عشق است برادر.....
تو را خوب به خاطر نمی آورم، آخرین بار که دیدمت چهار سال بیشتر نداشتم، نه خاطرهی بازی کودکانهای از با تو بودن دارم و نه حتی جز چند عکس مختصر، لحظات ثبت شده ای که با آن خاطرات نداشته ی مان را مرور کنم.
میگویند: خواهر غمخوار برادر است، چیزی که هیچگاه فرصت آنرا نداشتم تا در مقابل تو انجام دهم و میگویند: برادر حامی خواهر است، چیزی که با وجود نبودنت بازهم برای من داشتی!
امروز در دست نوشته هایت به دنبال رد پایی از خودم می گشتم، در تنها صدایی که از تو به جای مانده و وصیتی که چند جمله بیشتر نیست. نمی دانم شاید سن و سال کم من و شاید مشغلهی زیاد تو نگذاشت بیشتر از یک جمله در تمام دست نوشتههایت از خودم پیدا کنم.
امروز دلم می خواهد بیشتر از تو بدانم، از دنیای بزرگت که خیلی زود دنیا را وداع کرد و حال و هوای درونت که از پشت نیمکت های مدرسه به جای دیگرت کشاند. صدای پر شده ات را برای چندمین بار می گذارم. جز تشکر از پدر و مادرت که تو را به بهترین نحو به خالقت برمی گردانندو قول شفاعت انها چیز دیگری نیست. فقط خواسته ای تا هر کس دوستت دارد بجای گریه بر نبودت بر مصیبت عباس گریه سر دهد. مصیبتی که هم بر حسین علیه السلام و هم بر آدمیان مصیبت بزرگی است .دلاوری که دشمن هر گز پشت او را ندید....
عکس کوچکی از حرم حضرت عباس (ع) که تا لحظات آخر همراهت بود را نگاه کردم. چرخ کوچکی در کتابخانه زدم و کتابی را برداشتم.کتابی که آن زمان نوشته نشده بود اما می دانم جملات آنرا بارها تکرار کرده بودی. کتاب را بر می دارم و شروع به خواندن می کنم:
ماه، روشنیاش را، گرمیاش را، هستیاش را و هویتش را از خورشید میگیرد و ماه، بدون خورشید به سکهای سیاه میماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساختهاند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب میفهمیدهاند!
من به طفیلی حسین آمدهام و به عشق حسین زیستهام. من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم اما آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بسازد.
عباس، مشک را بر دوش میاندازد، دو دست به زیر آب میبرد و فرا میآرد، تا پیش روی چشم. عجبا! این تصویر اوست در آب یا حسین؟! این درست همان لحظهای است که عباس یک عمر برای رسیدن به آن تلاش کرده است؛ این که در آینه نیز جز تصویر حسین نبیند
بزرگترین موهبت خداوند متعال در حق من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیدهام نائل شدهاند.
چه کسی میتواند ادعا کند که داشتن یک آینه تمام نما از خداوند را آرزو ندارد؟ چه کسی دوست ندارد که خدایی ملموس و محسوس در کنار خود داشته باشد؟ چه کسی به دنبال یک تجلیگاه تمام و کمال از خداوند بر روی زمین نمیگردد؟
حسین آینه تمام نمای خداوند است و من همه عمر تاکنون کشیدهام که آینه حسین بشوم. از خودم هیچ نداشته باشم، هیچ نباشم. از خودم خالی شوم و سرشار از حسین. از خودم تهی شوم و لبریز از حسین. فدایی حسین شوم. فناء در حسین شوم و آنچنان شوم که در آینه نیز جز تصویر حسین نبینم.
عباس، مشک را بر دوش میاندازد، دو دست به زیر آب میبرد و فرا میآرد، تا پیش روی چشم. عجبا! این تصویر اوست در آب یا حسین؟! این درست همان لحظهای است که عباس یک عمر برای رسیدن به آن تلاش کرده است؛ این که در آینه نیز جز تصویر حسین نبیند.
اکنون دیگر چه نیازی به آب؟! دستهایش را باز میکند و آب را به شریعه برمیگرداند دل به حکم امام عشق میسپارد و سپاه عقل را مضمحل میکند. مگر تو از آب توان میگیری؟! مگر تو به مدد جسم راه میروی؟برای من اکنون جنگیدن اصل نیست.
عشق به حسین اصل است . اصل، حسین است. اصل این است که وقتی حسین تشنه است، وقتی بچههای حسین تشنهاند، آب خوردن من نامردی است، نامریدی است، نابرادری است، ناعاشقی است، نامواساتی است، خلاف اصول عشق ورزیدن است خلاف از خود تهی ماندن و از معشوق پر بودن است.
والله لا اذوق الماء و سیدی الحسین عطشانا... به خدا که من لب به آب نمیزنم وقتی که محبوبم؛ حسین تشنه است. سر اسب را به سمت خشکی بر میگرداند و با لب و دهانی به خشکی کویر، این شعر را با خود زمزمه میکند:
یا نفس من بعد الحسین هونی و بعده لا کنت آن تکونی
هذا الحسین وارد المنون و تشربین با رد المعین
تالله ما هذا فعال دینی
اکنون دیگر او تشنه آب نیست. تشنه دیدار کسی است که تصویرش را در آب دیده است و انگار او نه مشک که آب حیات عالم را با خود حمل میکند. هیچکس پیش رو نیست سکوتی مرموز و سرشار از التهاب بر فضای نخلستان سایه افکنده است. چندهزار چشم از پشت نخلها سوار را میپاید اما هیچکس جلو نمیآید. سکوت آنقدر سنگین است که حتی صدای نفس اسبها به گوش میرسد و گاهی صدای پابهپا شدن ناخواسته اسبها بر صفحه این سکوت خراش میاندازد. پیداست که از جنین این سکوت، طفل طوفانی در شرف تولد است.
شب عاشورا--زهیربن قین گفت:
عباس! پدرت امیرالمومنین از عقیل که شناسای انساب عرب بود خواست تا زنی از تبار شجاعان عرب برایش پیدا کند فقط به این دلیل که برایش فرزندانی قهرمان و دلیر و دلاور بیاورد برای این مکان و این زمان یعنی کربلا و عاشورا. اکنون مبادا که در دفاع از برادر و خواهرانت کم بگذارید و سستی و کاهلی کنی...
گفتم: زهیر! اکنون که من خود سرا پا مشتعلم چه جای دامن زدن به این آتش است؟ به خدا قسم دست به کاری میزنم که تو هرگز پیش از این ندیدهای و نخواهی دید.
****
امروز خیلی یادت بودم، در تمام این سالها در روز تاسوعا بیشتر از هر زمان دیگری به یاد تو می افتم. دست پسرم را میگیرم تا با هم به مراسم عزاداری برویم. نتوانستم تو را برایش معنا کنم. تمام سوالات او را از تو که اسطوره و قهرمانش بودی به حداقل جوابی پاسخ گفته ام. او از تو هیچ نمی داند جز اینکه شجاع بودی و پرورده ی مکتب عباس به همین دلیل همیشه اصرار دارد روی پیرهن مشکی اش «یا عباس» نوشته شده باشد. مثل هر سال وقتی از او جدا میشدم تا به جمع مردانه برود، در گوشش گفتم: دایی رو یادت نره! اوهم مثل هر سال خندید ودستش را بر روی «یا عباس(ع)» روی لباسش گذاشت....
پی نوشت:
- کتاب سقای آب و ادب