بلا هميشه كه بد نيست راستي ديدي ؟

تو آن بلاي قشنگي كه آمدي به سرم!!!

دسته ها : شاعرانه
چهارشنبه بیست و پنجم 11 1391 12:19

حال من خوب است اما با تو بهتر مي شوم

آخ تا مي بينمت يك جور ديگر مي شوم !

با لباس آبي از من بيشتر دل مي بري ...

آسمان وقتي كه مي پوشي كبوتر مي شوم

دسته ها : شاعرانه
چهارشنبه بیست و پنجم 11 1391 11:41

دركنـــــــــــج دلــم عشق كســي خانــــه ندارد

كـــس جـاي در ايــن خــانهء ويــــرانه نــــدارد

دل را بكــــــــف هــر كــه نهـــــم باز پس آورد

كـس تاب نگهــــــــــداري ديـــــوانه نـــــدارد

در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت كـش ما نيـست

آن شمــــع كه ميســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد

گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نيفتـــــــي

گفتــــــا چـــه كنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد

اي آه مكـــش زحمـــــت بيهــوده چه تاثيــــــــر

راهــــــي به حــــريم دل جـــانانـــــه نـــــدارد

در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــاي

ديــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد

از شــــاه و گــدا هــر كـه در ايــن ميـكده ره يافـت

جــز خون دل خـــويــش به پيمـــــــانـه نـــــدارد

تا چنـــــد كنـــي قصـــه ي اسكنــــــــدر و دارا

ده روزه عمـــــــــر اين همـه افســانـــه نــــــدارد

حسين پژمان بختياري

 

 پ ن : اين شعر فقط باصداي سالار عقيلي...

دسته ها : شاعرانه
يکشنبه سوم 2 1391 9:54

بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد

نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت

كمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

سپهر دور خوش اكنون كند كه ماه آمد

جهان به كام دل اكنون رسد كه شاه رسيد

زقاطعان طريق اين زمان شوند ايمن

قوافل دل و دانش كه مرد راه رسيد

عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه درآمد به اوج ماه رسيد

كجاست صوفي دجال فعل ملحد شكل

بگو سوز كه مهدي جان پناه رسيد

صبا بگو كه چه ها بر سرم در اين غم عشق

زآتش دل سوزان و دود آه رسيد

ز روي تو شاها بدين اسير فراق

همان رسيد كز آتش به برگ كاه رسيد

مرو به خواب كه حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نيمه شب و درس صبحگاه رسيد

 

دسته ها : شاعرانه
سه شنبه بیست و دوم 1 1391 12:42

اصغر عظيمي مهر

گر چه گاهي در لجاجت انعطافي خفته است
هر كجا عشقي‌ست در آن اختلافي خفته است

جز خـدا از حـال آدم‌ها كسـي آگاه نيست
در نگاه هرزه‌ها گاهي عفافي خفته است

غالـباً برجـستگـي‌هــاي تن ِ تنـديس‌هـا
سالها در سينه‌هاي سنگ صافي خفته است

مـي‌وزند از آسمـان‌ها ابـرهـاي نيمه شب
مـاه من آرام در زيـر لحـافي خـفـته است

بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب
مثل سربازي كه با فكر معافي خفته است 

وقت دلتـنگي تو را مي‌خواهـم اما نيستي
مثل سيمرغي كه پشت كوه قافي خفته است

گر چه دانم نامه‌هاي بي جوابم سال‌هاست
چون دعايي كهنه در لاي شكافي خفته است -

در سـكوتم سـال‌ها در انتظارت بوده‌ام
مثل شمشيري كه عمري در غلافي خفته است

خواب در چشمم نمي‌آيد ؛ كدامين جنگجو -
در تمام عمر يك شب، قدر كافي خفته است ؟!؟

ظاهر شمشيرها شكل صليبي منحني‌ست
هر كجا جنگي‌ست در آن انحرافي خفته است

زخم كشـتي شيوه‌ي دزدان دريايي نبود
در سكوت لال دريا اعترافي خفته است

گوشه‌گيران حرف اول را در آخر مي زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافي خفته است

ترسم از روز مباداي سرودن از تو بود
در غزل‌هايم اگر بيتي اضافي خفته است 

 

 

دسته ها : شاعرانه
سه شنبه یازدهم 11 1390 9:35

سي ساله شدم هنوز و كودك هستم                    هم بازي باد و بادبادك هستم

عاشق بشوم ؟ نه ! بچه ها منتظرند                   من مادر چند كفشدوزك هستم

دسته ها : شاعرانه
دوشنبه دهم 11 1390 13:4

دلم گرم خداوندي است ، كه با دستان من گندم براي ياكريم خانه مي ريزد!

چه بخشنده خداي عاشقي دارم ،‌كه مي خواند مرا با آنكه مي داند گنهكارم !

دلم گرم است مي دانم بدون لطف او تنهاي تنهايم !!

برايت من خدا را آرزو دارم ...

دسته ها : شاعرانه
سه شنبه بیستم 10 1390 11:55

اشكامو هديه مي‌كنم به جاده‌ي جدايي‌مون

به التماسِ آخرم دو واژه‌ي نرو، بمون

اشكامو هديه مي‌كنم به رفتنت بدون من

به تلخيِ اين واقعه حادثه‌ي جدا شدن

اشكامو هديه مي‌كنم به قابِ عكسِ رو به‌روم

قطره به قطره مي‌چكم تا بشكنه بغض تو گلوم

حس مي‌كنم بي اختيار اين‌همه عكس و يادگار

حريف رفتنت نشن مي‌ري به رسم روزگار

اشكامو هديه مي‌كنم به اين ترانه اين صدا

به اين‌كه تو اول راه قصه رسيد به انتها

حس مي‌كنم بي اختيار اين‌همه عكس و يادگار

حريف رفتنت نشن مي‌ري به رسم روزگار

 رها اعتمادي

 

دسته ها : شاعرانه
سه شنبه سیزدهم 10 1390 15:28

زندگي در گذر است ......

چه كسي مي داند كه تو در پيله تنهايي خود تنهايي ؟

چه كسي مي داند كه تو در حسرت يك روزنه در فردايي ؟

پيله ات را بگشاي!

تو به اندازه پروانه شدن زيبايي...

دسته ها : شاعرانه
دوشنبه پنجم 10 1390 15:5

دلواپسي ام نيست ، چه باشي چه نباشي     

 احساس تو كافي است چه متن و چه حواشي

از خويش گذشتم ، ببرم خاك كن اما            

 شعرم چه ؟ نه ! بي ذوق مبادا شده باشي

مي خواستم از تو بنويسم كه مدادم            

 خنديد : چه مانده است مرا تا بتراشي

مجموعه آماده نشرم – خبر بَد                          

يك خالي پُر ، خط به خط اش روح خراشي

شصت و سه غزل له شده در زلزله من            

شصت و سه نفس ، شصت و سه حس متلاشي

نفرين نه ، سوال است : چگونه دلت آمد           

بارنم ! اسيدانه به من زخم بپاشي؟

محمد علي بهمني

دسته ها : شاعرانه
يکشنبه چهارم 10 1390 9:57
X