تبیان، دستیار زندگی
سلام عزیزم. ممنونم که اجازه می دهی گوشه ای از رنج هایم را برایت بنویسم. دلم سوخته است و چشم هایم پر از خون است. و پر از گرد و خاک.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پدرم را بردند

سلام عزیزم. ممنونم که اجازه می دهی گوشه ای از رنج هایم را برایت بنویسم. دلم سوخته است و چشم هایم پر از خون است. و پر از گرد و خاک.

حجت الاسلام سید حسن لواسانی - بخش سیاست تبیان
دختر نیجریه ای

اگر دلت قصّه می خواهد، برایت می گویم. امّا قصه ای کوتاه که حوصله ات سر نرود. من دختر کوچکی هستم با پوستی به رنگِ نیمه شب و تنها بازمانده ی خانواده ای کوچک . ما در «نیجر» زندگی می کردیم. در گوشه ی شهر «زاریا». و سال َها بود زندگی هایمان رنگِ امام حسین علیه السلام خورده بود و با عشقش شب و روز نداشتیم. پدرم می گفت: این اتفاق از سال ها پیش افتاده. وقتی بزرگِ ما، «آیة الله شیخ زکزاکی» به ایران رفت و با «رهبرِ کبیر انقلاب» ملاقات کرد و به توصیه ی ایشان، با لباس پیامبر برگشت. از آن روز، حال و هوای همه ی ما عوض شد. از آن سال، دسته َهای سینه زنی و عزاداری را پرشورتر برگزار می کردیم. و روز به روز، به عاشقان امام حسین علیه السلام در این گوشه آفریقا اضافه می شد. امّا افسوس که شادی ما، طولی نکشید و یک روز خبر دادند که سلفی ها و تکفیری ها به منطقه ی ما آمده اند و از آن وقت، روی خوشی ندیدیم. آنها به خاطر شیعه بودنِ ما، و به بهانه اجرای احکامِ دل بخواهیِ خودشان، هر روز به جان ما می افتادند.  «بوکوحرام»ی ها ما را مظلومانه به خاک و خون کشیدند و دختران را به اسارت و فضاحت بردند. حتّی یک بار در راه پیمائی ما را به گلوله بستند و سه پسر «شیخ» و تعداد زیادی دیگر را کشتند! به همین راحتی!
چند وقت پیش، شیخ در نمازجمعه گفت که تروریست ها، با کمک «عربستان» به جانش سوء قصد کرده اند. از آن موقع، کینه ها به اوج رسید و اعلام کردند که ما شیعیان هم، به جانِ «فرمانده ی ارتش»، سوء قصد کرده ایم! هرچه شیخ و ما فریاد زدیم که ما حتّی مسلّح هم نیستیم؛ فائده ای نداشت!

ما در «نیجر» زندگی می کردیم. در گوشه ی شهر «زاریا». و سال َها بود زندگی هایمان رنگِ امام حسین علیه السلام خورده بود و با عشقش شب و روز نداشتیم. پدرم می گفت: این اتفاق از سال ها پیش افتاده. وقتی بزرگِ ما، «علّامه زکزاکی» به ایران رفت و با «رهبرِ کبیر انقلاب» ملاقات کرد و به توصیه ی ایشان، با لباس پیامبر برگشت

چند روز پیش «یک صهیونیست» به بهانه ی تجارت، به شهرِ ما آمد ولی می گفتند پیغامی سرّی همراهش بود. امروز هم «نظامی ها» با تفنگ هایشان، به محلّه ی ما ریختند و وارد خانه ها شدند. من مدرسه بودم. وقتی به خونه رسیدم و جنازه ها را دیدم، فهمیدم که از امروز باید با «بی کسی» زندگی کنم. آنها پدر و مادرم را کشته بودند! پدر و مادر و خواهرهایم را! و حتّی بقیه ی همسایه ها را! وقتی رسیدم؛ فهمیدم که برای همیشه، دو فرشته ی زندگی ام را از دست داده ام! بعدش فهمیدم که حتّی به «شیخ» هم رحم نکرده اند. او و همسرش را با ضرب سیلی برده اند!
می دانی چرا؟ چون ما مجرم بودیم. امّا جرم ما که خودشان هم می دانستند؛ هیچ گاه آدم کشی نبود. جرمِ ما، شیعه بودن بود. جرم ما، قابِ عکسِ کوچکِ «آیه الله خامنه ای» بود که همیشه گوشه ی اتاق «شیخ» برق می زد.
من ایران را دوست دارم. شنیده ام در ایران هم بعضی هستند که ما را دوست دارند. سلامِ من را به همه ی آن ها برسان. و می دانم که دلِ آن ها هم برای من کباب است. شنیده ام بعضی شان وقتی دل سوخته ی مردم کشوری می شوند؛ می روند کنار سفارت خانه اش شمع روشن می کنند! خوش به حال فرانسوی ها که حداقلّ دل شان به شمعی از آن ها خوش است! از قول من بگو که شمعی برای سوختن نمی خواهیم! کار ما از شمع گذشته و به قلبی بریان و خاکستر رسیده است! امّا شنیده ام وزیر خارجه ایران، آدم خنده رو و مهربانی است. اگر او را دیدی، بگو که برای بازگشت «شیخ» خیلی دعا کند! آخر برای من فقط «باباجون شیخ» مانده که نوازشم کند. من هیچ کس دیگری را ندارم!
دلم بار دیگر، برای تو و همه ی خوبی های دنیا تنگ می شود!
دوست دارت_دختری از شهر «زاریا»