زبان یوزپلنگها یا مرغان مگسخوار!
هادی تقیزاده : میتوانم باصراحت بگویم که هیچگاه به شیوه رئالیستی نخواهم نوشت. این سبک هیچگاه برایم جذابیت نداشته است. آرزو دارم روزی بتوانم به زبان یوزپلنگها یا مرغان مگسخوار داستان بنویسم.
هادی تقیزاده متولد 1349 است. یک داستان نویس با گرایش به فانتزی و خیال. آنقدر با مسما از زندگی کودکی و نوجوانیاش میگوید که دیگر نقلی که از ما به دست بیاید بی رونق خواهد بود. میگوید: "سال 1373 ازدواج کردم و سال 1377 نخستین و تنها فرزندم به دنیا آمد تا به شایعه اجاق کور پایان دهد. سال 1380 به علت دخالت یکی دو تا از ماموران ادبی-امنیتی در زندگیام از همسرم جدا شدم و یک سال بعد مجددا با همو ازدواج کردم. رمان "شب بخیر سلطان"، رمان"گراف گربه" و مجموعه داستانهای"شکار فرشتگان" و "فشار آب بر دنیای عجیب دلکو" و "انتقام سیمه ئون یا رساله بازگشت"را نیز من نوشتهام."
گفتوگویی با نویسنده ثگراف گربهث انجام شده که در اینجا بخشهایی از سخنان او را می آوریم.
سیاسیترین دانش آموز مدرسه بچه پولدارها
من در یازدهم فروردین ماه سال 1349 در یکی از محلههای قدیمی شهر مشهد به دنیا آمدم. مرفه نبودیم اما مادرم با تمایلاتی خردهبورژوایانه مرا به مدرسهای برد که مخصوص بچه پولدارها بود. هشت سال بیشتر نداشتم که با تضادهای طبقاتی آشنا شدم. در نزدیکی مدرسه ما، بیمارستانی بود به اسم بیمارستان و زایشگاه 25 شهریور. مادرم کارمند آن بیمارستان بود و در آن جا انبارداری میکرد. انبار بیمارستان اتاقی بزرگ بود که تا سقف مملو از اجناس مختلف بیمارستانی و غیر بیمارستانی بود، از پتو و لباس فرم بیماران تا مداد و دفتر و حتی مداد رنگی. همیشه بعد از پایان مدرسه به محل کار مادرم میرفتم. آنجا میماندم تا پایان ساعات کاری شیفت صبح بیمارستان. این بیمارستان و حیاط سرسبزش، بهشت دهها گربهای بود که در آنجا زندگی میکردند.
سمت در شرقی عمارت، زیر راه پله ها، انبار ذغالی بود که ماجرایش در گراف گربه آمده است. این انبار از بطن تاریکی آمده بود و به طرزی اسرار آمیز خانه گربههایی بود که در بیمارستان زندگی میکردند. این انبار ذغال دقیقا زیر انبار اصلی بیمارستان قرار داشت. من ساعت ها توی انبار مینشستم یا در واقع از چشم مدیران بیمارستان پنهان میشدم و با مداد رنگی و کاغذ و مقوا، بعد از نوشتن داستانهایی کوتاه، آنها را مصور کرده و برایشان جلدهای مقوایی میساختم. آن روزها 8 یا 9 ساله بودم. این کتابهای از تولید به مصرف، نخستین تلاشهای ادبی من بودند. دایی تنیام در آن برهه تنها مشوق من به نویسندگی بود و مرا سالها با قول چاپ ونشر همان داستانچهها سر کار گذاشت.
انقلاب 57 تاثیر چشمگیری در خانواده ما وبه ویژه در من گذاشت. کمپلکسها و کمبودهای روحیام را تحریک کرد و مرا به سیاسیترین دانش آموز مدرسه بچه پولدارها بدل ساخت. چنین بود که به نوشتن و سرودن اشعار سیاسی طنز آلود علیه کسانی که ماشین آمریکایی داشتند، پرداختم. این تلاشهای بغضآلود به طور مستمر ناکام ماند تا این که در سال 77 نخستین مجموعه داستانم با عنوان"انتقام سیمه ئون یا رساله بازگشت" توسط نشر نارنج منتشر شد. در آن روزگار هفت سالگی ، ما در خانهای اجارهای زندگی میکردیم که متشکل بود از دو اتاق خواب و یک راهروی دراز در طبقه همکف، آشپزخانهای در زیر زمین و حیاطی وسیع با یک حوض، یک بوته غول پیکر گل رز محمدی که بر سر یک مادر چاه روییده بود و یک مستراح بی در وپیکر در انتهای حیاط.
قبل از ما این خانه متعلق به پیرزنی بود موسوم به "ننه زهره". میگفتند این پیرزن از پایین زانوی راست، پایش را از دست داده بوده و همسایه ها بعد از مرگ مشکوکش، لطف کرده و پای مصنوعی "ننه زهره "را انداخته بودند توی همان چاهی که بوته رز محمدی بزرگی دهان گشادش را میپوشاند. اغلب غروبهایی که من و دو خواهرم در خانه تنها بودیم، خفاشی از دهانه چاه بیرون میآمد و تا تاریک شدن هوا بالای دهانه چاه و باغچه کوچکمان مثل آژانی بیتنبان میچرخید. در آن لحظات، مستراح رفتن امری ناممکن میشد و ما در دور افتادهترین جای خانه پناه میگرفتیم و پنهان میشدیم. بچههای محل اعتقاد داشتند که "روح ننه زهره" آمده دنبال پای مصنوعیش، اما من اصرار داشتم که این جانور، همان پای مصنوعی "ننه زهره" است که بال در آورده و دنبال روح "ننه زهره"میگردد. و تاکید میکردم که اگر دقت کنند پای مصنوعی "ننه زهره" را میبینند که دو بال چرمی نرم و پرزدار در آورده و در آسمان به این در و آن در میزند. به هر حال این معکوس و دگرگون دیدن رویدادها که بیشتر جنبه سوررئالیستی داشت، محتملا آغاز جنبش خیال در نگرش ادبی من بود.
در سال 1369 کار حرفهای ادبی را با سرودن شعر به سبک "اخوان ثالث " شروع کردم و دو سال بعد وقتی از روی اشعار "شاملو" مشق میکردم از شاعری ناامید شدم و اولین داستانم را به نام "آقای شیطان روی پله دانشگاه"نوشتم. سال 1372 به دانشکده رفتم و در رشته مرمت و حفاظت آثار تاریخی درس خواندم. چند سال بعد دوباره به دانشگاه رفتم و این بار در کلاس کارشناسی صنایع دستی نشستم. سال 1373 ازدواج کردم و سال 1377 نخستین و تنها فرزندم به دنیا آمد تا به شایعه اجاق کور پایان دهد. سال 1380 به علت دخالت یکی دو تا از ماموران ادبی-امنیتی در زندگیام از همسرم جدا شدم و یک سال بعد مجددا با همو ازدواج کردم. رمان "شب بخیر سلطان"، رمان"گراف گربه" و مجموعه داستانهای"شکار فرشتگان" و "فشار آب بر دنیای عجیب دلکو" و "انتقام سیمه ئون یا رساله بازگشت"را نیز من نوشتهام.
عشق به آثار فانتزی
من نویسندهای هستم که خودنمایی و پز روشنفکری ندارم. از این رو به ادبیات عامهپسند علاقهمندم. در میان عامهپسندها از خواندن داستانهای کارآگاهی، علمی- تخیلی و فانتزیهای اپیک بیشتر لذت میبرم.
میتوانم باصراحت بگویم که هیچگاه به شیوه رئالیستی نخواهم نوشت. این سبک هیچگاه برایم جذابیت نداشته است. آرزو دارم روزی بتوانم به زبان یوزپلنگها یا مرغان مگسخوار داستان بنویسم. این کار را باید سلیمان یا دکتر دولیتل میکردند.
حالا اگر میخواهید از رودی بگذرید باید برای گذر از رودخانه پلی ساخت واز روی آن عبور کرد. یک مرکزیتی حتما لازم است. من گفتم: اما دنیا تغییر کرده. جهان معاصر ما آنچنان پارهپاره و مضطرب شده که همه فرصتها برای آرامش را از دست داده است. دیگر پلی وجود ندارد. برای گذر از رودخانه باید از روی سنگهای خزه بسته و لغزنده گذشت. با دلهره واضطراب. دیگر نه آن فرصت وجود دارد، نه آن آرامش ایستا. حضور روی هر سنگ، لحظهای است. زیباییاش هم در همان تعدد مراکز و سنگ های پراکنده است. نباید توقع استقرار داشت. همه چیز در گذر و عبور معنا میشود. از این رو پراکندگی مراکز، از هم گسیختگی را متبادر میکند. و چه اشکالی دارد.؟دنیای من بر این روال است؟
بورخس به نقل از بوالو میگوید: مهم نیست که نویسنده دروغ بگوید. مهم این است دروغی که میگوید باورپذیر جلوه کند. حالا بحث باورپذیر بودن هم دامنهای دارد. مثلا در "ارباب حلقهها"، اژدهایی هست که حرف میزند یا موجوداتی غیر واقعی به نام اورک که تقریبا نوعی غول گوشتخوار به شمار میآیند و محصول فرایند تغییر شکل موجوداتی دانا موسوم به الف هستند یا در رمانی از کوندرا به نام "بار هستی"، دکتری هست که اسپرمش را میان بیمارانش منتشر میکند واین توزیع ابعادی شگفتانگیز دارد. بیشک دامنه باورپذیری این دو رویداد یکسان نیست اما دلیلی هم بر رجحان یکی بر دیگری نیست.
به این معنی نمیتوان گفت کدام باورپذیرتر است. بی شک هردو دروغ میگویند و میزان باورپذیری آنان اول به فضایی که رمان در آن شکل میگیرد وسپس به نحوه نگرش مخاطبان مربوط است. همین که رمان بتواند به مخاطب بقبولاند که در جایی یا سرزمینی روابط به شکلی متفاوت در جریان است، فارغ از هر اندازه قبول منطقی ماجراها، رمان وظیفه خود را اجرا کرده است.
رمان معاصر یک فرانکشتاین است
فکر میکنم یکی از خلاءهای بزرگی که در ادبیات داستانی ماست نبود تخیل در داستانهای معاصر است. ذهن داستاننویسان ما غالبا محصور محیط پیرامونشان است. اگر بخواهیم اسمش را بگذاریم داستاننویسی شهری، باید بگویم در این نوع داستانها "زندگی" از فرط گرایش به واقعیات، روزمرگی و عینیات از رمق و شور میافتد. داستان هم میشود یک فیلم مستند کسل کننده که رمق خواننده را میگیرد و خب با این اوصاف نویسنده هم احتمالا ته قضیه از این موضوع خوشحال میشود و میگوید در ترسیم پوچی و زندگی ملال انگیز موفق بوده است.
به نظر من هر تلاشی برای جدا کردن انسان از تخیل محکوم به شکست است. حتی در مستندترین گزارشها و روایتها نیز تخیل آدمی نقشی انکارناپذیر دارد. به هر حال این تخیل در جایی خودش را نشان میدهد.
پیش از آنکه مشغول نوشتن داستانی شوم معمولا به این موضوع می اندیشم: چگونه داستانی خواهم نوشت؟ از کجا آغاز کنم وچگونه متن را به پایان برسانم؟ ماجراهای داستان رابا چه تمهیدی بنویسم؟ والخ. پاسخ به این پرسشها بستگی تام به دیدگاه من از ادبیات امروز ایران دارد. آیا آن چه امروزه در فضای ادبی کشور اتفاق میافتد مورد پسند و دلخواه من است؟ با این توضیح که بیتردید صناعات سنتی رمان و داستان ایرانی دیگر نه تنها مورد پسند اغلب نویسندگان نیست، بلکه به نظر میآید اقناعکننده مخاطب هواهخواه نیز نیست و نمیتواند نشاندهنده و پاسخگوی پیچیدگیها و اضطراب عصر جدید باشد. بنابراین قبل از نوشتن با دو رویکرد مواجهیم، اول پیروی از صناعات گذشته وانواع سابقه دار در ادبیات و دوم توجه به اضطراب ذهنی و جهان تکهتکهشدهای که مروج بدگمانی ست.
جهانی که استیلای روایات کبیر را به چالش کشیده و به گونهای پارانوییک اسیر بیگانه پنداری هویت خویش گشته است. در این وضعیت چارهای نمیماند جز بخیه زدن به پیکره پاره پاره شده رمان تا با استمداد از عنصر جابه جاییهایی جدید به کالبد محتضر رمان جان تازهای بخشید. بگذارید بگویم": رمان معاصر یک فرانکشتاین است."
منبع: هنرآنلاین