

خدايا به همين آيه قسمت ميدم من رو ببخش!

آمين.

دسته ها : يادداشت
يکشنبه بیست و نهم 11 1391 10:54

بلا هميشه كه بد نيست راستي ديدي ؟

تو آن بلاي قشنگي كه آمدي به سرم!!!

دسته ها : شاعرانه
چهارشنبه بیست و پنجم 11 1391 12:19

از فردا مي ترسم ؛ از اينكه مجبورم با چادر رنگي روبروي كسي بنشينم در حالي كه تو را در دل پنهان كرده ام. "آرام باش ، ديوانه شده اي ، هيچكس نبايد بفهمد! " اين را به قلبم مي گويم وقتي جلوي مهمان ها بي تاب تو مي شود. وقتي دائم به من نهيب مي زند: " اين كه او نيست!" بغضم را قورت مي دهم ، دستم را روي سينه ام مي گذارم و قسم اش مي دهم آرام باشد. از نگاه نا آشنايش احساس سنگيني مي كنم  ، انگار قلبم چشم دارد، ضربانش تند مي شود، دوباره صدا مي كند " اين كه نگاه او نيست! " حرف هايش انگار ابر مي شود و از رگ ها به چشمانم مي رسد ، تصوير گل هاي فرش تار مي شود ، صداي اطرافيان را نمي شنوم ، به چشمانم سفارش كرده ام كه نبارند ف حتي اگر آسمان تمام ابري شود. باز هم صدايش ر درونم چنگ مي زند ، ضجه مي زند ، دوباره بغضم را قورت مي دهم ، دوباره چنگ مي زند ، ضجه مي زند ، مويه م يكند ، انگار تازه فهميده چه سرنوشتي منتظرش است ، ديگر نمي توانم آرامش كنم ، دائم صدايش بلند و بلندتر مي شود ، ديگر دارد فرياد مي زند" كاش او بود ، كاش او بود، كاش او بود "

برچسب : خواستگاري، عشق ، انتظار

دسته ها : درد دل
چهارشنبه بیست و پنجم 11 1391 12:17

حال من خوب است اما با تو بهتر مي شوم

آخ تا مي بينمت يك جور ديگر مي شوم !

با لباس آبي از من بيشتر دل مي بري ...

آسمان وقتي كه مي پوشي كبوتر مي شوم

دسته ها : شاعرانه
چهارشنبه بیست و پنجم 11 1391 11:41

دلم خيلي تنگه ، احتمالا بعد از چند ما ه غيبت بيشتر توي وبلاگ خواهم نوشت!

دسته ها : يادداشت
دوشنبه بیست و سوم 11 1391 17:39

خصوصيات زن متولد اسفند رو خوندم ، جالبتر از همه اينكه كسي براش محرم تر از قلم و كاغذ نيست!

دسته ها : يادداشت
دوشنبه بیست و سوم 11 1391 17:34

غرور حس عجيبي است و عشق حسي عجيب تر!

هردو را كه با هم داشته باشي ، درونت غوغاست. هر لحظه يكي سربلند مي كند و دادش را از تو مي ستاند . تو اين وسط ملعبه دستشان مي شوي .دلت به عشق دامن ميزند و عقلت به غرور . آنقدر مي جنگند باهم و با تو ، تا مجبور شوي سمت يكي را بگيري ، حتي با اينكار هم آرامشان نمي تواني بكني، چون طرف هركدامشان را كه بگيري ، آن يكي آنقدر بي تابي مي كند كه نمي تواني تحمل كني و نمي تواني بي تفاوت بماني ؛ وااااااي از اينهمه كش مكش! خسته ات مي كنند بعد با خود مي گويي : غرور را كه داشتم و مي خواهي يكشب عشق را در خواب بگذاري كه تنها بماند . غرورت را در كوله پشتي جا مي دهي ، شب عجيب مهتابي است . نسيم شبانه ، پرده حرير دلت را كنار مي زند از روزنه اميد . مهتاب به چهره عشق تابيده . دلت ميلرزد .چه معصومانه خوابيده عشقت! رو اندازش را رويش جابجا مي كني . پننهان از چشم غروز محو تماشايش مي شوي ، آن روز كه درگيرش شدي شب نبود ، مثل روز روشن بود ، مهتابي در كار نبود كه همه چيز را كردنش بياندازي. عشق بود و تو ، كه در دلت خلاصه مي شدي ، براي تو و براي دلت زيبايي محض بود به نور مهتاب نياز نداشت. همه چيز از همان نگاه اول مثل فيلم برايت مرور مي شود ! كنارش ايستاده اي و با تمام وجود تماشايش مي كني اما چقدر برايش دلتنگي . تمام احساست حلقه مي زند در چشماني ، پلك مي زني كه جاري اش كني ، نمي خواهي حتي لحظه اي تار ببيني اش . باز دلت مي لرزد. به جاي پاهايت اينبار دستانت شل مي شوند ف كوله پشتي از دستت مي افتد. انگار تو هم از خدا خواسته سعي نمي كني برداري اش. همانجا مثل لحظه ي اول تصميمت را از ذهن مي گذراني ف عشقت را با تمام وجود در آغوش مي كشي و در همان مهتاب ، غرور را همانجا مي گذاري تنها و مي روي و باز تو مي ماني و عشق !

دسته ها : يادداشت
دوشنبه بیست و سوم 11 1391 17:21

هرچند كه خسته ايم از اين حال ، نيا !

شرمنده ، اگر ندارد اشكال ، نيا !

ما خط تمام نامه هامان كوفي است!

آقاي گلم ، زبان من لال ....نيا !

دسته ها : يادداشت
شنبه بیست و هفتم 3 1391 12:38

الان چند وقتيه دلم مي خواد محبت يه نفر رو باور كنم اما اصلاً نمي شه ، يعني من نميتونم ، همش به خودم مي گم نه بازم داري اشتباه مي كني ، دوباره خودت رو درگير نكن . براي كسي تب كن كه برات بميره !

دسته ها : يادداشت
سه شنبه نهم 3 1391 9:38

دركنـــــــــــج دلــم عشق كســي خانــــه ندارد

كـــس جـاي در ايــن خــانهء ويــــرانه نــــدارد

دل را بكــــــــف هــر كــه نهـــــم باز پس آورد

كـس تاب نگهــــــــــداري ديـــــوانه نـــــدارد

در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت كـش ما نيـست

آن شمــــع كه ميســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد

گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نيفتـــــــي

گفتــــــا چـــه كنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد

اي آه مكـــش زحمـــــت بيهــوده چه تاثيــــــــر

راهــــــي به حــــريم دل جـــانانـــــه نـــــدارد

در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــاي

ديــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد

از شــــاه و گــدا هــر كـه در ايــن ميـكده ره يافـت

جــز خون دل خـــويــش به پيمـــــــانـه نـــــدارد

تا چنـــــد كنـــي قصـــه ي اسكنــــــــدر و دارا

ده روزه عمـــــــــر اين همـه افســانـــه نــــــدارد

حسين پژمان بختياري

 

 پ ن : اين شعر فقط باصداي سالار عقيلي...

دسته ها : شاعرانه
يکشنبه سوم 2 1391 9:54
X